هم‌قافیه با باران

باز از آن کوه قاف آمد عنقای عشق
باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق

باز برآورد عشق سر به مثال نهنگ
تا شکند زورق عقل به دریای عشق

سینه گشادست فقر جانب دل‌های پاک
در شکم طور بین سینه سینای عشق

مرغ دل عاشقان باز پر نو گشاد
کز قفس سینه یافت عالم پهنای عشق

هر نفس آید نثار بر سر یاران کار
از بر جانان که اوست جان و دل افزای عشق

فتنه نشان عقل بود رفت و به یک سو نشست
هر طرف اکنون ببین فتنه دروای عشق

عقل بدید آتشی گفت که عشقست و نی
عشق ببیند مگر دیده بینای عشق

عشق ندای بلند کرد به آواز پست
کای دل بالا بپر بنگر بالای عشق

بنگر در شمس دین خسرو تبریزیان
شادی جان‌های پاک دیده دل‌های عشق

مولوی

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۴
هم قافیه با باران

بس که آن لبخند سِحر دلفریبی ساخته است
آدمی مثل من از دنیا به سیبی ساخته است

خاکیان بالاتر از افلاکیان می‌ایستند
عشق از انسان چه موجود غریبی ساخته است

دوستی در پیرهن دارم که با من دشمن است
اعتماد از من برای من رقیبی ساخته است

«زهر» می‌ نوشد و من شهد می ‌پندارمش
عقل ظاهر بین چه تردید عجیبی ساخته است

هرچه می‌بارد در این صحرا نمی روید گلی
چشم شور از من چه خاک بی نصیبی ساخته است

من دوای درد خود را می‌شناسم! روزگار
از دل بیمار من دیگر طبیبی ساخته است

دل به شادی‌های بی مقدار این عالم مبند
زندگی تنها فرازی در نشیبی ساخته است

فاضل نظری

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۴
هم قافیه با باران

این طرف مشتی صدف ، آنجا کمی گل ریخته
موج ، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام من تصویر ابر تیره‌ ای ست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

هر چه دام افکندم آهوها گریزان‌تر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته

زاهدی با کوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت
گفت : خون عاشقان منزل به منزل ریخته !

فاضل نظری

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۹:۲۳
هم قافیه با باران

اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟
امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟
 
ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ
این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت؟
 
یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل
گیرم که جوان گشت زلیخا، به چه قیمت؟
 
از مضحکه ی دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را می‌دهم اما به چه قیمت؟
 
مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود
دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت؟

فاضل نظری

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۸:۴۸
هم قافیه با باران
جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
عقل سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود

عقل با دل رو به رو شد صبح دلتنگی بخیر
عقل برمی گشت راهی را که دل پیموده بود

عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت
دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود

عقل منطق داشت ، حرفش را به کرسی می نشاند
دل سراسر دست و پا می زد، ولی بیهوده بود

حرف منّت نیست اما صد برابر پس گرفت
گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود

من کی ام؟! باغی که چون با عطر عشق آمیختم
هر اناری را که پروردم به خون آلوده بود

ای دل ناباور من دیر فهمیدی که عشق
از همان روز ازل هم جرم نابخشوده بود

فاضل نظری
۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۷:۴۸
هم قافیه با باران

صدای پای تو در گوش کوچه ها جاری ست
و گریه  آخـــــــــــر این ماجرای تکراری ست

نه شب شده ست  که مهتاب بیش و کم بزند
نه قصّــــه است که بــــاران به صورتــــم بزند !

زمان به سر نرسیده ، زمین به هم نشده
و هیچ چیز از این روزگـــــــــــــار کم نشده !

همان که بــــــــود : همان تکّه سنگ گرد مذّاب
همین که هست : همین آسمان و جنگل و آب !

ببین که تیغ تو بر استخوان نخورده عزیز
ببین که رفتی و دنیا تکــان نخورده عزیز  !

فقط دو سایه ی بی دست و پا ، دو عابر کور
دو تا غریبه ی تنها ، دو تا مسافر کــــــــــــور

دو مرغ خیس ، دو تا کفتر پرانده شده
همین دو آدمکِ از بهشت رانده شده

گذشته جمع شده  ، چرک کرده در سر من
گذشته پُــــــــــر شده در پاره های دفتر من

کسی نیامد از این درد کور کــــم بکند
و شعر ،شعر نیامد که راحتم بکند  !

کسی نیامد از آن اتّفاق دم بزند
برهنه روی غزلهای من قدم بزند

نشد ستـــاره ی شبهای آشیانه شوی
خدا نخواست که بانوی این ترانه شوی

عقیم شد گــــــــــل صد آرزوی کوچک من
برای عشق کمی دیر شد ، عروسک من  !

در این کـــویر امیدی  به قد کشیدن نیست
قفس شکست ، ولی فرصت پریدن نیست

برای بال و پرم ارتفاع روز کــــــم است
برای رفتن من آسمان هنوز کم است

تو لا اقل بزن و دور شو ، به خاطر من
برو  سفر به سلامت ، برو مسافر من

 نگو زمین به هم آمد ، زمانمان گم شد
هوا سیاه شد و آسمانمان گـــــــم شد

نگو کــــه رفتن پایان ماجراست رفیق
خدا بزرگ تر از دردهای ماست رفیق

فقط اجازه بده چشم خواب خسته شود
شب از سماجت این آفتاب خسته شود

به حرف دور و برت گوش می کنی گل یخ
مرا دوباره فراموش می کنی  گـــــل یخ

دوباره سرخ ، دوباره سپید خواهی شد
و قهرمان رمــــــانی جدید خواهی شد !

دوباره بوی حضورت ، دوباره بوی تنت
تپیدن دو کبوتر میان پیرهنت !

دوباره خنده ی معصوم سرسری گل من
و حرفهای قشنگی کـــــــه از بری گل من !

به جزدلم، لبت ازهرچه هست ، تنگ تر است
بخند!خنده ات ازدیگران قشنگ تــــــــــر است

ببین هنوز دهان هـــزار خنده تویی
بخند ! آخر این داستان برنده تویی

به خود نگیر  اگر شعر دلپسند نبود
مـــــــرا ببخش اگر مثنوی بلند نبود !

نگیر خرده بر این بیت های سر در گــــم
که بی تو شاعر خوبی نمی شوم خانم

دوباره قلب من و وسعت غمی که نگو
مـن و خیــال شما و جهنّمی که نگو

و داغ خاطره ها تا همیشه بر تن من
گنـــــــاه با تو نبودن فقط به گردن من

حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۸
هم قافیه با باران

هر رعد و برقی مژده ی باران نخواهد داد
لبخند تو اوضاع را سامان نخواهد داد

طوفان بی گاهی که از سمت تو می آید
مهلت به قایق های سرگردان نخواهد داد

پیک سپیدی و به قصد جنگ می آیی!
بهمن امان نامه به کوهستان نخواهد داد

این زن که می پنداشتی یک ساقه ترد است
تا مرگ از پا در نیاید جان نخواهد داد

هر چند از یک کیسه در ما بذر پاشیدند
خاک من و تو حاصل یکسان نخواهد داد

غم های کوچک در خور دل های ناچیزند
اندوه ما را هیچ کس پایان نخواهد داد

کبری موسوی قهفرخی

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۵:۴۸
هم قافیه با باران
ای که افتادی و افراشته کردی دین را
ای که بر هم زده ای عادت هر آیین را

قاتلت را تو در آن وضع دعا می کردی
گرچه حق بود به جانش بکشی نفرین را

چه گذشته ست میان تو و خواهر؟ که هنوز
باد می آورد آن ناله ی آهنگین را...

کربلا گرچه شهیدان تو را آب نداد
خوب نان داد ز اصحاب ریا چندین را

سر بریدند همه روز تو را در همه جا
روضه خوان های تو دیدند و نگفتند این را

پرچمت را زده بر سر در بیت اش، انگار
مگسی بسته به خود شاهپر شاهین را

باید از عشق تو گمراه شد از راه صلاح
بلکه کوتاه کنم مد "ولا الضالین" را

کاشکی جملگی از "ملک ری" آزاد شویم
تو دعا کن که بگوییم همه آمین را...

محمدرضا طاهری
۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۴:۴۸
هم قافیه با باران

گاهی کویرم
دریاچه ها
در سطوح استخوانی من خاک می شوند
قدم بزنیم
صدای خاک، کسی را
بیدار نخواهد کرد
و خس خس سینه ات
که از سطوح استخوانی من می گذرد.
گاهی سکوت خیره سری هستم
بیش از یک بار نمی شکنم
گاهی فقط حاشیه ی رودخانه ام
و می دانم
که نرمی دستم
چیزی به دستگاه حسی ماهی ها
اضافه نخواهد کرد.

گاهی فقط ملافه ای از برفم
بیا قدم بزنیم
صدای برف
کسی را از خواب بیدار نخواهد کرد
و خس خس سینه ات
که از سطوح استخوانی من می گذرد!

شیرین خسروی

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۳:۴۸
هم قافیه با باران

اجساد مردگان سر آب را ببین
این خامشان غوطه ور خواب را ببین

شاید که حرکتی به سکون تنت دهد
چنگ شب و دریدن مهتاب را ببین

خون در بساط گریه ی ما موج می زند
در پیچ تازیانه شب ، تاب را ببین

بر خیل سوگوار به دریا نرفتگان
آهنگ لای لایی مرداب را ببین

بنگر چگونه بر تن خود تار می تنند
خالی ز موج ، پیکره ی آب را ببین

ظلمت به تخت و نور به زنجیر تیرگی
عکس سپیده در قفس ، قاب را ببین

چنگال شب گرفته گلوگاه موج را
آورده کف به لب ، دهن آب را ببین   

منوچهر ناصحی

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۸
هم قافیه با باران

سازی ز شور افتاده‌ام در گوشهٔ دشتی
یک شهر می‌گریند بر حال همایونم!

رفتم، به دامان تو دیگر بر‌نمی‌گردم
ای زردکوه ِسنگدل، من رود کارونم

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۱:۴۸
هم قافیه با باران

بگو چرا بنویسم به دفتری که ندارم
هنوز هم غزل از حال ِبهتری که ندارم

دلم هوای تو دارد ولی چگونه ببندم
هزار نامه به پای کبوتری که ندارم؟

به رغم آنکه نبودی، همیشه پای تو ماندم
که سخت مؤمنم، اما به باوری که ندارم

اگرچه بافتنی نیست راه ِتا تو رسیدن
به جز خیال، ولی راه ِدیگری که ندارم

شبیه ابر بهاری دلم عجیب گرفته
کجاست شانهٔ امن ِبرادری که ندارم؟!

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۰:۴۸
هم قافیه با باران

بر لب جز «السّلام علیکم» نداشتم
مست تو بودم و خبر از خُم نداشتم

حال مرا تمام حرم می گریستند
با خود اگر نقاب تبسّم نداشتم

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۹:۴۸
هم قافیه با باران

شکسته پیکر برگی به دار پاییزم
که آخرین غزلم را به خاک می ریزم

ز بس وداع تو را غمگنانه سر کردم
چکید اشک شب از رفتن غم انگیزم

بهشت ساده آغوش خویش را بگشا
که کودکانه به کاج تنت بیاویزم

نماز زائر اشک مرا پذیرا باش
که چون مسافر خسته ز بغض لبریزم

بهار واره بیا تا که با تمام وجود
شکوفه ی هنرم را به مقدمت ریزم

ز های و هوی پرم اینک ، بیا ، بیا ، تا من
چو مهر بغض ز لب های گریه برخیزم

طلسم ماندنم اینک به دست رجعت توست
شتاب کن که من از دست مرگ بگریزم

منوچهر ناصحی

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۷:۴۸
هم قافیه با باران

تا شکوفد عکس گل بر شاخسار آیینه را
چهر بگشای و در افکن در شرار آیینه را

ترسم از برق نگاه خویش خاکستر شوی
یک دم ای خورشید صورت واگزار آیینه را

خود مپوشان و مکن خالی مرا از خویشتن
لطف اندام تو بخشد اعتبار آیینه را

جمله آیینه های شهر را گو بشکنند
خالی از تو کس نیارد در شمار آیینه را

زیر باران بهاری طیف چشمت دیدنیست
پرده برگیر این چنین خورشید زار آیینه را

پلک تا بر هم زدی زیبایی آیینه رفت
خوب بردی از کف آیینه دار آیینه را

سینه ام بشکاف وانگه با طلوع آن نگاه
در غروب بی کسی هایم بکار آیینه را

عمر بر پیشانیم چین وچروک انداخته است
همچو طفلی بشکند در رهگذار آیینه را

چشم عاشق شد سفید از آرزوی دیدنت
بی سبب کردی به خویش امید وار آیینه را

از شکست ما نصیبت نیست جز تکثیر خویش
با شکستن های ما ، کردی هزار آیینه را

من شکغتن های خود را در تو می دیدم ، دریغ
از کف پاییز بردی تا بهار آیینه را

بی تو کی گل می دهد رنگین کمان آرزو
جلوه کن ای آفتاب من بیار آیینه را

منوچهر ناصحی

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۶:۴۸
هم قافیه با باران

آی دوزخ‌سفران‌! گاه‌ِ دریغ آمده‌است‌
سر بدزدید که هفتاد و دو تیغ آمده‌است‌
 
طعمۀ تلخ جحیمید، گلوگیرشده‌
چرک‌ِ زخمید ـ که کوفه است ـ سرازیر شده‌
 
فوج فرعونید یا قافلۀ قابیلید؟
ننگ محضید، ندانم ز کدامین ایلید
 
ره مبندید که ما کهنه‌سواریم ای قوم‌!
سرِ برگشت نداریم‌، نداریم ای قوم‌!
 
حلق بر نیزه اگر دوخته‌شد، باکی نیست‌
خیمه در خیمه اگر سوخته‌شد، باکی نیست‌
 
خیمه تشنه است‌، غمی نیست‌، گلاب‌آلوده است‌
سجده بیمار، نه بیمار، شراب‌آلوده است‌
 
آب‌ِ این بادیه خون است که وانوشد کس‌
زهر باد آن آب کز دست شما نوشد کس‌
 
شعله گر افسرد، خاکستر ما خواهد رفت‌
تن اگر خفت به صحرا، سر ما خواهد رفت‌
 
راه سخت است‌، اگر سر برود نیست شگفت‌
کاروان با سر رهبر برود نیست شگفت‌
 
تن به صحرای عطش سوخته‌، سر بر نیزه‌
بر نمی‌گردیم زین دشت‌، مگر بر نیزه‌
 
تشنه می‌سوزیم با مَشک در این خونین‌دشت‌
دست می‌کاریم تا مرد بروید زین دشت‌
 
آی دوزخ‌سفران‌! گاه‌ِ سفر آمده‌است‌
سر بدزدید که هفتاد و دو سر آمده‌است‌

محمدکاظم کاظمی

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۵:۴۸
هم قافیه با باران

ای کریمی که کرم پیش تومهمان میشود
می برم نام تورا،آتش گلستان میشود

توکه هستی؟ماه زیبایی که در روی زمین
درکنارنور اوخورشید کتمان میشود

میشودخورشید داغی بردل هفت آسمان
یک نفرمثل توکه ماه خراسان میشود

رویا باقری

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۴:۴۸
هم قافیه با باران

تو به آغاز دل‌انگیز زمین می‌مانی
از غزل‌های جگرخون‌شده روگردانی

تو پی واژه‌ای از نسل درختانی سبز
که بگیری وسط شعر خودت بنشانی

باغ آبادگی‌ات سبز که دستان مرا
باعث و بانی گل‌سانی خود می‌دانی

شب اگر از طرفی خواب عدم می‌بینی
این‌طرف شعر خوشایای مرا می‌خوانی

لحن داوودی‌ات از بس به مسیحا رفته است
مرده را نیز به یک زمزمه می‌رقصانی

دل و دین‌سوز سه بحر اهل دلی حق با توست
اگر از چشمه‌ی چشم همه خون می‌رانی

پشت ده پشت ملک در قدمت خم شده است
تو صداندازه‌ی یاران دگر انسانی

خواهر رستمی و با غزل یاغی من
کمر دیو سپید است که می‌لرزانی

من و بنویس همین شام مبادا فردا
من و بنویس همین نیمه‌شب بارانی

من به سوزاندن خود سخت ارادت دارم
مرحمت کن بنویس آتش من می‌مانی

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۳:۴۸
هم قافیه با باران

‎هفتاد پشت زخمی من ، از تو
‎رم می کند چنان که بهار از من
‎اقرار می کنم که در آوردند
‎دستان پشت پرده دمار از من ...

‎در خانه ام غریبه تر از پیشم
‎رو می کنم به غربت بی پایان
‎تا روزهای آخر این اسفند
‎جا خوش کنم به سینه ی قبرستان

‎گفتم به کودکان خیابان گرد
‎قیچی کنند بال ملائک را
‎من فکر می کنم که نخواهد دید
‎چشمم نحوست نود و یک را

‎تن می تنم به سینه ی قبرستان
‎دیگر به خانه باز نمی گردم
‎رو می کنم به غربت و حرفی نیست
‎اقرار می کنم که کم آوردم !

‎بر سفره ی تو خون جگر خوردن
‎سهم من و جراحت جانم بود
‎شرمم می آید آه ! چه بنویسم؟
‎این جا طویله ی پدرانم بود؟

‎از خاک بی بخار تو دلتنگم
‎از دشت بی سوار تو دلگیرم
‎رو می کنم به غربت و می میرم
‎اما سراغی از تو نمی گیرم

‎یادم نمی رود که چه با من کرد
‎بابلسر همیشه غم انگیزت
‎سهم من از تو سفره ی خالی بود
‎تف می کنم به خطه ی زر خیزت

‎رو می کنم به جاده و می دانم
‎یک بوته در بهار نخواهی کاشت
‎بعد از منی که در به درت بودم
‎شاعر به روزگار نخواهی داشت

‎گفتم ولی نبود و نخواهد بود
‎گوش تو را لیاقت راز من
‎این روزها به ترک تو خواهم گفت
‎مازندران سفله نواز من ...

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۲:۴۷
هم قافیه با باران

رمضان هم  دل ما تنگ محرم باشد
اینکه در روضه بمیریم مسلم باشد

هرشب ماه محرم شب قدری است خودش
ای خوش آن مست که در میکده محرم باشد

ماه صوم است و صلاة است ولی بی روضه
به خدا ماه خدا هم نمکش کم باشد

هر چه باشد همه در اشک به ثارالله است
روضه بر هر چه مناجات مقدم باشد
 
دم افطار دم واعطشا میگیریم...
تا سحر چایی روضه همه شب دم باشد

روضه های عطش این ماه کمی ملموس است
روزه داریم عطش قسمت ما هم باشد

در غم تشنگی شاه... اباعبدالله...
چشم ما کاسه ی خون چشمه ی زمزم باشد

روزه و تشنگی و روضه و گریه یکجاست
مجلس سینه زنی باز فراهم باشد

"به فدای لب عطشان حسین بن علی"
دم ما سینه زنان تا سحر این دم باشد

رمضان ماه عزیزی است ولی بی تردید
ماه ما زینبیون ماه محرم باشد...

سید محمد تولیت

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۲:۳۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران