هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

مریمِ قدّیسِ رؤیاهایِ من! حالم بد است!
عصمتِ لبهایِ دیندارت کمی بیش‌ازحد است

از مَیِ انجیلِ لب‌هایت کمی مستم بُکن
منجیِ جانم بشو، اینجا پُر از دیو وُ دَد است!

در وجودم اورشلیمی ساختم بی‌تابِ تو
گر تو باشی راهبه‌اش،کُلِّ دنیا معبد است!

کاهنِ غاصب،مسلط شد به بیتُ‌القدُسِ جان
هرکه با عشقم دراُفتد بی‌گمان او مرتد است!

گرچه تو پُرطاقتی،مغرور و باصبری ولی
مریمِ قدّیسِ رؤیاهایِ من! حالم بد است!

محمدصادق زمانی
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران

عکس تـــو را
 
 به سقف آسمان سنجاق میکنم
 
 حال که این روزهــا
 
 از فرط دلتنــــگی
 
 چشمانم مدام رو به آسمـــان است
 
بگذار تـــو در قـاب چشمانم باشی


راحله صدر

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۱
هم قافیه با باران
در بودی وُ ‌من تخته، باهم جُور بودیم
تندیسی از ع‍ُشّاقِ عهدِ دُور بودیم

چشمانِ تو ‌تصویری از یک بیستون بود
شیرین تو را می‌دیدم وُ پُرشور بودیم

نقصی برایِ هم نمی‌دیدیم زیرا
در عاشقی، در عاشقی، ما کور بودیم!

شب‌هایِ ما با دیگران توفیر می‌کرد
هم در شب وُ هم روزمان مَسحور بودیم!

شب‌هایِ ما پُر بودَش از خورشیدهایی
کَز جلوه‌یِ تابانِ‌شان ما نور بودیم

وقتی شِکر آبی میانِ ما میفتاد
در سرعتِ مِنّت کِشی مشهور بودیم!

ناگه حسودی آمد و‍ُ ما را نظر کرد
از نیّتِ بیمارِ او، رنجور بودیم

خاله‌زنک‌ها پُشتِمان بیراه گفتند
از چشمِ آن‌ها وصله‌‌یی ناجور بودیم!

بیگانه‌ها رؤیایِ ما را سر بُریدند
در این جدایی، ناگهان مجبور بودیم!

محمدصادق زمانی
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران

یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را
تا آب کند این دل یخ بسته‏ ی ما را
 
من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان‏
من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را
 
جان را که مه آلود و زمستانی و قطبی ‏ست‏
با گرم‏ترین پرتو خورشید بیارا
 
از دیده برآنم همه را جز تو برانم‏
پاکیزه کنم پیش رُخت آینه‏ ها را
 
من برکه‏ی آرام و تو پوینده نسیمی‏
در یاب ز من لذت تسلیم و رضا را
 
گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد
آمد که کند شاد و دهد شور فضا را
 
هر لحظه که گل بشکُفد آن لحظه بهار است‏
فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را
 
می ‏خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم‏
پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را
 
از باده اگر مستی جاوید بخواهی‏
آن باده منم، جام تنم بر تو گوارا .
 
 سیمین بهبهانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست

گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست


پروین اعتصامی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

کیست که از دو چشم من در تو نگاه می کند
 اینه ی دل مرا همدم آه می کند

 شاهد سرمدی تویی وین دل سالخورد من
 عشق هزار ساله را بر تو گواه می کند

 ای مه و مهر روز و شب اینه دار حسن تو
 حسن ، جمال خویش را در تو نگاه می کند

 دل به امید مرهمی کز تو به خسته ای رسد
 ناله به کوه می برد شکوه به ماه می کند

 باد خوشی که می وزد از سر موج باده ات
 کوه گران غصه را چون پر کاه می کند

 آن که به رسم کجروان سر ز خط تو می کشد
 هر رقمی که می زند نامه سیاه می کند

 مایه ی عیش و خوش دلی در غم اوست سایه جان
 آن که غمش نمی خورد عمر تباه می کند


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

پیرمردی خوش و خندانم و کیفم کوک است
عاشق قهوه و قلیانم و کِـیفم کوک است

 پای تا سر همه جای بدنم می لرزد
مثل ظرف ژله جنبانم و کیفم کوک است

 راه که میروم از دم به همه می مالم
مثل راننده ی نیسانم و کیفم کوک است
 
یا پیِ بیمه ی تکمیلی و دفترچه و مُهر
یا پیِ دکتر و درمانم و کیفم کوک است
 
شاید این زندگی ام با نفس بعدی رفت
لبه ی تیغه ی بحرانم و کیفم کوک است

 شب که مسواک زدم ، لثه و دندانم را
می نهم داخل لیوانم و کیفم کوک است
 
راحتم از مُد و پوشیدنِ صد جور لباس
تا گلو آمده تنبانم و کیفم کوک است
 
با همین عینک و دمپایی و پیژامه ی سبز
عصرها توی خیابانم و کیفم کوک است
 
چون پیازی که شده قاطیِ ظرفِ میوه
توی هر جمع نمایانم و کیفم کوک است
 
نیم قرنی است که زن دارم و در این مدت
روز و شب گوش به فرمانم و کیفم کوک است
 
دارم از لطف خدا ده نوه و شش فرزند
پیششان یکسره مهمانم و کیفم کوک است
 
زن گرفتم یکی و بعد یکی دیگر هم
سخت از این کرده پشیمانم و کیفم کوک است
 
بابتِ آن زنِ دوم به عیالم گفتم:
که به درد آمده وجدانم و کیفم کوک است
 
گرچه نیروی جوانی شده در من تضعیف
پا دهد رستم دستانم و کیفم کوک است

 مرگ مانند بهار است و من آدم برفی
ساکن مرز زمستانم و کیفم کوک است

 همه گویند که پایش لبِ گور است طرف
باز هم این لبه می مانم و کیفم کوک است...


شروین سلیمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

برد آرام دلم ، یار دلارام کجاست ؟؟

آن دلارام که برد از دلم آرام کجاست ؟

داده پیغام که یک بوسه تو را بخشم لیک

آن که قانع بود از بوسه به پیغام کجاست ؟

بی غم عشق به گلزار جهان دلتنگم . . .

در چمن رنگ محبت نبود، دام کجاست ؟

گر من از گردش ایام ملولم، نه عجب

آنکه خوشدل بود از گردش ایام کجاست ؟

جرعه نوشان صفا ، نام تمنا نبرند

دل ناکام رهی را هوس کام کجاست ؟؟

 رهی معیری

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۹
هم قافیه با باران
هیبت دولت تو سلطنت قاجار است
کنج آغوش تو آتشکده ی دربار است

هر کسی دیده تو را دور سرت می چرخد
گشتن دور سرت فلسفه ی پرگار است

بعد دیدار تو هر باغ گلی می بینم...
به گمانم که همان روسری گل دار است

چند روز است که در روزه ی دیدار تو ام
پر کن این فاصله ها را که دم افطار است

بی تو بی فایده و بی هیجان است جهان
مثل یک پنجره که منظره اش دیوار است
.

محمد شیخی
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران
بُگذار بر لبم لَب تا جان به لَبْ رِسانی
تا بر دلِ رقیبان، داغی قَدَر نشانی!

چنگی زدم به مُویَت، آوایِ تار آمد
مدهوش گشتم از این آوایِ آسمانی

آتش بزن به جانم تا همچنان سیاوَش
بینی که عشق دارم دور از هوسْ‌پَرانی!

در آن کمانِ اَبرو گویی که آرَشی هست
تیر از کمانِ ابرو بر کهکشان نشانی!

تهمینه‌یِ لبانت رستمْ کُش است جانا
سهراب، زنده مانَد، جانم اگر ستانی!

باشی پُر از توانم، بی تو نمی‌توانم
با من بمان نگارا! با من...تو می‌توانی!

محمد صادق زمانی
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

آن دهان نیست که تنگ شکر است
وان میان نیست که مویی دگر است

زان تنم شد چو میانت باریک
کز دهان تو دلم تنگ‌تر است

به دهان و به میانت ماند
چشم سوزن که به دو رشته در است

هر که مویی ز میان و ز دهانت
خبری باز دهد بی‌خبر است

از میان تو سخن چون مویی است
وز دهان تو سخن چون شکر است

نه کمر را ز میانت وطنی است
نه سخن را ز دهانت گذر است

میم دیدی که به جای دهن است
موی دیدی که میان کمر است

چه میان چون الفی معدوم است
چه دهان چون صدفی پر گوهر است

چون میان تو سخن گفت فرید
چون دهان تو از آن نامور است


عطار

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

ای لبت از هر چه باغ سیب، شیرین بیش‌تر
کِی به پایت می‌شود افتاد از این بیش‌تر؟

ترس دارم عاشقانت، مست و مجنون‌تر شوند
روبه‌ری خانه‌ات بگذار پرچین، بیش‌تر!

ماه؛ سیری چند! هر شب با وجودت ای پری
موج دریا می‌رود بالا و پایین، بیش‌تر

وصف آسانی است... هر چه خنده‌هایت کم شوند
شهر پیدا می‌کند شب‌گرد غمگین، بیش‌تر

آن بهاری که نسیمت را ندارد بهتر است
هر شبِ عیدش ببارد برف سنگین، بیش‌تر

خواب دیدم «نیستی»، تعبیر آمد «می‌رسی»
هر چه من دیوانه بودم، ابن‌سیرین، بیش‌تر!

امیرعلی سلیمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

در عشق تو عقل سرنگون گشت
جان نیز خلاصهٔ جنون گشت

خود حال دلم چگونه گویم
کان کار به جان رسیده چون گشت

بر خاک درت به زاری زار
از بس که به خون بگشت خون گشت

خون دل ماست یا دل ماست
خونی که ز دیده‌ها برون گشت

درمان چه طلب کنم که عشقت
ما را سوی درد رهنمون گشت

آن مرغ که بود زیرکش نام
در دام بلای تو زبون گشت

لختی پر و بال زد به آخر
از پای فتاد و سرنگون گشت

تا دور شدم من از در تو
از ناله دلم چو ارغنون گشت

تا قوت عشق تو بدیدم
سرگشتگیم بسی فزون گشت

تا درد تو را خرید عطار
قد الفش بسان نون گشت

عطار که بود کشتهٔ تو
دریاب که کشته‌تر کنون گشت


عطار

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها

در گلشن امید به شاخ شجر من
گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها

ای در سر عشاق ز شور تو شغب‌ها
وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها

آلوده به خونابهٔ هجر تو روان‌ها
پالوده ز اندیشهٔ وصل تو جگرها

وی مهرهٔ امید مرا زخم زمانه
در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها

کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها

خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت
از بیخبری او به جهان رفت خبرها


خاقانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران

عاشق شده ام، حضرت معشوقه کجایی؟
من "مولوی ام" ، "شمس" اگر جلوه نمایی..

"سعدی" نشوم تا در بستان دو چشم و
آغوش گلستان شده ات را نگشایی!

"وحشی" شده ام تا ز تو جامی بستانم
جامی بستانم نه به شاهی، به گدایی..

در مجلس خوبان، تو چه کردی که شنیدم
شرمنده ی لطفت شده صد "حاتم طایی"

ای شرب دهان تو می دولت عشاق
ای قند لبت نسخه ی "عطار و دوایی"

ای مردمک چشم تو منظومه ی شمسی
ای چشم تو آتشکده ی عهد هخایی

دیوانه شدم در طلبت بس که به دیوان-
هی فال زدم،فال زدم.. تا تو بیایى....

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۷
هم قافیه با باران

یدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

هر چه جز معشوق باشد پرده ی بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است

غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون
بی‌نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است

ماتم فرهاد،کوه بیستون را سرمه داد
بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است

هر سر موی تو را با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی، از خود بریدن مشکل است

در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است

تا نگردد جذبه ی توفیق «صائب» دستگیر
از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

می‌نویسم سخن از آتش دل بر کاغذ
جای آنست اگر شعله زند در کاغذ

چون قلم سوختی از آتش دل نامه ی من
اگر از آب دو چشمم نشدی تر کاغذ

سخن لعل تو خواهیم که در زر گیریم
کاش سازند دگر از ورق زر کاغذ

خط مشکین ورق روی تو را زیبد و بس
قابل آیت رحمت نبود هر کاغذ

شرح بی‌مهری آن ماه به پایان نرسد
فی‌المثل گر شود افلاک سراسر کاغذ

مردم از غم که چرا نامه نوشتی به رقیب؟
نشدی کاش! درین شهر میسر کاغذ

تا هلالی صفت ماه جمال تو نوشت
گشت چون صفحه ی خورشید، منور کاغذ

هلالی جغتایی
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۴
هم قافیه با باران

چشم مستت چه کند با من بیمار امشب 
این دل تنگ من و این تن بیمار امشب

آخر ای اشک دل سوخته ام را مددی 
که به جز ناله مرا نیست پرستار امشب

بیش از این مرغ سحر خون به دل ریش مکن 
که به کنج قفسم چون تو گرفتار امشب

سیل اشکم همه دفترچه ی ایام بشست  
نرود نقش تو از پرده ی پندار امشب

بودم امید چو آیی به سرم سایه مهر
آفتابی شود از سایه, پدیدار امشب

بسته شد هر در امید به هر جا که زدیم
چاره جویی کنم از خانه خمار امشب

محتسب خوش دل از آن است که یکباره زدند 
کوس رسوایی ما بر سر بازار امشب


رهی معیری

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران

من دلم خواست که نازت بِخرَم، حرفی هست؟!
تا شوی رونقِ شام وُ سَحرَم، حرفی هست؟!

نذرِ دل بود غرورم کفِ پایت اُفتد
پرده‌یِ صبر به پیشت بِدَرَم، حرفی هست؟!

از بخارایِ دلم سینه ‌کِشان می‌آیم
بر سمرقندِ لبت، جان سِپُرَم، حرفی هست؟!

من دلم‌خواست تو را لیلی وُ شیرین سازم
خود که مجنون‌تر وُ فرهادترم، حرفی هست؟!

آنچنان در بغلت محو شَوم، گُم گردم
تا نیابد کسی از من اثرم، حرفی هست؟!

من دلم‌خواست که عاشق بِشوم، دَندَم نرم!
آبرو از دلِ شیدا بِبرَم، حرفی هست؟!

محمد صادق زمانی

۱ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۹
هم قافیه با باران

آخ! چه بیتاب توأم نازِ من
وای! چه رقصان توأم سازِ من

باز دلم ذلّه شد از دوریت
آی! لبانت حرمِ رازِ من

آخ! که دیوانه‌ترم کرده ای
عُمرِ منی، دلبرِ غمّازِ من

وسوسه کن باز مرا تا سقوط!
ای نگهت، خانه براندازِ من

نبض جهان، رقص دو ابرویِ توست
آخ! چه بیتابِ توأم نازِ من
 
محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران