هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

شاهد مرگ ِ غم انگیز بهارم ، چه کنم ؟
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم ؟

نیست از هیچ طرف ، راه ِ برون شد ز شبم
زلف افشان تو گردیده حصارم ، چه کنم ؟

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته این ایل و تبارم ، چه کنم ؟

من کزین فاصله ، غارت شده چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم ، چه کنم ؟

یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم ؟!

سید حسن حسینی
۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۳:۰۷
هم قافیه با باران

صبحت به خیر آفتابم!...دیشب نخوابیدی انگار

 این شانه ها گرم و خیسند...تا صبح باریدی انگار


 دنیای تو یک نفر بود...دنیای من خالی از تو...

 من در هوای تو و...تو جز من نمی دیدی انگار


 هربار یک بغض کهنه، روی سرت خالی ام کرد

 تو مهربان بودی آنقدر...طوری که نشنیدی انگار


 گفتم که حالِ بدم را فردا به رویم نیاور

 با خنده گفتی: تو خوبی...یعنی که فهمیدی انگار


 تا زود خوابم بگیرد...آرام...آرام...آرام…

 از "عشق" گفتی...دلم ریخت...اما تو ترسیدی انگار


 گفتی: رها کن خودت را...پیشم که هستی خودت باش

 گفتم: اگر من نباشم!؟...با بغض خندیدی انگار


 صبح است و تب دارم از تو...این گونه ها داغ و خیسند

 در خواب، پیشانی ام را با گریه بوسیدی انگار...!

 

اصغر معاذی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۲:۵۰
هم قافیه با باران

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده ى جوانى از این زندگانیم


دارم هواى صحبت یاران رفته را

یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم


پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق

داده نوید زندگى جاودانیم


چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده ى جرس کاروانیم


گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم


گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون میکنند با غم بى همزبانیم


اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانیم


گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود

برخاستى که بر سر آتش نشانیم


شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم


استاد شهریار

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۲:۵۰
هم قافیه با باران

منم آن کس که برای تو غزل گفت ... و تو ...

مژه ام جای قدمهای تو را رُفت ... و تو ...


منم آنکس که به عشق لب گیلاسی تو

هی غزل گفت و غزل گفت و غزل گفت ... و تو ...


و تو این خاطره ها را که نخواهی فهمید

گریه پنجره ها را که نخواهی فهمید


تو که یک عمر به هرکس که شده دل دادی

معنی دلهره ها را که نخواهی فهمید


 حسین زحمتکش 

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۲:۵۰
هم قافیه با باران

ناز کن، ناز، که نازت به جهان می‌ارزد

بوسه‌ای از لب لعلت بروان می‌ارزد


بگشا غنچۀ لب را بنما بر همه کس

یک شکر خنده که با روح روان می‌ارزد


رخ و زلف و خط و خالت به گلستان ماند

چه گلستان که به صد باغ جنان می‌ارزد


ای صبوحی پس از این جای تو و میخانه

زانکه خاکش بهمه کون و مکان می‌ارزد


شاطر عباس صبوحی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۲:۵۰
هم قافیه با باران

مثل آن لحظه که حفظ غم ظاهر سخت است

ماندن چشم به دنبال مسافر سخت است 


چشمهایت ، دل من ، کار خدا یا قسمت

و در این غائله تشخیص مقصر سخت است 


ساحلی غم زده باشی چه کسی می فهمد

که فراموشی یک مرغ مهاجر سخت است 


مثل یک کوچه بن بست خرابت شده ام

گاهی از من بگذر، حسرت عابر سخت است! 


قرص آن صورت ماهت شده یادآور قرص

با دو تا قرص هم آرامش خاطر سخت است 


در مسیری که تو رفتی همه شاعر شده اند

با تو شاعر شدن قرن معاصر سخت است 


کوچه با غربت خود بعد تو یادم داده

دل سپردن به قدمهای مسافر سخت است 


علی صفری

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۲:۳۲
هم قافیه با باران

قد می‌کشم که باد شوی، پرپرم کنی
بو بو و برگ برگ فراون ترم کنی

سوسو زدی و من به هوای تو آمدم
پس حقّم این نبود که خاکسترم کنی

خوش می‌گذشت شاخه؛ رسیدم، که رد شدی
تا یک دهن بچینی‌ام و نوبرم کنی

از اوج سبزهای بلند آمدم که تو
با زرد های ریخته هم بسترم کنی

تن داده ام که رقص سر انگشت های تو
بندم کند، عروسک بازیگرم کنی

تکرار کردم آنچه تو می‌خواستی و ... آه
غافل شدم از این که کس دیگرم کنی

من یک حقیقتم اگر از من گذر کنی
من یک دروغ محضم اگر باورم کنی

چیزی نمانده از منِ آن روزهای من
گل داده ام که باد شوی، پرپرم کنی

مهدی فرجی

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

خاستم پنجره را باز کنم گفتی نه
جای ِ مهتاب تو را ناز کنم گفتی نه

دست بردم بزنم پرده به یکسو و خودم
خانه را غرق در آواز کنم گفتی نه

به سرم زد گل ِ گلدان ِ اتاقت بشوم
عطر ِ خود را به تو ابراز کنم گفتی نه

آرزو داشتم آیینه شوم تا که تو را
یک دل ِ سیر برانداز کنم گفتی نه

زخمه برداشتم از شوق شده مثل نسیم
تاری از موی ِ تو را ساز کنم گفتی نه

آمدم حافظ ِ آن شاخه نباتت باشم
عشق را ساکن ِ شیراز کنم گفتی نه

زیر ِ آوار ِ سکوتی که به جانم می ریخت
لب گشودم سخن آغاز کنم گفتی نه

دلخور از تو به در ِ باز ِ قفس خیره شدم
آسمان گفت که پرواز کنم
گفتی نه!

شهراد میدری

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۷
هم قافیه با باران

گرچه بر چشمت جسارت کرده، آهو را ببخش
گرچه خود را جا زده جای ِ تو، شب بو را ببخش

هیچ منظوری ندارد می خرامد مثل ِ تو
کبک ِ نازم! راه رفتن های ِ تیهو را ببخش

با فقط یک تار، احساس ِ رهایی میکنند
بادهای ِ هرزه گرد ِ بوسه بر مو را ببخش

آرزو دارد غلام ِ حلقه بر گوشت شود
خوش خیالی های ِ باغ ِ آلبالو را ببخش

جان به در برده ست از امواج ِ چشم ِ آبی ات
آن که کشف از پلکهایت کرد پارو را ببخش

خاستار ِ شورشی با طعم ِ لبهای ِ تواند
کودتای ِ آنهمه سرباز ِ کندو را ببخش

دور اگر برداشت دور ِ دستهایت بیخیال
آفتاب ِ تن طلای ِ من! النگو را ببخش

کرده از اندام ِ تو معماری اش را اقتباس
اصفهان و آن پل ِ گستاخ ِ خاجو را ببخش

از شفاخاهی ِ دستت نسخه ها برداشتند
بوعلی سینا و طبّ ِ نوشدارو را ببخش

بی گمان نقشت کمال الملک را نقاش کرد
خودسرانه عاشقی های ِ قلم مو را ببخش

بازتاب ِ ماه ِ تو در ماه ِ تو در ماه ِ توست
آینه در آینه ایوان ِ نه تو را ببخش

با خیالت خاطراتی دور پنهان کرده اند
دلخوشی ِ گنجه های ِ کنج ِ پستو را ببخش

فلسفه یعنی تو که بالاتری از درک ِ عشق
سفسطه بازی ِ سقراط و ارسطو را ببخش

شاعری مثل ِ مرا کرده خدا دیوانه ات
پس به من خرده نگیر و

تا ابد او را

ببخش


شهراد میدری

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۰۷
هم قافیه با باران

رها کن که در چنگ طوفان بمیرم‌ 
به این حال و روز پریشان بمیرم‌ 

نه می‌خواستی با تو آزاد باشم‌ 
نه دل داشتی کنج زندان بمیرم‌ 

گل‌ِ چیده‌ام قسمتم بود بی تو 
که در بستر خشک گلدان بمیرم‌ 

اگر ایستادم نه از ترس مرگ است‌ 
دلم خواست مثل درختان بمیرم‌ 

نه‌... بگذار دست تو باشد تمامش‌ 
بسوزان بسوزم‌، بمیران بمیرم‌ 

شب سوز پاییز، سرمای آذر 
ولم کرده‌ای زیر باران بمیرم‌؟ 

تو وقتی نباشی چه بهتر که یکشب‌ 
بیفتم کنار خیابان‌... 


مهدی فرجی

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۷
هم قافیه با باران

دروغ ِ مَرد ِ شاعر را تو باید خوب بشناسی

تنت،جمهوریِ مطلق لبت،اصلِ دموکراسی


سیاسی می شَوم این بار به استبداد،بدبینم

بدونِ طرح ِ توجیهی تو را اینطور می بینم


تَب ِ دیکتاتوری داری خود ِ پینوشه در شیلی

دلیل ِ اتفاقات ِ شروع ِ جنگ ِ تحمیلی


مخالف بودنم،حتمی ست به نوعی،بنده،چپ/کوکم

من از این بندر ِ آرام به تهران ِ تو، مشکوکم 


تو حزب الله لبنانی وَ چشمان ِ تو بیروت ست

تمام پاچه گیری ها به سگ های تو مربوط ست! 


به ثبت ِ رسمی ِ محضر تو قطعا"،معتبر هستی 

فلسطین تو خواهم شد اگر،اشغالگر هستی! 


تو مثل فتح ِ خرمشهر به دست ِ بوسه ای پنهان

تویی خوشحالی ِ بعد از شکست ِ حصر ِ آبادان

 

هوایِ داغ ِ بندر کُش تو با من، تووی لنگرگاه

شروع ِ فتنه ای تازه از آغوش ِ تو، بسم الله


ناصر ندیمی
۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۳
هم قافیه با باران
تلفیق شراب و شب و سیب است نگاهت
لبریز غزلهای عجیب است نگاهت

موهای سیاه تو شبیه شب یلداست
باجلوه ی مهتاب رقیب است نگاهت

ای صاحب حور و پری، کژدم و ماهی
آمیزه ای از سحر و فریب است نگاهت

دشتی ست پر از شعر و غزل،برکه و باران
ماوای غزالان غریب است نگاهت

امشب عرق شرم به آیینه نشسته ست
ازبس که نجیب است و نجیب است نگاهت

تو وسوسه انگیزترین شعر خدایی
چون آیه ی آیینه و سیب است نگاهت

سوفی صابری
۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۳
هم قافیه با باران

وقتی مرا اینطور تنها می گذاری

داری به دست خود به خاکم می سپاری


من بی تو حتی یک دقیقه بی تو یک آن...

من بی تو خواهم مرد آیا می گذاری؟


صبر و قراری را که می خواهی ندارم

تا اشتیاقی را که می خواهم نداری


مثل نسیمی می وزی در لحظه هایم

عطر تنت را در هوا جا می گذاری


دیگرنمی خواهی ببینی هیچ کس را

دیگر تو را پیدا نخواهم کرد آری


یک تکه ی خاموش از آغوش من بود

ای باد این ابری که در هم می فشاری



یعنی تو را این قدر می خواهم عزیزم!

یعنی مرا اینقدر ساده می شماری


شیرین خسروی

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۳
هم قافیه با باران

پیش از اینها فکر می کردم خدا

خانه ای دارد کنار ابر ها


مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا


ماه برق کوچکی است از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او


اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او کهکشان


رعد و برق شب طنین خنده اش

سیل و طوفان نعره ی توفنده اش


دکمه ی پیراهن او آفتاب

برق تیر و خنجر او ماهتاب


هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست


پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویربود


آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان ، دور از زمین


بود ،اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود


... هر چه می پرسیدم از خود از خدا

از زمین از اسمان از ابر ها


زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست


با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم خواب دیو و غول بود


خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم


در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین



نیت من در نماز ودر دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا


هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود ..


مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه


مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود


تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادیم به قصد یک سفر


در میان راه ، در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا


زود پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه ی خوب خداست


گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ی خلوت نمازی ساده خواند


گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟


گفت :آری خانه ی او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست


مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است


عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی


خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست


قهر او از آشتی شیرینتر است

مثل قهر مهربانِ مادر است


تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست


دوستی از من به من نزدیکتر

از رگ گردن به من نزدیکتر


آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد


آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی نقش روی آب بود


می توانم بعد از این با این خدا

دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا


می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد


می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد


می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد


می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت


تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست


دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۲
هم قافیه با باران

منتظر مانده زمین تا که زمانش برسد

صبح همراه سحرخیز جوانش برسد


خواندنی تر شود این قصه از این نقطه به بعد

ماجرا تازه به اوج هیجانش برسد


پرده ی چاردهم وا شود و ماه تمام

از شبستان دو ابروی کمانش برسد


لیله القدر بیاید لب آیینه ی درک

سوره ی فجر به تاویل و بیانش برسد


نامه داده ست ولی عادت یوسف اینست

عطر او زودتر از نامه رسانش برسد


شعر در عصر تو از حاشیه بیرون برود

عشق در عهد تو دستش به دهانش برسد


ظهر آن روز بهاری چه نمازی بشود

که تو هم آمده باشی و اذانش برسد



قاسم صرافان

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۰
هم قافیه با باران

تــو مدّعـی بودی درون را نیـــز می بینی


احساس را در هرکس و هرچیز می بینی!


شاید همان بودی که بایستی کنارم بود


امـا دلِ دیوانه ات را ریــز می بینی!


گفتم که ویران می کنم طهرانِ غمگین را


تا پایتخت تو شود تبریـــز ، می بینی


با چنگ و دندان پای چشمان تو جنگیدم


افسوس ! این سرباز را چنگیز می بینی


هر روز کندی از بهار زندگی برگی


تقویم عمرم پُر شد از پاییز، می بینی؟


در بازی ات نقش مترسک را به من دادی


افتاده ام در گوشه ی جالیـز ، می بینی؟


رفتی و بعد از رفتنِ تو تازه فهمیدم


هر دل که دستت بود دستاویز می بینی!


کاری ندارم؛ هرچه می خواهی بکن، امــّا-


روی سگـم را روز رستاخیــز می بینی...


امید صباغ نو

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران
چشمان تو با فتنه بجنگ آمده است
ابروی تو غارت فرنگ آمده است

هرگز به دل تو ناله تأثیر نکرد
اینجاست که تیر ما به سنگ آمده است

شاطر عباس صبوحی
۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

تو را از دست دادم آی آدم های بعد از تو

چه کوچک مـی نماید پیش تو غمهای بعد از تو


تو را از دست دادم ، تو چه خواهی کرد بعد از من ؟

چه خواهم کرد بی تو با چه خواهم های بعد از تو ؟


تو را از دست دادم ، از همین زخم است می یبینی ؟

دهانش را نمـــــی بندند مرهم های بعد از تو


" تو را از یاد خواهم برد کم کم " بارها گفتم

به خود کی میرسم اما به کم کم های بعد از تو


بیا برگرد ! باهم گاه ... باهم راه ... باهم ... آه !

مرا دور از تو خواهد کشت باهم های بعد از تو


م‍ژگان عباسلو

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۳
هم قافیه با باران

قربان آن سری که مرا سربلند کرد
تنها برای دیدن من سر بلند کرد

دستی که بی‌نیاز به دامی و دانه‌ای
من را کبوترانه به خود پایبند کرد

نفرین عشق بر دل من باد اگر دمی
با هرکه جز غم تو بگو و بخند کرد

“هرکس که دید روی تو بوسید چشم من”
آئینه بودن تو مرا خودپسند کرد

بیم جدایی است نه شوق رها شدن
در آن سری که عشق دلش را به بند کرد

مژگان عباسلو

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

نمیدانم چرا پیش ِ منی و باز دلتنــــگم 
چنان پیغمبری تنها و بی اعجاز دلتنگم

به روی ِ تو که پشت ِ پنجره هاشور ِ بارانی 
اگرچه میکنم آغوش ِ خود را باز، دلتنـگم

نخی از دود ِ سیگارم به سویت چشم میدوزد 
چه می آید به قدت اینهــــمه ابراز: دلتنــگم

به چشمان ِ تو این جعبه سیاهت خیره می مانم 
کنار ِ صنــــــــدلی ِ خالـــــــــــی ِ پرواز دلتنگم

جهان ِ بی تو هر لحظه اضافه خدمتی تلخ است 
به خط نامه هــــــــای ِ آخر ِ سرباز، دلتنگم

نتی در کاســـه ی ِ گردویی ام آتـــش نمی ریزد 
زمستان است و بی سر پنجه ات چون ساز دلتنگم

تنیده تارهـــــــای ِ صوتی ام را عنکبـــوت ِ بغض 
پر از ته مایه ی ِ دشـــتی، هزار آواز دلتنــــگم

برای "یاد ِ ایامی که در گلشـــن فغانی بود" 
شبیه تار ِ تنها مانده ی ِ شهنـــــاز، دلتنگم

"به درمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم" 
لسان الغیبم و اندازه ی ِ شیـــــــراز دلتنگم

نه اکنون که رسیده برگهـــــای ِ آخر ِ تقویم 
من از سین ِ نخستین سیب، از آن آغاز دلتنگم

شبی "صادق" تر از هر صبح، بغضم را "هدایت" کن 
برای یک اتاق ِ دنــــــج و شیر ِ گــــــــاز دلتنگم

شهراد میدری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران