هم‌قافیه با باران

من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا

بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا

نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا

ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا

اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا

رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا

برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا

مولوی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۷:۳۱
هم قافیه با باران

آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا
آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا

از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن
از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا

ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده
بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی

در آتش و در سوز من شب می‌برم تا روز من
ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی

بر گرد ماهش می‌تنم بی‌لب سلامش می‌کنم
خود را زمین برمی‌زنم زان پیش کو گوید صلا

گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا

آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو
خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا

گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما

ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد
خوابت که می‌بندد چنین اندر صباح و در مسا

دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا

ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی
من دوش نام دیگرت کردم که درد بی‌دوا

ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو
گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا

دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می‌گوی و بس
بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا

مولانا

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۱
هم قافیه با باران
با عشق تو ناز در نگنجد
جز درد و نیاز در نگنجد

با درد تو درد در نیاید
با سوز تو ساز در نگنجد

بیچاره کسی که از در تو
دور افتد و باز در نگنجد

با داغ غمت درون سینه
جز سوز و گداز در نگنجد

با عشق حقیقتی به هر حال
سودای مجاز در نگنجد

در میکده با حریف قلاش
تسبیح و نماز در نگنجد

در جلوه‌گه جمال حسنت
خوبی ایاز در نگنجد

با یاد لب تو در خیالم
اندیشهٔ گاز در نگنجد

آنجا که رود حدیث وصلت
یک محرم راز در نگنجد

وآندم که حدیث زلفت افتد
جز شرح دراز در نگنجد

چه ناز کنی عراقی اینجا؟
جان باز، که ناز در نگنجد

عراقی
۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۳۱
هم قافیه با باران
المنة لله که در میکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است

خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است

از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است

رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است

شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است

بار دل مجنون و خم طره لیلی
رخساره محمود و کف پای ایاز است

بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است

در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبله ابروی تو در عین نماز است

ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است

حافظ
۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۴:۳۱
هم قافیه با باران

ز بوی باده دلم آب و رنگ می گیرد
ز  نام توبه آیینه ام زنگ  می گیرد

ز محتسب مکن اندیشه ،  زود باده بیار
که او گناه بر اهل درنگ  می گیرد

دلم ز کوی خرابات دور کرده، هنوز
خبر ز کوچهٔ ناموس وننگ می گیرد

به ملک هستی ما رو نهاد سلطانی
که ما به صلح دهیم او به جنگ می گیرد

به لاک جوهر شمشیر، ناز خوبانیم
که تار زخم جدا گشته رنگ می گیرد

هجوم عشوهٔ یار است بر دل عرفی
سپاه کیست که شهر فرنگ می گیرد

عرفی شیرازی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۳:۳۱
هم قافیه با باران

جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن
آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن

گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی
تا نمایم همه را بی‌ز جگر خندیدن

به صدف مانم خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن

یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
جان هر صبح و سحر همچو سحر خندیدن

گر ترش روی چو ابرم ز درون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن

چون به کوره گذری خوش به زر سرخ نگر
تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن

زر در آتش چو بخندید تو را می گوید
گر نه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن

گر تو میر اجلی از اجل آموز کنون
بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن

ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز از او
بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن

ور دمی مدرسه احمد امی دیدی
رو حلالستت بر فضل و هنر خندیدن

ای منجم اگرت شق قمر باور شد
بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن

همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن

مولوی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۲:۳۱
هم قافیه با باران

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند
گفتا به چشم هر چه تو گویی چنان کنند

گفتم خراج مصر طلب می‌کند لبت
گفتا در این معامله کمتر زیان کنند

گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه
گفت این حکایتیست که با نکته دان کنند

گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین
گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند

گفتم هوای میکده غم می‌برد ز دل
گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند

گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است
گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند

گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود
گفتا به بوسه شکرینش جوان کنند

گفتم که خواجه کی به سر حجله می‌رود
گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند

گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند

حافظ

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

خرم آن روز که با دیده گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک بار دگر

معرفت نیست در این قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر

یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من ز پی یار دگر

گر مساعد شودم دایره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طرهٔ طرار دگر

راز سربسته ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر

بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر

حافظ

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۰:۳۱
هم قافیه با باران

شد تهی از عشق سر بی باده این میخانه ماند
صاحب منزل برون شد خشت و خاک خانه ماند

معنی انسان برفت و صورت انسان بجاست
جان ز تن می از قدح شد قالب و پیمانه ماند

سالها شد زینچمن گلبانگ عشقی برنخواست
از محبت صوت و حرف از عاشقی افسانه ماند

عاشق حسن مجازی عقل را در عشق باخت
حسن شد سوی حقیقت او چنین دیوانه ماند

شمع چون آگه شدی از سوز دل پروانه سوخت
سوخت شمع و داغ حسرت بر دل پروانه ماند

از برم رفت آن نگار و عقل و هوش از سر ببرد
یادگارم ز آن پری داغ دل دیوانه ماند

بار جان با عشق جانان بر نمی‌تابید دل
جان برونشد از تنم در دل غم جانانه ماند

بار هستی فیض بر گردن گرفت از بهر آن
کاشنای دوست گردد همچنان بیگانه ماند

هیچکس آگه نشد از سر این بحر شگرف
سوخت بس غواص را دم در صدف دردانه ماند

فیض کاشانی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۹:۳۱
هم قافیه با باران

غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشیارانند

تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند

ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از یمین و یسارت چه سوگوارانند

گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین
که از تطاول زلفت چه بی‌قرارانند

نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند

نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس
که عندلیب تو از هر طرف هزارانند

تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
پیاده می‌روم و همرهان سوارانند

بیا به میکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کان جا سیاه کارانند

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند

حافظ

۱ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۸:۳۰
هم قافیه با باران

از دو عالم دردت ای دلدار بس باشد مرا
کافر عشقم اگر غیر تو کس باشد مرا

با تو باشم وسعت دل بگذرد از عرش هم
بی تو باشم هر دو عالم یک قفس باشد مرا

من نمیدانم چسان جانم فداخواهد شدن
این قدر دانم نگاهی از تو بس باشد مرا

عمر خواهم پایدار و جان شیرین بیشمار
بر تو می افشانده باشم تا نفس باشد مرا

هر کسی دارد هوس چیزی نخواهم من جز آنکه
سرنهم در پای جانان این هوس باشد مرا

توتیای دیدهٔ گریان کنم تا بینمش
گر بخاک پای جانان دست رس باشد مرا

جهد کن تا کام من شیرین شود از شهد وصل
فیض تا کس دست بر سر چون مگس باشد مرا

فیض کاشانی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۷:۳۰
هم قافیه با باران

با قُدسیان آسمان، من هر شبی یاهو زنم
صوفی دَم از الّا زند، من دَم ز الّا هو زنم

بازِ سپیدِ حضرتم، تِیهو چه باشد پیش من؟
تِیهو اگر شوخی زند، چون باز بر تیهو زنم

خاقانِ اُروِخان اگر، از جان نگردد ایلِ من
من پادشاه کشورم، بر خیل و بر اُردو زنم

نفس است کدبانوی من، من کدخدا و شوی او
کدبانویم گر بَد کُند، بر روی کدبانو زنم

آن پیرِ کندو دار را، گویم که پیش‌ آور عسل
بینم که کاهل جُنبد او، من چُست بر کندو زنم

ای کاروان، ای کاروان، من دزد و رهزن نیستم
من پهلوان عالمم، شمشیر رو با رو زنم

ای باغبان، ای باغبان، بر من چرا در بسته‌ای؟
بگشا درِ این باغ را، تا سیب و شفتالو زنم

گفتی بیا ای شمسِ دین، بنشین به زانوی ادب
من پادشاه عالمم، کِی پیشِ کس زانو زنم؟

مولوی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۶:۳۰
هم قافیه با باران

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد

با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد

چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرت
بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد

ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد

احوال گنج قارون کایام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربریده بند زبان ندارد

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ
زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

حافظ

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۵:۳۰
هم قافیه با باران

گر کشی و گر بخشی هر چه میکنی خوبست
کشتن از تو میزیبد بخشش از تو محبوبست

گر نوازی از لطفم ور کدازی از قهرم
هر چه میکنی نیکوست التفات مطلوبست

گر وفا کنی شاید ورجفا کنی باید
قهرهات مستحسن لطفهات محبوبست

جلوه های تو موزون غمزهای تو شیرین
نازها بجای خود شیوهات مرغوبست

غمزه را چو سردادی هر چه میکند نیکوست
ناز را چوره دادی هر چه میکند نیکوست

دم بدم زنی بر هم آن دو زلف خم در خم
عالم کنی ویران شیوهٔ ترا شوبست

یوسف زمانی تو زبدهٔ جهانی تو
هر که قدرتو دانست در غم تو یعقوبست

دل بعشق ده زاهد دلفسردگی عیبست
حق بهیچ نستاند آن دلی که معیوبست

وه چه میکند با دل نالهای درد آلود
در غمش بنال ای فیض ناله تو مرغوبست

فیض کاشانی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۴:۳۰
هم قافیه با باران

آتش به جگر زان رخ افروخته دارم
وین گریهٔ تلخ از جگرسوخته دارم

گفتی تو چه اندوخته‌ای ز آتش دوری
این داغ که بر جان غم اندوخته دارم

انداخته‌ام صید مراد از نظر خویش
یعنی صفت باز نظر دوخته دارم

در دام غمت تازه فتادم نگهم دار
من عادت مرغان نو آموخته دارم

وحشی به دل این آتش سوزنده‌چو فانوس
از پرتو آن شمع بر افروخته دارم

وحشی بافقی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۳:۳۰
هم قافیه با باران

بده ساقی آن جام لبریز را
بده بادهٔ عشرت انگیز را

می ء ده که جانرا برد تا فلک
درد کهنه غربال غم بیز را

چه پرسی زمینا و ساغر کدام
بیک دفعه ده آن دو لبریز را

گلویم فراخست ساقی بده
کشم جام و مینا و خم نیز را

اگر صاف می می نیاید بدست
بده دردی و دردی آمیز را

در آئینهٔ جام دیدم بهشت
خبر زاهد خشگ شبخیز را

پریشان چو خواهی دل عاشقان
برافشان دو زلف دل آویز را

بشرع تو خون دل ما رواست
اشارت کن آن چشم خونریز را

چه با غمزهٔ مست داری ستیز
بجانم زن آن نشتر تیز را

دل فیض از آن زلف بس فیض دید
ببر مژده مرغان شبخیز را

فیض کاشانی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۲:۳۰
هم قافیه با باران

بر اوج بی‌نیازی اگر وارسیده‌ای
تا سر به پشت پا نرسد نارسیده‌ای

ای نردبان طراز خمستان اعتبار
چون نشئه تا دماغ به صد جا رسیده‌ای

این ما و من ترانهٔ هر نارسیده نیست
حرفت ز منزلیست که گویا رسیده‌ای

کو منزل و چه جاده خیالی دگر ببند
ای میوهٔ رسیده به خود وارسیده‌ای

فهمیدنی‌ست نشو نمای تنزلت
یعنی چو موی سر به ته پا رسیده‌ای

واماندنی شد آبلهٔ پای همتت
پنداشتی به اوج ثریا رسیده‌ای

در علم مطلق این همه چون و چرا نبود
ای معنی یقین به چه انشا رسیده‌ای

داغیم ازین فسون که درین حیرت انجمن
با ما رسیده‌ای تو و تنها رسیده‌ای

خلقی به جلوهٔ تو تماشایی خود است
گویا ز سیر آینهٔ ما رسیده ای

فکر شکست توبهٔ ما نیست آنقدر
مینا تو هم ز عالم خارا رسیده‌ای

هرجا رسی همین عملت حاصلست و بس
امروز فرض کن که به فردا رسیده‌ای

ای کاروان واهمهٔ غربت و وطن
زان کشورت که راند که اینجا رسیده‌ای

بیدل ز پهلوی چه کمالست دعویت
مضمونکی به خاطر عنقا رسیده‌ای

بیدل

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۱:۳۰
هم قافیه با باران

باز آمدم با نقل و می سرمست از جام الست
باز آمدم با چنگ و نی سرمست از جام الست

باز آمدم طوفان کنم کونین را ویران کنم
میخانه را عمران کنم سرمست از جام الست

باز آمدم جولان کنم جولان درین میدان کنم
سرها چوکوغلطان کنم سرمست ازجام الست

بی باده مستیها کنم بیخویش هستیها کنم
در اوج پستیها کنم سرمست از جام الست

درپیش او رقصان شوم در کیش او قربان شوم
درخون خودغلطان شوم سرمست ازجام الست

خود را زخود غافل کنم نقش خودی زایل کنم
لوح سوی باطل کنم سرمست از جام الست

افسانها را طی کنم اسب خرد را پی کنم
تجدید عهد وی کنم سرمست از جام الست

دلرا فدای جان کنم جان در ره جانان کنم
این قطره را عمان کنم سرمست از جام الست

در بحر عشق بیکران چون فیض گردم بی نشان
خود را نه بینم در میان سرمست از جام الست

فیض کاشانی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

یاد من کردی، بسامان گشت ناز هستی‌ام‌
نام دل بردی‌، قیامت کرد ساز هستی‌ام‌

سایه را بر خاک ره پیداست ترجیح عروج‌
این‌قدر من نیز بیدل سرفراز هستیم‌

بیدل

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

سُرور اهل جنانی و هم کلام غریبان
که هم غریبْ امامی و هم امام غریبان

کرامت از تو درخشید، غیر خانه ات ای عشق
کجا غریبْ نوازی شده مرام غریبان؟

اگر نبود مدینه که کوفه، کوفه نمی شد
و بی جواب نمی ماند اگر سلام غریبان

غم نفاق تو را کشته است زهر بهانه ست
که آب نیز هلاهل شود به کام غریبان

چه غربتی ست که حتی برای پر زدنت هم
نه روضه ایست، نه شعر خوشی، نه شام غریبان

چهار تخته به پهلو، میان خاک، در آن سو
زنی نشسته به زانو به احترام غریبان

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران