هم‌قافیه با باران

مشعلی در دست بادم، حال و روزم خوب نیست
در دل آتشفشان هم، اینچنین آشوب نیست

پا که می‌کوبی بر این آتش، جری‌تر می‌شود
چاره‌‌ی طغیان گری مانند من، سرکوب نیست

هرچه بی‏رحمانه سیلی می‏خورم از دست تو
اعترافم همچنان جز ذکر یا محبوب نـیـست

پیش پایت آنقدر افتادم و برخاستم
تا بدانی هر که افتاد از نفس مغلوب نیست

بـا هـمـین تـکرارهـای ســاده بــالا مـــــی‌روم
نردبان چیزی به جز تکرار چندین چوب نیست

انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۲
هم قافیه با باران

‍ چشمـانِ تـو در عکـس هایـت تـر بیـافتـد،
هی نقطـه ضعفـت دسـتِ شهـریـور بیـافتـد،

 بـا آن همـه نـذر و دعا و التـمـاسـت،
آن اتـفــاقِ لـعـنـتـی آخـر بیـافتـد...

درگیـر رنـگِ روسـری هایـت نبـاشـی
تـا فکـرِ دیـدارش بـه کـل از سـر بیـافتـد

از تـو بخـواهـد در نبـودش مـرد باشـی،
در آینـه تصـویـرِ یـک دختـر بیـافتـد

دیگر به چشم اش زندگی زیبا نباشد
از شوق کیف و لاک و انگشتر بیافتد

رویا باقری

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۲۲
هم قافیه با باران
بخوان که پُر شود از تو شبِ بهاریِ من
بخوان برای من ای کودکم، قناریِ من!

به روی شاخه ی دستانم آشیانه بساز
کنارِ چشمِ من این جویبار جاریِ من

میان دفتر نقّاشی ات که خط خطی است
بکش پرنده ی سرخی به یادگاریِ من

میان آن دو نگاه همیشه شیطان هست
نشانی از من و از وقتِ بی قراری من

به خانه آمده ام کوله بار غم بر دوش
برای بردن آن ها بیا به یاریِ من

به چهره ام بنشان خنده ی نگاهت را
ز شانه ام بتکان غربتِ غباریِ من!

یدالله گودرزی
۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۴۰
هم قافیه با باران

نبوت ظاهرا تنها به احمد می شود منجر
نگو بر قائم آل محمد می شود منجر

اگر که نیست حالا ظاهرا اما خدارا شکر
نباشد های ما روزی به باشد می شود منجر

همیشه انتظارش را گرفتم چون یقین دارم
زمانی بوق اشغالش به ممتد می‌ شود منجر

اگر که منتظر هستیم پس سرباز موعودیم
النگوهای مادر هم به گنبد می شود منجر

یقین بازی«بی شک» هست «قایم» گشتن قائم
اگر اوج شمردن ها به یکصد می شود منجر

همینکه منتظِر باشی می آید منتظَر از راه
یقین هر مبدأیی آخر به مقصد می شود منجر

کدامین روز حال ما دقیقا حالِ حال ماست
کدامین جمعه می آید به آمد می شود منجر

دوباره هشتمین بیت است تا اینکه مُصِر باشم
مسیر انتظار تو به مشهد می شود منجر

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۴۰
هم قافیه با باران

دنیای با حضور تو دنیای دیگری‌ست
روز طلوع سبز تو فردای دیگری‌ست

بوی بهشت می‌وزد از کوچه‌باغ‌ها
خاک زمین بهاری گل‌های دیگری‌ست

گل‌های مریم از گل نرگس معطرند
عیسی اسیر نام مسیحای دیگری‌ست

 دیگر زمان از این همه تکرار خسته است
 تاریخ بی‌قرار قضایای دیگری‌ست

 فردای بی‌تو باز شبی از سیاهی است
 فردای با تو روز به معنای دیگری‌ست

 با هر غروب جمعه دلم زار می‌زند
 چشم انتظار جمعه‌ی زیبای دیگری‌ست

با یادت ای مسافر شب‌گریه‌ی بقیع
در جمکرانم و دل من جای دیگری‌ست

سید محمدجواد شرافت

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۳۹
هم قافیه با باران

تیغ از سر خود غلاف برداشته است
شب پرده ی اعتکاف برداشته است

در پوست خود بدان نمی گنجیده است
این خانه اگر شکاف برداشته است....

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی

غریب تا که نمانَد حسینِ بی‌عبّاس
به جای خواهری آنجا برادری کردی

گذشتی از همه چیزت به پای عشق حسین
چه خواهری تو؟ برادر! که مادری کردی

تو خواهری و برادر، تو مادری و پدر
تو راه بودی و رهرو، تو رهبری کردی

پس از حسین، چه بر تو گذشت؟ وارث درد!
به خون نشستی و در خون شناوری کردی

به روی نیزه سرِ آفتاب را دیدی
ولی شکست نخوردی و سروری کردی

چه زخم‌ها که نزد خطبه‌ات به خفّاشان
زبان گشودی و روشن سخنوری کردی

زبان نبود، خود ذوالفقار مولا بود
سخن درست بگویم، تو حیدری کردی

تویی مفسّر آن رستخیز ناگاهان
یگانه قاصد امّت! پیمبری کردی

بدل به آینه شد خاک کربلا با تو
تو کیمیاگری و کیمیاگری کردی

من از کجا و غزل گفتن از غم تو کجا؟
تو ای بزرگ! خودت ذرّه‌پروری کردی

مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

من زلزله ای آنی ام! از من بگریزید
آوار پشیمانی ام از من بگریزید

چون‌ سیلِ سرازیرازآغوش طبیعت
بارآورِ ویرانی ام! از من بگریزید

ذرات بلا می چکد از ابر وجودم
طوفانیِ طوفانی ام از من بگریزید

چون سکه دو رو دارم انسانم و شیطان!
آن لحظه که شیطانی ام, از من بگریزید

این دُم که نهادید به دوشم خ‍ُمِ خشم است
من کژدم کاشانی ام از من بگریزید

زخمی تر از آنم که بخواهید و ببخشم
من کینه ی طولانی ام از من بگریزید

فرق من و ما رنگ سپیدیست که خورده ست
 بر پهنه ی پیشانی ام آری بگریزید !

مجتبی سپید

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۷
هم قافیه با باران

سر مستی ما مردم هشیار ندانند
انکار کنان شیوهٔ این کار ندانند

در صومعه سجاده نشینان مجازی
سوز دل آلودهٔ خمار ندانند

آنان که بماندند پس پردهٔ پندار
احوال سراپردهٔ اسرار ندانند

یاران که شبی فرقت یاران نکشیدند
اندوه شبان من بی‌یار ندانند

بی یار چو گویم بودم روی به دیوار
تا مدعیان از پس دیوار ندانند

سوز جگر بلبل و دلتنگی غنچه
بر طرف چمن جز گل و گلزار ندانند

جمعی که بدین درد گرفتار نگشتند
درمان دل خستهٔ عطار ندانند

عطار

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران

با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست

ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
ترس تنهاییست ور نه بیم رسواییم نیست

مرد گستاخی نیم تا جان در آغوشت کشم
بوسه بر پایت دهم چون دست بالاییم نیست

بر گلت آشفته‌ام بگذار تا در باغ وصل
زاغ بانگی می‌کنم چون بلبل آواییم نیست

تا مصور گشت در چشمم خیال روی دوست
چشم خودبینی ندارم روی خودراییم نیست

درد دوری می‌کشم گر چه خراب افتاده‌ام
بار جورت می‌برم گر چه تواناییم نیست

طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد
من که را جویم که چون تو طبع هرجاییم نیست

سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع
با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست

سعدی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۴۰
هم قافیه با باران

این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود

صبرش امان حوصله‌ها را بریده بود
وقتی که از حوالی میدان گذشته بود

باران اشک بود و عطش شعله می‌کشید
آب از سر تمام بیابان گذشته بود

آتش، گرفته بود و سر از پا نمی‌شناخت
از خیمه‌های بی سر و سامان گذشته بود...

اما هنوز آتش در را به یاد داشت
آن روزها چه سخت و پریشان گذشته بود

می‌دید آیه آیهٔ آن زیر دست و پاست
کار از به نیزه کردن قرآن گذشته بود

یک لحظه از ارادت خود دست برنداشت
عمرش تمام بر سر پیمان گذشته بود

زینب هزاربار خودش هم شهید شد
از بس که از کنار شهیدان گذشته بود

بر صفحه‌های سرخ مقاتل نوشته‌اند
این زن هزار مرتبه از جان گذشته بود

احمد علوی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۷
هم قافیه با باران

مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال...

من از نواحی «اللهُ نور» می‌آیم
من از زیارت سر در تنور می‌آیم

من از مشاهدهٔ مسجدالحرام وفا
من از طواف حریم حضور می‌آیم

درون سینه‌ام، اشراق وادی سیناست
من از مجاورت کوه طور می‌آیم

سفیر گلشن قدسم، همای اوج شرف
شکسته بال و پر، اما صبور می‌آیم

هزار مرتبه نزدیک بود جان بدهم
اگرچه زنده ز آفاق دور می‌آیم

ضمیر روشنم آیینهٔ فریبایی‌ست
و نقش خاطر من آنچه هست، زیبایی‌ست

سرود درد به احوال خسته می‌خوانم
نماز نافله‌ام را، نشسته می‌خوانم...

ز باغ با خود، عطر شکوفه آوردم
پیام خون و شرف را به کوفه آوردم

سِپُرد کشتی صبرم، عنان به موج آن روز
صدای شیون مردم گرفت، اوج آن روز

چو لب گشودم و فرمان «اُسکُتوا» دادم
به شکوهِ پنجره بستم، به اشک رو دادم

به کوفه دشمن دیرین سپر به قهر افکند
سکوت، سایهٔ سنگین به روی شهر افکند

میان آن همه خاکستر فراموشی
صدای زنگ جرس‌ها، گرفت خاموشی

چو من به مردم پیمان‌شکن، سخن گفتم
صدا صدای علی بود، من سخن گفتم ...


هلا جماعت نیرنگ‌باز، گریه کنید
چو شمع کُشته، بسوزید و باز گریه کنید

اگر به عرش برآید خروشِ خشم شما
خداکند نشود خشک، اشک چشم شما

شما که دامن حق را ز کف رها کردید
شما که رشتهٔ خود را دوباره وا کردید

شما که سبزهٔ روییده روی مُردابید
شما که دشمن بیداری و گران‌خوابید

شما ز چشمهٔ خورشید دور می‌مانید
شما به نقرهٔ آذین گور می‌مانید

شما که روبروی داغ لاله اِستادید
چه تحفه‌ای پی فردای خود فرستادید؟

شما که سست نهادید و زشت رفتارید
به شعله شعلهٔ خشم خدا گرفتارید

عذاب و لعنت جاوید مستحَقّ شماست
به‌جای خنده، بگریید، گریه حَقّ شماست

شما که سینه به نیرنگ و رنگ آلودید
شما که دامن خود را به ننگ آلودید

دریغ، این شب حسرت سحر نمی‌گردد
به جوی، آبروی رفته برنمی‌گردد

به خون نشست دل از ظلم بی‌دریغ شما
شکست نخل نبوت به دست و تیغ شما

شما که سید اهل بهشت را کشتید
چراغ صاعقهٔ سرنوشت را کشتید

گرفت پرده به رخ آفتاب و خم شد ماه
چو ریخت خونِ جگرگوشهٔ رسول الله...

به جای سود ز سودای خود زیان بُردید
امید و عاطفه را نیز از میان بردید

شما که سکّهٔ ذلت به نامتان خورده‌ست
کجا شمیم وفا بر مشامتان خورده‌ست؟

شما که در چمن وحی آتش افروزید
در آتشی که بر افروختید می‌سوزید

چه ظلم‌ها که در آن دشتِ لاله‌گون کردید
چه نازنین جگری از رسول، خون کردید

چه غنچه‌ها که دل آزرده در حجاب شدند
به جرم پرده‌نشینی ز شرم آب شدند

از این مصیبت و غم آسمان نشست به خون
زمین محیط بلا شد، زمان نشست به خون

فضا اگر چه پر از ناله‌های زارِ شماست
شکنجه‌های الهی در انتظار شماست

مصیبت از سرتان سایه کم نخواهد کرد
کسی به یاری‌تان، قد علم نخواهد کرد

شمیم رحمت حق بر مشامتان مَرِساد
و قال عَزَّوَجَل: رَبّکُم لَبِالمِرصادِ


سخن رسید به اینجا که ماهِ من سَر زد
کبوتر دلم از شوق دیدنش پر زد

هلال یک شبه‌ام را به من نشان دادند
دوباره نور به این چشم خون‌فشان دادند...

به کاروان شقایق به یاس‌های کبود
نسیم عاطفه از یار مهربان دادند

دوباره در رگ من خون تازه جاری شد
دوباره قلب صبور مرا تکان دادند

دوباره عشق به تاراج هوشم آمده بود
صدای قاری قرآن به گوشم آمده بود

به شوق آن‌که به باغ بنفشه سر بزند
دوباره همسفر گل‌فروشم آمده بود

صدای روح‌نوازش غم از دلم می‌برد
اگرچه کوه غمی روی دوشم آمده بود

دلم چو محمل من روشن است می‌دانم
صدا صدای حسین من است، می‌دانم

هلال یک‌شبهٔ من که روبروی منی!
که آگه از دل تنگ و بهانه‌جوی منی!...

خوش است گرد ملال از رخ تو پاک کنم
خدا نکرده گریبان صبر چاک کنم

بیا که چهرهٔ ماهت غم از دلم بِبَرد
ز موج‌خیز حوادث به ساحلم بِبَرد...

شبی که خواهر تو در نماز نافله بود
تو باز، گوشهٔ چشمت به سوی قافله بود

چو خار، با گل یاسین سَرِ مقابله داشت
سه‌ساله دختر تو پایِ پُر ز آبله داشت...

امام آینه‌ها طوقِ گُل به گردن داشت
امیـر قافـلهٔ نور غُل به گردن داشت

مصیبتی که دلِ «سَهلِ ساعدی» خون شد
ز غصه نخل وفا مثل بید مجنون شد

برای دیدن ما صف نمی‌زدند ای کاش
میان گریهٔ ما کف نمی‌زدند ای کاش...

کویر، نورِ تو را دید و دشت زر گردید
سر تو آینه‌گردانِ طشت زر گردید

الا مسافر کُنج تنور و دِیْر بیا
مُصاحب دل زینب! سفر بخیر بیا

اگر چه آیتی از دلبری‌ست گیسویت
چه روی داده که خاکستری‌ست گیسویت؟

سکوت در رَبَذه از ابی‌ذران هیهات
لب و تلاوت قرآن و خیزران هیهات

خدا کند پس از این آفتاب شرم کند
عطش بنوشد و از روی آب شرم کند

ستاره‌ای پس از این اتفاق سر نزند
«شفق» نتابد و ماه از محاق سر نزند

محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را

سرش چو بر سر نی عاشقانه قرآن خواند
ببرد رونق بازارِ هر سخنور را...

دریغ آن‌که ندانست قدر او دشمن!
خزف‌فروش چه داند بهای گوهر را؟

به روز حادثه در گیر و دارِ بود و نبود
خجل نمود تنش لاله‌های پرپر را

چنین شد آن‌که به جز زینبش کسی نشناخت
بلند قامتِ آن خون‌گرفته پیکر را

نشست ـ بار رسالت به‌دوش ـ بر سر خاک
که خون ز دیده ببارد، غمِ برادر را

سرود: بی‌تو اگر چه بسیط دل، تنگ است
ولی مباد که خالی کنیم سنگر را

پیام خون تو را با گلوی زخمی خویش
چنان بلند بخوانم که ابر، تندر را

جواد محقق

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۳۷
هم قافیه با باران

ای زینب ای که بی‌تو حقیقت زبان نداشت
خون آبرو، محبّت و ایثار، جان نداشت

آگاه بود عشق که بی‌تو غریب بود
اقرار داشت صبر، که بی‌تو توان نداشت

در پهن‌دشت حادثه با وسعت زمان
دنیا، سراغ چون تو زنی قهرمان نداشت

یک روز بود و این همه داغ، ای امام صبر
پیغمبری به سختی تو امتحان نداشت

گر پای صبر و همّت تو در میان نبود
اسلام جز به گوشهٔ عزلت مکان نداشت...

روزی به زیر سایهٔ پیغمبر خدای
روزی به جز سر شهدا سایه‌بان نداشت؟

محمل درست در وسط نیزه‌دارها
یک ذرّه رحم در دل خود ساربان نداشت

زینب اگر نبود، شجاعت یتیم بود
زینب اگر نبود، شهامت روان نداشت

زینب اگر نبود، وفا سرشکسته بود
زینب اگر نبود، تن عشق جان نداشت

زینب اگر کمر به اسارت نبسته بود
آزادی این چنین شرف جاودان نداشت

«میثم» هماره تا که به لب داشت صحبتی
حرفی به‌جز مناقب این خاندان نداشت

غلامرضا سازگار

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۳۷
هم قافیه با باران

«با هر قدم سمت حرم لبیک یا زینب
در عشق سر می‌آورم لبیک یا زینب...»

این را که گفتی شوری افتاده‌ست در جانم
در اعتقادم... باورم... لبیک یا زینب...

عمری سرِ این سفره نانم داد و با خود گفت
در روضه‌هایش مادرم: لبیک یا زینب

هرچند دستم خالی خالی‌ست، می‌خوانم
تا ربنای آخرم: لبیک یا زینب

این شور عاشوراست در دل‌ها که می‌گوید:
«جانم فدای خواهرم، لبیک یا زینب»

تو با تفنگت رفتی و در معرکه خواندی:
«من نیز ابن الحیدرم! لبیک یا زینب!»

رفتی و گفتی اذن نزدیک است اما تا
لب تر نکرده رهبرم لبیک یا زینب!...

حالا که بی‌سر آمدی حک می‌کنم این را
بر پیکر انگشترم: «لبیک یا زینب»

شاید قلم روزی تفنگی شد که بنویسم
با خون میان دفترم: «لبیک یا زینب!»

وحیده گرجی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۳۸
هم قافیه با باران

حرم یعنی نگاه آبی دریا و طوفانش
حرم یعنی تلاطم‌های امواج خروشانش

حرم یعنی دعا یعنی توسل‌های در ندبه
حرم یعنی اجابت زیرگنبد، بین ایوانش

حرم یعنی همان آب گوارا ظهر تابستان
حرم یعنی همان خورشید دنیا در زمستانش

حرم بید است، مجنون است هرکس عاشقش باشد
میان بادها یک دم نمی‌خواهد پریشانش

حرم رود است، مشهود است هرکس شاهدش باشد
شهادت می‌دهد راکد نخواهد ماند جریانش

و مادر گریه گریه از حرم گفت و پسر فهمید
چه آشوبی‌ست در دلواپسی‌های فراوانش

پسر شوق پریدن را میان بال و پر حس کرد
پسر می‌رفت و مادر باز هم می‌شد غزل‌خوانش

حرم یعنی نگاه آبی دریا و طوفانش
تویی طوفان آن دریا، تویی موج خروشانش

اگر باران سنگ از آسمان بارید، چترش باش
که حتی نشکند در سنگ‌باران بغض گلدانش

پسر می‌رفت و مادر با طنین آیةالکرسی
سپرد او را به آغوش رسول‌الله و قرآنش

قد و بالای او را دید چندین بار با حسرت
فقط می‌گفت زیر لب: به قربانش به قربانش

پسر رفت و فضای خانه را عطر حرم پر کرد
و مادر ماند و عکسی در میان دست لرزانش

خبر آمد، ولی مادر از احوال حرم پرسید
نپرسید از پسر هرگز میان بغض پنهانش

پسر برگشت و مادر از حرم می‌خواند و می‌دانست
نشسته عمهٔ سادات در شام غریبانش

رضا خورشیدی فرد

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۸
هم قافیه با باران

سر به دریای غم‌ها فرو می‌کنم
گوهر خویش را جستجو می‌کنم

من اسیر توام، نی اسیر عدو
من تو را جستجو کوبه‌کو می‌کنم

تا مگر بر مشامم رسد بوی تو
هر گلی را به یاد تو، بو می‌کنم

استخوانم شود آب از داغ تو
چون تماشای آب و سبو می‌کنم

صبر من آب چشم مرا سد کند
عقده‌ها را نهان در گلو می‌کنم

تا دعایت کنم در نماز شبم
نیمه‌شب با سرشکم وضو می‌کنم

هم‌کلامم تویی روز بر روی نی
با خیال تو شب گفتگو می‌کنم

جان عالم تو هستی و دور از منی
مرگ خود را دگر آرزو می‌کنم

حبیب چایچیان

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۷
هم قافیه با باران

تا که فکرم به تو عشق تو درگیرشده است
سرنوشتم همه بازیچه ی تقدیر شده است

رفت ضحاک دلم سوی دماوند رُخت
خبر آمد که به گیسوی تو زنجیر شده است

آمدم تا که نصیحت کنمش لیک نشد
غار غربت زده می گفت دگر دیر شده است

منم آن عاشق رندی که رکب خورده زعشق
نوجوانی که به تاتاری غم پیر شده است

یا همان شیخ که با دیدن ترسا صنمی
دین زکف داده و بی حرمت و تدبیر شده است

عشق اگر فصل وصال من و تو نیست چرا
چشمم از دیدن غیر رُخ تو سیر شده است

هق هق گریه و لرزیدن تن نیست عجب
مُصحف درد و جدایی ست که تفسیرشده است

کاش یک روز کسی جار زند سنگ جفا
بی خیال رُخ آیینه و تصویر شده است

آه و افسوس از آن روز امیدی که هنوز
زافق سر نزده یکسره شبگیر شده است

عشق شیرینی خوابی ست به هنگام سحر
که به جاماندن از قافله تعبیر شده است

مرتضی برخورداری

۱ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۳۸
هم قافیه با باران
نرسد اگر به على کسى، به کجا رود؟ به کجا رسد؟
به خدا قسم که اگر کسى، به على رسد، به خدا رسد

سوى انبیا، سوى اولیا، ز طریق حب و ولا بیا
که به جایى ار برسد کسى، ز طریق حب و ولا رسد...

ز ره طلب به ولى برس، ز ره ولى به على برس
که به خضر تا نرسد کسى، نتوان به آب بقا رسد

ز در على به در دگر، منه پا، که می‌ندهد ثمر
نرسد کسى به على اگر، به هدر رود، به هبا رسد

در کس به غیر على مزن، ره کس به جز ره او مجو
که ازین در و ره اگر کسى، برسد به نور هدى رسد...

نه به کعبه رو نه به دیر رو، نه به فکر رو نه به سیر رو
ز منیّت ار گذرد کسى، ز ره على به منا رسد

به مروت ار بنهى قدم، تو به مروه‌اى، به خدا قسم!
به ره على ز صفا قدم، نهد ار کسى، به صفا رسد

به على اگر تو یکى شوى، ز دنس رهى و زکى شوى
به جز این اگر ملکى شوی، ملکیتت به خطا رسد...

چو کسى مزکىّ و متقى، شود از طریق على شود
ز طریق بندگى على، کسى ار رسد، به تقى رسد

نه همى ز «ناد علىِ» او، شود آبگینه «سینجلى»
ملکوت هم پى صیقلى ز غبار او به جلا رسد

نرسد اگر که ز لافتى، به ثبوت نفى تو زاهدا
نه ز «لم» رسد، نه ز «لو» رسد، نه ز «ما» رسد، نه ز «لا» رسد

به مریض دل نرسد شفا، ز دواى بوعلى از خدا
مگر از محبت مرتضى، مرض دلى به شفا رسد

من «کبریایى» خسته را، بده ساقیا ز مى‏ ولا
ز شراب حب على مگر همه درد من به دوا رسد

مفتون همدانی
۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۱۲
هم قافیه با باران

خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجده ای خوشایند است

چه دیده است در آن سوی پردهٔ هستی
کسی که روی لبش وقت مرگ لبخند است

به سن و سال، به نام و نشان نگاه مکن
شناسنامهٔ سرباز نقش سربند است

زبان مشترک نسل‌های ما عشق است
ببین سلاح پدر روی دوش فرزند است

ز جاهلان سخن ناشناس بی‌مقدار
بپرس قیمت خون عزیزشان چند است؟!

مدافعان حرم پای جانفشانی‌شان
بدان که چیزی اگر خورده‌اند، سوگند است

خوشا به حال شهیدان که سربلند شدند
که مرگِ غیر شهادت ز خویش شرمنده‌ست

محمد رسولی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۵۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران