هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

ای لبت باده‌فروش و دل من باده‌پرست
جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست

تنم از مهر رخت موئی و از موئی کم
صد گره در خم هر مویت و هر موئی شست

هر که چون ماه نو انگشت‌نما شد در شهر
همچو ابروی تو در باده‌پرستان پیوست

تا ابد مست بیفتد چو من از ساغر عشق
می پرستی که بود بیخبر از جام الست

تو مپندار که از خودخبرم هست که نیست
یا دلم بسته‌ی بند کمرت نیست که هست

آنچنان در دل تنگم زده‌ئی خیمه‌ی انس
که کسی را نبود جز تو درو جای نشست

همه را کار شرابست و مرا کار خراب
همه را باده بدستست و مرا باد بدست

چو بدیدم که سر زلف کژت بشکستند
راستی را دل من نیز بغایت بشکست

کار یاقوت تو تا باده فروشی باشد
نتوان گفت بخواجو که مشو باده پرست.

 خواجوی کرمانی
۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

علیرضا قزوه : این طنز را فی البداهه برای خانوم ابتکار سرودم که شنیدم سفرشان به اهواز را به علت خطرناک بودن ریزگردها لغو کرده اند:


خانوم ابتکار عجب ابتکار کرد

اهواز را خزانه ی گرد و غبار کرد


تاثیر ریزگرد نه تقصیر دولت است

این کار را نه دولت با اقتدار کرد


حتی اگر به نیروی عقل و خرد شود

یک روز ریزگرد جهان را مهار کرد


باید به انتظار شیوخ عرب نشست

باید دعا به دولت امیدوار کرد


شاید گناه راست گرایان سنتی ست

این کار را بگو که گروه فشار کرد


خانوم ابتکار به لغو سفر رسید!

خود را به ریزگرد نباید دچار کرد


می خواست چاره ساز کند چاره کار را

لغو سفر به خاطر حق اختیار کرد


دست دعا به سوی خدا کرد تا بلند

جدا برای مردم بیچاره کار کرد


خانوم ابتکار دعا نیز هم نکرد

خانوم ابتکار فقط ابتکار کرد


علیرضا قزوه

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

سنگ شکاف می‌کند در هوس لقای تو ! 

جان پر و بال می‌زند در طرب هوای تو

.

آتش، آب می‌شود عقل خراب می‌شود 

دشمنِ خواب می‌شود دیده من برای تو …

جامه ی صبر می‌دَرَد، عقل ز خویش می‌رود 

مردم و سنگ می‌خورد عشق چو اژدهای تو

.

 بند مکن رونده را! گریه مکن تو خنده را! 

جور مکن که بنده را نیست کسی به جای تو …

آب تو چون به جو رود کی سخنم نکو رود؟

گاه دمم فرو رود از سبب حیای تو !

.

چیست غذای عشق تو؟ این جگر کباب من

چیست دل خراب من؟ کارگه وفای تو !

.

خابیه جوش می‌کند کیست که نوش می‌کند 

چنگ خروش می‌کند در صفت و ثنای تو

عشق درآمد از درم دست نهاد بر سرم 

دید مرا که بی‌توأم، گفت مرا که: وایِ تو !

.

دیدمْ صَعْب منزلی، در هم و سخت مشکلی

رفتم و مانده‌ام دلی کشته به دست و پای تو ! .


مولانا

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

بیا عاشقی را رعایت کنیم 
ز یاران عاشق حکایت کنیم 

از آن ها که خونین سفر کرده اند 
سفر بر مدار خطر کرده اند 

از آن ها که خورشید فریادشان 
دمید از گلوی سحر زادشان 

غبار تغافل ز جانها زدود 
هشیواری عشقبازان فزود 

عزای کهنسال را عید کرد 
شب تیره را غرق خورشید کرد 

حکایت کنیم از تباری شگفت 
که کوبید درهم، حصاری شگفت

از آن ها که پیمانه «لا» زدند 
دل عاشقی را به دریا زدند 

ببین خانقاه شهیدان عشق 
صف عارفان غزلخوان عشق 

چه جانانه چرخ جنون می زنند 
دف عشق با دست خون می زنند 

سر عارفان سرفشان دیدشان 
که از خون دل خرقه بخشیدشان 

به رقصی که بی پا و سر می کنند 
چنین نغمه عشق سر می کنند: 

«هلا منکر جان و جانان ما 
بزن زخم انکار بر جان ما 

اگر دشنه آذین کنی گرده مان
نبینی تو هرگز دل آزرده مان

بزن زخم، این مرهم عاشق است 
که بی زخم مردن غم عاشق است 

بیار آتش کینه نمرود وار 
خلیلیم! ما را به آتش سپار

در این عرصه با یار بودن خوش است 
به رسم شهیدان سرودن خوش است

بیا در خدا خویش را گم کنیم 
به رسم شهیدان تکلم کنیم 

مگو سوخت جان من از فرط عشق 
خموشی است هان! اولین شرط عشق 

بیا اولین شرط را تن دهیم 
بیا تن به از خود گذشتن دهیم 

ببین لاله هایی که در باغ ماست 
خموشند و فریادشان تا خداست 

چو فریاد با حلق جان می کشند 
تن از خاک تا لامکان می کشند 

سزد عاشقان را در این روزگار 
سکوتی از این گونه فریادوار

بیا با گل لاله بیعت کنیم 
که آلاله ها را حمایت کنیم 

حمایت ز گل ها گل افشاندن است 
همآواز با باغبان خواندن است


قیصر امین پور

۱ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسید
از گناه اولین بر حضرت آدم رسید

گوشه‌گیری کردم از آوازهای رنگرنگ
زخمه‌ها بر ساز دل از دست بی‌دادم رسید

قصه شیرین عشقم رفت از خاطر ولی
کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید

مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم
تیر آخر بر جگر از چلة بادم رسید

شب خرابم کرد اما چشم‌های روشنت
باردیگر هم به داد ظلمت‌آبادم رسید

سرخوشم با این همه زیرا که میراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسیدم

هیچ کس داد من از فریاد جان‌فرسا نداد
عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید


سید حسن حسینی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۲
هم قافیه با باران

همین عقلی که با سنگِ حقیقت خانه می سازد

زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد


سر مغرور من ! با میل دل باید کنار آمد

که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد


مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار

که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه می سازد


مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم

که عشق از پیله های مُرده هم پروانه می سازد


به من گفت ای بیابان گردِ غربت کیستی؟ گفتم :

پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد


مگو شرط دوامِ دوستی دوری است ، باور کن

همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد


فاضل نظری

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۴۱
هم قافیه با باران

همه شب دست به دامان خدا تا سحرم

که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم


رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری

رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم


گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام

سرخی رویم از این است که خونین جگرم


کار عشق است نماز من اگر کامل نیست

آخر آنگاه که در یاد توام در سفرم


این چه کرده است که هرروز تورا می بیند؟

من از آیینه به دیدار تو شایسته ترم


عهد بستم که تحمل کنم این دوری را

عهد بستم ولی از عهد خودم می گذرم


مثل ابری شده ام دربه درِ شهربه شهر

وای از آن دم که به شیراز بیفتد گذرم...


 میلاد عرفان پور 

۱ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۶
هم قافیه با باران

چه کسی روی لبان تو شکر ریخته است؟

قهوه چشم تو را باز قجر ریخته است؟


هدفش چیست از این تلخی و شیرینی ها؟

آنکه در خیر عمل های تو شر ریخته است


عاشقت بوده خدا و به گمانم قندیل

اشک او بوده که از عصر حجر ریخته است


گونه ماه گل انداخته با دستانت

از هر انگشت تو صد گونه هنر ریخته است


مستی چشم تو باید که چنین غرق کند

بس که انگور به دریای خزر ریخته است


وای اگر خیره شود صاعقه ات میسوزم

روی کبریت نگاه تو خطر ریخته است


نیست قالیچه ای از موی تو ابریشم تر

پیش پایت چقدر شانه به سر ریخته است


فتح اندام تو با هیچ رقم ممکن نیست

اینهمه برف که بر کوه و کمر ریخته است


زل به هرکس بزنی کار دلش ساخته است

روی خط مژه های تو تبر ریخته است


سالها هم بروی باز شنیدن داری

در صدایت نفس مرغ سحر ریخته است


پر شد از "ریخته" فنجان ردیف غزلم

نوش جانت که فقط خون جگر ریخته است


شهراد میدرى

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۴۲
هم قافیه با باران

یاد دارم در غروبی سرد سرد،

می گذشت از کوچه ما دوره گرد،

داد می زد: "کهنه قالی می خرم،

دست دوم، جنس عالی می خرم،

کوزه و ظرف سفالی می خرم،

گر نداری، شیشه خالی می خرم"،

اشک در چشمان بابا حلقه بست،

عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست،

اول ماه است و نان در سفره نیست،

ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟!!!


سوختم، دیدم که بابا پیر بود،

بدتر از او، خواهرم دلگیر بود،

بوی نان تازه هوش اش برده بود،

اتفاقا مادرم هم، روزه بود،

صورت اش دیدم که لک برداشته،

دست خوش رنگ اش، ترک برداشته،

باز هم بانگ درشت پیرمرد،

پرده اندیشه ام را پاره کرد...،

"دوره گردم، کهنه قالی می خرم،

دست دوم، جنس عالی می خرم،

کوزه و ظرف سفالی می خرم،

گر نداری، شیشه خالی می خرم،

خواهرم بی روسری بیرون دوید،

گفت: "آقا، سفره خالی می خرید؟!!"


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۴۰
هم قافیه با باران

امشــب غـــــزل، مــرا به هـــوایی دگـــر ببــر

تــا هــــر کجــــا کـه می بــردت بال و پـر ببــر


تـا نـاکجــــا ببـــــر کـــه هنـــــوزم نبــــرده ای

ایـــن بـارم از زمیــــن و زمــــان دورتــر ببـــر


این جا برای گم شدن از خویش کوچک است

جایی کـه گـم شــوم دگـر از هــر نظــر، ببـــر


آرامشــــى دوبـــــاره مــرا رنـــج مـی دهـــد

مـگـذار در عـــذابـــم و ســوی خطـــر ببـــر


دارد دهــــان زخــــم دلـــم بستـــه می شود

بـــازش بــه میهــــمـانــی آن نیشـتـر ببــــر


خود را غـــزل، بـه بـــال تـو دیگر سپــرده ام

هر جا که دوست داری ام امشـب ببــر، ببــر


محمّدعلی بهمنی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۹
هم قافیه با باران

این همه دست به سوی تو دراز است رضا !

باز مشت من و آغوش تو باز است رضا !


باز «من» دارد از آن دور تهی می‌آید

آن که می‌آید از آن دور جنازه است رضا !


زنده شد پیش نگاهت، تو خدایش شده‌ای

کفرِ «خورشید» پرستان پُرِ راز است رضا !


دست من نامه‌ای از توست، نوشته‌ست در آن:

به حرم آمدن مست مجــــاز اســت رضا!


من و انگور، دلی مست و نگاهی پرِ اشک

قبله در حسرتِ این راز و نیاز است رضا!


هشت رکعت وسط صحن تو افتاد به خاک

رقص عشق است، فقط شکل نماز است رضا !


هر دلی می‌رسد از راه شکسته ‌است...چقدر

جاده‌ی عاشقیت حادثه ساز است! رضا !


آه! آواز خوش گوشه‌ی «نیشابور»ت

در مقامی پر از اندوه «حجاز» است رضا !


پیش پرهای کبوتر، آسمان دل تو

تا خدا، پنجره در پنجره باز است رضا !


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۳۹
هم قافیه با باران

تو ای نسیم صباحی که پیک دلشدگانی

علی‌الصباح روان شو به جستجوی صباحی

سراغ منزل آن یار مهربان چو گرفتی

چو صبح خرم و خندان شتاب سوی صباحی

گرت هواست که در بر رخ تو زود گشاید

طفیل روی صبیحی برو به کوی صباحی

پس از سلام به کنجی نشین و بهر تحیت

نخست صبحک الله بخوان به روی صباحی

اگر به یاد غریبان این دیار برآید

حدیثی از لب شیرین و بذله گوی صباحی

بگو که هاتف محنت نصیب غمزده تا کی

شبان تیره نشیند در آرزوی صباحی

به جان رسیده ز رنج خمار دوری و خواهد

صبوحی از می انفاس مشکبوی صباحی


هاتف اصفهانی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۳۸
هم قافیه با باران
مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

نسیم مست وقتی بوی گُل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را!

خیانت قصه ی تلخی است اما از که می نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را!

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟

نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را!

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را

فاضل نظری
۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۳۷
هم قافیه با باران

سلام!


حال همه‌ی ما خوب است


ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،


که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند


با این همه عمری اگر باقی بود


طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم


... که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و


نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا یادم نرفته است بنویسم


حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود


می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است


اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی


ببین انعکاس تبسم رویا


شبیه شمایل شقایق نیست!


راستی خبرت بدهم


خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام


بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار … هی بخند!


بی‌پرده بگویمت


چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد


فردا را به فال نیک خواهم گرفت


دارد همین لحظه


یک فوج کبوتر سپید


از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد


باد بوی نامهای کسان من می‌دهد


یادت می‌آید رفته بودی


خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟


نه ری‌را جان


نامه‌ام باید کوتاه باشد


ساده باشد


بی حرفی از ابهام و آینه،


از نو برایت می‌نویسم


حال همه‌ی ما خوب است


اما تو باور نکن! 


*سیّد علی صالحی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۳۷
هم قافیه با باران

ﻟﺤﻈﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺳﺖ

ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻡ، ﻣﺴﺘﻢ

ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ،

ﺩﻟﻢ،

ﺩﺳﺘﻢ

ﺑﺎﺯ ﮔﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻫﺴﺘﻢ

ﻫﺎﯼ !

ﻧﺨﺮﺍﺷﯽ ﺑﻪ ﻏﻔﻠﺖ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ،

ﺗﯿﻎ

ﻫﺎﯼ،

ﻧﭙﺮﯾﺸﯽ ﺻﻔﺎﯼ ﺯﻟﻔﮑﻢ ﺭﺍ،

ﺩﺳﺖ

ﻭ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﻧﺮﯾﺰﯼ،

ﺩﻝ

ﺍﯼ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺴﺖ

ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺳﺖ


مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۳۶
هم قافیه با باران
می بوسمت یک روز در میدان آزادی
می بوسمت وقتی که تهران دست ما افتاد

می بوسمت وقتی صدای تیرها خوابید
می بوسمت وقتی سلاح از دست ها افتاد...

می بوسمت پای تمام چوبه های دار
وقتی کبوتر روی آنها آشیان دارد

وقتی قفس تابوت مرغ عشق دیگر نیست
وقتی که او هم بال و پر در آسمان دارد...

می بوسمت پشت در سلول ها وقتی
بوی شکنجه از در زندان نمی آید!

وقتی که زخمی روی تن هامان نمی خندد!
وقتی که از چشمانمان باران نمی آید...

می بوسمت وقتی پلیس ضد شورش هم
یکرنگ با مردم سرود صلح می خواند

وقتی که نان عده ای اعدام گندم نیست!
در مزرعه، گندم سرود صلح می خواند...

من آرزوهای خودم را با تو می بینم
وقتی کنارم در خیابان راه می آیی

وقتی که شال سبز تو در باد می رقصد
یک روز می بوسم تو را بانوی رویایی!!

آغوش تو بوی بهاری سبز را دارد
تو دختری از جنس باران های خردادی..

می بوسمت!می بوسمت!می بوسمت ای عشق!
می بوسمت یک روز در میدان آزادی...

امیررضا وکیلی
۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۳۴
هم قافیه با باران

بدون اطلاع قبلی
دم در بیمارستان شهید می‌شوم
نگهبانی دست مرا می‌گیرد
و به سمت بهشت می‌برد
به غرفه‌های ستاره و گل
قدم می‌نهم
جام‌های بهشتی
یک‌بارمصرف است
سیگاری روشن می‌کنم
و خاکسترش را در ملکوت می‌تکانم
سکوت می‌شکند
مومنان از زیارت هم جا می‌‌خورند
جام پنجره‌ها 
لبریز از سوال
روی دست کنج‌کاوی‌ها چرکین می‌شود
فرشته من ساعت می‌زند
و نگهبان بدون اطلاع قبلی
از پیروزی شیعیان جنوب لبنان
حراست می‌کند
ایندرال، آدرنالین، منشاوی، آرنولد...
خسته‌ام از بازیگوشی
میان خیابان
و عبور از خط‌کشی‌های منطقه‌دار 
هستی
حس می‌کنم حوصله‌ی مرا ندارد
در کنار ستاره و گل
سرم به چارچوب‌های خیالی می‌خورد
بدون اطلاع قبلی
دم در بیمارستان شهید می‌شوم 
و در حاشیه میدان شهدا 
فرشته‌ی جوانی در دل آه می‌کشد
و آرزوهای گرسنه مرا بدرقه می‌کند...


سید حسن حسینی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۰۹
هم قافیه با باران

وسط یک خرابه ‌ی بی ‌مرز، شوت محکم به قوطی «رانی»

آن طرف زیر چند مرد جوان، جیغ یک بچّه ‌ی دبستانی

جفت ‌گیری سوسک ‌ها با موش، بالشی را گرفته در آغوش

در کنار بخاری خاموش، گریه توی شبی زمستانی

دلخوشی به کبوتری بادی، فکر یک رأی تا شب شادی

شعر گفتن برای آزادی، پشت تبلیغ ‌های «روحانی»

وسط رقص با دو تا دختر، گریه با خاطرات چند نفر

خوردن پیک اوّل و آخر، نوش با یاد چند زندانی

روی مرز ندیدن و دیدن، بمب در انتظار ترکیدن

دور خود تا همیشه چرخیدن، فکر کردن به خطّ پایانی

نه! به یک اسم توی خاطره ‌ها! روزها گریه ‌ی پیشمانی

ماه‌ها گریه ‌ی پشیمانی، سال ‌ها گریه ‌ی پشیمانی

از معانی شادی و غم‌ها، از جهان بزرگ آدم ‌ها

واقعاً هیچ ‌چی نمی‌فهمی، واقعاً هیچ‌چی نمی‌ دانی

بی ‌تفاوت شبیه یک حشره، می‌ روی توی تخت یک نفره

وسط روزنامه‌ها خبر ِ انقراض ِ پلنگ ِ ایرانی !


سیدمهدی موسوی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۳۲
هم قافیه با باران

شاعری شوریده


از خودش بر می گشت


کاغذی در کف داشت


پی یک شاعر دیگر می گشت !


سید حسن حسینی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۳:۰۸
هم قافیه با باران

تیغ یادش ریشه ی اندوه و غم را می زند

آفتاب هستی اش چشم عدم را می زند

اینک از اعجاز او آیینه ی من صیقلی است

طالع از آفاق جانم آفتاب یا علی است

یا علی می تابد و عالم منور می شود

باغ دریا غرق گل های معطر می شود

چشم هستی آب ها را جز علی مولا ندید

جز علی مولا برای نسل دریاها ندید

موج نام نامی اش پهلو به مطلق می زند

تا ابد در سینه ها کوس اناالحق می زند

قلب من با قلب دریا همسرایی می کند

یاد از آن دریای ژرف ماورایی می کند

اینک این قلب منو ذکر رسای یا علی

غرش بی وقفه ی امواج، در دریا علی

موج ها را ذکر حق این سو و آن سو می کشد

پیر دریا کف به لب آورده، یاهو می کشد

مثل مرغان رها در اوج می چرخد دلم

شادمان در خانقاه موج می چرخد دلم

موج چون درویش از خود رفته ای کف می زند

صوفی گرداب ها می چرخد و دف می زند

ناگهان شولای روحم ارغوانی می شود

جنگل انبوه دریاها خزانی می شود

کلبه ی شاد دلم ناگاه می گردد خراب

باز ضربت می خورد مولای دریا از سراب

پیش چشمم باغ های تشنه را سر می برند

شاخه هایی سرخ از نخلی تناور می برند

خارهای کینه قصد نوبهاران می کنند

روی پل تابوت ها را تیر باران می کنند

در مشام خاطرم عطر جنون می آورند

بادهای باستانی بوی خون می آورند

صورت اندیشه ام سیلی ز دریا می خورد

آخرین برگ از کتاب آب ها، تا می خورد


سید حسن حسینی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۳:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران