هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا

جُز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مرا

عاشق روی توام، ای گل بی مثل و مثال

به خدا، غیر تو هرگز هوسی نیست مرا

با تو هستم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولی

چه توان کرد که بانگ جرسی نیست مرا

پرده از روی بینداز، به جان تو قسم

غیر دیدار رخت ملتمسی نیست مرا

گر نباشی برم، ای پردگی هرجایی

ارزش قدس چو بال مگسی نیست مرا

مده از جنت و از حور و قصورم خبری

جز رخ دوست نظر سوی کسی نیست مرا


امام خمینی(ره)

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۲
هم قافیه با باران

خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو

بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»


شب های پادگان، سنگین و سرد بود

آخـر خدا چرا؟... آخـر خدا چگو....


نه... نه نمی شود، فریاد زد: برقص...

در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو...


توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود

"Your hair is black, Your eyes are blue"


« - : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار

این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو»


یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی

این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...


س» و ستاره ها چشمک نمی زدند

انگار آسمــــان حالش گرفته بود


تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح

با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو


بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند

با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»


حامد عسکری

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۲
هم قافیه با باران

به استقبال بیدل

تویی بهانه ام اما بهانه ای که ندارم

گذاشتم سر خود را به شانه ای که ندارم


تمام عمر کشاندی مرا به سوی نگاهت

تمام عمر به سوی نشانه ای که ندارم


چگونه حرف دلم را به چشم هات بگویم

قصیده ای که نگفتم، ترانه ای که ندارم


مرا رها کن و بگذار در قفس بنشینم

که دلخوشم به همین آب و دانه ای که ندارم.


سید حمیدرضا برقعی 

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۱
هم قافیه با باران

بر تن خورشید می‌پیچد به ناز

چادر نیلوفری رنگ غروب.

تک‌‌درختی خشک در پهنای دشت

تشنه می‌ماند در این تنگ غروب.

 

از کبود آسمان‌ها روشنی

می‌گریزد جانب آفاق دور.

در افق، بر لالة سرخ شفق.

می‌چکد از ابرها باران نور.

 

می‌گشاید دود شب آغوش خویش

زندگی را تنگ می‌گیرد به بر

باد وحشی می‌دود در کوچه‌ها

تیرگی سر می‌کشد از بام و در.

 

شهر می‌خوابد به لالای سکوت.

اختران نجواکنان بر بام شب

نرم‌نرمک بادة مهتاب را،

ماه می‌ریزد دورن جام شب.

 

نیمه شب ابری به پنهای سپهر،

می‌رسد از راه و می‌تازد به ماه

جغد می‌خندد به روی کاج پیر

شاعری می‌ماند و شامی سیاه.

 

در دل تاریک این شب‌های سرد؛

ای امید ناامیدی‌های من،

برق چشمان تو همچون آفتاب،

می‌درخشد بر رخ فردای من.


فریدون مشیری

۱ نظر ۱۲ دی ۹۳ ، ۱۲:۳۶
هم قافیه با باران

به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است.


 

حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.

من به آنان گفتم :

آفتابی لب درگاه شماست

که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.


 و به آنان گفتم :

سنگ آرایش کوهستان نیست

همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کنلگ .

در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.

پی گوهر باشید.

لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.



و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم

و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .

به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.


و به آنان گفتم :

هر که در حافظۀ چوب ببیند باغی

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.

هر که با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.

آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند

می گشاید گرۀ پنجره ها را با آه.

 


زیر بیدی بودیم.

برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم :

چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید ؟

می شنیدم که به هم می گفتند :

سحر میداند ، سحر !



سر هر کوه رسولی دیدند

ابر انکار به دوش آوردند.

باد را نازل کردیم

تا کلاه از سرشان بردارد.

خانه هاشان پر داوودی بود،

چشمشان را بستیم.

دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.

جیبشان را پر عادت کردیم.

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.


 سهراب سپهری 

۱ نظر ۱۱ دی ۹۳ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

جانی تو و جانمان عوض خواهد شد

چون با تو جهانمان عوض خواهد شد

با لحن خودت اگر که دستور دهی

دستور زبانمان عوض خواهد شد

 *

 در میدان نبرد کم می خوابند

با دلهره و عذاب و غم می خوابند

اما همه مهره های شطرنج آخر

در جعبه ی خود کنار هم می خوابند...

 *

افسوس به این همه اگر سجده کنیم

از حرص خدا به هر بشر سجده کنیم

ای کاش کمی شبیه شیطان باشیم

تا حداقل به یک نفر سجده کنیم

 *

از جاده چه مانده غیر باریک شدن

از نور چه مانده غیر تاریک شدن

وقتی که همه پشت به مقصد برویم

"ماندن" یعنی به اصل نزدیک شدن

 *

انگار شب سترگ خوابش برده

با زوزه ی تلخ گرگ خوابش برده

لالایی مرگ قصه ی زیبایی ست

حتی مادربزرگ خوابش برده

 *

من به همه ی کون و مکان شک دارم

دیگر به زمین و به زمان شک دارم

خیام اگر به آخرت شک می کرد

من خود حتی به این جهان شک دارم


حسین جنت مکان

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۰
هم قافیه با باران

عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد

حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد

این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دایره گردش ایام افتاد

در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد

صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد


حافظ شیرازی

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

ابری بیار از دور _ پر باران _ پرستو جان
عطری بیفشان بر حیاط خانه شب بو جان

من میهمان دارم، مبادا خاک برخیزد
حالا که وقت آبرو داری ست جارو جان

اینقدر بی تابی نکن پیراهن نازم!
هی روی پیشانی نیا با شیطنت! «مو»جان

*
وقتی تو می آیی در و دیوار میچرخند
انگار چیزی خورده باشد خانه، بانو جان

عاشق شدن را داشتم از یاد می بردم
این شیر را بیدار کردی بچه آهو جان

این چشمها این شیشه های عمر من؛ ای جان
میبندی و انگار عمری مرده ام..کو جان؟

کو جان که برخیزم؟ تو این سهراب را کشتی
گیرم که روزی بازگردی نوشداروجان

مهدی فرجی

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطره‌ها را نفروشید

در شهر شما باری اگر عشق فروشی است
هم غیرت آبادی ما را نفروشید

تنها، به‌خدا، دلخوشی ما به دل ماست
صندوقچه ی راز خدا را نفروشید

سرمایه ی دل نیست به جز اشک و به جز آه
پس دست‌کم این آب و هوا را نفروشید

در دست خدا آینه ای جز دل ما نیست
آیینه شمایید شما را نفروشید

در پیله ی پرواز به جز کرم نلولد
پروانه ی پرواز رها را نفروشید

یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
این هروله ی سعی و صفا را نفروشید

دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظره ی دورنما را نفروشید


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران
از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب 
شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب 

پشت ستون سایه ها روی درخت شب 
می جویم اما نسیتی در هیچ جا امشب

می دانم اری نیستی اما نمی دانم 
بیهوده می گردم بدنبالت چرا امشب ؟

هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما 
نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب 

ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف 
ایکاش می دیدم به چشمانم خطا امشب 

هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز 
حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه 
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب 

گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب 

طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب 

ای ماجرای شعر و شبهای جنون من 
آخر چگونه سرکنم بی ماجرا امشب

محمدعلی بهمنی
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

ساعت دو شب است که با چشم بی رمق
چیزی نشسته ام بنویسم بر این ورق

چیزی که سال هاست تو آن را نگفته ای
جز با زبان شاخه گل و جلد زرورق

هر وقت حرف می زدی و سرخ می شدی...
هر وقت می نشستی به پیشانی ات عرق...

من با زبان شاعری ام حرف می زنم
با این ردیف و قافیه های اجق وجق

این بار از زبان غزل کاش بشنوی
دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق

من رفتنی شده ؛ تو زبان باز کرده ای
آن هم فقط همین که : برو در پناه حق

نجمه زارع

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران
پیشتر عاشق ِکسی بودم، دختری اهل ِاین حوالی بود
نه مدل، نه ستاره، نه مانکن، ساده اما عجیب عالی بود

مثل ِقالیچه‌ی پرنده، مدام از خوشی توی ابرها بودم
روزهایم ستاره باران و رنگ ِشبهام پرتقالی بود

من به پاییز فکر می‌کردم، زیر چتری که مشترک می‌شد
شعر از لای دفترم می‌ریخت، دست ِجیبم اگرچه خالی بود

شعر در من شبیه یک چشمه، بی‌توقف مدام می‌جوشید
مملکت رنگ و بوی دیگر داشت، مملکت غرق ِخشکسالی بود

کار، کم کم رقیب ِشعرم شد تا که از هفت خوان عبور کنم
خوان ِهفتم نگاه ِاو بود و اولی، مشکلات ِمالی بود

ناگهان دیر شد، چه زود و چه بد، به همین سادگی و تلخی رفت
بعد من ماندم و دلی مبهوت، ظاهرا وقت ِماستمالی بود

پیش ِیک مرد ِمردتر از من، در لباس ِعروس می‌خندید
مثل بخت ِبد ِنداشته‌ام، رنگ ِماشینشان ذغالی بود

مادرم از مخاطب ِغائب، صبح تا شب سوال می‌پرسد
من صریحا دروغ می گویم: بانوی شعرها خیالی بود...

سجاد رشیدی پور
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شده است

ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است

پر می کشی و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده است

آیینه ای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

فاضل نظری

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

سرما تمام قلب مرا از حدید کرد
سرما زد و نفس زدنم را شهید کرد


سرما مرا شکست و به زانو نشاند و بعد
با یک قلم شقیقه ی من را سفید کرد


سروی که سر نکرده خم از روزگار سخت
افکنده سر چو قامت پردرد بید کرد


نوشاند از پیاله ی قالوا بلی ، بلا
من را مجاب مصرع " هل من مزید" کرد

زین باده در پیاله ی خود پر گرفته ایم
از سردی زمین و زمان گر گرفته ایم

مجتبی شریف (متین)

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران
خدا را حلقۀ کعبه‌ست این یا حلقۀ مویت 
چه دور افتاده‌ام از حجراسماعیل پهــلویت 

تمام عاشقان بر گرد گیسوی تو می‌چرخند 
بخوان امسال ما را هم به بیت الله گیسویت 

شبی از خطّ نسخ روی ماهت پرده را بردار 
شکسته قلب‌ها را خطّ نستعلیق ابرویت 

نه تنها چشم هایت سورة والشّمس می خوانند 
به المیزان قسم، تفسیر یوسف می‌کند رویت 

تعالی الله خود لبّیک اللّهم لبّیکی 
چه لبّیکی که در هفت آسمان پیچیده هوهویت...

علیرضا قزوه

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۳
هم قافیه با باران

نیامدی و نچیدی انار سرخی را

 که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد

نیامدی و ترک خورد سینه ‏ی من و آه
چقدر یک شبه یاقوت سرخ ارزان شد

چقدر باغ پر از جعبه‏ های میوه شد و
چقدر جعبه‏ ی پر راهی خیابان شد

چقدر چشم به راهت نشستم و تو چقدر
گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد

چطور قصه‏ ام آنقدر تلخ پایان یافت؟
چطور آنچه نمی‏خواستم شود آن شد؟

انار سرخ سر شاخه خشک شد، افتاد
و گوش باغ پر از خنده‏ ی کلاغان شد

پانته‏ آ صفایی
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران
فواره‌وار،‌ سر به‌ هوایی و سر به‌ زیر
چون تلخی شراب، دل‌آزار و دل‌پذیر

ماهی تویی و آب، من و تنگ، روزگار
من در حصار تنگ و تو در مشت من اسیر

مرداب زندگی همه را غرق کرده است
ای عشق، همتی کن و دست مرا بگیر

ای مرگ می‌رسی به من، اما چقدر زود
ای عشق می‌رسم به تو، اما چقدر دیر

شیرینی فراق کم از شور وصل نیست
گر عشق مقصد است، خوشا لذت مسیر

چشم‌انتظار حادثه‌ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر

فاضل نظری
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۱
هم قافیه با باران

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

حافظ شیرازی

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۱
هم قافیه با باران

تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط

عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث
ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط

دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا
سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط

اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد
جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط

همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف ، حیف
خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط

وحشی بافقی
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران
بوی بهار می شنوم از صدای تو
نازکتر از گل است گل ِ گونه های تو

ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من
ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو

ای صورت تو آیه و آیینه خدا
حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو

صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر
آورده ام که فرش کنم زیر پای تو

رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام
تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو

چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود
ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو

امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگی ام شانه های تو

در خاک هم دلم به هوای تو می تپد
چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو

همبازیان خواب تو خیل فرشتگان
آواز آسمانیشان لای لای تو

بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:
یک لحظه تو به جای من و من به جای تو

این حال و عالمی که تو داری، برای من
دار و ندار و جان و دل من برای تو
 
قیصر امین پور
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران