هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

عزم آن دارم که امشب مستِ مست

پاى کوبان کوزه دُردى به دست


سر به بازار قلندر برنهم

پس به یک‏ساعت ببازم هرچه هست


تا کى از تزویر باشم ره نماى؟

تا کى از پندار باشم خودپرست


پرده پندار می‏باید درید

توبه تزویر می‏باید شکست


وقت آن آمد که: دستى بر زنم

چند خواهم بود آخر پاى بست؟


ساقیا، در ده شرابى دلگشاى

هین! که دل برخاست، مى بر سر نشست


تو مگردان دور، تا ما مرد وار

دور گردون زیر پا آریم پست


مشترى را خرقه از بر برکشیم

زهره را تا حشر گردانیم مست


همچو عطار از جهت بیرون شویم

بی ‏جهت در رقص آییم از الست


 عطار نیشابوری

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۲۹
هم قافیه با باران
السلام ای  خزینة الاسرار
السلام ای مدینة الابرار

 السلام ای عوالمُ الآیات
السلام ای جوامع الاخیار

 همه خلقند زیر چادر تو
در حقیقت تویی تویی ستار

 اختیار نبی است در دستت
مادری تو به احمد مختار

 چاکر درگهت چنان حمزه
نوکرت همچو جعفر طیار

 شجر طیبه تویی زهرا
تا ابد هستی ای شجر پربار

 مصطفایی ولی به قالب زن
هم به رفتار و نیز در گفتار

 طفل بیت تو سیدالشهدا
کودک توست سید الابرار

 هر که جان می دهد به یک نگهت
بایدش خواند افضلُ التُجّار

چمن کوچه باغ تو طوبی
خار کوی تو اَعظَمَ الاَشجار

 خادم خانه ی شما نقره
نقره ی تو زر تمام عیار

 نه فقط روز بلکه نیمه ی شب
بوده ای در قنوت مردم دار

 متخر از گدایی تو بلال
بهره مند از غلامی ات عمار

 باغ فردوس بی رخت پائیز
با رخ تو خزان، همیشه بهار

 در طلوع سه گانه ات هر روز
مرتضی داشت با خدا دیدار

 منکران فضیلتت ملحد
مشرکان کرامتت کفار

 نوکرانت همه اولی الالباب
چاکرانت همه اولی ابصار

 پدر و مادرم به قربانت
جان و مالم به مقدم تو نثار

 خون من فرش مقدمت ای دوست
روی من خاک درگهت ای یار

محمد سهرابی
۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۸
هم قافیه با باران

دوش قرص مه روی تو به یادم آمد

طلعت روی نکوی تو به یادم آمد

می گذشت از در مسجد نفس آلوده سگی

گذر خویش به کوی تو به یادم آمد

سائلی دامن خود را به رفویی می دوخت

دامن خویش به رفوی تو به یادم آمد

ذکر خیر تو شد و بال ملک گستردند

بوی اشک آمد و بوی تو به یادم آمد

بخت خود دیدم و کارم گره ی محکم خورد

گره های سر موی تو به یادم آمد

بسملی بال و پر خویش به خون می آلود

بین گودال وضوی تو به یادم آمد

می بریدند لب تشنه سر از حیوانی

بر سرم خاک، گلوی تو به یادم آمد

آتشی در دل شب جلوه نمایی می کرد

دختر سوخته موی تو به یادم آمد


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران

عاشق شدم دوباره سرم را بیاورید

بار گران در به درم را بیاورید

اصلاً سیاه شد که ز داغش شود سفید

ای قوم روضه خوان ، جگرم را بیاورید

اُولی ترم من از همه در گریه بر خودم

اوّل برای من خبرم را بیاورید

بال مگس گرفت ز سیمرغ ، حوصله

ای اهل گریه پلک ترم را بیاورید

من مست حُب شدم ، سخن از مستحب نگو

ای تاک ها ، بَرِ شجرم را بیاورید

دستم نمی رسد که بیفتم به پای او

ای اهل اوج ، بال و پرم را بیاورید

کاشی کنید حوض دو چشم مرا و بعد

هر شب برای من قمرم را بیاورید

نه خوانده می شود ، نه نوشته ، ولی بگو

تشدید گریه ی سحرم را بیاورید

هر «یا حسین» زخم جدیدی ست کهنه کار

آن کهنه ی جدیدترم را بیاورید

حالا که تا دیار تو ما را نمی برند

ما قلبمان شکست ، حرم را بیاورید

بر تربتم ز روضه ی اکبر زنید آب

و آن گه به مرقدم پسرم را بیاورید


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد

اول قدم آن است جگر داشته باشد

جز گریه ی طفلانه ز من هیچ نیاید

دیوانه محال است خطر داشته باشد

با ما جگری هست که دست دگران نیست

از جرات ما کیست خبر داشته باشد؟!

اینجا که حرام است پریدن ز لب بام

رحم است بر آن مرغ که پر داشته باشد

تیغ کرم تو بکند کار خودش را

هر چند گدای تو سپر داشته باشد

در فضل تو امید برای چه نبندم

جایی که شب امید سحر داشته باشد

چون شمع سحرگاه مرا کشته ی خود کن

حیف است که گریان تو سر داشته باشد

بگشای در سینه ی ما را به رخ خویش

شاید که دلم میل سفر داشته باشد

می گریم و امید که آن روز بیاید

بنیاد مرا سیل تو برداشته باشد

رحمت به گدایی که به غیر تو نزد روی

هرچند که خلق تو گهر داشته باشد

خورشید قیامت چه کند سوختگان را

در شعله کجا شعله اثر داشته باشد؟

ما را سر این گریه به دوزخ نفروشند

حاشا که شرر هیزم تر داشته باشد

ما حوصله ی صف کشی حشر نداریم

باید که جنان درب دگر داشته باشد

ما را به صف حشر معطل نکن ای دوست

هر چند که خود قند و شکر داشته باشد

دانی ز چه رو زر طلبیدم ز در تو

چون وقت گدا قیمت زر داشته باشد

ما  در تو گریزیم ز گرمای قیامت

مادر چو فراری ز پسر داشته باشد

جز گریه رهی نیست به سرمنزل مقصود

هیهات که این خانه دو در داشته باشد

عدلش نرود زیر سوال آن شه حاکم

گر چند نفر را به نظر  داشته باشد

گفتی که بیایید ولی خلق نشستند

درد است که شه سائل کر داشته باشد


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۴
هم قافیه با باران
شاد کن جان من، که غمگین است
رحم کن بر دلم، که مسکین است

روز اول که دیدمش گفتم:
آنکه روزم سیه کند این است

روی بنمای، تا نظاره کنم
کارزوی من از جهان این است

دل بیچاره را به وصل دمی
شادمان کن، که بی‌تو غمگین است

بی‌رخت دین من همه کفر است
با رخت کفر من همه دین است

گه گهی یاد کن به دشنامم
سخن تلخ از تو شیرین است

دل به تو دادم و ندانستم
که تو را کبر و ناز چندین است

بنوازی و پس بیازاری
آخر، ای دوست این چه آیین است؟

کینه بگذار و دلنوازی کن
که عراقی نه در خور کین است

عراقی
۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۲۱
هم قافیه با باران

یک چشم را گشود یکی را خمار بست

در را پـس از ورود بــه روی شکار بست 


سنجاق سر به مو زد و این سدّ ِسُست را 

بیهــوده در بــرابــر ایـن آبشــار بست 


بــا هر مژه بــه قاعـده ی طب سوزنی 

دانه به دانه دور مـریضش حصار بست 


تــا از کنـار پـــلک نیایــم به خـواب او 

هردیده را به روی جهان با فشاربست 


هر کار کـرد مـاه زمینـی شـود ،نشــد 

قانون سخت جاذبه را هم به کار بست 


بدمست را گذاشت به حال خودش ولی 

انـگور را بـــه جـرم نکـرده بـه دار بست


مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۰۱
هم قافیه با باران

ﺍﯼ ﺳﺎﻗﯿﺎ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺭﻭ ، ﺁﻥ ﯾﺎﺭ ﺭﺍ ﺁﻭﺍﺯ ﺩﻩ

ﮔﺮ ﺍﻭ ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ ﺑﮕﻮ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


ﺍﻓﺘﺎﺩﻩﺍﻡ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﺗﻮ ، ﭘﯿﭽﯿﺪﻩﺍﻡ ﺑﺮ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ

ﻧﺎﺯﯾﺪﻩﺍﻡ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


ﺑﻨﮕﺮ ﮐﻪ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺗﻮﺍﻡ ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻏﻤﻨﺎﮎ ﺗﻮﺍﻡ

ﮔﺮﭼﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﺎﮎ ﺗﻮﺍﻡ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


ﺍﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﻦ ، ﺍﯼ ﺳﺮﻭ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻦ

ﻟﻌﻞ ﻟﺒﺖ ﺣﻠﻮﺍﯼ ﻣﻦ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻏﻢ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻫﺎ ، ﺷﺮﻣﯽ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﯿﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﻣﺎ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰﯼ ﮐﻨﯽ ، ﺑﺎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺗﯿﺰﯼ ﮐﻨﯽ

ﺧﻮﺩ ﻗﺼﺪ ﺗﺒﺮﯾﺰﯼ ﮐﻨﯽ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺷﺎﺩ ﺁﻣﺪﻡ ، ﺍﺯ ﻫﺠﺮ ﺁﺯﺍﺩ ﺁﻣﺪﻡ

ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺩﺍﺩ ﺁﻣﺪﻡ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


مولانا

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۵۸
هم قافیه با باران

چه بوی خوشی می‌دهد این جامه‌ی قدیمی 

این پیراهن بنفش 

این همه پروانه‌ی قشنگ در قابِ نامه‌ها، 

این چند حَبه‌ی قند در کُنج روسری 

قابِ عکسی کهنه 

بر رَف گِل‌اندودِ بی‌آینه، 

و جستجوی خط و خبری خاموش 

در ورق‌پاره‌های بی‌نشان 

که گمان کرده بودم باد آن همه را با خود بُرده است. 



دیدی! 

دیدی شبی در حرف و حدیث مبهم بی‌فردا گُمَت کردم 

دیدی در آن دقایقِ دیر باورِ پُر گریه گُمَت کردم 

دیدی آب آمد و از سَرِ دریا گذشت و تو نیامدی! 



آخرین روزِ خسته، 

همان خداحافظِ آخرین، یادت هست!؟ 

سکه‌ی کوچکی در کف پیاله با آب گفتگو می‌کرد، 

پسین جمعه‌ی مردمانِ بی‌فردا بود، 

و بعد، صحبتِ سایه بود، سایه و لبخندِ این و آن. 

تمامِ اهالیِ اطراف ما 

مشغول فالِ سکه و سهمِ پیاله‌ی خود بودند، 

که تو ناگهان چیزی گفتی 

گفتی انگار همان بهتر که رازِ ما 

در پچپچِ محرمانه‌ی روزگار ... ناپیدا! 

گفتی انگار حرفِ ما بسیار و 

وقت ما اندک و 

آسمان هم بارانی‌ست ... 



راستی هیچ می‌دانی من در غیبت پُر سوالِ تو 

چقدر ترانه سرودم 

چقدر ستاره نشاندم 

چقدر نامه نوشتم که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید؟! 

رسید، اما وقتی 

که دیگر هیچ کسی در خاموشیِ خانه 

خوابِ بازآمدنِ مسافرِ خویش را نمی‌دید. 



در غیبت پُر سوالِ تو 

آشنایان آن همه روزگارِ یگانه حتی 

هرگز روشناییِ خاطرات تُرا بیاد نیاوردند. 

در غیبت پُر سوال تو آن انار خجسته بر بالِ حوضِ ما خشکید. 

در غیبت پُر سوال تو عقربه‌های شَنگِ بی‌بازگشتِ هیچ ساعتی به ساعت شش و هفتِ پسینِ پنج‌شنبه نرسید. 

حالا که آمدی، آمدی ری‌را! 

پس این همه حرفِ نامنتظر از رفتنِ بی‌مجال چرا؟! 



راستی این همان پیراهنِ بنفش پُر از پروانه‌ی آن سالها نیست؟ 

مگر همین نشانی تو از راهِ دور دریا نبود، 

پس چطور در ازدحام دلهره، ناگهان گُمت کردم 

پس چطور در حرف و حدیثِ مبهمِ بی‌فردا گُمت کردم؟ 

مگر ما کجای این بادیه‌ی بی‌نشان به دنیا آمده‌ایم ری‌را! 

ما هم زیر همین آسمانِ صبور 

مردمان را دوست می‌داریم. 



حالا بیا به بهانه‌ای 

تمام شبِ مغموم گریه را 

از آوازِ نور و تبسمِ ستاره روشن کنیم 

من به تو از خواب‌های آینه اطمینان داده‌ام ری‌را! 

سرانجام یکی از همین روزها 

تمام قاصدک‌های خیسِ پژمرده از خوابِ خارزار 

به جانب بی‌بندِ آفتاب و آسمان بر می‌گردند.

 

سید علی صالحی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۷
هم قافیه با باران

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید
 
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم، این راز نهفتن تا کی؟
 
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

دل و دین باخته، دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله سلسله مویی بودیم
 
کس در آن سلسله غیر از من و دلبند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
 
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
 سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
 
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
 
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
 داد رسوایی من، شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دل آرایی او
شهر پرگشت زغوغای تماشایی او
 
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد؟
 
چاره این است و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر، دل به دل آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
 
بعد از این رای من این است و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
 
پیش او یارِ نو و یارِ کهن هر دو یکی است
حرمت مدعی و حرمت من، هر دو یکی است

قول زاغ و غزل مرغ چمن، هر دو یکی است
نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی است
 
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
 
چون چنین است پی یار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیبِ گل ِ رخسارِ دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
 
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش؟
سازم از تازه جوانان چمن، ممتازش
 
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می توان یافت که بر دل زمنش باری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست
 بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
 
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده ای هم چو مرا هست خریدار بسی
 
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه ِ صد بادیه درد، بُریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
 
بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر
 
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
 چه گمان غلط است این، برود چون نرود
 
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود؟
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
 
ای پسر چند به کام دگرانت بینم؟
سرخوش و مست زجام دگرانت بینم؟

مایه عیش مدام دگرانت بینم؟
 ساقیِ مجلس عام دگرانت بینم؟
 
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند
 
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
 سینه پر درد ز تو، کینه گذاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض این است که در قصد تو یاران هستند
 
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف دور و برت باش که پایی نخوری
 
گر چه از خاطر«وحشی» هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی ِ قامت ِ دلجوی ِ تو رفت

شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پرگله از ناخوشی خوی تو رفت
 
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند
 
وحشی بافقی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۷
هم قافیه با باران

دنیا به لطف بودن تو جای بهتری است 

دیروزهای من پی فردای بهتری است


بگذار تا که شعر بگویم برای تو 

حالا که واژه صاحب معنای بهتری است


ممنون از اینکه هستی و معشوق من شدی 

عاشق شدن همیشه تمنّای بهتری است


آغوش بی تکلّف تو، مأمن من است 

دریا بدون تور، چه دریای بهتری است


عشقت تمام قاعده‌ها را بهم زده است 

حتّی جنون محض تو لیلای بهتری است


اصلاً غزل برای چه بانو؟! خودت بگو 

وقتی نگاه و بوسه الفبای بهتری است...


رضا احسان پور

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۷
هم قافیه با باران

خداحافظی بوق و کرنا نمی خواهد

خداحافظی دلیل

بحث

یادگاری

بوسه

نفرین

گریه

...

خداحافظی واژه نمی خواهد!


خداحافظی یعنی

در را باز کنی

و چنان کم شوی از این هیاهو

که شک کنند به چشم هایشان

به خاطره هایشان

به عقلشان

و سوال برشان دارد

که به خوابی دیده اند تو را تنها!؟

یا توی سکانسی از فیلمی فراموش شده!؟


خداحافظی یعنی

زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببری

و دستِ آشنایی ات را پیش از دراز کردن

در جیب هایت فرو کنی

و رد شوی از کنار این سلام خانمان سوز

خداحافظی

"خداحافظ" نمی خواهد!


مهدیه لطیفی

۱ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۵
هم قافیه با باران

بزن که سوز دل من به ساز میگوئی

ز ساز دل چه شنیدی که باز میگوئی

مگر چو باد وزیدی به زلف یار که باز

به گوش دل سخنی دلنواز میگوئی

مگر حکایت پروانه میکنی با شمع

که شرح قصه به سوز و گداز میگوئی

به یاد تیشه فرهاد و موکب شیرین

گهی ز شور و گه از شاهناز میگوئی

کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد

بزن که در دل این پرده راز میگوئی

به پای چشمه طبع من این بلند سرود

به سرفرازی آن سروناز میگوئی

به سر رسید شب و داستان به سر نرسید

مگر فسانه زلف دراز میگوئی

بسوی عرش الهی گشوده ام پر و بال

بزن که قصه راز و نیاز میگوئی

نوای ساز تو خواند ترانه توحید

حقیقتی به زبان مجاز میگوئی

ترانه غزل شهریار و ساز صباست

بزن که سوز دل من به ساز میگوئی


شهریار

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۳
هم قافیه با باران

یا رب آشفتگی زلف به دستارش ده 

چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده 

تابه ما خسته دلان بهتر ازین بپردازد 

دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده 

چاک چون صبح کن از عشق گریبانش را 

سر چو خورشید به هر کوچه و بازارش ده 

از تهیدستی حیرت زدگان بی خبرست 

دستش از کار ببر ، راه به گلزارش ده 

سرمه خواب از ان چشم سیه مست بشو

شمع بالین زدل و دیده دیدارش ده 

تا مگر با خبر از صورت عالم گردد 

با کف آیینه ای از حیرت دیدارش ده 

نیست از سنگ دلم ،ورنه دعا می کردم 

کز نکویان ،به خود ای عشق سر و کارش ده 

صائب این غزل مرشد روم است که گفت 

ای هداوند یکی یار جفا کارش ده 


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۲
هم قافیه با باران

نوشت حضرت حافظ : درست خواهد شد

وَ حال و روز تو مثل نخست خواهد شد!


غروب، منتظر شعرهای تازه بمان

که نامه های غزلخوانده پُست خواهد شد


به زودی آن گل سرخی که توی گلدان مُرد

به یمن خنده ی تو تندرست خواهد شد!


هوای رفتن اگر می کنی مراقب باش

بدان دومرتبه پاهات سست خواهد شد


میان صفحه ی فالت نشانه ای بگذار

اگر نوشته ی تقدیر تُست،خواهد شد!


علی مردانی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۴۴
هم قافیه با باران

و همان طور که دردم به خودم مربوط است،

شیطنت های دلم هم به خودم مربوط است


گله کم کن که چرا از همه ی شهر تو را …

«آرزویم» که مسلّم به خودم مربوط است !


گفته بودند که عشق است و غمش سوزان است

برود غم به جهنّم! به خودم مربوط است


دوست دارم که ازین بغض بمیرم اما

پیشت هرگز نزنم دم، به خودم مربوط است


می نشینم شب و در فکر تو تا اول صبح

می چکم خاطره، نم نم، به خودم مربوط است


اینکه بعد از تو چه با زندگی ام خواهم کرد،

دار، رگ، پنجره یا سم به خودم مربوط است


دوستت دارم و این دست خودم نیست ولی

بهتر آن است بگویم به خودم مربوط است


دوستت دارم، بی آنکه بپرسم به تو چه؟

عاشقی کردن مبهم! به خودم مربوط است !


این مهم نیست تو و بقیه چه می اندیشید

دوستت دارم و آن هم به خودم مربوط است!!


مژگان عباسلو

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۲۶
هم قافیه با باران

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد 

تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد


ویرانه نشینم من و بیت غزلم را

هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد


من حسرت پرواز ندارم به دل آری

در من قفسی هست که می خواهدم آزاد


ای باد تخیل ببر آنجا غزلم را

کش مردم آزاده بگویند مریزاد


من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد

آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟


می خواهم از این پس همه از عشق بگویم

یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد


مگذار که دندانزده غم شود ای دوست

این سیب که نا چیده به دامان تو افتاد


محمد علی بهمنی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۲۶
هم قافیه با باران

دیده بوسی ها که پیغام بهاری می دهند
یک دقیقه حال، ساعت ها خماری می دهند

عید، اینطوری بدون تو محرم می شود
روزها بوی غریب سوگواری می دهند

شهر، منهای تو _ قبرستان بگویم بهتر است_
کوچه هایش حس آدم را فراری می دهند

زنگ پشت زنگ، هفده ساله ها سر می رسند
دور از چشم تو عکس یادگاری می دهند

عید، عید باب طبعم نیست وقتیکه به من
جای سبز چشم های تو هزاری می دهند


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۰۹
هم قافیه با باران
صلح و دعوایِ زرگری هرگز
با سعودی برادری هرگز

نسبتی نیست بین من با تو
نطفه ی من حلال، اما تو!

چقدر شُبهه در نژادت هست!
پرچم مادرت که یادت هست؟

می گذارم به رویِ قرآن دست
ندهم با عناد ورزان دست

مُحتَلِم استخاره کردی که
 باز قلاده پاره کردی که
#
 چه خبر از شکست در بحرین؟
کم دگر می روی سفر بحرین!
#
دلخوری بابتِ عراق از من
گُر گرفتی! بسوز اجاق از من

سوریه ذلت تو را دیدم
پوزه ات را به خاک مالیدم

در حَلَب مادرت...سه تا نقطه
در یَمَن خواهرت...سه تا نقطه

باز برگشته بخت تو بدبخت
با دُمِ شیر وَر نرو بدبخت

وای اگر نعره ی جنون بکشم
جده ات را به خاک و خون بکشم

زخمِ دیروز را به یادآور
تیغِ فیروز را به یادآور

متن تاریخ من گواهی داد
سر خود را به باد خواهی داد

وحید قاسمی
۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۱۸
هم قافیه با باران

پر گشودیم و به دیوار قفس ها خوردیم
وه که در حسرت یک بال پریدن مردیم

فدیه واری است به زیر قدم گل، باری
نیمه جانی که ز چنگال خزان در بردیم

مشت حسرت به نوازش نرسیده خشکید
ناتمامیم که در غنچه ی خود پژمردیم

سهم خاکیم لبی از نم مان تر نشده
خود گرفتم می صافیم و گرفتم دُردیم

تا چه آریم به کف وقت درو؟ ما که به خاک
جز تنی خسته و قلبی نگران نسپردیم

خم نکردیم سر سرو به فرمان ستم
گر چه با تیشه ی توفان ز کمر تا خوردیم

زهرخندی که نچید از لب مان دوزخ نیز
آه از این میوه ی تلخی که به بار آوردیم


حسین منزوی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران