هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟

وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟

وآنکه سوگند خورم ، جز بسر او نخورم

وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟

وآنکه جانها بسحر نعره زنانند ازو

وآنکه ما را غمش از جای ببردست کجاست؟

جان جانست و گر جای ندارد چه عجب؟!

این که جا می طلبد در تن ما هست کجاست؟

پردۀ روشن دل بست و خیالات نمود

وآنکه در پرده چنین پردۀ دل بست کجاست؟

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟


مولوی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

امشب ستاره های مرا آب برده است 

 خورشید واره های مرا ،‌خواب خورده است 

 نام شهاب های شهید شبانه را 

 آفاق مه گرفته هم از یاد برده است 

از آسمان بپرس که جز چاه و گردباد 

 از چالش زمین چه به خاطر سپرده است 

 دیگر به داد گمشدگان کس نمی رسد 

آن سبز جاودانه هم انگار مرده است 

 ماه جبین شکسته ی در خون نشسته را 

 از چارچوب منظره دستی سترده است 

 عشق - آتشی که در دلمان شعله می کشید 

 از سورت هزار زمستان فسرده است 

 ای آسمان که سایه ی ابر سیاه تو 

 چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است 

 باری به روی دوش زمین تو نیستم 

 من اطلسم که بار جهانم به گرده است


حسین منزوی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

پاییز شد فصل بهاری که به من دادند

طی شد تمام روزگاری که به من دادند

.

خورشید پیشم هست اما من نمیبینم

نفرین به این چشمان تاری که به من دادند

.

یعقوب نابینای راه یوسفم کردند

با گریه ی بی اختیاری که به من دادند

.

 از بس نیامد که زمان رفتنم آمد

اینگونه سر شد انتظاری که به من دادند

.

پایان کار من به وصل او نینجامید

آخر چه شد قول و قراری که به من دادند

.

ای جاده ها! ای جمعه ها ای مردم دنیا

کو وعده ی آن تکسواری که به من دادند

.


من آرزوی دیدنش را میبرم شاید

..گاهی بیاید تا مزاری که به من دادند

.

حالا زمستان است و‌من در گور خوابیدم

خورشید من! این خانه تاریک ِ به من دادند 

...

علی اکبر لطیفیان..

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۴
هم قافیه با باران

لبخند زد، کج کرد قدری گردنش را

این گونه ثابت کرد حرف مُتقَنش را


عاشق شدم در کمتر از یک لحظه شاید

جادوی سحرآمیزِ صحبت کردنش را


مجنون برای این که با لیلا بماند

در هر نفس حل می کند عطرِ تنش را


شاید دلش پُر باشد از سوزِ زمستان

کوهی که پنهان کرده بغضِ بهمنش را


یعقوب وا کن چشم هایت را که یوسف

دارد خودش می آورَد پیراهنش را


میخواهمت تا پای جانِ خویش، چونان

سربازِ سرسختی که خاکِ میهنش را


وقتی تو هستی مبتدای جمله هایم

از آخرش باید بیاندازم "منَ"ش را


شأنِ نزولِ عشق گرمای لبِ توست

بگذار تابستان بکوبد خرمنش را


محمّد عابدینی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۴
هم قافیه با باران

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست


خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست


شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن

بامدادت که نبینم طمع شامم نیست


چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم

به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست


نازنینا مکن آن جور که کافر نکند

ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست


به خدا و به سراپای تو کز دوستیت

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست


سعدیا نامتناسب حیوانی باشد

هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست


سعدی شیرازی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۳
هم قافیه با باران

گاهی شرار شرم و گاهی شور شیدایی است

این آتش از هر سر که برخیزد تماشایی است


دریا اگر سر می زند بر سنگ حق دارد

تنها دوای درد عاشق ناشکیبایی است


زیبای من! روزی که رفتی با خودم گفتم

چیزی که دیگر برنخواهد گشت زیبایی است


راز مرا از چشم هایم می توان فهمید

این گریه های ناگهان از ترس رسوایی است


این خیره ماندن ها به ساعت های دیواری

تمرین برای روزهایی که نمی آیی است


شاید فقط عاشق بداند او چرا تنهاست

کامل ترین معنا برای عشق تنهایی است


فاضل نظری

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

گوشه‌ی ابرو که با چشمت تبانی می‌کند

این دل خامــوش را آتش فشانــی می‌کند


عاشقت نصف جهــان هستند، اما آخرش

لهجه‌ات آن نصفه را هم اصفهانی می‌کند


چای را بی پولکی خوردن صفـا دارد، اگر

حبه قندی مثل تو شیرین زبانی می‌کند


 گاه می‌خواهد قلم در شعر تصویرت کند

عفو کن او را اگر گاهــی جوانی می‌کند


روی زردی دارم اما کس نمی‌داند درست

آنچه با من عطر شالی ارغوانی می‌کند


عاشق چشمت شدم، فرقی ندارد بعد از این

مهربانــــی مــی‌کند ، نامهربانـــــی مـی‌کند


مــاه من! شعرم زمینی بــود اما آخرش

عشق تو یک روز ما را آسمانی می‌کند


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۹
هم قافیه با باران

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم !



در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید



یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم



ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ



یادم آید : تو بمن گفتی :

ازین عشق حذر کن !

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینة عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ، که دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !



با تو گفتنم :

حذر از عشق ؟

ندانم

سفر از پیش تو ؟

هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !



اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید



یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم



رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !

بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


فریدون مشیری

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۸
هم قافیه با باران

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن ! آینه اینقدر تماشایی نیست


حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا

دو برابر شدن غصه تنهایی نیست ؟!


 بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست



آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست


آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست


 خواستم با غم عشقش بنویسم شعری

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست


فاضل نظری

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۸
هم قافیه با باران

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را

 

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد 

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

 

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

 

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را


مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

 

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

به تو اصرار نکرده است فرایندش را


قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

 


حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید 

بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

 

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

لای موهای تو گم کرد خداوندش را

 

 کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

عاقبت بعد از هزاران زنگ و پیغام آمدی

خانه‌ام را موزه کردند و سرانجام آمدی 


آمدی تشریف بردی بی سلام و بوسه‌ای 

مثل ماموران تشریفات اعدام آمدی


احتمال سکته‌ام را پیش بینی کرده‌ای

یا که از ناز تو بود آرام آرام آمدی


روی و موی و دکمۀ پیراهنت باز است و باز

نازکردی در پی تبلیغ اسلام آمدی


ماه را دیدم لبش لرزید حرف اما نزد

چارده شب بعد از آن شب که لب بام آمدی


دل به دستت دادم و گفتی که سیرم، می‌روم 

روزی‌ات بوده، بیا بنشین سرشام آمدی


ریسمانها دور دست و پای من پیچیده بود

آمدی اما برای دیدن دام آمدی


در خودم پیچیده بودم ناگهان برخاستم

با دوای قطعی درمان سرسام آمدی


آرش شفاعی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

"ادخلوها بسلام آمنین" ... در باز شد

ازمیان جمعیت راهی به این سر باز شد


در حرم سهل است، حتی در دل میدان مین

هر زمان که "یارضا" گفتیم معبر باز شد


اول نامش که آمد بر زبانم سوختم

دردلم بال صد و ده تا کبوتر باز شد


از صدای گریه ی زن ها یکی واضح تر است

خوش به حالش بعد عمری بغض مادر باز شد


دار قالی... پنجره فولاد... مادر سال ها

بس که روی هم گره زد بخت خواهر باز شد


مادر از باب_الرضا رد شد به من رو کرد و گفت

بچه که بودی زبانت پشت این در باز شد


شاعری آمد به قصد ترک سیگارش حرم

عادتش را ترک کرد اما کبوترباز شد...!


محمد حسین ملکیان

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران
وا کرده ام آغوش قُلِ اللهِ شَهیدا
نزدیک بیا اَقرَبُ مِن حَبلِ وَریدا

از کوچه گذشتی و نگاهم به تو افتاد
لزید دلم زُلزِلَ زِلزالَ شَدیدا

عشاق رهیدند و اسیران عُقلایند
مردم دو گروه اند شَقیّاً و سَعیدا

از کعبه و بتخانه قیاماً و قُعودا
رفتم به در میکده عَبداً و عَبیدا

با جوهر خاکستر پروانه نوشتم
مَن ماتَ مِن العِشق فَقَد ماتَ شَهیدا

مهدی جهاندار
۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۳
هم قافیه با باران

اول عشق تو «لَن» بود نمی دانستم

آخرش هم «ابَداً» بود نمی دانستم

نام عاشق همه جا بیشتر از معشوق است

همه جا صحبت من بود نمی دانستم

چشم من خیس شد، عاشق شدنم هم لو رفت

گریه بر من قَدِغن بود نمی دانستم

بعد از این نام مرا نیز فراموش کنید

عشق، بد نام شدن بود نمی دانستم

تا دم خیمه رسیدیم و ندیدیم تو را

دل ما اهل «قَرَن» بود نمی دانستم

از لب چشمه مرا تشنه برم گرداندند

تشنگی طالع من بود نمی دانستم

مرغ باغ ملکوتم به خدا حیف شدم

در دلم میل چمن بود نمی دانستم


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۳
هم قافیه با باران

کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست

در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست


چون چشم تو دل می‌برد از گوشه نشینان

همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست


روی تو مگر آینه لطف الهیست

حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست


نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم

مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست


از بهر خدا زلف مپیرای که ما را

شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست


بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز

در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست


تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است

جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست


دی می‌شد و گفتم صنما عهد به جای آر

گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست


گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت

در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست


عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت

با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست


در صومعه زاهد و در خلوت صوفی

جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست


ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ

فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست


حافظ شیرازی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۲
هم قافیه با باران

رد نشو از میان قبرستان، مرده‌ها را تو بی‌قرار نکن

چادرت را به روی خاک نکش، روحشان را جریحه دار نکن


از قدمهای نرم تو بر خاک، تنشان توی قبر می‌لرزد

دست بر سنگها نزن بانو! به تب و لرزشان دچار نکن 


عطر تو بوی زندگی دارد خطر جان گرفتگی دارد

مرده‌ها خوابشان زمستانی است، زودتر از خدا، بهار نکن 


دلبری را به بید یاد نده، گوشه‌ی زلف را به باد نده

جان من! جان من به مو بند است قبض روح مرا دوبار نکن


عینک دودیت پر از معناست، چهره‌ات با خسوف هم زیباست

پشت آن تاج گل نشو پنهان، ماه من! با گل استتار نکن


ظرف حلوا به دست می‌آیم، چای و خرما به دست می‌آیم

روح دیدی مگر که جا خوردی؟ روح من! از خودت فرار نکن

 

به خودش هی امید داده کسی روبروی تو ایستاده کسی 

به سلامش بیا جواب بده، مرد را پیش مرده خوار نکن


باز کن لب که وقت خیرات است ذکر، شادی روح اموات است 

زندگان هم نگاهشان به تو است، شکر و قند احتکار نکن 


در نگاهت غرور می‌بینم اینقدر بد نباش شیرینم!

سوی فرهاد هم نگاهی کن خسروان را فقط شکار نکن


دل به چشم تو باختم اما، با غرور تو ساختم اما

آه مظلوم دردسر دارد سر این یک قلم قمار نکن


روز من هم شبی به سر برسد، صبح شاید به تو خبر برسد 

«تا توانی دلی بدست آور» اعتمادی به روزگار نکن


شعرِ بر روی سنگ را دیدی؟ قبر کن با کلنگ را دیدی؟

چشم روشن! دو روز دنیا را پیش چشمم بیا و تار نکن


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۱
هم قافیه با باران

یکی رد شد شبیه او ، پر از ابهام و تردیدم

همین که دیدمش جا خوردم و ناگاه ترسیدم

به یک لحظه تمام خاطرات کهنه ام طی شد

زمین دور سرم گشت و منم آرام چرخیدم


همان چادر ، همان هیبت ، همان چشمان پر شورش

تمام ارتفاعش را به چشمم در نوردیدم

همین که یادم آمد خنده های بی مثالش را

نمیدانم چه شد بی اختیار از خویش خندیدم ..


دوباره حال نابی را درون سینه حس کردم

دوباره شعله ور گشته تنور سرد امیدم

ته کوچه به چپ پیچید و یک لحظه نگاهم کرد

مسیرم را عوض کردم درون کوچه پیچیدم


قدم را تند تر کردم رسیدم در کنار او

خودم یادم نمی آید سوالی را که پرسیدم

حواسش پرت بود انگار چادر از سرش افتاد

خدایا کور میگشتم ولی او را نمیدیدم


جهان تاریک شد یک لحظه دیدم رقص چادر را

چو عطرش با نسیم آمد منم در باد رقصیدم

همیشه در خیالاتم دلم مغرور و محکم بود

دو تار از موی او دیدم شبیه بید لرزیدم ....


عذابی میکشم وقتی به یادش باز می افتم

به او گفتم ببخشید و ولی خود را نبخشیدم

پشیمانی ندارد سود وقتی عاشقش باشی

نباید عاشقش میگشتم اما دیر فهمیدم ...


سید تقی سیدی 

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

دیـــوار مست و پنجـــره مست و اطاق مست!

این چندمین شب است که خوابم نبرده است


رؤیای « تو » مقابل « من » گیج و خط خطی

در جیـــغ جیــــغ گردش خفـّاشهــــای پـست


رؤیای « من » مقابل « تو » - تو که نیستی!-

[ دکتر بلند شد... و مــــرا روی تخت بست ]


دارم یواش واش... کــــه از هوش می رَ...رَ...

پیچـیده توی جمـجمه ام هی صدای دست ↓


هی دست ، دست می کنــی و من که مرده ام

مردی که نیست خسته شده از هرآنچه هست!


یا علم یا کـــه عقل... و یا یک خدای خوب...

- « باید چه کار کرد ترا هیچ چی پرست؟! »


من از...کمک!...همیشه...کمک!...خسته تر... کمک!!

[مامان یواش آمد و پهلوی من نشست]


- « با احتیاط حمل شود که شکستنیـ ... »

یکهو جیرینگ! بغض کسی در گلو شکست!


مهدی موسوی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

او استکان چایی خود را نخورد و رفت

بغض مرا به دست غزل ها سپرد و رفت


گفتم نرو ! بمان ! قسم ات می دهم ولی

تنها به روی حرف خودش پا فشرد و رفت


گفتم که صد شمار بمان تا ببینم ات

یک خنده کرد و تا عدد دَه شمرد و رفت


گفتم که بی تو هیچم و او گفت بی نه با!

در بیت آخرین غزلم دست برد و رفت


یعنی به قدر چای هم ارزش...؟ نه بی خیال

او استکان چایی خود را نخورد و رفت


حسین زحمتکش

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران

و انسان هرچه ایمان داشت، پای آب و نان گم شد

زمین با پنج نوبت سجده،در هفت آسمان گم شد


شب میلاد بود و، تا سحرگاه آسمان رقصید

به زیر دست و پای اختران، آن شب زمان گم شد


همان شب چنگ زد در چین زلفت، چین و غرناطه

میان مردم، چشم تو یک هندوستان گم شد


از آن روزی که جانت را اذان ِ جبرییل آکند

خروش صورِ اسرافیل، در گوش اذان گم شد


تو نوحِ نوحی، اما قصه ات شوری دگر دارد

که در طوفان ِ نامت کشتی پیغمبران، گم شد


شب میلاد در چشم تو، خورشیدی تبسم کرد

شب معراج زیر پای تو، صد کهکشان گم شد


ببخش ای محرمان در نقطه ی خال لبت حیران

خیالِ از تو گفتن داشتم، اما زبان گم شد


علی رضا قزوه

۱ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران