هم‌قافیه با باران

آشنا بود لهجه اش؛ امّا
چهره اش را غریب می دیدم
چپقش را به من تعارف کرد
گفت:«دودی بگیر»خندیدم!

پیرمرد از محلّه ای گمنام
ساکن کوچه ای قدیمی بود
از تبارِ بهار و ابر و نسیم
مثل باران شب صمیمی بود

داغ بود و صمیمی و ساده
مثل احوالپرسی گرمی
اتوبوس از حرارت سخنش
داغ شد مثل کرسی‌ گرمی

درس یکرنگی و صداقت را
خواندم از خاطراتِ شیرینش
خط به خط شعرِ رنج پیدا بود
روی پیشانیِ پر از چینش

کاش این مرد در سفرها نیز
با منِ خسته همسفر می شد
بیشتر تا ببینمش،ای کاش
این خیابان درازتر می شد!

ولی افسوس پیرمرد غریب
مقصدش ایستگاهِ بعدی بود
حرف هایش به روشنایی آب
تازه چون این دو بیت‌ سعدی بود:

«طاقت سر بریدنم باشد
وز حبیبم سر بریدن نیست
ما خود افتادگان مسکینیم
حاجت تیغ بر کشیدن نیست»

لحظه ای بعد آن همه خوبی
رفت و قلبم گرفت جایش را
رفت و در گوش خویش،حس کردم
نرمیِ تک تک عصایش را

مثل گلدان پر طراوت عشق
سینه اش غرق در شکفتن باد
قامت او به استواری کوه
چپقش تا همیشه روشن باد!

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

زانو بزن بانوی من هنگام عشق است
زانو زدن زیباترین اعلام عشق است

در کشف رازی ،راز زیبایی نهفته ست
چشمان سرخت شاهکار جام عشق است

دستان من در امتداد بازوانت...
یعنی تنم در اختیار تام عشق است

لب لرزه هایم را ببین از بی قراری ست!!
چشم انتظار لحظه ی اقدام عشق است.

سرمشق تو من هستم و سرمشق من تو
دل دل نکن، تکلیفمان انجام عشق است.

در خیل عاشق هایمان صاحب زبان نیست
وقتی خدا هم شاهد اعدام عشق است.

باید خطابت کرد"عشق"آری فقط "عشق"
زیباترین نامی که دیدم نام "عشق" است.

مجتبی سپید

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۷
هم قافیه با باران
از ﺿﻌﻒ ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ وﻃﻦ ﺷﺪ
وز ﮔﺮﯾﻪ ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﭼﻤﻦ ﺷﺪ

ﺟﺎن دﮔﺮم ﺑﺨﺶ ﮐﻪ آن ﺟﺎن ﮐﻪ ﺗﻮ دادی
ﭼﻨﺪان ز ﻏﻤﺖ ﺧﺎک ﺑﻪ ﺳﺮ رﯾﺨﺖ ﮐﻪ ﺗﻦ ﺷﺪ

ﭘﯿﺮاﻫﻨﯽ از ﺗﺎر وﻓﺎ دوﺧﺘﻪ ﺑﻮدم
ﭼﻮن ﺗﺎب ﺟﻔﺎی ﺗﻮ ﻧﯿﺎورد ﮐﻔﻦ ﺷﺪ

ﻫﺮ ﺳﻨﮓ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺳﯿﻨﻪ زدم ، ﻧﻘﺶ ﺗﻮ ﺑﮕﺮﻓﺖ
آن ﻫﻢ ﺻﻨﻤﯽ ﺑﻬﺮ ﭘﺮﺳﺘﯿﺪن ﻣﻦ ﺷﺪ

ﻋﺸﺎق ﺗﻮ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺑﻪ ﻧﻮاﯾﯽ ز ﺗﻮ ﺧﺸﻨﻮد
ﮔﺮ ﺷﺪ ﺳﺘﻤﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﻮی ﺗﻮ ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﺷﺪ

طالب آملی
۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۹
هم قافیه با باران

چه شد چه شد که زمین و زمان در آتش سوخت
که بام خاطره ها ناگهان در آتش سوخت

به آبیاری گل های تشنه آمده بود
شراره خیمه زد و باغبان در آتش سوخت

میان آتش و خون بانگ یاعلی برخاست
صلات ظهر صدای اذان در آتش سوخت

از این بلا نه فقط سوخت جان مردم شهر
که جان سوختگان جهان در آتش سوخت

به ابر گفت ببار و به برف گفت بموی
گمان کنم جگر آسمان در آتش سوخت

بگو سیاه بپوشد بهار از این ماتم
لباس عید همه کودکان در آتش سوخت

چه درد و داغی از این درد و داغ بالاتر
ببین فرشته آتش نشان در آتش سوخت

پی نشاندن این درد و داغ طاقت سوز
هزار قافله اشک روان در آتش سوخت

بس است ،روضه آتش  دگر مخوان شاعر
که خیمه خیمه دل عاشقان در آتش سوخت...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران

چه شد که عشق، پریشان شد از ندیدن ما
و قصد کرد دوباره به برگزیدن ما

درخت کوچک تو مرده است رود بزرگ
دگرچه فایده دارد به هم رسیدن ما!؟

من و تو در دومسیر جدا رها شده ایم
نمی رساند مارا به هم، دویدن ما

برای عشق ، جهان یک حریف می طلبید
کسی نبود و بنا شد به آفریدن ما

من و تو از هر راهی نرفته برگشتیم،
همیشه دل بستن بود دل بریدن ما

رهاشدیم شبی از حصارها و کسی
نبود خوشحال از لحظه ی پریدن ما

برای دیدن ما درعذاب بود فقط
اگرکه شاد شدند از نفس کشیدن ما

من و تو قلب جهانیم و چشم دوخته است
جهان همیشه  به آرامش تپیدن ما
...
درخت خشک خودت را مجاب کن ای رود!
بگو که فایده دارد به هم رسیدن ما...

رویا باقری

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۲۱
هم قافیه با باران

برای با تو بودن هرچه تعداد رقیبان بیشتر، بهتر!
تو الماسی اصیلی! پس برایت هرچه خواهان بیشتر بهتر

برای من همیشه سیب دور از دسترس یک چیز دیگر بود
برای رستمِ دیوانه ای مانند من، خوان بیشتر بهتر

دلت راضی نمیشد باکسی تنهایی ام را پرکنم جز تو!
کجا دیدی کسی قربان کند در محضرت جان بیشتر؟ بهتر؟

ندارد بازِ سلطان هیچ میلی سوی گنجشکان دربارش
که می داند به دستش می رسد یک روز از آن بیشتر ، بهتر

شکست هر رقیب پیش پا افتاده ای در شان ماها نیست
برای باتو بودن هرچه تعداد رقیبان بیشتر ، بهتر!

رویا باقری

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۲
هم قافیه با باران

تقویم! بگو که فصل امید شده ست
اسفند بسوز، نوبت عید شده ست

بیهوده نبود سیر در تاریکی
آنقدر شبم که وقت خورشید شده ست

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۱۰
هم قافیه با باران

مثل یک روحى، رها از بند زندان و تنى
دور هم باشی اگر از من، همیشه با منى

خوب مى دانى که در قلبم کسی جاى تو را...
بعد تو دنیا براى من به قدر ارزنى...

تو همیشه بی خبر مهمان بغضم مى شوى
بى هوا از چشم هاى خسته ام سر مى زنى

خسته اى از این همه طوفان پى در پى،
ولی تو امید آخر عشقی نباید بشکنى

گرمى دست تو غم را از دل من مى برد
مثل یک آتش که مى افتد به جان خرمنى

من نمى خواهم که هر شب یاد تو باشم
ولی
تو مگر از خواب هاى خسته ام دل مى کنى

رد پایت را بگیر از کوچه هاى این غزل
گرچه تو تنها دلیل شاعرى هاى منی...

رویا باقری

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۲
هم قافیه با باران

اگر چشمت کنم چشمان شورم شکّرین از توست
اگر دستی ست ما را ، آستان و آستین از توست
 
کدامین رو به سویت نیست ای سو هم جهت با تو
که تو سمت وجودی تو ...  یسار از تو یمین از توست
 
صدا شقّ القمر شد با سرانگشت سکوت تو
به من الهام کن ای عشق ، وحی المرسلین از توست

سلیمان باد را طی کرد من طوفان حالم را
که تخت و بخت شاهان دوچشمم را نگین از توست
 
چرا مستت نباشم مستی ام دست خودم چون نیست ؟
همین که اینهمه مست آمدم پیشت ... همین از توست

نوا نو شد نوا از هق هق مستان به قه قه زد
حضور بارها در حال من روح الامین از توست​

کلام از کام شمسُ الحجّت تبریز می گویم
که کفر از دین و دین از کفر و کفر از دین و دین از توست

تمام دین من؛ سرمشق چشمان سیاه توست
یقین از دل برآید هم دل از تو هم یقین از توست

حافظ ایمانی

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۲۲
هم قافیه با باران

یک "برکه پُر از قو"  یا یک "بوم دورنگ" است؟
 بین دوقبیله، سرِ چشمان تو جنگ است!

چشمان تو مستعمره ی من شده امروز
تیمور اگر در طلب فتح تو لنگ است!

مثل غزلِ پخته ی سعدی ست نگاهت
 هربار مرورش بکنم باز قشنگ است

وقتی تو نباشی ، چه امیدی به بقایم؟!
این خانه ی بی نام و نشان، سهم کلنگ است

باید که به صحرا بزنم گاه گداری
 این شهر برای منِ بی حوصله تنگ است

قد می کشم و ماه می آید به کنارم
 این دلخوشیِ هرشب یک بچه پلنگ است...

رویا باقری

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران

کاش می شد که عمر این شب ها ، مثل موهای مشکی ات کوتاه
به خودم وعده می دهم که برو! ته این جاده می رسد تا ماه!

بیست سال است یک نفر دارد، در دلم انتظار میکارد
بیست سال است دوستت دارم، از همان عصر دوم دی ماه

که خدا آفرید دستم را بسپارد به دست های خودت
بسپارد به دست های کسی که ندارد از عاشقی اکراه

شاید از ازدحام دلتنگی ست ،هر کجا می روم همانجایی
لب ساحل…کرانه های خلیج…کوچه پس کوچه های کرمانشاه

چندروزی ست با خیالاتم ، خواب تاریخ را به هم زده ام
آه چیزی نمانده کشته شوم مخفیانه به دست نادرشاه

-تب؟
ندارم نه! حال من خوب است .
- باخودم حرف می زنم؟ شاید!
بهتر از این نمی شود حال شاعری که بریده نیمه ی راه

شعر با من بگو مگو دارد ، زندگی بچگانه لج کرده!
نیستی و بهانه گیر شدم …  نیستی و بدون یک همراه....

دوست دارم که با خودم باشم ، دوست دارم به خانه برگردم
چندروزی بدون مردم شهر ، فارغ ازهای و هوی دانشگاه

باخودم حرف می زنم، شاید راه کوتاه تر شود قدری
که به آخر نمی رسد این راه… نه! به آخر نمی رسد این راه!

رویا باقری

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

زیر چشمی خاله بازیهای کودک دیدنیست
زندگی با شیوه ی اطفال بی شک دیدنیست

بوسه های ناخداگاهم دلیلش کشف شد
جذبه ی لب های آغشته به ترشک دیدنیست

بیشتر از آینه تصویر خود را دیده ام
چهره ام درچشمهای این عروسک دیدنیست

قیمتش هرچند باشدبی اراده میخرم
نازکردن های این موجود کوچک دیدنیست

صحنه ی لبخندریزو دلربایش همزمان
با صدای کندن جلد لواشک دیدنیست

رنگ سبزه چشم میشی گونه سرخ ومو سیاه
سخت این نقاشی حق تبارک دیدنیست

صاحب ده هاعروسک خرس،میمون،گربه،سگ
مادری کوچک کنار جوجه اردک دیدنیست

قدر انگشتان دستش دوستم دارد هنوز
ادعای بی ریای این وروجک دیدنیست

مجتبی سپید

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۷
هم قافیه با باران

تا خیره شدم دمی به سوی دو سه ابر
جــویا شــدم از راز مگــوی دوسه ابر

با خود گفتم که چیست تعریف بهــار
گـل کـردن گـریه در گـلـوی دو سه ابر

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۵۸
هم قافیه با باران
به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته

فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته

ز بس در پردهٔ افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته

سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش
دل بی‌عشق، می‌گردد خراب آهسته آهسته

به این خرسندم از نسیان روزافزون پیریها
که از دل می‌برد یاد شباب آهسته آهسته

دلی نگذاشت در من وعده‌های پوچ او صائب
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته

صائب
۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۸
هم قافیه با باران
خوب است که بر این سیّاره
همیشه کسى هست
که به کس دیگرى فکر مى کند.
شک نکنید،
فکر بکنید!
همین حسِ آرامِ خوشایند است
که قدم هاى آدمى را
در امتدادِ صبح
استوار مى کند.
وقتى یک نفر با تمام وجود
به یک نفرِ دیگر فکر مى کند
آن یک نفر هم
با تمامِ وجود
به یک نفرِ دیگر فکر مى کند.
چقدر دنیا این طور خوب است...!

سیدعلى صالحى
۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۶
هم قافیه با باران

دریایی مرده است
که به جای ماهی و مروارید
کارگرانی خسته از آن نفت بیرون میکشند
دریایی مرده است
بی داستان و بی ترانه و بی غروب و بی ساحل

جاشوها
قایق ها و ترانه های محلی را تعمیر می کنند
اسکله ای
در آب نشسته است
که از حرف فندک کوچکی گُر گرفته است
دریایی مرده و غمگین است
که در ساحلش
ماهیان دریای دیگری را می فروشند


سید رسول پیره

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۰۷
هم قافیه با باران

اگر نوکر بسوزد هم درآتش مطمئن هستم
نخواهد سوخت دستش لااقل در بین اعضایش

چه شب هایی که این تن شد کبود ازداغ فرزندت
خودت در روز محشر یاعلی نگذار تنهایش

مهدی رحیمی زمستان

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۵۸
هم قافیه با باران
باران گرفته، دست هایت را نمى گیرم
از دست تو نه!از خودم انگار دلگیرم

چیزی بگو! از این سکوت سرد مى ترسم
حرفی بزن حالا که از این زندگی سیرم

با جمله ای آرام کن آشوب من را باز
حالا که رویای تو هستم چیست تعبیرم؟

باید نفس های مرا از من بگیرد عشق
از شهر تو دل مى کنم، اما نمى میرم

اصلاً نفهمیدم که چشمانت کجا گم شد
یک شب تو را برداشت با خود برد تقدیرم

آیینه هم دیگر مرا زیبا نخواهد دید
بعد از تو محو و خسته و گنگ است تصویرم

این زندگی دست از سر من بر نمى دارد
حس مى کنم در پنجه های تیز یک شیرم

دارم برایت شعر مى گویم کمى سخت است
دست مرا خوانده ست امشب میز تحریرم

یک روز دستان تو چترم بود، حالا نه!
دیگر سراغت را از این باران نمى گیرم

رویا باقری
۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۲۱
هم قافیه با باران

دریاى بى وفای تمامى شاعران
دریاى دور ساکت!دریاى دیگران!
من رود بودم و ته این قصه را نپرس
من رود بودم و ته این قصه را ندان!

یک شب گرفت راه نفس را به روى من
بغضى که چنگ زد به گلو و رها نشد!
دستم اگر چه  که گره از روسرى گرفت
اما به لطف آن گره از کار وا نشد!

دستى گرفت دست مرا ! دست تو نبود
ازاین به بعد،شعر فقط شکلی از غم است
حتى به خار هم که شده چنگ مى زند
وقتی کسی به دره سقوطش مسلم است!

دستی گرفت دست مرا دور تر شدى
پایان شاهنامه ى ما دیدنى نبود
مى خواستم بچینمت از شاخه اى بلند
عشق تو سیب بود، ولی چیدنى نبود

گفتی تو را به دست خدا مى سپارمت
در من ولی توان خداحافظی نبود
رفتی ولی چه تلخ، چه آسان ، ناگوار!
رفتی ولی زمان خداحافظی نبود

داش آکل همیشگی شعرهای من
مرجان تو بدون تو چیزى نداشته است
باید فقط که سر بسپارد به تیغ او
هر کس به شهر عشق کسی پا گذاشته است!

اینجا به هر کسی برسی داغ دیده است
تاریکى جهان پر از غم سراسرى است
در آتشی نشسته ام و فکر مى کنم
دنیای ما جهنم دنیاى دیگری است!

رویا باقرى

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۱
هم قافیه با باران

داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد
داشت باران در مسیرِ ناودان می ایستاد

با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است
چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد

در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می ایستاد

یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد

در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند
ابر ، بالای سرش در آسمان می ایستاد

موقع رفتن که می شد من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد

موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود
جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد

از حسابِ عمر کم کردیم خود را ، بعدِ ما
ساعت آن کافه یک شب در میان می ایستاد

قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال می گفتم بمان ، می ایستاد

ساربان آهسته ران کارام جانم می رود
نه چرا آهسته، باید ساربان می ایستاد

باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت
باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد ....

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران