هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

برق خاشاک گنه، روزه تابستان است
دود این آتش جانسوز به از ریحان است

می توان یافت ز سی پاره ماه رمضان
آنچه ز اسرار الهی همه در قرآن است

هست در غنچه لب بسته این ماه نهان
گلستانی که نسیمش نفس رحمان است

مشو از عزت این مهر الهی غافل
که درین مهر بی گنج گهر پنهان است

ماه رویی که شب قدر بود یک خالش
در سراپرده ماه رمضان پنهان است

میکند روزه ماه رمضان عمر دراز
مد انعام درین دفتر و این دیوان است

غفلت از تشنگی و گرسنگی کم گردد
که لب خشک بر این بند گران سوهان است

باش با قد دو تا حلقه این در صائب
که مراد دو جهان در خم این چوگان است

صائب تبریزی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۴
هم قافیه با باران

شانه هایم هست اما لایق آن نیستی
جنگل انبوه زلفم را تو مهمان نیستی
 آمدی باسادگی باشعرخود خامم کنی
داغدار عشق را بیچاره درمان نیستی
حرف نوح و سیل ابریشم مزن ای حیله گر
هردوچشمت مینویسد مرد طوفان نیستی
آه یا ها این ادا اطوارهای کهنه را
جمع کن ای سیل ویرانگر که سامان نیستی
تیغ ابرو در پی یک مرد میگردد برو
صورت مردانه داری جزو مردان نیستی


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۴
هم قافیه با باران

دل من در قفس یاد کسی زندانی است
مقتل دل شده این بزم و نگو مهمانی است

چه فضاییست پلنگی شده مقتول غزال
عاشقی در ید معشوقه خود قربانی است

نتوانم دگر از خنده سرایم شعری
چه بگویم که هوای غزلم بارانی است

دیده ودل شده بیمار طبیبی ناشی
که رها کرد و گمانش تب بی درمانی است

سحر آمدنش ثانیه ای بود گذشت
شب یلدای فراقش شب بی پایانی است

رفتنش سرعت بادیست که بنیان کن و سرخ
تاابد حال وهوای غزلم طوفانی است

تیشه محکم تر و مجنون ترم و باز فراق
 چه کنم حاصل این عشق و غزل ویرانی است

حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۴
هم قافیه با باران

پای دل زنجیر آن مشکین سلاسل بست ورفت
عقده ای با پیچ وتاب زلف بر دل بست و رفت
کی تواند توبه از می دایم الخمری کند
عشق مارا همچو پای سرو در گل بست ورفت
چون ضرر در کسب وکار آید شریکت پر کشد
کوله بارش از وجودم نیم عاقل بست و رفت
بال پرواز است سهم عاشقان تا آسمان
دست وپایم تا شدم یک لحظه غافل بست و رفت
در تمام عمر یک دم این تن آسایی نکرد
لحظه دیدار طوفانم به ساحل بست ورفت
سالها این پای من بر جای پا جامانده است
تن رها و جان ودل بر کنج محمل بست ورفت
پاکدامن بود نی سارق امانت برد اگر
بر دل شیدایی شیرین خود دل بست و رفت
با تمام این بلایا وصل یارم نیست دور
زین دخیل کور کان شیرین شمایل بست ورفت


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۰
هم قافیه با باران

یا حضرت عبّاس! بگو محتشم‌ات را،

از جوهرة علقمه پر کن قلم‌ات را

جاری شود از دامنه‌اش چشمه‌ای از خون

بر دوش بگیرد اگر الوند غم‌ات را

یک دست تو در آتش و یک دست تو بر آب

دندان به جگر گیر و به پا کن علم‌ات را

آن جا که علی اصغر شش ماهه شهید است

شاعر یله کن قافیة درد و غم‌ات را

بی نیزه و بی اسب بماناد؛ که بی دست

چون باد برآشوب که دشمن همه بید است

بگذار گشایش گر این واقعه باشی

بر علقمه قفلی‌ست و دست تو کلید است

ابروی ترک خوردة عبّاس ... خدایا

شقّ القمر از لشکر ابلیس بعید است

بر نیزه سر توست که افراشته گردن؟

یا سرخ‌ترین سورة قرآن مجید است؟

روزی که سر از ساقة هر نیزه بروید

در عالم عشّاق عزایی‌ست که عید است

بایست قلم گردد اگر از تو نگوید

دستی که نویسندة این شعر سپید است

شمشیر کن از فرط جنونت قلم‌ات را

چون قافیة باختة شعر یزید است

چون قافیة باختة شعر یزید است

شمشیر کن از فرط جنونت قلم‌ات را

یا حضرت عبّاس! قدم رنجه کن، آرام

بگذار به چشمان ملائک قدم‌ات را ...


علیرضا بدیع

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۸
هم قافیه با باران

جبرئیلم پر زد از بامم به بام دیگری
یار غارم رفته در بیت الحرام دیگری

بر سر گلدسته اش تورات می خوانند آه
مسجدی دارم به نام خود به کام دیگری

شعرهایم را به گوشت خوانده خامت کرده است
دانه ای دارم که افشاندم به دام دیگری

دست هایت مرتع انگورهای نو بر است
چون حلال من نشد باشد حرام دیگری

دوستان شمشیر را چندی ست از رو بسته اند
دشمنان اما نقاب از شرم بر رو بسته اند

خسته ام از ابن ملجم کو قطام دیگری؟
من هزار و چارصد سال است ضربت می خورم
همچنان من در سجود نا تمام دیگری


علیرضا بدیع

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۶
هم قافیه با باران

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند


فاضل نظری

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۱
هم قافیه با باران

وقتی کنارم روسری از پشت می بندی...
یا لحظه ای که کودکانه ریز می خندی...

الله اکبر ! هی نمک دورت بچرخانم
شکی ندارم مافیای نرخ اسپندی!

وقتی نگاهت می کنم آرام می گیرم
اصلا ژکوندی ! باعث ترویج لبخندی...

دل می بری با عشوه هایت ترک طهرانی
آماده تسخیر ششدانگ سمرقندی!

تعداد مومن های تو از دست ما در رفت
هر روز در حال رقابت با خداوندی!...

زن بودنت را در نگاهت خوب می فهمم
با چشمهایت عمر و عاص چند ترفندی ...

انگار گفتی که عزیزم دوستت دارم !
بی جنبه ام ! لطفا بگو خالی نمی بندی!


علی صفری

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۹
هم قافیه با باران

آن کس که آفریده نگاهت خمار بود

در خلق و آفرینش دل بی قرار بود

 

لب را که می سرشت خجالت کشیده بود

سرخی صورتش همه جا آشکار بود

 

ابرو که می کشید مدادش شکسته بود

گیسو که می برید هوا تار تار بود

 

گرمای هر دو دست تو را جاودانه ساخت

آرامشی که تا به ابد ماندگار بود

 

روزی که در میان تنت روح می دمید

آبی تر آسمان و زمین بی غبار بود

 

تا کهکشان به یمن وجود تو چرخ خورد

بازار ماه و مشتری ات برقرار بود

 

یادم نمی رود که بهار از تو آمده

وقتی که آمدی تو به دنیا بهار بود


حسین جنت مکان

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۵
هم قافیه با باران

این جاده نیل است و باید موسایی از نو بسازم

اعجازی از جنس اشکم ، دریایی از نو بسازم

 

دنیای من هفت سنگ است می ریزمش کودکانه

تنها به امید اینکه دنیایی از نو بسازم

 

غم شکلی از شعر دنیاست دنیا رسیده به تکرار

پس شاعری می کنم تا غم هایی از نو بسازم

 

انگشت هایم ترک خورد، هر یک بیابانی از درد

باید برای جنونم لیلایی از نو بسازم

 

من قصه ای ساده هستم ای کاش می شد که یک روز

افسانه ای تازه باشم، نیمایی از نو بسازم


حسین جنت مکان

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۲
هم قافیه با باران

به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد


فاضل نظری

۱ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۲۷
هم قافیه با باران

باید می گذاشتی عاشقت بمانم
عشق چیزی نیست
که هر دقیقه
هر روز، اتفاق بیفتد
اگر افتاد
باید دو دستی چسبیدش
باید می گذاشتی دو دستی بچسبم
به قایق هایی که نجاتمان می دادند
به رویاهایم
به عشق
زندگی اقیانوس دیوانه ای ست...

مهدیه لطیفی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۷
هم قافیه با باران

خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل این سقوط ناگزیر

آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سربه راه، بیدهای سربه زیر

ای نظاره شگفت ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر ای هنوز بی نظیر

 آیه آیه ات صریح سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
 با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر

از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور دیدمت ولی چه دیر

 این تویی در آن طرف پشت میله ها رها
این منم در این طرف پشت میله ها اسیر

دست خسته مرا مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

یک بار بی خبر به شبستان من درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ

از دوریت چو شام غریبان گرفته‌ایم
از در گشاده‌روی چو صبح وطن درآ

مانند شمع، جامهٔ فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ

دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ

آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرین‌سخن درآ


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

ای بازی زیبای لبت بسته زبان را
زیبایی تو کرده فنا فن بیان را

ای آمدنت مبدا تاریخ تغزل
تاخیر تو بر هم زده تنظیم زمان را

نقل است که در روز ازل مجمع لالان
گفتار تو را دیده و بستند زبان را !

عشق تو چه دردی است که در منظر عاشق
از تاب و تب انداخته حتی سرطان را

کافی است به مسجد بروی تا که مشایخ
با شوق تو از نیمه بگویند اذان را

روحم به تو صد نامه نوشت و نفرستاد
ترسید که دیوانه کنی نامه رسان را

خورشید هم از چشم سیاه تو می افتد
هر روز اگر طی نکند عرض جهان را

یک عمر دویدند و به جایی نرسیدند
آنانکه به دستت نسپردند عنان را

بر عکس تو می گریم اگر با تو نباشم
تا خیس کنم حداقل نقش جهان را !

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

ای عسل بانو چرا من را ز سر وا می کنی؟
شعر من می خوانی اما باز حاشا می کنی؟

بوسه می خواهم ولی گفتی خجالت می کشی
پس زکات عاشقی را با چه ایفا می کنی؟

جان من در حسرت لب های تو بر لب رسید
بوسه می خواهم چرا این پا و آن پا می کنی؟

هر زمان گفتم به تو نجوای مهر و عاشقی
صحبت از آب و هوا، حالا و امّا می کنی...

این من و تکرار من با تو معمایی شده
جدولی خط خورده ام حل معما می کنی؟

هر طرف دنبال تو گشتم ولی پیدا نشد
جستجو می بینی و اینجا و آنجا می کنی

من نمی دانم چه جادویی است در چشمان تو
هر طرف رو می کنی مفتون و شیدا می کنی

من در آن چشمان معصوم سیاهت گم شدم
تا ابد سر گشته ام من را تو پیدا می کنی؟

در خودم مخروبه ام گیجم خرابم، خالی ام
التماست می کنم تا کی تماشا می کنی؟

من به دور از هرم آن لطف نگاهت مرده ام
لحظه ای با گوشه چشمی کار عیسا می کنی؟

اینهمه گفتم به تو با این زبان الکنم
در کنار شعر من یک جمله « مانا » می کنی

مانده ام در حسرت دیدار روی ماه تو
کی عیادت از دل تنهای رسوا می کنی؟

علی نیاکویی لنگرودی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۸
هم قافیه با باران

خواهم ای عشق که میخانۀ دلها باشم
بی خبر از حرم و دِیر و کلیسا باشم

گرچه زین بیشتر از دست تو رسوا باشم
بی تو یک لحظه نباشد که بدنیا باشم

بعد از این رحم مکن بر دل دیوانۀ من
بفرست آنچه غمت هست به غمخانۀ من

من ندیدم سخنی خوشتر از افسانۀ تو
عاقلان بیهده خندند به دیوانۀ تو

نقد جان گرچه بود قیمت پیمانۀ تو
آه از آندل که نشد مست ز میخانۀ تو

کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آندلی کز تو نلرزد بچه ارزد ای عشق

عماد خراسانی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۶
هم قافیه با باران

سخت می خواهم که در آغوش تنگ آرم ترا
هر قدر افشرده ای دل را، بیفشارم ترا

عمرها شد تا کمند آه را چین می کنم
بر امید آن که روزی در کمند آرم ترا

از لطافت گر چه ممکن نیست دیدن روی تو
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم ترا

در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی
بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا

می شود نیلوفری از برگ گل اندام تو
من به جرأت در بغل چون تنگ افشارم ترا؟

از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست
دست گل چیدن ندارم، خار دیوار ترا

ناشنیدن می شود مهر دهانم بی سخن
گر غباری هست بر خاطر ز گفتارم ترا

از رهایی هر زمان بودم اسیر عالمی
فارغم از هر دو عالم تا گرفتارم ترا

ای که می پرسی چه پیش آمد که پیدا نیستی
خویشتن را کرده ام گم تا طلبکارم ترا

از من ای آرام جان، احوال صائب را مپرس
خاطر آسوده ای داری، چه آزارم ترا؟


صائب تبریزی

۲ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران
رازِ مگوی دل هر خُم تویی
بر لب حق شعر و تبسم تویی

فصل به جا مانده‌ی ننوشته‌ای
مثنوی دفتر هفتم تویی

درد دلم با تو غزل می‌شود
صورت زیبای تکلم تویی

همچو خدا بس که تو پیداتری
گمشده‌ی دیده‌ی مردم تویی

با تو غریبی به رضا کی رسد
فصل غریبانه هشتم تویی

ندبه به ندبه دل من گمشده
تا به لب جمعه ترنّم تویی

مریم عربلو
۱ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۷
هم قافیه با باران
بگو به جمعه نیاید اگر نمی‌آیی
عزیز من گل باغِ غریبِ تنهایی

تمام هفته به دنبال جمعه می‌گردم
تمام هفته‌ی من شام تخل یلدایی

تورا من از نَفَسِ پاک غنچه بوییدم
تو بهترین گل باغی تو چشم صحرایی

به جای پای تو سوگند، مانده‌ام در راه
بیا که غرق گناهم،‌ تو خضر دریایی

دلم ز ندبه شکسته ز گریه بیزارم
نمی‌رسد به اجابت دعای شیدایی

ببین که نذر تو کردم که روز دیدارت
اذان عشق بگویم به سبک لیلایی

مریم عربلو
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران