هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت

تا که در اوج بهاران برگ ریزانش گرفت

 

عمری از گندم نخورد و دانه دانه جمع کرد

عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت

 

ابرهای تیره را دید و دلش لرزید...باز

فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت:

 

"یاری اندر کس نمی بینم" غزل را گریه کرد

تا به خود آمد دلش از دوستدارانش گرفت

 

پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد-

خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت

 

چند گامی دور شد، اما دلش جامانده بود

آخرین ته مانده ی خود را به دندانش گرفت

 

داشت از دیدار چشمان تو برمی گشت که

"محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت"

 

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

ظهر مرداد است و این گرما و دم اینروزها

یاد آغوش تو می اندازدم اینروزها


زلزله یعنی قدم های تو وقت رفتنت 

مثل یک شهرم که می ریزد بهم اینروزها


درب و داغانم به آن حدی که همدردی کند

با دلم ویرانه های ارگ بم اینروزها


سینه ام می سوزد و سیگار کم می آورد

پیش هر آهی که دارم می کشم اینروزها


در نگاهت حالت اندوه از مُد رفته است

نه نمی آید به ابروی تو خم اینروزها


آبی ات لنز است و سرخم کاسه ی خون ،می شویم_

با چه رویی خیره در چشمان هم اینروزها


عقل یا احساس،حق با کیست?من هم مانده ام

در خودم هم شاکی ام،هم متهم،اینروزها


ترسی از مردن ندارم،بی تو تمرین کرده ام

ساعتی صد بار آن را دست کم اینروزها



جواد منفرد

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران
در کــوی مکافات محـــال است که آخر

یوســـف به ســــــرِ راهِ زلــیخا ننشیند

صائــب تبریزی
۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۲۳
هم قافیه با باران

عهد بستیم که من جا نزنم... ممکن نیست
موج در موج به دریا نزنم؟ ممکن نیست

یوسفی بنده‌ی من باشد و در پیرهنش 
چنگ با شور زلیخا نزنم؟ ممکن نیست

سهمم از وسوسه‌ها، سیب نباید باشد
بوسه بر گونه‌ی حوّا نزنم؟ ممکن نیست

عشق پیداتر از آن است که پنهان مانَد
به جنون، رنگ تماشا نزنم؟ ممکن نیست

گفته بودم پس از این شعر نمی‌گویم... آه...
گفتم امّا چه کنم؟ جا نزنم؟ ممکن نیست!

رضا احسان‌پور 

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران
نموده گوشهٔ ابرو بمن مهی لب بام
هلال یک شبه دیدم بروی بدر تمام

چو دیدمش به لب بام من به دل گفتم
که عمر من بود این آفتاب بر لب بام

شاطر عباس صبوحی
۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم

گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم، آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

سیمین بهبهانی
۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

زیر ِ باران، هر نخ ِ سیگار می چسبد عجیب 
دست توی ِ دست های ِ یار می چسبد عجیب

معنی ِ بی تاب بودن هایمان جز "عشق" چیست؟ 
شور و شوق ِ لحظه ی ِ دیدار می چسبد عجیب

کوچه باغ ِ خاطرات و خش خش ِ برگ ِ درخت 
پرسه های ِ خیس در رگبار می چسبد عجیب

آسمان سقفی قدیمی، پُر تَرَک از آذرخش 
قطره قطره بر سرت آوار می چسبد عجیب

از دهان ِ تو شنیدن آخر ِ خوشبختی است
"دوستت می دارم" ِ هر بار می چسبد عجیب

من بگویم میروم تا سد ِ راه ِ من شوی 
از من انکار، از تو هی اصرار می چسبد عجیب

کافی است عاشق تر از هر بار آرامم کنی
"سر بروی ِ شانه ام بگذار" می چسبد عجیب

گوش دادن به "یکی هست"ی که خیلی وقت نیست 
مرتضا پاشایی و گیتار می چسبد عجیب

لب به لب، حال ِ خراب و هی شراب و شعر ِ ناب 
هر دو مست و تا سحر بیدار می چسبد عجیب

در خیالم باز هم گفتم برایت یک غزل
قاب ِ عکست تکیه بر دیوار می چسبد عجیب

شهراد میدری

۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران

درون چشم هایت قدر ده پاییز، «آن» داری

همان «آن»ی که حافظ گفت، بانو، از همان داری [1]


چگونه چشم هایت را برایت شرح باید داد؟

چگونه ذکر باید کرد که آتشفشان داری؟


نمی دانم چرا اما تو تا از دور می آیی

«هوا»یی می شوم گویی که با خود آسمان داری 


درون چشم ها، ترفندهای نو، جداگانه 

برای شاعران، فرزانگان، دیوانگان داری


من و تو، گوشه ای خلوت...گمانم خواب می بینم

گره از روسری... بانو، گمانم قصد جان داری


چه باید کرد با این عکس، با این منبع الهام؟

به قدرِ هفت قرنِ شاعری مضمون در آن داری


وحید خضاب


پ.ن:

1- حافظ می گوید:

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بنده طلعت آن باش که «آن»ی دارد

۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۴۴
هم قافیه با باران

دریغ می کنی از من نگاه را حتی

و نیز زمزمه ی گاه گاه را حتی …


من و تو ره به ثوابی نمی بَریم از هم

چرا مضایقه داری گناه را حتی؟


تو اشتباه بزرگ منی، ببخشایم

به دیده می کشم این اشتباه را حتی


به من که سبز پَرستم چه گفت چشمانت؟

که دوست دارم بخت سیاه را حتی !


به دیدن تو چنان خیره ام که نشناسم

تفاوت است اگر راه و چاه را حتی …


اگر چه تشنه ی بوسیدن توأم ای چشم !

بخواه، می کُشم این بوسه خواه را حتی …


بیا تلالؤ شعرم بر آب ها امشب

تراش می دهد الماس، ماه را حتی …


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۰
هم قافیه با باران

چه خوشبختم از اینکه با خیالت زندگی کردم 
کنار ِ آرزوهـــــــــــــای ِ محالت زندگی کردم

هوای ِ شعرهایم نم نم ِ بی وقفه ی ِ باران 
جنوبی بودم اما با شمالت زندگی کردم

به دور ِ جنگل ِ لیمویی ِ موهای ِ انبوهت 
کنار ِ عطر ِ شالیزار ِ شالت زندگی کردم

ملالی نیست جز آهی که میگیرد سراغت را 
خدا را شکر، عمری با ملالت زندگی کردم

پر از تاریک روشن های ِ تو هر قرص ماهی را 
به خود کردم حرام و با هلالت زندگی کردم

لسان الغیب با شاخه نباتش خوب می فهمد 
چه عاشق پیشه با هر بیت ِ فالت زندگی کردم

برایم هر دقیقه بی تو بودن مثل ِ سالی بود 
شبی صد سال با تحویل ِ سالت زندگی کردم

دو چشمم خیره بر در بود شاید باز برگردی 
چه درصدها که من با احتمالت زندگی کردم

چه شبها جای ِ خالی ِ تو در آغوش، خابم برد 
میان ِ خابها با شور و حالت زندگی کردم

پس از این مرگ اگر آمد، خوش آمد هیچ حرفی نیست 
که من خوشبخت، عمری با خیالت زندگی کردم

شهراد میدری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است


گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است


تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است


آبی که برآسود؛ زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است


باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

بس تیر که در چله به این کهنه کمان است


از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است


دردا و دریغا که درین بازی خونین

بازیچه ی ایام ؛دل آدمیان است


دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است


روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است


ای کوه!! تو فریاد من امروز شنیدی

دردیست درین سینه که همزاد جهان است


از داد و وداد* آنهمه گفتند و نکردند

یا رب!! چقدر فاصله ی دست و زبان است


خون میچکد از دیده درین کنج صبوری

این صبر که من میکنم افشردن جان است


از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی است که اندر قدم راهروان است.

.

..

از داد و وداد آنهمه گفتند و نکردند

یارب!! چه قدر فاصله ی دست و زبان است



ابتهاج

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۸
هم قافیه با باران

شب قدری که دمی پیش تو ماندم خوش بود

کامی از عمر که همراه تو راندم خوش بود


در خیالم که نه پرهیز و نه پروای تو داشت

بوسه ها کز لب نوش تو ستاندم خوش بود


و آن همه گل که نسیمانه به شکرانه ی تو

چیدم از باغ دل و بر تو فشاندم خوش بود


به چمنزار غزل با نی سحر آور خود

وقتی آن چشم غزالانه چراندم خوش بود


من چنان محو سخن گفتن گرمت بودم

که تو از هر چه که دم میزدی آن دم خوش بود


فالی از دفتر حافظ که برای دل تو

زدم و آن غزل ناب که خواندم خوش بود


گر چه با ساعت من ثانیه ها بیش نبود

ساعتی را که کنارت گذراندم خوش بود


حسین منزوی

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۵
هم قافیه با باران

قلب من با پرسشی شب تا سحر سر میکند:

"کی خدا ما را برای هم مقدر میکند؟"


خیره ماندن های تو در عکس هم سکر آور است

هرکسی یادت میفتد روسری سر میکند


قبله را گم میکنم ، کمتر بخند ...این خنده ها 

آن چه را شیطان نکرد-الله اکبر- می کند!


تا نگاهم میکنی" ایاک نعبد", بعد این

دین من کم کم خدا را در تو باور میکند


در تمام پیرهن ها ماه کامل می شوی 

سرمه ای اما تو را یکجووور دیگر میکند


امتحان پس داده ها با من تفاوت می کنند

بی محلی هایت آدم را جری تر می کند


حرف بر ضد تو بسیار است اما گوش من

از یکی میگیرد و از دیگری در می کند


گرچه در چشم تمام شهر ، "آدم " بوده ام

"دوست دارم" های تو، آخر مرا خر میکند


نفیسه سادات موسوى/

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۵
هم قافیه با باران

شبی آغوش روی ِ سایه ات وا کرده ای هرگز؟
خودت را اینهمه دلتنـــگ معنا کرده ای هرگز؟

دلت کرده هوای ِ سالهای ِ دور ِ خوشبختی؟
دوباره کفشهای ِ کودکی پا کرده ای هرگز؟

پس از عمری سراغ از خود گرفتن ها از این و آن
خودت را از سفر برگشته پیدا کرده ای هرگز؟

شبیه ِ خود کسی را دیده ای در چارچوب ِ در؟
خودت را تنگ در آغوش ِ خود جا کرده ای هرگز؟

خوشآمد گفته ای با ذوق و لرزیده دلت از شوق؟
بفرمـــا تو و هی این پا و آن پا کرده ای هرگز؟

اتاقی دنج ِ تنهایی، چه خوشحالم که اینجایی
میان ِ گریه هایت جشن برپا کرده ای هرگز؟

تو هم مثل ِ منی انگار، تنها همدمت دیوار
گله از بی وفایی های ِ دنیا کرده ای هرگز؟

شماره داده ای وقت ِ خداحافظ ؟ به زیر لب :
"بیا از این طرفها باز" نجوا کرده ای هرگز؟

به رسم ِ یادگاری، عاشقانه زیر ِ شعرت را
تو هم مانند ِ من با بغض امضا کرده ای هرگز؟

کنـــــار ِ صندلی ِ خالی و یک زیر سیگاری
دو فنجان چای ِ یخ کرده تماشا کرده ای هرگز؟

شب است و باز باران پشت ِ شیشه ساز رفتن زد
خودت را بدرقه تا صبح ِ فردا کرده ای هرگز؟

شهراد میدری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

می تواند که تو را سخت زمینگیر کند 

درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند 


آسمان بر سرم آوار شد آن لحظه که گفت 

قسمت این است بنا نیست که تغییر کند 


گفت امید به وصل من و تو نیست که نیست 

قصد کردست که یک روزه مرا پیر کند


گفت دکتر من و تو مشکلمان کم خونیست

خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند


در دو چشم تو نشستم به تماشای خودم 

که مگر حال مرا چشم تو تصویر کند 


خواب دیدم که شبی راهی قبرستانم

نکند خواب مرا داغ تو تعبیر کند


مشت بر آینه کوبیدم و گفتم شاید 

بشود مثل تو را آینه تکثیر کند


سیدتقی سیدی

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۵۹
هم قافیه با باران

 گفت دیده است مرا؛ اینکه کجا یادش نیست

همه چیزم شده و هیچ مرا یادش نیست


این ستاره به همه راه نشان می داده ست

حال نوبت که رسیده‌ ست به ما یادش نیست


قصه ام را همه خواندند، چگونه است که او

خاطرات ِ من ِانگشت نما یادش نیست؟


بعد ِمن چند نفر کشته، خدا می داند

آن قدر هست که دیگر همه را یادش نیست


او که در آینه در حیرت ِ نیم خودش است

نیمه ی دیگر خود را چه بسا یادش نیست


صحبت ازکوچکی حادثه شد؛ در واقع

داشت می گفت مهم نیست مرا یادش نیست .


کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۴۹
هم قافیه با باران

هیچ هم زیبا نبودی، من تو را زیبا کشیدم
بی جهت اغراق کردم، دلبر و رعنا کشیدم

از "لئوناردو داوینچی" عذرخاهی میکنم که
اینهمه عکس ِ تو را مثل ِ "مونالیزا" کشیدم

تو نمیدانستی اصلن "شهرزاد" ِ قصه ها چیست
من هزار و یک شب از موهای ِ تو یلدا کشیدم

دلخوش ِ نیلوفری در گوشه ی ِ مرداب بودی
من تو را مهتاب گون تا آسمان بالا کشیدم

نه عسل، گس بود طعم ِ بوسه هایی که ندادی
من چه احمق خانه ات را قصر ِ کندوها کشیدم

چشم ِ تو معمولی اما من میان ِ شعرهایم
زورقی با پلک ِ پارو در دل ِ دریا کشیدم

من چه بی انصاف بودم با ترازوی ِ دلم که
تار ِ مویت را برابر با همه دنیا کشیدم

با چه رویی بعد از این شعر ِ "نظامی" را بخانم
بس که "مجنون" بودم و بیخود تو را "لیلا" کشیدم

مرغ ماهی خار ِ بدترکیب! جوجه اردک ِ زشت!
باورت شد که تو را شهزاده ی ِ قوها کشیدم؟

دختری زیباتر از تو بعد از این برمیگزینم
دختری که ناز ِ او را از همین حالا کشیدم

بعد از این خوش باش با او، میروم از خاطراتت
خاطرت آسوده باشد از خیالت پا کشیدم

شهراد میدری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را


چون آیینه پیش تو نشستم که ببینی 

در من اثر سخت ترین زلزله ها را


پر نقش تر از فرش دلم بافته ایی نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را


ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله ها را


بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله ها را


یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را



،استاد محمد علی بهمنی،

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۴۷
هم قافیه با باران

دختر ِ سعدی! هلاک ِ بوسه ای شیرازی ام 
آنقدر مســـــــتم که حتا با لبی هم رازی ام 

تا که بابا "مشــرف الدین" برنگشته زود باش 
کمتر از اینها بده با خنده هـــــــایت بازی ام 

مادرت من را نبیند پشــــــت ِ در، بد میشود 
رویگردان از "اتابــــک خان" و حکم ِ قاضی ام 

خنجر ابرو! چشمهـــــایت غارت ِ قوم ِ مغول 
زخمی از ناز ِ تو و مغلــــوب ِ مژگان تازی ام 

خانده ام رقص ِ تو را در بوستان ِ شیخ اجل 
عاشق ِ پروانگی های ِ تو و طنــــــــازی ام 

نیست همرنگ ِ لبانت در گلســـــــتان ِ انار 
با فقط یک باب از بوسیــدنت هم راضی ام 

مثل ِ بابای ِ تو من هم کار و بارم شاعری ست 
تکه نانی دارم و اهـــــــل ِ غزلپـــــردازی ام 

اهل ِ این دوره که نه، از قرن ِ دوری آمـــدم 
ساکن ِ آینده و برگشـــته سوی ِ ماضی ام 

من همین هستم که می بینی: زلال و ساده دل 
خســـته از هرچه ریا و هرچه ظاهر سازی ام 

این غزل تقدیم ِ تو، با من عروسی میکنی؟
ای فدااااااای ِ "بله" ی ِ تو دلبر ِ شیرازی ام!

شهراد میدری

۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

فکر کن باران شبی نم نم بیاید، وای نه
یار ِ مو خرمایی ات از بم بیاید، وای نه

بعد ِ عمری دست دور ِ گردنت جای ِ سلام
بوسه با هر "دوستت دارم" بیاید، وای نه

تو بپرسی: عاشقم هستی چه اندازه؟ و من
هرچه بشمارم ستاره کم بیاید، وای نه

از قلم موی ِ اجاق و مینیاتورهای ِ دود
چایی ِ قوری ِ چینی دم بیاید، وای نه

عطر ِ قلیان ِ دو سیبت رشک ِ حوای ِ بهشت
من کنارت، غبطه بر آدم بیاید، وای نه

در دهانش بسته باشد، پرده ها پوشیده چشم
پلکهای ِ پنجره برهم بیاید، وای نه

چشم در چشمم بریزی تا شوم مست از شراب
درصد ِ گیرایی ات کم کم بیاید، وای نه

من همان پروانه ی ِ بدپیله ی ِ آغوش ِ تو
نوبت ِ زندان ِ ابریشم بیاید، وای نه

کاشکی از خاب ِ شعرم برنخیزم تا ابد
طعم ِ لبهایت مگر دستم بیاید، وای نه

شهراد میدری

۲ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران