هم‌قافیه با باران

باعث و بانی خیر است که شر می بیند
دل به دریا زده از کوسه ضرر می بیند

شهر بد بین شده هرچند به من ،احوالم
چون بتی است که بر شانه تبر می بیند

اشک آتش شده و روز به روز آیینه
زیر چشمان مرا سوخته/تر می بیند

بین این سنگ دلان حال کسی را دارم
که خودش را وسط عصر حجر می بیند

دل شکسته چو اناری شدم و خوشحال است
خلق از اینکه مرا خون به جگر می بیند

جسدی زنده ام آری که تنم روحش را
مدتی هست که مفقودالاثر می بیند

جواد منفرد
۰ نظر ۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۴:۵۲
هم قافیه با باران

ترانه گفت: برقصم به روی لب هایت؟
ستاره گفت:بتابم بر اوج شب هایت؟

بهار گفت:بیایم به ابر امر کنم
زلال لطف بپاشد به سوز تب هایت؟

اجازه هست بمیریم اگر دل تو گرفت؟
و نقل شعر بپاشیم بر طرب هایت؟

چه رعد و برق بهارانه ای پس از باران
دل رحیم تو و آن به آن غضب هایت

چه وقت می رسد آن خوش حساب امر کند
بیا و بازبگیر از لبم طلب هایت

به شعر من نظر اندازد و بفرماید
پسند آمده در خاطرم ادب هایت

عجیب نیست اگر سحر می کنی با شعر
منم دلیل نجیب همه عجب هایت

آرش شفاعی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۲:۲۱
هم قافیه با باران

عطرِ تو تراود مگر از بسترم امشب
کاین گونه گریزان شده خواب از سرم امشب

چون تشنه پس از وصلتِ دریا و چه کوتاه
از هر شبِ دیگر تک و تنهاترم امشب

بیدار نشستم که غمت را چو چراغی
از شب بِسِتانم ،به سحر بِسپُرم امشب

این گونه مضاعف شده ظلمت که من ای دوست
از دولتِ یادِ تو شبی دیگرم امشب

ای کاش پَری وار  فرود آیی از آفاق
یا آن که دهد سِحرِ تو بال و پرم امشب

تا پیش تر از آن که شوم سنگ در این شب
رختِ خود از این مهلکه بیرون برم امشب

اشکت چه شد ای چشم! که آن برقِ شهابی
شعری شده آتش زده در دفترم امشب

 حسین منزوی

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

دلم گرفته برای دوباره دیدنِ تو
برای بوسه زدن موقعِ رسیدنِ تو

دلم گرفته برای صدای دلچسبت
برای مست شدن لحظه ی شنیدنِ تو

پرنده های سراسیمه می شوندآرام
دُرُست وقتِ عزیزِ نَفس کشیدنِ تو

چه اتفاقِ قشنگی ست عاشقی کردن
میان بِرکه ی آرامِ آرمیدنِ تو !

چه آهوانه می گُذری ای پلنگِ آبی پوش
پُر است دستِ من از حسرتِ رمیدنِ تو

تو سیب سرخ نیازی و دستِ من نارَس !
بگو چگونه شبی می رسم به چیدنِ تو؟!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

ای گیسوان رهای تو از آبشاران رهاتر
چشمانت از چشمه ساران ِ صاف ِسحر با صفاتر

با تو برای چه از غربت دست هایم بگویم ؟
ای دوست ! ای از غم غربت به من آشناتر

من با تو از هیچ ، از هیج توفان هراسی ندارم
ای ناخدای وجود من ! ای از خدایان خداتر

ای مرمر سینه ی تو در آن طرف پیراهن سبز
از خرمن یاس ، در بستر سبزه ها دلبرباتر

ای خنده های زلال تو در گوش ذرّات جانم
از ریزش می به جام آسمانی تر و خوش صداتر

بگذار راز دلم را بدانی : تو را دوست دارم
ای با من از رازهایم صمیمی تر و بی ریاتر

آری تو را دوست دارم ، وگر این سخن باورت نیست
اینک نگاه ستایشگرم از زبانم رساتر

حسین منزوی

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۴۸
هم قافیه با باران
تلاقی بشکوهِ مِه و معمایی
تراکم ِ همه ی رازهای دنیایی

به هیچ سلسله ی خاکیان نمی مانی
تو از کدامین دنیای تازه می آیی ؟

عصیر دفتر « حافظ » ؟ شراب شیرازی ؟
چه هستی آخر ؟ کاین گونه گرم و گیرایی ؟

تو از قبیله ی سوزان آتشی شاید
چنین که سرکش و پاک و بلند بالایی

مرا به گردش صد قصّه می برد چشمت
تو کیستی ؟ ز پری های داستان هایی ؟

شعاع نوری ، بر تپه های روشنِ موج
تو دختر فلقـّی و عروس دریایی

نسیم سبزی ، از جلگه های تخدیری
گل سپیدی ، بر آب های رؤیایی

فروغ باری ، خون نظیف خورشیدی
شکوهمندی ، روح بزرگ صحرایی

تو مثل خنده ی گل ، مثل خواب پروانه
تو مثل آن چه که نا گفتنی است ، زیبایی

چگونه سیر شود چشمم از تماشایت ؟
که جاودانه ترین لحظه ی تماشایی

حسین منزوی
۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۴۸
هم قافیه با باران
چند از دگران وصفِ جمال تو شنیدن
خوش آنکه میسّر شودم روی تو دیدن

ترسم روم از دست اگر روی تو بینم
زین‌سان که شوم مست ز نام تو شنیدن

از اشک خود آموختم ای مردم دیده
آغشته به‌خون پیش تو هر لحظه دویدن

کبک ار چه به رفتار بسی تیز نهد پای
دستش ندهد با تو درین شیوه رسیدن

ما را نبوَد تحفه بجز ناله و آهی
وان هم نتوان پیش تو گستاخ کشیدن

از خون دلم بس که روَد تَف سوی بالا
خونابه ی دل خواهدم از بام چکیدن

"جامی" که بوَد تا گلی از باغ تو چیند
ای‌کاش تواند خسی از راه تو چیدن

عبدالرحمن جامی
۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۴۸
هم قافیه با باران
تشنه‌ام امشب, اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف ترا نوشم و خوابم نبرد

روح من در گرو زمزمه‌ای شیرینست
من دگر نیستم, ای خواب برو, حلقه مزن !
این سکوتی که تو را می‌طلبد نیست عمیق
وه که غافل شده‌ای از دل غوغائی من

می‌رسد نغمه‌ای از دور بگوشم, ای خواب:
مکن این نغمه جادو را خاموش , مکن !
«زلف ,چون دوش رها تا بسر دوش مکن
ای مه امروز پریشانترم از دوش مکن»

در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمه‌ایست
برو ای خواب, برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه‌ایست

چشم ,بر دامن البرز سیه دوخته‌ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب ست
عشق در پنجه غم قلب مرا می‌فشرد
با تو ای خواب, نبرد من و دل زین سبب ست!

مرغ شب آمد و در لانه تاریک خزید
نغمه اش را بدلم هدیه کند بال نسیم
آه. . . بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمه همدرد فتوحی‌ست عظیم !

مهدی اخوان ثالث
۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۴۹
هم قافیه با باران
در نگاهت صد غزل در حد سعدی ریخته
صحنه های بی نظیری از لوندی ریخته

آفرین داری که این اندازه در رفتار تو
جلوه های با شکوه بهره مندی ریخته

راه می آیی و پیش پای زیبایی تو
بر زمین درخواست های مستمندی ریخته

عاشقان خاص داری، در میان کشته هات
پادشاه و امپراطور و افندی ریخته

باد از شهد لبت نوشید، حالا توی شهر
اینهمه در خانه ها بیمار قندی ریخته

بیت نابی بود، اما در نگاهت همچنان
حس و حال بیت های ناب بعدی ریخته

جواد مزنگی
۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۴۲
هم قافیه با باران

تو جام عشق را بستان و می رو
همان معشوق را می دان و می رو

شرابی باش بی خاشاک صورت
لطیف و صاف همچون جان و می رو

یکی دیدار او صد جان به ارزد
بده جان و بخر ارزان و می رو

چو دیدی آن چنان سیمین بری را
بده سیم و بنه همیان و می رو

اگر عالم شود گریان تو را چه
نظر کن در مه خندان و می رو

اگر گویند رزاقی و خالی
بگو هستم دو صد چندان و می رو

کلوخی بر لب خود مال با خلق
شکر را گیر در دندان و می رو

بگو آن مه مرا باقی شما را
نه سر خواهیم و نی سامان و می رو

کیست آن مه خداوند شمس تبریز
درآ در ظل آن سلطان و می رو

مولانا

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن
نیست گشتن، لیک عمر جاودانی داشتن

عقل را دیباچهٔ اوراق هستی ساختن
علم را سرمایهٔ بازارگانی داشتن

کشتن اندر باغ جان هر لحظه‌ای رنگین گلی
وندران فرخنده گلشن باغبانی داشتن

دل برای مهربانی پروراندن لاجرم
جان بتن تنها برای جانفشانی داشتن

ناتوانی را به لطفی خاطر آوردن بدست
یاد عجز روزگار ناتوانی داشتن

در مدائن میهمان جغد گشتن یکشبی
پرسشی از دولت نوشیروانی داشتن

صید بی پر بودن و از روزن بام قفس
گفتگو با طائران بوستانی داشتن

پروین اعتصامی

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران

دل و جانی که دربُردم من از ترکان قفقازی
به شوخی می‌بَرند از من سیه‌چشمان شیرازی

من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من می‌کنی بازی

بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم
که حُسن جاودان برده‌ست عشق جاودان بازی

ز آه همدمان باری کدورت‌ها پدید آید
بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمّازی

غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمه‌ی طبعی
که چون چشم غزالان داند افسون غزل‌سازی

به مُلک ری که فرساید روان فخر رازی‌ها
چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی

عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد
تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنّازی

هر آن کو سرکشی داند مبادش سروری‌ای گل
که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی

گر از من زشتی‌ای بینی به زیبائی خود بگذر
تو زلف از هم گشائی به که ابرو در هم اندازی

به شعر شهریار آن به که اشک شوق بفشانند
طربناکانِ تبریزی و شنگولانِ شیرازی

‌شهریار

۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۱۴
هم قافیه با باران

‌احساس از هفت آسمان می بارد ، احساس
بوی گل سرخ است یا  بوی گل یاس

عالم همه تفسیر لبخند تو ای عشق
از بای بسمِ اللَّه بخوان تا سینِ وَ النّاس

باب الحوائج تشنه تر از دیگران است
این راز را تنها تو می دانی و عباس

تاریخ را هر جا ورق زد باد ، ای داد
پایی به زنجیر است یا دستی به دستاس

امّا تو می بخشی، تو بابای رضایی
والکاظمینَ الغیظ وَ العافینْ عنِ النّاس

فردا که سر از سجده برداری ، درختان
پُر گشته اند از دانه های سرخ گیلاس

‌مهدی جهاندار

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

به تودیع تو جان می‌خواهد از تن شد جدا حافظ
به جان کندن وداعت می‌کُنم حافظ خداحافظ

ثناخوانِ توام تا زنده‌ام امّا یقین دارم
که حقّ چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ

من از اوّل که با خوناب اشک دل وضو کردم
نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ

تو صاحب‌خرمنی و من گدایی خوشه‌چین امّا
به انعام تو شایستن نه حدّ هر گدا حافظ

به روی سنگ قبر تو نهادم سینه‌ای سنگین
دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ

در اینجا جامه‌ی شوقی قبا کردن نه درویشی است
تهی کن خرقه‌ام از تن، که جان باید فدا حافظ

تو عشق پاکی و پیوند حُسن جاودان داری
نه حُسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ

مگر دل می‌کَنم از تو، بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت می‌کنم حافظ خداحافظ

‌شهریار

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

بازیچهٔ خود ساختی موی سیاهم را
بردی به هر جا خواستی با خود نگاهم را

در شهر خود من بایزید کوچکی بودم
از من گرفتی خانه‌ام را خانقاهم را

بی‌آشیانم کردی ای طوفان بی‌هنگام!
انداختی تنها درخت تکیه‌گاهم را

حالا در این باران کجا باید بخوابانم
گنجشک‌های زخمی بی‌سرپناهم را؟

من مطمئن بودم تو در خورجین خود داری
هر‌آنچه امکان دارد از دنیا بخواهم را-

اما تو هم برداشتی ای باد پاییزی!
مثل تمام هم‌سفرهایم کلاهم را

حالا در این طوفان کجا باید بخوابانم
گنجشک‌ها... گنجشک‌های بی‌گناهم را؟

پانته آ صفایی

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

بگویم روح اقیانوس در این شهر خشکیده است؟!
و یا دست اجل یک باغ بی‌پاییز را چیده است؟!

چه باید گفت؟ هر چیزی بگویم کمتر از "درد" است!
چه باید گفت با شهری که داغی اینچنین دیده است؟

به این شهرِ دلش از شیشه و کاشی چه باید گفت؟
که از غم، چل‌ستون پیکرش یکباره لرزیده است

پس از این، دستمالِ ابر از دستش نمی‌افتد
چه باران سیاهی روی دانشگاه باریده است!

شبیهت کیست آخر؟... فی‌المثل خورشید؟!... او را هم
کسی روشن‌تر از لبخند گیرای تو نشنیده است!

به قدر و آبرو، این خاک را کردی لسان‌الارض*
تو را در دامنش کِی باغ رضوان** خواب می‌دیده است؟!

چه کاشی ها که از گلدسته‌ها ناخوانده، می‌افتند!
اگر باور کنند آن چشمها در خاک خوابیده است...

پانته‌آ صفایی

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۱۴
هم قافیه با باران

هر صبح جمعه آمدنت را گریستیم
ای عشق صبح شنبه نیایی که نیستیم!

معنای انتظار در اینجا، نشستن است!
گاهی مگر برای تماشا بایستیم

تاریخ! بی وفایی ما را کتاب کن
تا اهل کوفه نیز بدانند کیستیم

بی انتهاست یوسف و بی حدّ و غایت است
ما کاسبان به فکر صدیم و دویستیم

یا ایّها العزیز، همه چیز ما تویی
ما قطره ایم و بحر تویی، بی تو چیستیم؟

ما را ببخش، منتظرانت نبوده ایم
اما میان منتظرانت که زیستیم

مهدی جهاندار

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۱۳
هم قافیه با باران

کسی ندیده پس از رفتن ِتو ، خندهء من
شراب هم نشد_از یادِ تو برنده_ء من

زنان ِ زُبدهء چشمان ِ تو چه می خواهند
ز جان ِ پیرپسرهای بی پرندهء من

پلنگ های جوانی ، به یاد تو هر دم
دویده اند درون ِ رگ ِ جهندهء من

بدونِ وقفه و مغرور، سینه می کوبند
گوزن های خیالت، به دنده دندهء من

غمت به شیوهء پیکرتراش های لجوج
نشسته است به وسواس، گرمِِ رندهء من

‌سیدمحمدعلی رضازاده

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۱۳
هم قافیه با باران

دلم گرفته به حدی که وا نخواهد شد
از انفرادی دنیا رها نخواهد شد
.
شبیه پنجره‌ای خسته رو به دیوارم
که جز به کوری بن‌بست وا نخواهد شد
‌.
چقدر بغض که خشکیده در گلو اما
به قدر قطره‌ی اشکی صدا نخواهد شد
‌.
دعایتان گره از کار بسته‌ام نگشود
لعینِ عشق که حاجت‌روا نخواهد شد
.
برای زندگی‌ام فکر دیگری دارم
عقاب، در قفسِ مرگ جا نخواهد شد
.
مگر که شعر، مرا طور دیگری خوانَد
وگرنه حق جنونم ادا نخواهد شد
‌.
به روی سنگ مزارم دونقطه بگذارید
که گفته‌های من از من جدا نخواهد شد
.
‌رضا احسان‌پور

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۵۰
هم قافیه با باران
به تودیع تو جان میخواهد از تن شد جدا حافظ
به جان کندن وداعت می کنم حافظ، خداحافظ

ثنا خوان توام تا زنده‌ام اما یقین دارم
که حقّ چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ

من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم
نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ

تو صاحبْ خرمنی و من گدایی خوشه چین اما
به انعام تو شایستن نه حدّ هر گدا حافظ

به روی سنگ قبر تو نهادم سینه‌ای سنگین
دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ

در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی‌ست
تهی کن خرقه‌ام از تن که جان باید فدا حافظ

تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری
نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ

مگر دل می‌کَنم از تو بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت می کنم حافظ، خداحافظ...

شهریار
۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۱۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران