هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

ﺗﻤﺎﺷﺎﯾﺶ ﺭﻗــﻢ ﻣﯽ ﺯﺩ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺩﺍﻣﻦ ﺩﯾـﻦ ﺭﺍ

ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺷﻢ ﺵ ﻓﻠﮏ ﻗﺼﺮ ﺷﯿﺎﻃﯿﻦ ﺭﺍ

ﺍﮔــــﺮ ﺩﻭﺭ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﻧﻈـﺮ ﺑﺮ ﻇﺎﻫﺮﺕ ﺩﺍﺭﺩ

ﮐﻪ ﭘﯿﭽﮏ ﺧﺸﮏ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺗﻦ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺭﺍ

ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻝ ﺕ ﺷﮏ ﮐﻦ ،ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺩﺵ

ﺩﺭﺧﺘــــﺎﻥ ﺷــﻮﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻧﺨﺴﺘﯿـﻦ ﺭﺍ

...ﻣﮕﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﮐــﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺭﺩ

ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺟﺪﺍ ﺳﺎﺯﺩ ﺍﻧﺎﺭﯼ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺭﺍ

... ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻦ،ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺩﺭﺧﻮﺭﻡ؛ﯾﻌﻨﯽ

ﺗﻔﻨﮓ ِ ﻣﯿــﺮﺯﺍ ﻣﺸﮑﻦ ﻏـــﺮﻭﺭ ِ ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾـــﻦ ﺭﺍ

ﭼﺮﺍ ﺟﺎﻡِ ﺑﻠﻮﺭﯾﻨـﯽ ﺑﻠﻐﺰﺩ ﺑﺮ ﻟﺐِ ﺳﯿﻨﯽ؟ !

ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺘﺮﺳﺎﻧﯽ ﺧﻤﺎﺭِ ﺩﻭﺭ ﭘﯿﺸﯿﻦ ﺭﺍ؟ !

ﺗﻮ ﻣﺜﻞ ﻗﻮﻡ ﺻﻬﯿﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭼﺸﻢ ﺯﯾﺘﻮﻧﯽ

ﺑﻪ ﺍﺷﻐﺎﻟﺖ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﯼ ﺩﻝِ ﻣﻦ،ﺍﯾﻦ ﻓﻠﺴﻄﯿﻦ ﺭﺍ

ﮐﻤﯽ ﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭﺕ ﭼﻨﺎﻥ ﺷﻌﺮﯼ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ

ﮐﻪ ﺩﺭﺣﺪ ﮐﺴﯽ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﺁﻥ ﻣﻀﺎﻣﯿﻦ ﺭﺍ

ﺗﻮ ﺍﯼ ﺷﺎﻋﺮ ﺗﺮ ﺍﺯ ‏« ﺳﯿﻤﯿﻦ «! ﺑﻪ ‏«ﺭﺳﺘﺎﺧﯿﺰ ‏» ﺍﮔﺮ ﺁﯾﯽ

ﺑﭙﻮﺷﺪ ﺳﺎﯾـــﻪ ﯼ ﺷﻌــﺮﺕ ﻓﺮﻭﻍ ﻫـﺮ ﭼــــﻪ ﭘﺮﻭﯾﻦ ﺭﺍ

ﻏﺰﻝ ﻫﺎﯾــﯽ ﮐــﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯾﺖ ﺍﺛﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺭﺍ

ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺭﺍ

ﺳﺮ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﯿﻨــﯽ ﻓﮑـــﺮ ﻭﺻﺎﻟﺖ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ

ﺑﻪ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﯽ ﺑﺮﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺮﺩﺭﺩ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺭﺍ

***

ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑــﻢ ﺁﻣﺪﯼ ﺣﺎﻻ ، ﻧﻔﺲ ﺑﺎﻻ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ

ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﮕﻮﯾﻢ ‏«ﯾﺎ ﻏﯿﺎﺙ ﺍﻟﻤﺴﺘﻐﯿﺜﯿﻦ ‏» ﺭﺍ


کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

تو چون آیینه نه چون ماه برمن نور می ریزی

مگر نور تجلّی را به کوه طور می ریزی؟


به دل از تارهای مو شبِ بغداد می بافی

به چشم از روی نیکو صبحِ نیشابور می ریزی


میفکن روی سینه خرمن مو را چه اجباری

که در ملکِ خراسان لشکر تیمور می ریزی


به باغِ سینۀ تنگم به مژ گان تاک می کاری

به دامانِ دل خونم ز چشم انگور می ریزی


نبیند چشم بد روی تو را ای شوخِ شیرین کار

که با حسنت نمک در چشمهای شور می ریزی


پریماهیّ و موجِ دامنِ تو ساحلِ دنیاست

برای ماهیان چشمِ مردم تور می ریزی


تو بارانی که نقش درد را از سینه می شویی

به چشم نقش غم خاکسترِ هاشور می ریزی


میاور بر زبان ای واعظِ شهر اسمِ اعظم را 

دلت سرد است و آتش در اجاق کور می ریزی


غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

دوباره با من باش

پناه خاطره ام

ای دو چشم روشن باش

هنوز در شب من آن دو چشم روشن هست

اگر چه فاصله ما

چگونه بتوان گفت ؟

هنوز با من هست


کجایی ای همه خوبی

تو ای همه بخشش

چه مهربان بودی وقتی که شعر می خواندی

چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی

چگونه نفس تو رادر حصار خویش گرفت

تو ای که سیر در آفاق روح می کردی

چه شد

چه شد که سخن از شکست می گویی

تو ای که صحبت

فتح الفتوح می کردی


حمید مصدق

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

من به عاشقان تو شباهتی ندارم، بانوی من.

اگر دیگری به تو ابر می دهد

من به تو باران می دهم

اگر دیگری فانوسی به دستت می دهد

من برایت ماه به زیر می کشم

اگر دیگری شاخه ای به تو می بخشد

من برایت درخت از خاک بیرون می آورم

اگر دیگری کشتی ارزانیت می دارد

من به تو سفری دریایی پیشکش می کنم.



 نزار قبانی 

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران
دلم مثل درختی که به رویش جای چاقوهاست

پر از درد است از هر یادگاری که تو حک کردی

فرزاد نظافتی
۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

می برم،تاکه در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه عشق

زین همه خواهش بیجا و تباه

می برم تا زتو دورش سازم

زتو،ای جلوه امید محال

می برم زنده بگورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد،می رقصد اشک

آه،بگذار که بگریزم من

از تو،ای چشمه جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله آه شدم،صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست

می روم،خنده به لب،خونین دل

می روم از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل!!


-فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

بی‌آن‌که بوی تو مستم کند

تا ده می‌شمارم

انگشتانم گرد کمرگاه مدادم تاب می‌خورند

و ترانه‌ای متولد می‌شود

که زاده‌ی دست‌های توست

شاعرم

به از تو سرودن معتادم


شمس لنگرودى

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

ما در این شهر غریبیم و در این مُلک فقیر

به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر


درِ آفاق گشادست ولیکن بسته ست

از سر زلفِ تو در پایِ دل ما زنجیر


من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر

از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر


گر چه در خیل تو بسیار بِه از ما باشد

ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر


در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی

باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر


این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم

تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر


گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست

رنگ رخسار خبر می‌دهد از سِر ضمیر


عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید

چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر


من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم

برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر


عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند

برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر


سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست

گر نبینی چه بُود فایده یِ چشم بصیر


سعدی شیرازی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

ای که چون زمستانی

 و من دوست دارمت

دستت را از من مگیر

برای بالا پوش پشمین‌ات

از بازی‌های کودکانه‌ام مترس.

همیشه آرزو داشته‌ام

روی برف،

 شعر بنویسم

روی برف،

 عاشق شوم

و دریابم که عاشق

 چگونه با آتش ِ برف می‌سوزد!


نزار قبانی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری ست

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

قفل

افسانه ای است

و قلب

برای زندگی بس است...


احمد شاملو

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من 

 که جز ملال نصیبی نمیبرید از من 


زمین سوخته ام نا امید و بی برکت 

 که جز مراتع نفرت نمی چرید از من 


عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز 

 در انتظار نفس های دیگرید از من 


خزان به قیمت جان جار می زنید اما 

 بهار را به پشیزی نمی خرید از من 


شما هر آینه، آیینه اید و من همه آه 

 عجیب نیست گر اینسان مکدرید از من 


نه در تبری من نیز بیم رسوایی است؟

 به لب مباد که نامی بیاورید از من 


اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی

 چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من 


چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست؟

 شما که قاصد صد شانه بر سریداز من


برایتان چه بگویم زیاده بانوی من 

 شما که با غم من آشناترید از من


مرحوم حسین منزوی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

آورده است چشم سیاهت یقین به من

هم آفرین به چشم تو هم آفرین به من 

من ناگزیر سوختنم چون که زل زده ست 

خورشید تیز چشم تو با ذره بین به من 

بر سینه ام گذار سرت را که حس کنم 

نازل شده ست سوره ای از کفر و دین به من 

یاران راستین مرا میدهد نشان 

این مارهای سرزده از آستین به من 

تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است

انگار داده است سلیمان نگین به من 

محدوده ی قلمرو من چین زلف توست 

از عرش به فرش رسیده ست این به من 

جغرافیای کوچک من بازوان توست 

ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من...


علیرضا بدیع

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

دیشب خواب دیدم

مثل ماهی شده ام

و در آب چشـم های روشـن تو شنــاوم

از ترس خوابم را برایت تعریف نکردم

ترسیدم پلک هایت را ببندی 

و مـرا خفه کنی


  سعاد الصباح

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

آرام و رام

می پرسم از شکوفه بادام:

«آیا کدام فاتح مغرور

آیا کدام وحشی خونخوار

در ساحت شکوه تو،

آرامش سپید!

وقتی رسید

بی اختیار اسلحه اش را

یک سو نمی نهد؟»


محمد رضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

زیبا! سلام!

زیبا! هوای حوصله ام ابری ست 

زیبا! کنار حوصله ام بنشین

بنشین مرا به شط غزل بنشان

بنشان مرا به منظره عشق

بنشان مرا به منظره رویش

بنشان مرا به منظره باران... 


محمد رضا عبدالملکیان

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

من دلم برای آن شب قشنگ

من دلم برای جاده ای که

عاشقانه بود

آن سیاهی و 

سکوت

چشمک ستاره های دور

من دلم برای "او" گرفته است..


محمد رضا عبدالملکیان

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

و من -همینْ خودِ من- هرچه هست، می‌دانم

که فکرِ از تو سرودن، نموده حیرانم


من و تخیل رویت؟ چه کودکانه سخن!!

فقط ز بلبل و گل پر شده‌ست دیوانم


و شاعری شکست خورده‌ام،که نتوانم

کلامِ نظم را به وصفِ رخِ تو بنشانم


مسعود انصاری

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

دارم تظاهر می کنم که: بردبارم

هرچند تاب روزگارم را ندارم


شاید لجاجت با خودم باشد ! غمی نیست

من هم یکی از جرم های روزگارم


من هم به مصداق" بنی آدم..." ببخشید

...گاهی خودم را ز شمایان می شمارم


حس می کنم وقتی که غمگینید باید

با ابر شعرم بغض هاتان را ببارم


حتی خودم وقتی که از خود خسته هستم

سر روی حس شانه هاتان می گذارم


فهمیده ام منها شدن تفهیم جمع است

تنهایی جمع شما را می نگارم


شاید همین دل باوری ها شاعرم کرد

شاید به وهم باورم امید وارم


هر قطره ی دلکنده از قندیل ، روزی

می فهمدم ، وقتی ببیند آبشارم


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

پُرِ زخمــــم و غــــم قهــــرِ تو مــاننـــد نمــک

به گمــــانم که بمیــــرم، تـو بگــویی بـه درک


به هــــوای تو دلــــم یکســــره، آرام و یــواش

می کشــد از ســــر دیــوار حیــــاط تـو سـرک


مدتی هـست که فهمیــده ام آن خنــده ی تو

در خودش داشــته مجمــوعه ای از دوز و کَلک


تا کـه من دق کنــم از غصــه، برایش هـــر روز

می کشی سرمه و سرخاب و سفیداب و زَرک


رنـگ و رویـــم شــده از تندی اخــــلاق تـو زرد

شــده ام لاغــر و پــژمرده، لبــم خــورده تـَـرک


دوستـی گفت: «گمــانم که به این حالـت تند

عاشقــی را زده در خــانه ی قلـب تو محــک»


«دوستــت دارم»و با گفتــن آن صـــــدهـا بــار

داده ام دست دل سنــگ و سیــــاه تو گَـــزک


گفتـه بودی که شـکایت نکنم...چشم! دعــــا:

حافظــت دســت خـــدا باشـــــد و اَللهُ مَعـَـــک


جواد مزنگی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

در زندگانی من

نه جمله ی معترضه باش

و نه فاصله ی میان دو جمله

تو تمامی زندگی منی

نقطه ی آخر خط

و تنها کلمه در آغاز خط :

دوستت می دارم


 غاده السمان

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران