هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

فردا برای آمدن دیر است، تا زنده‌ام فکری به حالم کن
امروز و فردا رفتنی هستم، از مرگ حتمی پیش‌گیری کن

این خانه تاریک است... زندان است، آزاد کن، آزادیم با تو
من بی‌صداتر از سکوتم، آه... فکری به حال این اسیری کن

تو قهرمان قصه‌هایم باش، از جنس مردان اساطیری
یک کاوهٔ آهنگر دیگر... ای رستم دستان، دلیری کن

من سرزمینم رو به نابودی ست، من حال‌ و روزم فقر و تردید است
تنها مرا نگذار، پیشم باش، از بینوایان دستگیری کن

تا کودکی‌هایم نخشکیده، هم بازیم کن باز با باران...
فکری به حال هرزگی‌های، این خار و خس‌های کویری کن

محسن مهرپرور
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۳
هم قافیه با باران

آه از این بخت که یک بار به دادم نرسید
دیر شد...وقت به بادا و مبادم نرسید

عاشقی را به من آموخت و چشمم را بست
عشق صد نامه فرستاد و سوادم نرسید

عمر طولانی با خنده ی کوتاه گذشت
فرصت گریه به غم های زیادم نرسید

تا نشستم بکشم حسرت چشمانش را
خون به رگ های من و مغز مدادم نرسید

گرچه دیر آمد و از دور صدایم زد و رفت
هیچ کس غیر همین عشق به دادم نرسید...!

اصغر معاذی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۲
هم قافیه با باران
نمی گیرد کسی مثل نفس در سینه جایت را
چه باشی چه نباشی دم به دم دارم هوایت را

بجای شعر موسیقی ست کار هر شب و روزم
در آوردم از آنوقتی که نت های صدایت را

که چون آوای حزن آلود یک ساز است،انگاری
خدا روز ازل با نی عوض کرده ست نایت را

شراب سیب بر لب می گذارم پیک پیک انگار
به هنگامی که می بوسم پیاپی گونه هایت را

تمام شهر پا در کفش من کردند از وقتی
که می بینند دایم در کنارم جای پایت را

نمی گویم پس از این از تو چیزی چون رقیبم شد
برای هرکسی تعریف کردم ماجرایت را...

جواد منفرد
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۱
هم قافیه با باران
بی تو حال روح بیتابم فقط تغییر کرد!
علت تحلیل اعصابم فقط تغییر کرد!

من اثاث خانه را یک یک عوض کردم، ولی –
خانه آن خانه ست، اسبابم فقط تغییر کرد!

بین عشق آسمانی و زمینی فرق نیست!
قبله ثابت ماند، محرابم فقط تغییر کرد!

از «ده شب» رفت تا نزدیکهای «پنج صبح»
در نبودت ساعت خوابم فقط تغییر کرد!

«عاشق بیچاره»، «مجنون روانی»، «دوره گرد»
بین مردم اسم و القابم فقط تغییر کرد!

شورشی کردم علیه وضع موجودم؛ ولی –
من رعیت ماندم اربابم فقط تغییر کرد!

اصغر عظیمی مهر
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۰
هم قافیه با باران

در گیر ظلمتم که پی یک نشانه است
هرجا چراغ دیده گمان کرده خانه است

دائم افول می کنم از خویش این منم
رودی ک برخلاف مسیرش روانه است

اشک روان و موی پریشان و بار غم
چیزی که قحطی آمده بعداز تو شانه است

آگاهی از درون تو یک آرزوی دور
چون کشف غارهای بدون دهانه است

جریان عشق در تو شبیه غزل ثقیل
در من ولی به سادگی یک ترانه است

در قلب بی حرارت تو جای عشق نیست
چکش زدن به آهن سرد احمقانه است

جواد منفرد

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۹
هم قافیه با باران

با بوسۀ تو می شود آرام بخوابم
یک بوسه فقط...تا که سرانجام بخوابم

از معجزۀ بوسۀ تو هیچ عجب نیست
امشب بروم بر لبۀ بام بخوابم

حکمم که بیاید بروم جشن بگیرم
بی واهمه ای تا شب اعدام بخوابم

آنقدر رها باشم و دیوانه که حتی
امضا نزده برگۀ فرجام بخوابم

ای کاش که می شد به تو پیغام فرستم
تا آمدن پاسخ پیغام بخوابم

می شد عوض خیره شدن در شب تهران
شب ها برسم خانه، پس از شام بخوابم

ای گورکن پیر! چرا دیر رسیدی؟
باید بروم زود سرجام بخوابم

آرش شفاعی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۹
هم قافیه با باران

محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم

سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همایون تو می اید برون از ضرب و آهنگم

تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه
ایینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم

صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم

حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم

در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم

از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم 


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۷
هم قافیه با باران

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

شاید از آن پس بود که احساس می کردم
در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

از کودکی دیوانه بودم ، مادرم می گفت :
از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی

نام تو را می کند روی میز ها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی

بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری ست
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

اکنون ز تو با نا امیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی

آیینه خـیـلـی هـم نبـاید راسـتـگـو باشـد
مـن مایه ی رنـج تو هـسـتـم راسـت مـی گـویی


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۶
هم قافیه با باران

با هر بـهانه و هـوسی عاشـقت شـده ست
فـرقی نـمی کند چه کسی عاشـقت شده ست

چیـزی ز مـاه بـودن تـو کم نـمی شود
گیـرم که برکه ای نفسی عاشـقت شده ست

ای سـیـب سـرخ غـلت زنان در مسیر رود
یک شهـر تا به من برسی عاشـقت شده ست

پر می کشی و وای به حال پـرنـده ای
کز پشت میله ی قـفسی عاشـقت شده ست

آییـنه ای و آه که هـرگـز برای تو
فرقی نـمی کند چه کسی عاشقت شده ست


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران

کودکان دیوانه ام خوانند و پیران ساحرم
مـن تفرجـگاه ارواح پریشـان خاطـرم

خانه ی متروکم از اشباح سرگردان پر است
آسـمانـی ناگزیر از ابـرهای عـابرم

چون صدف در سینه مروارید پنهان کرده ام
در دل خود مومن ام در چشم مردم کافرم

گر چه یک لحظه ست از ظاهر به باطن رفتنم
چند سال است راه از باطنم تا ظاهرم

خلق می گویند: ابری تیره در پیراهنی ست
شاید ایشان راست می گویند شاید شاعرم

مرگ درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک
....هر چه باشد ناگزیرم ، هر چه باشد حاظرم


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۷
هم قافیه با باران
 ای صورت پهلو به تبدّل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن ، تو به نیرنگ

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر ِ سودا زده بر سنگ

با من سر ِ پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

من رستم و سهراب تو ! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو !‌
اکنون تو ز من دلزده ای !‌من ز تو دلتنگ

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۷
هم قافیه با باران
چه عطر و بوی خوشی! این حضور یعنی تو
صدای بانگ اذان و سرور، یعنی تو

حضور سبز ملائک ز خاک تا افلاک
و هر کجا که رسد عطر و نور، یعنی تو

همان که کعبه شود از اذان او آباد
طنین بانگ خدا در ظهور، یعنی تو

به خلقت تو خدا بر خود آفرین گفته
تو افتخار خدایی، غرور، یعنی تو

تویی شریک مبین و تمامی تورات
کتاب روح خدا و زبور، یعنی تو

هزار جمعه دلت را شکسته‌ایم اما
بزرگوار و کریم و صبور، یعنی تو

مریم عربلو
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۲
هم قافیه با باران

لبخند تو آورد هلالِ رمضان را
آسوده نمود این همه چشمِ نگران را
 
آموخت به چشمِ تو خدا پلک زدن را
تا قلبم از او یاد بگیرد ضربان را
 
از چشم تو آن آتش و از چشم من این آب
کردند یکی نقطۀ جوش و میعان را
 
هرچشمِ تو یادآورِ یک نصفِ جهان است
در چشم تو دیدم همۀ نقشِ جهان را
 
کاکل زری! از موی پریشانِ تو در باد
بازارِ طلا یاد گرفته نوسان را
 
در شعر نگنجی چه نیازی است به شاعر
دریا چه کند حافظۀ قطره چکان را
 
سر را به فدای قدمت می کنم ای دوست
بردارم از این شانه مگر بارِ گران را
 
در مسجد از او گفتم و دیدم که مؤذّن
ناگاه از او گفت و رها کرد اذان را
 
غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۹
هم قافیه با باران

روزه را باز می کنم هرگاه از لبِ خود رطب به من بدهی
از دلِ آسمان اذان جوشد اگر ای فتنه لب به من بدهی

تشنۀ روزه هستم و از تو بوسۀ آبدار می خواهم
خنده را روی لب بیار که باز کمی آبِ طرب به من بدهی

رمضان است این درست امّا نکند بوسه روزه را باطل
پس بخند و بیا که بوسۀ تر مثلِ ماه رجب به من بدهی

بوسه مثلِ سلام مستحب است پاسخِ بوسه واجب است ولی
می دهم مستحبّ و واجب اگر بوسۀ مستحب به من بدهی

زندگی خانه ای... نه... بیتی پُر خنده و بوسه است پس باید
خنده در هر قدم به من بزنی بوسه در هر وجب به من بدهی

به تو نزدیک می شوم در صف آشِ نذری به کاسه می ریزی
دارچین می زنی که بنویسی یا امیرِ عرب به من بدهی

می شوی مثلِ لیلی و ناگاه می زنی کاسۀ مرا به زمین
می کنم خنده چون که می خواهی مثلِ مجنون لقب به من بدهی

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۷
هم قافیه با باران
شبیه آتشی در باد خاکستر نمی گیرم
اگر خاموش گردم شعله را از سر نمی گیرم

به من از خم شدن چیزی مگو چون آنچنان سختم
که شکل از ضربه های پتک آهنگر نمی گیرم

گرفتی هر چه را دادی، خیالی نیست اما من
دلی را که سپردم دست تو،دیگر نمی گیرم

من آن مرغم که بگشایی قفس را باز می ماند
به هر جا خو کنم دیگر، از آنجا پر نمی گیرم

به من گفتی که هر چیزی بهای در خوری دارد
بهای عشق من مرگ است از آن کمتر نمی گیرم

مرتضی جهانگیری
۲ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۵:۰۰
هم قافیه با باران
همان کسی که شنیده ست ناله هایم را
چه می شود که اجابت کند دعایم را؟

چه می شود که دمی در پناه خود گیرد
نگاه خسته ی در بادها رهایم را

دوباره شعله نمی گیری آه می پاشم
اگرچه روی تو خاکستر صدایم را

چنین که می گذری این چنین که می گذری
گمان کنم که نبخشیده ای خطایم را

گمان کنم که همین ابرها نمی خواهند
به گوش تو برسانند گریه هایم را

تو نشنوی غزلم را چه ارزشی دارد
اگر تمام جهان بشنود صدایم را

بگو! بگو که بدانم قلمرو تو کجاست
نمی گذارم از این پس به کوچه پایم را

رها کنید و از او بگذرید ای مردم
کسی نخواست بگیرید خون بهایم را

شیرین خسروی
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۵۸
هم قافیه با باران
می زند از ریشه اخمت در دلم احساس را
قوس ابروهای تو کم کرده روی داس را

مژه هایت بی نظیرند و تداعی می کنند
در سر پر شور من گلبرگ های یاس را

چهره ات در پشت سر، با منظره، بی منظره
می تواند بر سر ذوق آورد عکاس را

قطره ام در وسع اقیانوس وارت، پیش تو
نه نمی بیند کسی این مرد آس و پاس را

مدعی کافری هستند و سر بر سجده ات
تا خدا بشناسد این خلق خدانشناس را

دور تو از هرزه باید پاک باشد، از ازل
باغبان پیوند زد با ساقه ات وسواس را

می روم شبنم به روی برگ گل یادم دهد
نحوه بر خورد با یک آدم حساس را

جواد منفرد
۱ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۴۸
هم قافیه با باران

نقش یک مردِ مرده در فالت

توی فنجان ِ مانده بر میزم

خط بکش دور مرد دیگر را

قهوه ات را دوباره میریزم

زندگی از دروغ تا سوگند

خسته از زیرو روی رودررو

زیر صورت هزارها صورت

خسته از چهره های تو درتو

 چشم بستی به تخت طاووسم

در اتاقی که شاه من بودم

 مرد تاوان اشتباه ات باش

آخرین اشتباه من بودم

*
چشم وا کردم از تو بنویسم

لای در باز و باد می آمد

از مسیری که رفته بودی داشت

موجی از انجماد می آمد

مفت هم  بوسه ام نمی ارزد

وای از این عشق های دوزاری

هی فرار از تو سوی خود رفتن

 آخ از این مردهای اجباری

 مثل ماهی معلق از قلاب

زیر پای الاغها مردن

بر چلیپای تختها مصلوب

با خودت در اتاق ها مردن

زندگی از دروغ تا سوگند

خسته از زیر و روی رودررو

 زیر صورت هزارها صورت

خسته از چهره های تو درتو

بی گناه از شکنجه ها زخمی

پشت هم اتهام ها خوردن

هق هق از درد و الکن از گفتن

انتهای کلام را خوردن

غرق در موجهای پیش آمد

گوشه ی گوشهای دور از من

 پشت سکان خدا نشست اما

باز هم ناخدا پرستیدن!!

دل به دریای هرچه بادا باد

قایقم را به بادها دادم

ناگزیر از گریز از ماندن

توی شیب مسیر افتادن

 بادبان پاره… عرشه بی سکان

قایقم رفت و قبل ساحل مرد

 پیکرش داشت قبل جان کندن

روی گِل ها تلو تلو میخورد

دستم از هرچه هست کوتاه است

از جهان قایقی به گِل دارم

بشنو ای شاه گوش ماهی ها

دل اگر نیست.. درد و دل دارم

چشم وا کردم از تو بنویسم 

لای در باز و باد می آمد

از مسیری که رفته بودی داشت

موجی از انجماد می آمد

با زبان با نگاه با رفتن

زخم جز زخم های کاری نیست

پای اگر بود پای رفتن بود

دست اگر هست دست یاری نیست

از کمرگاه چله ها رفتند

از پی تیرها نباید گشت

چشم بردار علیرضا بس کن!

از کمان رفته بر نخواهد گشت

آسمان، هیچ سربلندی بود

از صعودی که نیست افتادم

لااقل با تو بال وا کردم

زندگی را اگر هدر دادم

استخوان وفا به دندانم

زوزه از سوز مثل سگ مردن

 زندگی چوب لای چرخم کرد

پشت پا پشت استخوان خوردن

لاشه ی باد کرده ای بودم

آمد از روبرو ولی نشناختم

صورتی را که دوستش میداشت

چهره چرخاند و .. تف زمین انداختم

 این منم مرد تا همین دیروز

مرد پابند آرزوهایت

مرد یک عمر کودکی کردن

لابه لای بلندِ موهایت

خاطرت هست روزگارم را

جایگاه مقدسی بودم

وزن یک عشق روی دوشم بود

من برای خودم کسی بودم

 من برای خودم کسی هستم

دور و بر خورده عشق هم کم نیست…

آن که دل از تو برد هر کس است

بند انگشت کوچکم هم نیست

 می شد از ورد های کولی ها

با دعا و قسم طلسمت کرد

 می شد آن سیب سرخ جادو را

از تو پنهان و با تو قسمت کرد

می شد ازخود بگیرمت،  اما

زور بازو به دست هایم نیست

 می شد از رفتنت گذشت اما

اما جان در اندازهای پایم نیست

زندگی سرد بود اما خوب

خانه و سقف و سایه ای هم بود

گه گداری نوشته ای چیزی

از قلم دست مایه ای هم بود

زندگی سرد بود، اما

عشق می توانست کارگر باشد

میتوان قطب را جهنم کرد

پای دل درمیان اگر باشد

خواب دیدم که شعر و شاعر را

هردو را در عذاب میخواهی

از تعابیر خواب ها پیداست

خانه ام را خراب میخواهی

خانه ام را خراب میخواهی!!!؟

دست در دست دیگری برگرد

دست در دست دیگری برگرد

خانه ام را خراب خواهی کرد

 دیگر ای داغ دل چه میخواهی

از چنین مرد زیر آواری

رد شو ازاین درخت افتاده

میتوانی که دست برداری

 لحن آن بوسه های ناکرده است

بیت ها رو جدا جدا کرده است

گفته بودی همیشه خواهی ماند

سنگ بارید شیشه خواهی ماند

گفته بودی ترَِک نخواهی خورد

دین و دل از کسی نخواهی برد

گفته بودی عروس فردایی

با جهانم کنار می آیی

گفته بودی دچار باید بود

مرد این روزگار باید بود

 گفته بودی بهار در راه است

ماه باران سوار در راه است

 گفته بودی ولی نشد انگار

دست از این کودکانه ها بردار

 گفته بودم نفاق می افتد

اتفاق، اتفاق می افتد

 گفته بودم شکست خواهم خورد

از تو هم ضربه شست خواهم خورد

گفته بودم در اوج ویرانی

از من و خانه رو بگردانی

 هرچه بودو نبود خواهد مرد

مرد این قصه زود خواهد مرد

ماجرا زخم و داستانها درد…!!

نازنین پیچ قصه را برگرد

نازنین قصه ها خطر دارند

نقشها نقشه زیر سر دارند

نازنین راه و چاه را گفتم

آخر اشتباه  را گفتم

گفتم اما.. عقب عقب رفتی…!!

شب شنیدی و نیمه شب رفتی

 دیدی آخر نفاق هم افتاد

اتفاق از اتاق هم افتاد

از اتاقی که باز تنها ماند

پر کشیدی و لای در وا ماند

چشم وا کردم از تو بنویسم

لای در باز و باد می آمد

از مسیری که رفته بودی داشت

موجی از انجماد می آمد

با دعا های پشت در پشتم

باید این درد مختصر میشد

حرف ها را به کوه میگفتم

قلبش از موم نرم تر میشد

بین این ماه های هرجایی

ماه من در محاق می افتد

قصه  در خانه پیش می آید

اتفاق در اتاق می افتد

در اتاقی که پیش از اینها

در سرت فکر و ذکر رفتن داشت

 در اتاقی که روی کاشی هاش

پشت پاهات آرزو می کاشت

 لای دیوارها چروکیدم

در نمایی که تنگتر میشد

 هرچه این دوربین جلو میرفت

مرگ من هم  قشنگ تر  میشد

خارج از قسمتی که من باشم

در اتاقی که ضرب در مردُم

نان از این سفره دور خواهد شد

ده طرف داس و یک طرف گندم

نقش یک مردِ مرده در فالت

توی فنجان مانده در میزم

خط بکش دور مرد دیگر را

قهوه ات را دوباره میریزم

چشم بستی به تخت طاووسم

در اتاقی که شاه من بودم

مرد تاوان اشتباهت باش

آخرین اشتباه من بودم

دردسرهای ما تفاوت داشت

من سرم گرم پای بستن بود

نقشه ها می کشید چشمانت

چشم ها چشم دل شکستن بود

درنگاهت اتاق زندان است

این طرف سفره های اجباری

آن طرف در بساط خود خوردن

هر طرف حکم دیگر آزاری

غوطه ور در سیاه شب بودم

صبح  فردای آنچه را دیدم

 در خیالم نرفته بر میگشت

هم تو را هم مرا نبخشیدم

 جای پاهای خیس ازحمام

تا اتاقی که رفتنت را رفت

یک قدم مانده بود تا برگرد

یه قدم مانده تا تنت را… رفت

چشم وا کردم از تو بنویسم

لای در باز و باد می آمد

از مسیری که رفته بودی داشت

موجی از انجماد می آمد

رفته ای کوله پوشتی ات  هم نیست

رفتی اما اتاق پا برجاست

گیرم از یاد هردومان هم رفت

خاطرات چراغ پابرجاست

 شاهدان .. حرفهای پنهانند

آن چراغی که تا سحر میسوخت

گوش خود را به حرف ما می داد

چشم خود را به چشم ما می دوخت

لای در باز و سوز می آمد 

قلبم آتش فشانی از غم بود

عقده ها حس و حال طغیان داشت

کنج پاگرد یک تبر هم بود

 زیر پلکم تگرگ باران بود

در اتاقم هوا که ابری شد

رو به آینه حرص ها خوردم

کینه ام سینه ستبری شد

رو به برفی سپید میرفتم

رد پاهایت رو به خون میرفت

مثل گرگی که بوی آهو را

عطر موهات تا جنون میرفت

 با نگاهی دقیق میگشتم

هی به دنبال جای پا بودم

ذهن هر آنچه بود را خواندم

لای جرز نشانه ها بودم

 تا نگاهی به پشت سر کردم

پشت هر جای پا درختی بود

 این درختان، هویتم بودند

من .. تبر.. انتخاب سختی بود

ترسم از مرگ بیشتر می شد

تا تبر روی دوش چرخاندم

هر درخت که ضربه ای می خورد

زیر آوار درد میماندم

توی هر برگ هم تو هم من بود

ساقه ها ساق پای ما بودن

آن تبر حکم قتل مارا داشت

این درختان به جای ما بودند


علیرضا آذر

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۵
هم قافیه با باران

به  خودم  آمدم  انگار  تویی  در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

آن به هر لحظه‌ی تب‌دار تو پیوند منم

آنقدر داغ به جانـــم کـــه دماوند منم

با توام ای شعر ...

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد

و زمـــان چنبـــره زد کار به دستم بدهد

من تورا دیدم و آرام به خاک افتادم

و از آن روز کـــه در بند تـــوام آزادم

بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست

گل تــو باشی من مفلوک،دو مشتم خالیست

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم

زیـــر بی‌رحم ترین زاویـه‌ی ساطورم

با توام ای شعر ، به من گوش کن

نقشه نکش حرف نزن گــوش کن

ریشه به خونابه و خـــون می‌رسد

میوه که شد بمبِ جنون می‌رسد

محضِ خودت بمب منم،دورتر

می‌ترکـــم چند قدم  دورتـــر

حضرتِ تنهـــای بـــه هم ریخته

خون و عطش را به هم آمیخته

دست خراب است،چرا سَر کنم

آس نشانـــم بده  بـــــاور کنــــم

دست کسی نیست زمین گیری‌ام

عاشقِ  این  آدمِ  زنجیــــری‌ام

شعله بکِش بر شبِ تکراری‌ام

مُرده‌ی این گونــه خود آزاری‌ام

خانه خرابیِ من از دست توست

آخــرِ هر راه به بن بستِ توست

از همــه‌ی کودکیَم درد ماند

نیم وجب بچه‌ی ولگرد ماند

من که منم جای کسی نیستم

میــــوه‌ی طوبای کسی نیستم

گیــجِ تماشای کسی نیستم

مزه‌ی لب‌های کسی نیستم

مثل خودت دردِ خیابانی‌ام

مثل خودت دردِ خیابانی‌ام


علیرضا آذر

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۵
هم قافیه با باران

لبخند مرا بس بود آغوش لهم می کرد
آن بوسه مرا میکشت لب منهدمم می کرد

آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود
در سیر مرا کشتن این پرده اول بود

هرکس غم خود را داشت هر کس سر کارش ماند
من نشئه ی زخمی که یک شهر خمارش ماند

یا کنج قفس یا مرگ این بخت کبوتر هاست
دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست

ای بر پدرت دنیا آن باغ جوانم کو
دریاچه ی آرامم کوه هیجانم کو

بر آینه ی خانه جای کف دستم نیست
آن پنجره ای را که با توپ شکستم نیست

پشتم به پدر گرم و دنیا خود مادر بود
تنها خطر ممکن اطراف سماور بود

از معرکه ها دور و در مهلکه ها ایمن
یک ذهن هزار آیا از چیستی آبستن

یک هستی سردستی در بود و عدم بودم
گور پدر دنیا مشغول خودم بودم

هر طور دلم میخواست آینده جلو می رفت
هر شعبده ای دستش رو میشد و لو می رفت

صد مرتبه می کشتند یک بار نمی مردم
حالم که به هم میریخت جز حرص نمی خوردم

آینده ی خیلی دور ماضیِ بعیدی بود
پشت در آرامش طوفان شدیدی بود

آن خاطره های خشک در متن عطش مانده
آن نیمه ی پر رنگم در کودکیش مانده

اما من امروزی کابوس پر از خواب است
تکلیف شب و روزم با دکتر اعصاب است

نفرین کدام احساس خون کرد جهانم را
با جهد چه جادویی بستند دهانم را

من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت
وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفت

اندازه اندوهم اندازه دفتر نیست
شرح دو جهان خواهش در شعر مبسر نیست

یک چشم پر از اشک و چشم دگرم خون است
وضعیت امروزم آینده ی مجنون است

سر باز نکن ای اشک از جاذبه دوری کن
ای بغض پر از عصیان این بار صبوری کن

من اشک نخواهم ریخت این بغض خدادادی ست
عادت به خودم دارم افسردگی م عادی ست

پس عشق به حرف آمد ساعت دهنش را بست
تقویم به دست خویش بند کفنش را بست

او مرده ی کشتن بود ابزار فراهم کرد
حوای هزاران سیب قصد منِ آدم کرد

لبخند مرا بس بود آغوش لهم می کرد
آن بوسه مرا میکشت لب منهدمم می کرد

آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود
در سیر مرا کشتن این پرده اول بود

تنها سر من بین این ولوله پایین است
با من همه غمگینند تا طالع من این است

در پیچ و خم گله یک بار تو را دبدم
بین دو خیابان گرگ هی چشم چرانیدم

محض دو قدم با تو از مدرسه در رفتم
چشمت به عروسک بود تا جیب پدر رفتم

این خاصیت عشق است باید بلدت باشم
سخت است ولی باید در جذر و مدت باشم

هر چند که بی لنگر هر چند که بی فانوس
حکم آنچه تو فرمایی ای خانوم اقیانوس

کشتی و گذر کردی دستان دعا پشتت
بر گود گلویم ماند جا پای هر انگشتت

از قافله جا ماندم تا همقدمت باشم
تا در طبق تقسیم راضی به کمت باشم

آفت که به جانم زد کشتم همه گندم شد
سهم کم من از سیب نان شب مردم شد

ای بر پدرت دنیا آهسته چه ها کردی
بین من و دیروزم مغلوبه به پا کردی

حالا پدرم غمگین مادر که خود آزار است
تنهایی بی رحمم زیر سر خودکار است

هر شعر که چاقیدم از وزن خودم کم شد
از خانه به ویرانه از خانه به ویرانه

از خانه به ویرانه تکرارسلوکم شد
زیر قدمت بانو دل ریخته ام برگرد

از طاق هزاران ماه آویخته ام برگرد
هرچیز بجز اسمت از حافظه ام تف شد

تا حال مرا دیدند سیگار تعارف شد
گیجی نخ اول خون سرفه ی آخر شد

خودکار غزل رو کرد لب زهر مکرر شد
گیجی نخ دوم بستر به زبان امد

هر بالش هرجایی یک دسته کبوتر شد
گیجی نخ سوم دل شور برش می داشت

کوتاهی هر سیگار با عمر برابر شد
گیجی نخ بعدی در آینه چین افتاد

روحی که کنارم بود هذیان مصور شد
در ثانیه ای مجبور نبض از تک و تا افتاد

اینگونه مقدر بود اینگونه مقرر شد
ما حاصل من با توست قانون ضمیر این است

دنیای شکستن هاست ما جمع مکسر شد
سیگار پس از سیگار کبریت پس از کبریت

روح از ریه ام دل کند در متن شناور شد
فرقی که نخواهد کرد در مردن من

تنها با آن گره ابرو مردن علنی تر شد
یک گام دگر مانده در معرض تابوتم

کبریت بکش بانو من بشکه باروتم
هر کس غم خود را داشت هر کس سر کارش ماند

من نشئه ی زخمی که یک شهر خمارش ماند
چیزی که شکستم داد خمیازه ی مردم بود

ای اطلس خواب آلود این پرده دوم بود
هر چند تو تا بودی خون ریختنی تر بود

از خواهر مغمومم سیگار تنی تر بود
هر چند تو تا بودی هر روز جهنم بود

این جنگ ملال آور بر عشق مقدم بود
هر چند تو تا بودی ساعت خفقان بود و

حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و
چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد

روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد
هر چند تو تا بودی دل در قدحش غم داشت

خوب است که برگشتی این شعر جنون کم داشت
ای پیکر آتش زن بر پیکره ی مردان

ای سقف مخدرها جادوی روانگردان
ای منظره ی دوزخ در آینه ای مخدوش

آغاز تباهی ها در عاقبت آغوش
ای گاف گناه ای عشق بانوی بنی عصیان

ای گندم قبل از کِشت ای کودکی شیطان
ای دردسر کشدار ای حادثه ی ممتد

ای فاجعه ی حتمی قطعیت صد در صد
ای پیچ و خم مایوس دالان دو سر بسته

بیچارگی سیگار در مسلخ هر بسته
ای آیه ی تنهایی ای سوره مایوسم

هر قدر خدا باشی من دست نمی بوسم
ای عشق پدر نامرد سر سلسله ی اوباش

این دم دم آخر را اینبار به حرفم باش
دندان به جگر بگذار یک گام دگر باقی ست

این ظرف هلاهل را یک جام دگر باقی ست
دندان به جگربگذار ته مانده ی من مانده

از مثنوی بودن یک بیت دهن مانده
دنیا کمکم کرده است از جمع کمم کرده است

بی حاصل و بی مقدار یک صفر پس از اعشار
یک هیچ عذاب آور آینده ی خواب آور

لیوان پر از خالی دلخوش به خوش اقبالی
راضی به اگر، شاید، هر چیز که پیش آید

سرگرم سرابی دور در جبر جهان مجبور
لبخندی اگر پیداست از عقده گشایی هاست

ما هر دو پر از دردیم صدبار غلط کردیم
ما هر دو خطاکاریم سرگیجه ی تکراریم

من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
دلداده و دلگیرم حیف است نمی میرم

ای مادر دلتنگم دلبازترین تابوت
دروازه ی از ناسوت تا شعشعه ی لاهوت

بعد از تو کسی آمد اشکی به میان انداخت
آن خانم اقیانوس کابوس به جان انداخت

ای پیچ و خم کارون تا بند کمربندت
آبستن از طغیان الوند و دماوندت

جانم به  دو دست توست آماده اعجازم
باید من و شعرم را در آب بیاندازم

دردی که به دوشم ماند از کوه سبک تر نیست
این پرده ی آخر بود اما غم آخر نیست

دستان دلم بالاست تسلیم دو خط شعرم
هر آنچه که بودم هیچ، اینبار فقط شعرم


علیرضا آذر

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران