هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

جامه دران آمد

تیغ

تا "ماهرانه "

تو را روایت کند..

گاه ایستادن نبود

اما..

ایستاده بود باران

به رغم آنهمه آیینه و گیسو

در آستانه ی  چهل روزگی خون تو

مومنانه و پرهیزگار

تا پرده  ازاین همه روشنی بردارد

..ایستاده بود  آب

تا جامه ویران بازوانش  را بدرد

..شگفتا: خونی این چنین شعله به دامان دریا نزده بود...

و هیچ آیه ای این گونه محکم

در شریان زمین توان تابیدن نداشت...

تابید و تابید...تا گره بر ابروان تمام دشتهایی بیندازد

که یک روز تو از آن گذشته بودی...با همان هیبت ماه گونه...

تلفظ نامت

کوه را نرم میکند...یا سالار


مریم سقلاطونی

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۳۱
هم قافیه با باران

صدایـم کردی 

من از جـانب ِانزوایی تاریـک

به روشـنای حدود تو آمدم 

تکلم ِ بی نقص ِدسـت هایت 

پایان ِسرگرانی شـعرهای ناتمـامم 


مرا دریـاب

من برگزیده ی اعجـاز تواَم 

که از مزامیر ِ نفس های ِتو

بلوغ یک سنگ ،آئینه شد 

واز نگاه ِ دریایی ات 

ظهورهزاران موج در مـرداب


با من بمــان 

من ازعهد ِسـوختن 

تا فروغ ِ پروانـگی 

در تدارک ِاعتــلای ِیک حس عاشقانه ام 

پیشکشی از کلام و واژه 

دست آویز ِپنهان زنی ست 

که میخواهد بی ادعا بگوید

" دوستت دارد " .


نیلوفر ثانی

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۴۰
هم قافیه با باران

امشب غزل مرا به هوایی دگر ببر

تا هر کجا که میبردت بال و پر ببر


تا ناکجا ببر که هنوزم نبرده ای

این بارم از زمین و زمان دورتر ببر


اینجا برای گم شدن از خویش کوچک است

جایی که گم شوم دگر از هر نظر ببر


آرامشی دوباره مرا رنج میدهد

مگذار در عذابمو سوی خطر ببر


دارد دهان زخم دلم بسته میشود

بازش به میهمانی آن نیشتر ببر


خود را غزل ! به بال تو دیگر سپرده ام

هرجا که دوست داری ام امشب ببر ببر


محمد علی بهمنی

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۰۸
هم قافیه با باران

ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻐﺾ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ؟

 ﭼﻘﺪﺭ ﺣﺮﻑ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﻣﻨﻮﻁ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ؟


... ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭّﻩ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻗﻠّﻪ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻢ؟

ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺩﺍﻣﻨﻪ‌ﻫﺎ ﺍﺯ ﺳﻘﻮﻁ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ؟


ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺍﺯﺗﺮ ﺑﺎﺷﺪ؟

ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻣﺪﻧﺖ ﻫﯽ ﻗﻨﻮﺕ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ؟


ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﻭ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ

ﺑﻪ ﺧﻂ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﮔﻠﻮﺕ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ؟


ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺟﻮﻫﺮﯼ ﺍﺯ ﺭﻧﮓ ﺳﯿﺐ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺖ

ﺩﻭ ﺁﯾﻪ ﺍﺯ ﻟﺐ ﺧﻮﺩ، ﺍﺯ ﻫﺒﻮﻁ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ


ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﻥ، ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﻏﻮﺷﺖ

ﻧﺼﯿﺐ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺟﺴﺘﺠﻮﺕ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ


ﻧﯿﺎﻣﺪﯼ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ

ﻗﻄﺎﺭ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻮﺕ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ …


ﺭﺿﺎ ﺍﺣﺴﺎﻥ‌ﭘﻮﺭ

۱ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۳۳
هم قافیه با باران

کلماتم را 

در جوی سحر می‌شویم 

لحظه‌هایم را 

در روشنی باران‌ها 



تا برای تو شعری بسرایم، روشن 

تا که بی‌دغدغه بی‌ابهام 

سخنانم را 

در حضور باد 

این سالک دشت و هامون 

با تو بی‌پرده بگویم 

که تو را 

دوست می‌دارم تا مرز جنون 


دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۴۰
هم قافیه با باران

مُرده هم بی گمان دلی دارد
مثلِ ما « زید » خوشگلی دارد

در کنارِ پری وَشان در قبر
هر شب جمعه محفلی دارد

با « شهین » و « مَهینِ » آن دنیا
روز و شب عیش کاملی دارد

هر زمانی که می شود دلتنگ
لب دریا و ساحلی دارد

مُرده هم آدم است در واقع
رفقای اراذلی دارد !

چون تمامِ مجردان او هم ،
در امورش مشاکلی دارد

شام اگر مرغ یا که جوجه نبود
ساندویچ فلافلی دارد

غالباً در حجاب و پوشش خود
مطمئناً مسایلی دارد

نه پلیسی که پاچه اش گیرد
نه محل مَرد جاهلی دارد

ما که بی مسکنیم ! اما او ،
خوش به حالش که منزلی دارد !

با رفیقانِ شاعرش هر شب
فاعلاتن مفاعلی دارد !

راشد انصاری

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۵۸
هم قافیه با باران

جز حروف نام تو

تمام حرفها

حرف اضافه اند....


مریم سقلاطونی

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۱۹
هم قافیه با باران

تمام خلق گریان و ملک گریان و گریان تر 

خدا وقتی که می بیند پری ها را پریشان تر


نماد عدل وقتی می شود خانه نشین یعنی

که جاهل ها مسلمانند و قاتل ها مسلمان تر


چه حکمت بوده در آتش ، که ابراهیم و زهرا را

یکی آنی گلستان شد یکی هر لحظه سوزان تر ؟


شب است و غربت و تابوت و چندین شانه ی لرزان 

علی چشمش نمیبیند ، بتاب ای ماه تابان تر


وصیت کرده نامحرم نبیند پیکرش را هم 

ندارد خالق هستی از این زن پاک دامان تر


زمین آغوش واکرده ، که گنجی را به بر گیرد

دو چشم آسمان خون و زمین از اشک و باران، تر


خدا قبر تو را پنهان نموده تا بگوید که 

اگر گنجینه ای داری ، نگاهش دار پنهان تر


سید تقی سیدی

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۰۷
هم قافیه با باران

برای زیستن دو قلب لازم است

قلبی که دوست بدارد ، قلبی که دوستش بدارند

قلبی که هدیه کند

قلبی که بپذیرد

قلبی که بگوید

قلبی که جواب بگوید

قلبی برای من ، قلبی برای انسانی که من می‌ خواهم

تا انسان را در کنار خود حس کنم

دریاهای چشم تو خشکیدنی است

من چشمه یی زاینده می خواهم

پستان هایت ستاره های کوچک است

آن سوی ستاره من انسانی می خواهم

انسانی که مرا برگزیند

انسانی که من او را برگزینم

انسانی که به دست های من نگاه کند

انسانی که به دست هایش نگاه کنم

انسانی در کنار من

تا به دست های انسان نگاه کنیم

انسانی در کنارم، آینه یی در کنارم

تا در او بخندم ، تا در او بگریم


احمد شاملو

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

ناگزیرم که به این فاجعه اقرار کنم :
خواب هایی که ندیدم ، به حقیقت پیوست

کاری از دست دل سوخته ام ساخته نیست
قسمتم دربدری بود ، همین است که هست

در دلم هر چه در و پنجره دیدم بستم
راه را بر همه چیز و همه کس باید بست

چمدان بسته ام و عازم خلوت شده ام
غزل و خلوت و سیگار و ...خدایی هم هست ..


محمد کیاسالار

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۳۳
هم قافیه با باران
بعد یک سال بهار آمده می بینی که
باز تکرار به بار آمده می بینی که

سبزی سجده ما را به لبی سرخ فروخت
عقل با عشق کنار آمده می بینی که

آنکه عمری به کمین بود به دام افتاده
چشم آهو به شکار آمده می بینی که

حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد
گل سرخی به مزار آمده می بینی که

غنچه ای مژده پژمردن خود را آورد
بعد یک سال بهار آمده می بینی که

فاضل نظری
۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

در خیــال ِ هر درخت

خواب ِپرنده 

در دستــان ِباد 

رقص ِقاصــدک 

من از درخت وُ باد 

حریص تر 

تو از پرنده وُ قاصــدک 

خواستنی تر 

مانـدنی تر 


نیلوفر ثانی

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

نیستی کم! نه از آیینه نه حتی از ماه

که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه

 

من محال است به دیدار تو قانع باشم

کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه

 

به تمنای تو دریا شده ام! گرچه یکی ست

سهم یک کاسه ی آب و دل دریا از ماه

 

گفتم این غم به خداوند بگویم، دیدم

که خداوند جدا کرده زمین را از ماه

 

صحبتی نیست! اگر هم گله ای هست از اوست

می توانیم برنجیم مگر ما از ماه!

 

 فاضل نظری

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۰۵
هم قافیه با باران

وای ؛ باران باران

شیشه ی پنجره را بَاران شست.

از دل من اما ،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران باران

پرمرغان نگاهم را شست.


حمید مصدق

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۳۰
هم قافیه با باران

قسم به شعر "بلیغ" نزارقبانی

به عطر روسری تو، به سیب لبنانی


کشیدن تو به یک شعرکار حافظ هاست

گلم تو شاخه نباتی خودت نمیدانی


دو چشم میشی ات ای ماه گله ی گرگند

 بگو گرفته نگاهت چقدر قربانی


حجاب داری و خوب است چادرت اما

شده مرام من امشب کمی رضاخانی


بیا که از تو بنوشم شراب شیرازی

بیا که از تو بگیرم گلاب کاشانی


خودم کنار تو هستم بگیر دستم را

بریز چایی تازه، غزل نمی خوانی؟


محسن کاویانی

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۰۰
هم قافیه با باران
کاش خطی بنویسی و دلم باز شود
کاش اصلا برسی از در و آغاز شود

عشق دیوانه کند باز مرا تا هر شب
از شراب تن تو، شهر چو شیراز شود

مثل باغ ارمی، بوی بهار نارنج
از لبت سر زده، ای کاش لبت باز شود

چند روزیست که خاموش‌تر از خاموشم
هی به امید صدای تو که آواز شود

کاش می‌شد بنویسم که چه حالی... اما
عشق بهتر که زمین‌خورده‌ی ایجاز شود

پشت این بیت زنی عاشق مردی شده است
تا به فرمان غزل پرده بر این راز شود

کاشکی شعر نیاید به زبانم دیگر
یا فقط عشق شما قافیه پرداز شود.

فاطمه شمس
۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

دوباره پرشده از عطر گیسویت شبستانم

دوباره عطر گیسویت،چقدر امشب پریشانم


کنارت چای می نوشم به قدر یک غزل خواندن

به قدری که نفس تازه کنم خیلی نمی مانم


کتاب کهنه ای هستم پر از اندوه یا شاید

درختی خسته در اعماق جنگل های گیلانم


رها بی شیله پیله روستایی سادهءساده

دوبیتی های "باباطاهرم" عریان عریانم


شبی می خواستم شعری بگویم ناگهان در باد

صدای حملهء چنگیز خان آمد... نمی دانم _


چه شد اما زمین خوردم میان خاک و خون دیدم

 درآتش خانه ام می سوخت گفتم آه ... دیوانم


چنان باخاک یکسان کرد از تبریز تا بم را

زمان لرزید از بالای میز افتاد لیوانم...


فراوان داغ‌دیدن‌ها، به مسلخ سر بریدن‌ها

حجاب از سر کشیدن‌ها، از این غم‌ها فراوانم


شمال و درد "کوچک‌خان"، جنوب و زخم "دلواری"

به سینه داغدار کشتهء حمام کاشانم


سکوت من پر از فریاد، یعنی جامع اضداد

منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم


من آن خاکم، که همواره در اوج آسمان هستم

پر از "عباس بابایی"، پر از "عباس دورانم"


گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان

که تهران‌تر شود تهران، من آبادان ویرانم


صلاة ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان

تورا لب تشنه‌ایم از جان، کمی باران بنوشانم


سراغت را من از عیسی گرفتم، باز کن در را

منم من "روزبه" اما، پس از این با تو "سلمانم"


شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد

از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم


اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم

که من یک شاعر درباری ام، مداح سلطانم


برقعی

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

تاریک کوچه‌های مرا آفتاب کن 

با داغ‌های تازه، دلم را مجاب کن 


ابری غریب در دل من رخنه کرده است 

بر من بتاب، چشم مرا غرق آب کن 


ای عشق ای تبلور آن آرزوی سبز 

برخیز و چون سکوت، دلم را خطاب کن 


ای تیغ سرخ زخم، کجا می‌روی چنین 

محض رضای عشق، مرا انتخاب کن 


ای عشق، زیر تیغ تو ما سر نهاده‌ایم 

لطفی اگر نمی‌کنی، اینک عتاب کن 


سلمان هراتی

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

از بی مکانی ام گله دارد جوانی ام

شرمنده ی جوانی از این بی مکانی ام !

 

خسّت به خرج می دهد و پا نمی دهد

بدجنس بوکشیده که من اصفهانی ام

 

گز خورده ام دوبسته ،غزل هم که گفته ام

پس در نتیجه آخر شیرین زبانی ام

 

من عهد کرده ام که نگویم که شاعرم

ترسم خدا نکرده بفهمد روانی ام

 

من مثل استکان عرق دوست دارمش

از ماورای عینک ته استکانی ام

 

رقصی خفن میانه ی میدانم آروزست

حالا که من مهاجم خط میانی ام

 

تا دید با تمام قوا حمله می کنم

نامهربان گماشت به دروازه بانی ام

 

یک شب مرا در آتش عشقش نشاند و رفت

پنداشت من مهندس آتش نشانی ام

 

گل کاشتم به تور سرش گل زدم به او

من نیز بخت اوّل جام جهانی ام ...!


سعید بیابانکی

۱ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود

در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود

 

می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

خط‌کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود

 

تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟

حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود

 

تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم

از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود

 

باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت؟

تو دلت را جای من بگذار شاعر می‌شود

 

گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم

از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود


نجمه زارع

۱ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران