هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

بر تیر نگاه تو دلم سینه سپر کرد

تیر آمد و از این سپر و سینه گذر کرد


چشم تو به زیبایی خود شیفته‌تر شد

همچون گل نرگس که در آیینه نظر کرد


با عشق بگو سر به سر دل نگذارد

طفلی دلکم را غم تو دست به سر کرد


گفتیم دمی با غم تو راز نهانی

عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد


سوز جگرم سوخته دامان دلم را

آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد


یک لحظه شدم از دل خود غافل و ناگاه

چون رود به دریا زد و چون موج خطر کرد


بی‌صبر و شکیبم که همه صبر و شکیبم

همراه عزیزان سفر کرده، سفر کرد


باید به میانجی گری یک سر مویت

فکری به پریشانی احوال بشر کرد


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

دیگر به پای شمع نشستن چه فایده

وقتی به پای سوختن ما دلش نسوخت

با هر چه داشتم وسط شعله سوختم

من زندگیم سوخت و حتی دلش نسوخت

مجنون نشسته پیش غرور شکسته اش

وقتی خبر رسید که لیلا دلش نسوخت

من هر چه میکشم همه زیر سر دل است

پروانه هم نسوخت پرش تا دلش نسوخت

کوچه به کوچه دست به دیوار میگرفت

یوسف چرا به حال زلیخا دلش نسوخت

یک گوشه بال بال زدم من , نگاه کرد

من سوختم مقابلش اما دلش نسوخت 

من کربلا نرفتم و دیگر نمیروم

من التماس کردم و آقا دلش نسوخت

فردا برای سوختن آماده اش کنند

آنکه برای زینب کبری دلش نسوخت


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۱
هم قافیه با باران

دلت را خانه ی مـا کن، مصفّـا کردنش با من

به‌ ما درد دل افشا کن، مـداوا کردنش با من


اگر گم کرده‌ای ای ‌دل، کلید استجــابت را

بیا یک لحظه با ما باش، پیــدا کردنش با من


بیفشان قطره ‌اشکی که من‌ هستـم خریدارش

بیاور قطره‌ای اخــلاص، دریـا کردنش با من


اگر درها به رویت بسته شـد دل برمکن بازآ

درِ این خانه دق‌البـاب کُـــن وا کردنش با من


به من گو حاجت خود را، اجـابت می‌کنم آنی

‎طلب کن آنچه می‌خواهی، مهیّـــا کردنش با من


بیا قبل از وقـوع مرگ روشـن کن حسابت را

بیاور نیک و بد را، جمـع و منها کردنش با من


چو خوردی روزی امروز ما را شـکر نعمت کن

غم فردا مخور، تأمیــن فـــردا کردنش با من


به‌ قـرآن آیه‌ی‌ رحمت فـراوان است ای انسان

بخوان این آیه را، تفسیر و معنا کردنش با من


اگر عمری گنـه کردی، مشو نومیــد از رحمت

تو نامه توبه را بنویس، امضـا کردنش با من


ژولیده نیشابوری

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۷
هم قافیه با باران

چقدر چشم کشیدم خطوط پیرهنت را


رسیده بود و نچیدم انار‌های تنت را


خدا چه معجزه‌ای کرد در بلوغ تو و من-


فقط نشستم و دیدم بزرگ‌تر شدنت را


چقدر دست مرا روی گونه‌هات کشاندی


چقدر ساده گرفتم حرارتِ بدنت را


چه عاشقانه نوشتی و عاشقانه نوشتی-


- زمانِ نامه نوشتن - نفس نفس زدنت را


- به شرم - بوسه فرستادی و گرفتمش از دور


در امتدادِ نفس‌هات، غنچه‌ی دهنت را


بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۳
هم قافیه با باران

همچو پروانه که با شمع مقابل شده است


بارها سوخته است این دل اگر دل شده است


ترسم از روز جزا نیست که در این دنیا


آتش عشق تو با قهر تو کامل شده است


بی نیاز است ز هر ترجمه و تفسیری


 سوره اشک که از چشم تو نازل شده است


 شک ندارم که به معراج مرا خواهد برد


 آن نمازم که به لبخند تو باطل شده است


 از کرامات تو بوده است اگر می بینیم


 سائلی یک شبه حلال مسائل شده است


ورنه در مزرعه ی عشق پس از عمری رنج


رسم این است ندانیم چه حاصل شده است


یاسر قنبرلو

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۱
هم قافیه با باران

حالم خوب است

هنوز خواب می بینم ابری می آید

و مرا تا سر آغاز روییدن بدرقه می کند

تابستان که بیاید نمی دانم چند ساله می شوم

اما صدای غریبی مرتب می خوانَدم 

تو کی خواهی مرد !؟

به کوری چشم کلاغ ؛ عقابها هرگز نمی میرند 

مهم نیست 

تو که آن بید لب حوض را به خاطر داری 

همین امروز غروب

برایش دو شعر از نیما خواندم

او هم خم شد بر آب و گفت :

گیسوانم را مثل افسانه بباف .


سید علی صالحی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

رفتــن هــم حــرف عجیبــی ‌اســت

شبیــه اشتبــاه آمــدن

گفــت بــر مــی گــردم

و رفــت

و همــه‌ پــل ‌هــای پشــت ســرش را ویــران کــرد

همــه مــی ‌دانستنــد دیگــر بــاز نمــی ‌گــردد

امــا بــازگشــت

بــی هیــچ پلــی در راه

او مســیر مخفــی یــادها را مــی ‌دانســت

 

سید علی صالحی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران

گاهی آنقدر بدم می آید

که حس میکنم باید رفت

باید از این جماعت پُرگو گریخت

واقعا می گویم

گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا

حتی از اسمم ، از اشاره ، از حروف

ازاین جهانِ بی جهت که میا 

که مگو ، که مپرس

گاهی دلم می خواهد

بگذارم بروم بی هر چه آشنا

گوشه ی دوری گمنام

حوالی جایی بی اسم

بعد بی هیچ گذشته ای

به یاد نیارم از کجا آمده

کیستم

اینجا چه می کنم

بعد بی هیچ امروزی

به یاد نیاورم که فرقی هست

فاصله ای هست

فردایی هست

گاهی واقعا خیال می کنم

روی دست خدا مانده ام

خسته اش کرده ام

راهی نیست

باید چمدانم را ببندم

راه بیفتم بروم

ومی روم

اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم

کجا ؟

کجا را دارم ، کجا بروم ؟


سیدعلی صالحی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۳۴
هم قافیه با باران

وقتی لباسش بوی عطر دیگری دارد

باید بفهمم عشق هم آخر سری دارد


من عاشق او می شوم! او عاشق عشقش...

عاشق همیشه قصه ی زجر آوری دارد


بوی تبانی می دهد جای تعجب نیست

قلبی که عاشق می شود نا داوری دارد


جنجال مویش را تمام شهر می بینند

اما کنار من همیشه روسری دارد


از پچ پچ همسایه ها در کوچه فهمیدم

دلشوره هایم ماجرای بدتری دارد


دلواپسی دیوانه ام کرده چرا گفتند:

دیوانه بودن حس و حال محشری دارد


"دیوانه بودن عالمی دارد" حقیقت نیست!

وقتی رقیبت عالم عالم تری دارد...



علی صفری

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران

قرار بود که تردید را صدا نکنیم

زیاد گوش به حرف غریبه ها نکنیم


اگر به کوچه ی ما غصه راه پیدا کرد

محل به او نگذار یم و راه وا نکنیم


شبیه کوه ، بمانیم روی پاهامان

پناهٍ دامنٍ امید را ، رها نکنیم


هزار قافله ی راهزن ، اگر دیدیم

مسیر خویش بگیریم و اعتنا نکنیم


قرار بود که در بین مان بماند عشق

برای هیچ کسی شرح ماجرا نکنیم.


کلیم کاشانی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۰۲
هم قافیه با باران

من خسته ام تو خسته ای آیا شبیه من؟

یک شاعر شکسته ی تنها شبیه من


حتی خودم شنیده ام از این کلاغ ها

در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من


امروز دل نبند به مردم که می شود

اینگونه روزگار تو _ فردا _ شبیه من


ای هم قفس بخوان که ز سوز تو روشن است

خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من


از لحن شعرهای تو معلوم می شود

مانند مردم است دلت، یا شبیه من


من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن

در شهر کشته اند کسی را شبیه من


نجمه زارع

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران

عمری است حلقه‌ی در میخانه‌ایم ما 
در حلقه‌ی تصرف پیمانه‌ایم ما 
از نورسیدگان خرابات نیستیم 
چون خشت، پا شکسته‌ی میخانه‌ایم ما 
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی 
از تشنگان گریه‌ی مستانه‌ایم ما 
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست 
سرگشته‌تر ز سبحه‌ی صد دانه‌ایم ما 
گر از ستاره سوختگان عمارتیم 
چون جغد، خال گوشه‌ی ویرانه‌ایم ما 
از ما زبان خامه‌ی تکلیف کوته است 
این شکر چون کنیم که دیوانه‌ایم ما؟ 
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده‌ایم 
تا چشم می‌زنی به هم، افسانه‌ایم ما 
مهر بتان در آب و گل ما سرشته‌اند 
صائب خمیرمایه‌ی بتخانه‌ایم ما


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

اندوه جهان چیست ؟ تویی داغِ یگانه 

دلسوختگان را چه به اندوه زمانه ؟ 

بر شانه بیفشان و مزن شانه به مویت

بگذار حسادت بکند شانه به شانه 

زخم تبرت مانده ولی جای شکایت

شادم که نگه داشته‌ام از تو نشانه 

از عشق چرا چشم بپوشم که ندارد

این تازه مسلمان شده با کفر میانه 

بهتر که سرودی نسراییم و نخوانیم

سخت است غم عشق در آید به ترانه


سجاد سامانی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟ 
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را 
بی حسن نیست خلوت آیینه‌مشربان 
معشوق در کنار بود پاک دیده را 
یاد بهشت، حلقه‌ی بیرون در بود 
در تنگنای گوشه‌ی دل آرمیده را 
ما را مبر به باغ که از سیر لاله‌زار 
یک داغ صد هزار شود داغدیده را 
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار 
در آتش است نعل، کمان کشیده را 
زندان جان پاک بود تنگنای جسم 
در خم قرار نیست شراب رسیده را 
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت 
می‌دید کاش صائب در خون تپیده را


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

 ای نازنین !‌ نگاه روان پرور تو کو ؟
وان خنده ی ز عشق پیام آور تو کو ؟
ای آسمان تیره که اینسان گرفته ای
 بنما به من که ماه تو کو ؟ اختر تو کو ؟
 ای سایه گستر سر من ،‌ ای همای عشق 
 از پا فتاده ای ز چه ؟ بال و پر تو کو ؟
ای دل که سوختی به بر جمع ، چون سپند 
مجمر تو را کجا شد و خکستر تو کو ؟
 آخر نه جایگاه سرت بود سینه ام ؟
 سر بر کدام سینه نهادی سر تو کو ؟
 ناز از چه کرده ای ، چو نیازت به لطف ماست ؟
 آخر بگو که یار ز من بهتر تو کو 
سودای عشق بود و گذشتیم مان ز جان 
اما گذشت این دل سوداگر تو کو ؟
صدها گره فتاده به زلف و به کار من 
دست گره گشای نوازشگر تو کو ؟
سیمین !‌ درخت عشق شدی پک سوختی
 اما کسی نگفت که خکستر تو کو ؟


سیمین بهبهانی

۱ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران
دستی به کرم به شانه ی ما نزدی
بالی به هوای دانه ی ما نزدی

دیر است دلم چشم به راهت دارد
ای عشق ، سری به خانه ی ما نزدی

قیصر امین پور
۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

دیدم همان فسونگر مژگان سیاه بود 
بازش هزار راز نهان در نگاه بود 
 عشق قدیم و خاطره ی نیمه جان او 
 در دیده اش چو روشنی ی شامگاه بود 
 آن سایه ی ملال به مهتاب گون رخش
 گفتی حریر ابر به رخسار ماه بود 
پرسیدم از گذشته و ، یک دم سکوت کرد 
حزنش به مرگ عشق عزیزی گواه بود 
 از آشتی نبود فروغی بهدیده اش 
 این آسمان ،‌ دریغ ! ز هر سو سیاه بود 
بر دامنش نشستم و ، دورم ز خویش کرد 
قدرم نگر ، که پست تر از گرد راه بود 
از دیده یی فتاد و برون شد ز سینه یی
سیمین دلشکسته مگر اشک و آه بود 


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۰
هم قافیه با باران

افتاد

آنسان که برگ
                 - آن اتفاق زرد-

                                       می افتد

 

افتاد 
آنسان که مرگ

                    - آن اتفاق سرد- می افتد

اما 
او سبز بود وگرم که 
                         افتاد


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

مرغ خونین ترانه را مانم 
صید بی آب و دانه را مانم 
آتشینم ولیک بی اثرم 
ناله عاشقانه را مانم 
نه سرانجامی و نه آرامی 
مرغ بی آشیانه را مانم 
هدف تیر فتنه ام همه عمر 
پای بر جا نشانه را مانم 
با کسم در زمانه الفت نیست 
که نه اهل زمانه را مانم 
خکساری بلند قدرم کرد 
خک آن آستانه را مانم 
بگذرم زین کبود خیمه رهی 
تیر آه شبانه را مانم 


رهی معیری

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران