هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

یار گرفته‌ام بسی چون تو ندیده‌ام کسی
شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی

عادت بخت من نبود آن که تو یادم آوری
نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی

صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر
دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی

خادمه سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی

روز وصال دوستان دل نرود به بوستان
یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی

گر بکشی کجا روم تن به قضا نهاده‌ام
سنگ جفای دوستان درد نمی‌کند بسی

قصه به هر که می‌برم فایده‌ای نمی‌دهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی

این همه خار می‌خورد سعدی و بار می‌برد
جای دگر نمی‌رود هر که گرفت مونسی


سعدی

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۳۴
هم قافیه با باران
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گِلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر
چیزی در آنسوی یقین شاید کمی همکیش تر

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود

افشین یداللهی
۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۰
هم قافیه با باران

جان می رود ای ناله ز دنباله روان باش

وی اشک تو هم چند قدم همره جان باش


ای شوق در افشای غمم این چه شتابست

گو راز من غمزه یکچند نهان باش


خاموشی من حالت پنهان تو گوید

گو شرم نگاه تو مرا بند زبان باش


مستانه پی سوختن جان و دل آمد

ای دل همه طاقت شو و ای تن همه جان باش


«عرفی» مشو آزرده هنوز اول صلحست

گو عشوه همان غمزه همان ناز همان باش


عرفی شیرازی

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۰
هم قافیه با باران

تو رفته‌ای دل دیوانه‌ای گذاشته‌ای

دوباره آمده‌ای دانه‌ای گذاشته‌ای


برای حسرت من بوسه‌ای فرستادی

کنار آینه‌ای شانه‌ای گذاشته‌ای


درست آمده‌ای این دل من است، فقط

قدم به خانه‌ی ویرانه‌ای گذاشته‌ای 


طبیعی‌اند! به این لرزه‌ها نگاه نکن

که سر به شانه‌ی دیوانه‌ای گذاشته‌ای


حرام باد به تو بوسه‌ام اگر روزی

محل به خنده‌ی بیگانه‌ای گذاشته‌ای


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۰
هم قافیه با باران

...در تکاپوی بودنت بودم

زخمهای همیشه ام بودی

بت سنگین سنگ در هر دست

دشمن سخت شیشه ام بودی...

میروم نم نم و جهانم را

ساکت و سوت و کور خواهی کرد

لهجه ی کفشهات ملتهبند

بی شک از من عبور خواهی کرد...

در همین روزهای بارانی

یک نفر خیره خیره میمیرد

تو بدی کردی و کسی با عشق

از خودش انتقام میگیرد...


علیرضا آذر

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان ست
کسی بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان ست
اگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان ست
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سردست... آی..
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
حریفا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان ست
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بی گه شد سحر شد بامداد آمد؟
فریبت می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان ست
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان ست
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفس ها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آجین
زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان ست

اخوان ثالث
۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۵۹
هم قافیه با باران

موج رقص انگیزِ پیراهن چو لغزد بر تنش
جان به رقص آید مرا از لغزشِ پیراهنش

حلقه‌ی گیسو به گِردِ گردنش حسرت نماست
ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش

هر دمم پیش آید و با صد زبان خوانَد به چشم
وین چنین بگریزد و پرهیز باشد از مَنَش

می تراود بوی جان امروز از طرفِ چمن
بوسه ای دادی مگر ای بادِ گل بو بر تنش

همرهِ دل در پی اش افتان و خیزان میروم
وه که گر روزی به چنگِ من در افتد دامنش

در سراپای وجودش هیچ نقصانی نبود
گر نبودی این همه نا مهربانی کردنش


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی
نی به خدا که از دغل چشم فراز می‌کنی!

چشم ببسته‌ای که تا خواب کنی حریف را
چونکه بخفت بر زرش دست دراز می‌کنی

سلسله‌ای گشاده‌ای، دام ابد نهاده‌ای
بند که سخت می‌کنی؟ بند که باز می‌کنی؟

عاشق بی‌گناه را بهر ثواب می‌کشی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز می‌کنی!!

گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می‌بری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز می‌کنی

طبل فراق می‌زنی نای عراق می‌زنی
پرده ی بوسلیک را جفت حجاز می‌کنی

جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود گنج نیاز می‌کنی

مولوی

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

زنی به هیأت دوشیزه های دربار است
که چشم روشنِ او قهوه های قاجار است

مرا کشیده به صدسال پیش و می‌گوید :
برای شاعرِ مشروطه، عاشقی عار است

مرا کشانده به شیراز دوره‌ی سعدی
خجالتم بدهد ؛ بهتر از تو بسیار است

دو چشم عطری او آهوان تاتار است
زنی که هفت قدم طی نکرده عطار است

شبی گره شد و روزی به کار من افتاد
زنی که حلقه‌ی موی طلایی اش دار است

به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر !
به خنده گفت که در انتقام ، مختار است

زنی که در شبِ مسعودیِ نشابورش
هزارها حسنک مثل من سرِ دار است

زنی که چارستونِ دل مرا لرزاند
چهلستون دلش، بی‌ستونِ انکار است

زنی که بوی شراب از نفس زدن‌هایش
اگر به « قم » برسد کار ملک « ری » زار است

اگر به « ری » برسد، ری اگر به وی برسد
هزار خمره‌ی چله نشین به می برسد ...

 مهدی فرجی

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

من در پی رد تو کجا و تو کجایی
دنبال تو دستم نرسیده است به جایی …

ای «بوده» که مثل تو نبوده است، نگو هست
ای «رفته» که در قلب منی گرچه نیایی …

این عشق زمینی است که آغاز صعود است
پایبند «هوس» نیستم ای عشق « هوایی »
.
قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم
وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی !

ای قطب کشاننده ی پر جاذبه دیگر
وقت است دل آهنی ام را بربایی

گفتی و ندیدی و شنیدی و ندیدم
دشنام و جفایی و دعایی و وفایی !

یک عالمه راه آمده ام با تو و یک بار
بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی …

مهدی فرجی

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران
خوشحال باش از اینکه نمی ترسی
از شرم ِ شایعات ِ در ِ گوشی
خوشحال باش از اینکه به یادت نیست
یک عمر رفته ای به چه آغوشی

مانند من به صورت ِ پنهانی
با تک تک زنان خیابانی
دیگر برای عشق نمی‌جنگی
دیگر برای عشق نمی‌کوشی
ـ
کابوس ِقرمز ِ ژلوفن تا صبح
پیچیدن ِ صدای کوئن تا صبح
مادر بزرگ جان ! تو چه می دانی
از نعمت بزرگ فراموشی!

چون کتری سیاه ِ کشاورزان
بر سردی زغال ِ تر افتادی
یک جا نشسته ای و نمی خندی
یک جا نشسته ای و نمی جوشی!

آزادی آنچنان که اگر روزی
کشف حجاب هم بکنی کردی
دقت نمی کنند چه می گویی
دقت نمی کنند چه می پوشی!

عشق من ــ این غروب ِ جوان مرگی ــ
خاموش کرده دامن ِ آتش را
عشق تو ــ این طلوع ِ کُــهنــــسالی ــ
آتش زده به دامن ِ خاموشی …


یاسر قنبرلو
۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

دین راهگشا بود و تو گمگشته دینی

 تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی

آهو نگران است بزن تیر خطا را

صیاد دل از کف شده! تا کی به کمینی؟

این قدر میاندیش به دریا شدن ای رود

هر جا بروی باز گرفتار زمینی

مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید

هر وقت شدی آینه، کافی است ببینی

ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است

ای عشق کجایی که ببینند چنینی

هم هیزم سنگین سری دوزخیانی

 هم باغ سبک سایه فردوس برینی

ای عشق! چه در شرح تو جز «عشق» بگوییم

در ساده ترین شکلی و پیچیده ترینی

 
فاضل نظری

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۳
هم قافیه با باران

یک مشق را مگر
چند بار خط می زنند
که ما باید باز
با چشم بسته و دست شکسته
تاوان نویس تنهایی تو باشیم


سید علی صالحی

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۵۱
هم قافیه با باران

نمیدانم که میدانی،ولی بد جور دلتنگم

برای دیدنت با هر چه مانع هست می جنگم 

.

به خوردم می دهد هر لحظه دوریّ تو حسرت را

منی که خسته از این جاده فرسنگ فرسنگم

.

من و فرهاد از یک طایفه هستیم؛نگذارم 

که تا جان در بدن دارم تو را گیرند از چنگم

.

تو میخوانی و دنیا می شود رقاصه ات،برعکس

شبیهت نیستم حتی، غم انگیزم، بد آهنگم

.

خدا لعنت کند این بی تو بودن را که دق کردم

نمیدانم که میدانی، ولی بد جور دلتنگم

 

فرزاد نظافتی

۱ نظر ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۵۷
هم قافیه با باران

سرّ مستی ما، مردم هشیار ندانند

انکار کنان شیوه‌ی این کار ندانند


در صومعه سجاده‌نشینان مجازی

سوز دل آلوده‌ی خمار ندانند


آنان که بماندند پس پرده‌ی پندار

احوال سراپرده‌ی اسرار ندانند


یاران که شبی فرقت یاران نکشیدند

اندوه شبانِ من بی‌یار ندانند


بی یار چو گویم بودم روی به دیوار

تا مدعیان از پس دیوار ندانند


سوز جگر بلبل و دلتنگی غنچه

بر طرف چمن جز گل و گلزار ندانند


جمعی که بدین درد گرفتار نگشتند

درمان دل خسته‌ی عطار ندانند


عطار نیشابوری

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۸
هم قافیه با باران

شرح دشت دلگشای عشق را از ما مپرس

<می‌شوی دیوانه، از دامان آن صحرا مپرس

نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست

<معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس

عاشقان دورگرد آیینه‌دار حیرتند

<شبنم افتاده را از عالم بالا مپرس

حلقهٔ بیرون در از خانه باشد بی‌خبر

<حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس

برنمی‌آید صدا از شیشه چون شد توتیا

<سرگذشت سنگ طفلان از من شیدا مپرس

چون شرر انجام ما در نقطهٔ آغاز بود

<دیگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس

گل چه می‌داند که سیر نکهت او تا کجاست

<عاشقان را از سرانجام دل شیدا مپرس

پشت و روی نامهٔ ما، هر دو یک مضمون بود

<روز ما را دیدی، از شبهای تار ما مپرس

نشاهٔ می می‌دهد صائب حدیث تلخ ما

<گر نخواهی بیخبر گردی، خبر از ما مپرس


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

میان دلبران آخر دلم شد یارِ تنهایی

به امیدی که کم گردد کمی از بارِ تنهایی


از آن روزی که دل بستم شدم تنهاتر از سابق

دو چندان میکند درد مرا دیدارِ تنهایی


کمال الملک می بیند درون شاه غربت را

که در تالار آیینه کِشد تکــــرارِ تنهایی


خبر آمد که می آیی بیا این خانه لرزان است 

ترک افتاده از شوق تو بر دیوارِ تنهایی


امید وصل تو آخر مرا بی خانه خواهد کرد

 شبی پنهان شوم زیر همین آوارِ تنهایی


به استقبال دیدارت شدم بازیچه ات اما 

درآوردی مرا با این دروغ از غارِ تنهایی


محمد شیخی

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۱
هم قافیه با باران

برای شادی روحم کمی غزل لطفا

دلم پر از غم و درد است، راه حل لطفا


همیشه کام مرا تلخ می کند دنیا 

به قدر تلخی دنیای تان، عسل لطفا ! 


مرا به حال خودم ول کنید آدم ها

فقط برای کمی گریه لا اقل، لطفا


کسی میان شما عشق را نمی فهمد

ادا،دروغ بس است این همه دغل لطفا 


کجاست کوهکنی تا نشان دهد اصلا

به حرف نیست که عاشق شدن،عمل لطفا 


"به زور آمده بودم، به اختیار مرا"

ببر به آخر دنیا از این محل لطفا


نمانده راه زیادی، کنار قبرستان

پیاده میشوم آقا... همین بغل لطفا


فرزاد نظافتی

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۲۸
هم قافیه با باران

در روز سیزده همه در سبزه زار، خوش 

من روسریّ سبز ِ تو را .. آه می کشم


احسان پَرسا
۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۰۶
هم قافیه با باران

از تو یک عمر شنیدیم و ندیدیم تو را
به وصالت نرسیدیم و ندیدیم تو را

روزی ما فقرا شربت وصل تو نبود
زهر هجر تو چشیدیم و ندیدیم تو را

شاید ایام کهن سالی ما جلوه کنی
در جوانی که دویدیم و ندیدیم تو را

چه قدَر چلّه نشستیم و عزادار شدیم
چه قدَر شمع خریدیم و ندیدیم تو را

گاهی اندازه ی یک پرده فقط فاصله بود
پرده را نیز کشیدیم و ندیدیم تو را

سعی کردیم که شبی خواب ببینیم تو را
سحر از خواب پریدیم و ندیدیم تو را

مدتی در پی تو رند و نظر باز شدیم
همه را غیر تو دیدیم و ندیدیم تو را

فکر کردیم که مشکل سر دلبستگی است
از همه جز تو بریدیم و ندیدیم تو را

لاقل کاش دم خیمه ی تو جان بدهیم
تا بگوییم: رسیدیم و ندیدیم تو را...


کاظم بهمنی

۱ نظر ۱۴ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران