هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

 عالم امکان سراسر نور شد
شیعه بعد از سالها مسرور شد

پور زهرا تاج برسر می نهد
بر همه آفاق فرمان می دهد

حکم تنفیذش رسیده از سما
نامه ای با مُهرو امضای خدا

می نشیند بر سریر عدل و داد
آخرین فرمانروای ابرو باد

پادشاه کشور آیینه ها
تک سوار قصه ی آدینه ها

امپراتور زمین و آسمان
حُکمران سرزمین بی دلان

پهلوان نامی افسانه ها
تحت امرش لشگر پروانه ها

لشگری دارد بزرگ و بی بدیل
افسرانش نوح و موسی و خلیل

عرشیان و قدسیان فرمانبرش
مردمان مهربان کشورش

ساحران مصر مبهوت اند و مات
از نگاه نافذ و افسونگرش

ساقیان و می فروشان جملگی
مست لایعقل شدند از ساغرش

عالمان حوزه های علم عشق
درس ها آموختند از محضرش

نام های شاعران شیعه را
ثبت کرده ابتدای دفترش

خیمه ای سبز و محقر قصر او
پایتختش شهر سبز آرزو

خادمان بارگاهش اولیاء
کاتبان نامه هایش اوصیاء

یوسف مصری سفیر دولتش
پیر کنعان هم وزیر دولتش

در حریمش قدسیان هو می کشند
فطرس و جبریل جارو می کشند

خیمه اش دارالشفای خاکیان
قبله گاه اصلی افلاکیان

عطرسیب و یاس دارد خیمه اش
گرمی و احساس دارد خیمه اش

بیرق عباس پیش تخت او
تکیه گاه لحظه های سخت او

چادری خاکی درون گنجه اش
گوشواری سرخ بین پنجه اش

نیمه شبها عقده ها وا می کند
مخفیانه گنجه را وا می کند

بوسه باران می شود با شوروشین
گوهر انگشتر جدش حسین

وحید قاسمی
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران

همراه خود نسیم صبا می‌برد مرا 
یا رب، چو بوی گل به کجا می‌برد مرا؟


سوی دیار صبح رود کاروان شب
باد فنا به ملک بقا می‌برد مرا

با بال شوق، ذره به خورشید می‌رسد
پرواز دل، به‌سوی خدا می‌برد مرا

گفتم که بوی عشق، که را می‌برد ز خویش؟
مستانه گفت دل که: مرا می‌برد، مرا

برگ خزان‌رسیده‌ی بی‌طاقتم رهی
یک بوسه‌ی نسیم، ز جا می‌برد مرا

رهی معیری

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

بگذار اگر این بار سر از خاک برآرم

بر شانه‌ی تنهایی خود سر بگذارم 

از حاصل عمر به هدر رفته‌ام ای دوست
ناراضی‌ام، اما گله‌ای از تو ندارم 

در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس‌های خودم را بشمارم 

از غربتم این قدر بگویم که پس از تو
حتی ننشسته‌ست غباری به مزارم 

ای کشتی جان حوصله کن می‌رسد آن روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم 

نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یک بار به پیراهن تو بوسه بکارم 
ای بغض فروخورده، مرا مرد نگهدار 
تا دست خداحافظی‌اش را بفشارم 

فاضل نظری
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران
امشب به حکم چشم تو چشمان من تر است
من عاشق تو هستم و این غم مقدّر است
هرچند خنده‌های تو دل می‌بَرَد ولی
 این‌گونه اخم‌کردنت ای ماه محشر است
حرفی بزن که باز دلم را تکان دهی
 چیزی بگو، گلم، دل من زودباور است
یک عمر گِرد خانه‌ات این دل طواف کرد
 انگار این پرنده‌ی وحشی کبوتر است
اردیبهشت پُرگل شیراز سینه‌ات
 باری، غزل بخوان که دهانت معطّر است
تا سایه‌ی تو بر سر ِ من هست، عشق من!
 باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
 
بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۵۶
هم قافیه با باران

رفتم که از دیوانه بازی دست بردارم
تا اَخم کردم مطمئن شد دوستش دارم

واکرد درهای قفس را گفت: مختاری!
ترجیح دادم دست روی دست بگذارم

بیزارم از وقتی که آزادم کند، ای وای!
_روزی که خوشحالش نخواهد کرد آزارم_

این پا و آن پا کرد گفتم دوستم دارد
اما نگو سر در نمی آورده از کارم!

از یال و کوپالم خجالت می کشم اما
بازیچه ی آهو شدن را دوست می دارم

با خود نشستم مو به مو یادآوری کردم
از خواب های روز در شب های بیدارم

من چای می خوردم به نوبت شعر می خواندند
تا صبح، تصویر من و سعدى به دیوارم

مهدی فرجی

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۵۵
هم قافیه با باران

چشم هایت جنبش سبز و زبانت فتنه گر

انقلاب مخملی موی تو با من چه کرد!


*****

گرگ بود که گرفتار نگاه تو شدم

بس که چشمان تو سگ های شکاری دارد


فرزاد نظافتی

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۹:۱۰
هم قافیه با باران

زندگی، راز بزرگی است

که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی، آبتنی کردن در این رود است...

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را ، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است،                          

که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند...

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است،

جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم


سهراب سپهری

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۷:۱۳
هم قافیه با باران
به روزمرگ چوتابوت من روان باشد
گمان مبرکه مرادرد این جهان باشد

برای من مگِری ومگو"دریغ! دریغ! "
به دام دیودرافتی دریغ آن باشد

جنازه ام چوببینی مگو:" فراق! فراق! "
مراوصال وملاقات آن زمان باشد

مرابه گورسپاری مگو:" وداع! وداع! "
که گورپرده جمعیت جنان باشد

فروشدن چوبدیدی برآمدن بنگر
غروب ،شمس وقمرراچرازیان باشد

توراغروب نمایدولی شروق بود
لحدچوحبس نمایدخلاص جان باشد

کدام دانه فرورفت درزمین که نرست؟
چرابه دانه انسانیت این گمان باشد

کدام دلوفرورفت وپُربرون نامد ؟
زچاه، یوسف جان راچرافغان باشد

دهان چوبستی ازاین سوی ازآن طرف بگشا
که های هویِ تودرجولامکان باشد

توراچنین بنمایدکه من به خاک شدم
به زیرپای من این هفت آسمان باشد

مولوی
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۶:۲۲
هم قافیه با باران

ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ، ﺳﭙﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﯾﻌﻨﯽ ﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﻄﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﻨﺪﯾﺶ ﻛﺒﻮﺗﺮ!

ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻗﻔﺲ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﭘﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺍﯾﻦ ﻛﻮﻩ ﻛﻪ ﻫﺮ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﭘﺎﺭﻩ ﻟﻌﻠﯽ ﺍﺳﺖ

ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﺧﻮﻥ ﺟﮕﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺩﺭﺩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﭘﺮﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻍ

ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺷﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺍﺯ ﯾﻚ ﺳﻔﺮ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺩﺭﺍﺯ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﮕﺎﺭ

ﺍﯾﻦ ﻗﺎﺻﺪﻙ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺧﺒﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺭﺍﻫﯽ ﺍﺳﺖ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ، ﻛﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ

ﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﻭ ﺳﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﻫﻢ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﺍﺑﯽ

ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺰﯾﻦّ ﺑﻪ ﻫﻨﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺩﻝ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺯﺥ ﺗﺮﺩﯾﺪ

ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﺎ ﻭ ﺍﮔﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺟﺰ ﻋﺸﻖ ﺑﮕﻮ ﻛﯿﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ

ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺍﻭ ﺧﯿﻤﻪ ﻭ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ...


ﺳﻌﯿﺪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﮑﯽ

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۶:۱۵
هم قافیه با باران

در تاریکی 

در روشنایی 

در درز همین دیوارهای کهنه 

جایی میان شب و روز 

هر قدر هم که گریه کنم

هیچ 

پر رنگ ترین شکل من است...


مرا دوست بدار

تنها مرا دوست بدار..

چون بارانی 

که پلک پنجره را 

خیس می کند...


سیده تکتم حسینی

۴ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

نـه بــــی تـــو بـــــردل زارم قــــرار مــی آید

نـه غـصـــه با دل تنــگـــــم کنــــار مــی آید


بـــرای آن که بسوزد به هــر بهانــــــه دلــم

چقـــدر خاطــــره هایــت بــه کــار مـــی آبد


چقـــدر قصـــه ی خیس از تو در نگاهـم ماند

چقــــدر گریــــه به چشمـــــان تار مـــی آید


نهـــال کوچک من خستــه ای .. بخواب آرام

دوبـاره شــاخــــه ی خشکت به بار مـی آید


دوباره شاخه ی خشکت شکوفه خواهد داد

دوبـــاره بعـــــدِ زمستــــان بهــــار مــــی آید


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۲۰:۲۶
هم قافیه با باران

از چشــــم تو سرشار شدم ای غــــم پر شور

تا سرزده آمــــد بــــه دلـــــم خاطـــره ای دور


 دو پولک براق دو مخمــــــل شب غمگیـــــــن

دو مست غزل ساز دو میخانه ی مستــــــور..

 

تو سیب ، تو گندم ، تو گناهی اگر ای عشق

من دست پر از خواهشم ای جذبه ی مغرور

 

تو مــــاه به رقص آمـــده در آینــــــه ی حوض ..

من چشــــم به شور آمده با گریه ی ماهــــــور

 

بگــــذار که سر مست خیالات تـــو باشــــــــم

با یاد لب توست که شیریـــــن شده انگــــــــور


تقدیـــــر چنیــــن است بــــه مقصد نرسیــــدن

من شام بدخشانـــــــم و تو صبــــح نشابـــــور...


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۹:۳۱
هم قافیه با باران

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند


به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند

ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند


به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند


سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند

رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند


ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند

ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند


دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند


چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند

بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند


در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

که با این درد اگر دربند درمانند درمانند


حافظ شیرازی

۱ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۷:۲۹
هم قافیه با باران

پایش ز دست آبله آزار می کشد

از احتیاط دست به دیوار می کشد


در گوشه ی خرابه کنار فرشته ها

"با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد"


دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح

بر روی خاک عکس علمدار می کشد


او هر چه می کشد به خدای یتیم ها

از چشم های مردم بازار می کشد


گیرم برای خانه تان هم کنیز شد

آیا ز پر شکسته کسی کار می کشد؟


چشمش مگر خدای نکرده چه دیده است؟

نقشی که می کشد همه را تار می کشد


لب های بی تحرک او با چه زحمتی

خود را به سمت کنج لب یار می کشد


علی اکبر لطیفیان

۱ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۶:۲۸
هم قافیه با باران

تو را آورده ام اینجا که مهمان خودم باشی

شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی


من از تاریکی شب های این ویرانه می ترسم

تو را آورده ام خورشید تابان خودم باشی


فراقت گرچه نابینام کرده باز می ارزد

که یوسف باشی و در راه کنعان خودم باشی


پدرنزدیک بود امشب کنیز خانه ای باشم

به توحق می دهم پاره گریبان خودم باشی


اگرچه عمه دلتنگ است اما عمه هم راضی ست

که تواین چند ساعت را به دامان خودم باشی


از این پنجاه سال توسه سالش قسمت ما شد

یک امشب را نمیخواهی پدرجان خودم باشی


سرت افتاد و دستی ازمحاسن ها بلندت کرد

بیا خب میهمان کنج ویران خودم باشی


سرت را وقت قرآن خواندنت برطشت کوبیدند

توبایدبعد از این قاری قرآن خودم باشی


کنار تو که از انگشتر و خلخال صحبت کردم

فقط می خواستم امشب پریشان خودم باشی


اگرچه این لبی که ریخته بوسیدنش سخت است

تقلامی کنم یک بوسه مهمان خودم باشی


علی اکبر لطفیان

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۵:۲۱
هم قافیه با باران

نشسته برف پیری روی مویت  دلم می­خواست تا باران بگیرد

تنت از خستگی خرد و خمیر است  بیا تا خانه بوی نان بگیرد

 

بهـــــاران از تو تصویـــری ندارد  پــدر پاییـــــز تقصیـــری ندارد

نمی­خواهم که در این فصل غربت دل پرمهــرت از آبان بگیرد

 

غریب و خسته و بی سرپناهم  سیاه است آسمان بختگاهم*

برای برگ های زرد عمـــــرم  بگـــو جنگل حنــا بندان بگیــــرد

 

پدر اندوه در دلهــا زیاد است  سرِ راه تو مشکل ها زیاد است

بگو کی می­رسد از راه آن روز  که بر ما زندگــی آسان بگیرد

 

خدا قوت... نباشی خسته­ای ماه  از این دنیای تاریک و پر از آه

خدای یوسفِ افتـــاده در چاه  تقاصت را از ایــن زندان بگیرد..

 

خدا را شکر اگر امروز غم هست حرم هست و حرم هست و حرم هست

خودت گفتی به من ، امکان ندارد  دل سادات در ایــران بگیرد


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۴:۵۲
هم قافیه با باران

همین کــه مـــوی سیاه تو شد رها در باد..

چه بی بهانه شکستم چه بی صدا در باد..


شکست بغض من وُ چشم های مضطربـــم

گــریـسـت عطـــــر پــراکنــــده ی تو را درباد


غروب بـــود کــــه رفتــــی و باد مـــــی آمــد

چــــه گریـــه ها که نکردم غــروب ها در باد..


به سمت باغِ خـــزان دیــده برنمــــی گــــردد

شکوفـــه ای که شد از شاخـه ها جدا در باد


میــــان داغ تــــو و اشــــک و آه حیـــرانـــــم

در آتـش است دلـــــم یـــا در آب یـــا در باد...


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۴:۴۹
هم قافیه با باران

درد ِعشقی کشیده ام که فقط ، هر که باشد دچار می فهمد

مرد ، معنای غصّه را وقتی ، باخت پای قمار می فهمد


بودی و رفتی و دلیلش را ، از سکوتت نشد که کشف کنم

شرح ِ تنهایی مرا امروز ، مادری داغدار می فهمد


دودمانم به باد رفت امّا ، هیچ کس جز خودم مقصّرنیست

مثل یک ایستگاه ِمتروکم ، حسرتم را قطار می فهمد


خواستی باتمامِ بدبختی ، روی دستِ زمانه باد کُنم 

درد آوارگیِ هر شب را ، مُرده ی بی مزار می فهمد


هر قدم دورتر شدی از من ، ده قدم دورتر شدم از او

علّت شکّ سجده هایم را ، « مهُرِرکعت شمار» می فهمد !


قبلِ رفتن نخواستی حتّی ، یک دقیقه رفیقِ من باشی

ارزش یک دقیقه را تنها ، مُجرمِ پای دار می فهمد


شهر ، بعد از تو در نگاهِ من ، با جهنّم برابری می کرد

غربتِ آخرین قرارم را ، آدم ِ بی قرار می فهمد


انتظارِمن ازتوانِ تو ، بیشتر بود ، چون که قلبم گفت :

بس کن آخر ! مگرکسی که نیست ، چیزی ازانتظارمی فهمد ؟


 امید صباغ نو

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۴:۳۰
هم قافیه با باران

از من تلخ چرا شهد و عسل میخواهـی

تو چه از این زن زانو به بغل میخواهــی


من که غارت زده ی هند نگاهت هستم

از من خاک نشین تاج محل میخواهــی


مشتری نیستــی و راهــی سیاراتـــی

از زمین خورده ترین ماه زحل میخواهــــی

 

در قصاید سخــن هجر به پایان نرسیـــد

پس تو امروز چه از جان غزل میخواهی ...؟


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۴:۲۰
هم قافیه با باران

غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش

تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش

شبیه ابر بهاری هوای ناحیه را

پر از ترنم غم کرده  اشک سوزانش

سلام کرد به جدش ... سلامی از سر صدق

سلام آن که کند جان  فدای  جانانش

سلام کرد بر آن گونه های خاک آلود

بر آن  تنی که نمودند نیزه بارانش

سلام کرد بر آن بوسه گاه نورانی

سلام آنکه کند جان خویش قربانش

سلام آن که دلش زخمی مصیبت هاست

سلام آن که اگر بود کربلا –جانش

میان طف ، سپر تیغ و نیزه ها می کرد

و می سپرد به شمشیرها گریبانش

سلام کرد بر آن جام نیزه نوشیده

بر آن کسی که شکستند عهد و پیمانش

سلام آنکه اگر نی نوا حضور نداشت

علی الدوام شده ناله ی فراوانش

سلام آن که سرازیر می شود هر روز

 به جای اشک روان ، سیل خون زچشمانش...


مریم سقلاطونی

۱ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران