هم‌قافیه با باران

ﺗﺎﺯﮔﯽ ﻫﺎ ﻭﺯﻥ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﻠﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﯾﻢ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺷﻌﺮ ﻣﮑﺘﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

فارغ از دردِ درون و لحظه های پر تنش
حاجتم ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻣﺸﺮﻭﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ دریا به آسانی ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ ﻧﺴﯿﻢ
تا که بردارد ﺣﺠﺎﺏ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﺤﺠﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﻏﺎﻟﺒﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺵ دوره ﮔﺮﺩ
ﺿﺮﺑﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺩﺭﮐﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

تار و پود واژه ها دیگر ندارد ارزشی
ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻓﺼﻞ ﺷﻌﺮﻡ ﺑﯿﺖ ﻣﺮﻏﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﺩﯾﮕﺮ ﺍز بانوی شعرم شکوه کمتر می کنم
ﺟﺎﻥ ﻭ ﺩﻝ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺁﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﯾﻮﺳﻒ از ﮐﻨﻌﺎﻥ دل ﻋﺸﻖ ﻭﻃﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻨﻮﺯ
ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺭﺍ ﺳﻮﯼ ﯾﻌﻘﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﯼ ﻋﺴﻞ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﭘﺮ ﺗﻮﻗﻊ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻡ
ﺍﻧﺘﻈﺎﺭی می کشم از ﻭﺿﻊ ﻣﻄﻠﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ

علی قیصری

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۸:۰۷
هم قافیه با باران

من زخمهای بی نظیری به تن دارم اما
تو مهربان ترین شان بودی
عمیق ترین شان
عزیزترین شان
بعد از تو آدم ها
تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم
که هیچ کدامشان
به پای تو نرسیدند
به قلبم نرسیدند

بعد از تو آدم ها
تنها خراش های کوچکی بودند
که تو را از یادم ببرند، اما نبردند
تو بعد از هر زخم تازه ای دوباره باز می گردی
و هر بار
عزیزتر از پیش
هر بار عمیق تر...

رویا شاه حسین زاده

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۷:۰۷
هم قافیه با باران

تو حق نداری
عاشقِ کسی بمانی که سالهاست رفته
تومالِ کسی نیستی که نیست
توحق نداری
اسمِ دردهای مزمنت راعشق بگذاری
می‌توانی مدیونِ زخم‌هایت باشی اما
محتاجِ آنکه زخمیَت کرده نه!
دست بردار
از این افسانه‌های بی‌ سر و ته که به نامِ عشق
فرصتِ عشق رااز تو می‌گیرد,
آنکه تو را زخمیِ خود می‌خواهد
آدمِ تو نیست
آدم نیست و
توسال هاست
حوای بی آدمی ...
حواست نیست!

افشین یداللهی

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۶:۰۷
هم قافیه با باران

ﮔﻔﺘﻢ ﻓﺪﺍﯼ ﭼﺸﻤﺖ قَدری ﺭﻃﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﮔﻔﺘﺎ ﻣﮕﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ

ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ دلبری ﮐﻦ ﺑﺎ ﯾﮏ ﭘﯿﺎﻟﻪ ﺑﻮﺳﻪ
ﮔﻔﺘﺎ که بی حیائی، ﺷﺮﻡ ﻭ ﺍﺩﺏ ﻧﺪﺍﺭﯼ

گفتم به یک اشاره کام از لبت بگیرم
ﮔﻔﺘﺎ که شک ندارم ﺍﺻﻞ ﻭ نَسب نداری

ﮔﻔﺘﻢ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻮ ﺍﺯ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ!
ﮔﻔﺘﺎ ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﮔﺎﻫﯽ ﻗﻬﺮ ﻭ ﻏﻀﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ!

ﮔﻔﺘﻢ که با ﻧﮕﺎﻫﯽ دین و ﺩلم ﺭﺑﻮﺩﯼ
ﮔﻔﺘﺎ که جان و ﺩﻝ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺏ ﻭ ﺗﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ

ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﮔﻔﺘﺎ ﻣﮕﺮ ﺧﺒﺮﻫﺎ ﺍﺯ ﮔﺸﺖِ ﺷﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ

ﮔﻔﺘﻢ ﻋﺴﻞ نگفتی، ﮐﯽ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﻃﻠﺐ ﺭﺍ
ﮔﻔﺘﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ، چیزی ﻃﻠﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ

علی قیصری

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۷
هم قافیه با باران

عمری ست که در هر نفسی از غمِ دلدار
آه از دل مـن خـیزد و دود از لبِ سیگار

آهی کـه درو کرده ام از حاصل عمرم
بر شانه ی خود دارم و دنبالِ خـریدار

آنکس که مرا روز ازل عاشق خود کرد
دیگر ندهد ثانیه ای وعـده ی دیدار

ای کــاش بیاید نفسی روی مــزارم
وقتی که زدند عکس مرا بر در و دیوار

کم حوصله می باشم و پیوسته بلند است
در وسعت شب آه مــن و شیون گیتار

احــوال مـرا در سجلی ثبت نکردند
تا روز وداع کــم شوم از دفـتر آمار

روزی که من از باغ پر از لاله گذشتم
جا مانده غــزل مثنوی ام زیر سپیدار

پیوسته دعا می کند این بنده ی عاصی
هر لحظه نگهدارِ عسل حضرت دادار

علی قیصری

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۴:۰۷
هم قافیه با باران

کوچه‌ها تیره دشت‌ها خون بود
آب‌ها رنگ بی نهایت شد
آسمان و زمین به هم پیچید
ناگهان موسم قیامت شد
 
چشم‌ها حیرتی مضاعف داشت
آخرین لحظه های دیگر بود
اضطراب از نگاه‌ها می‌ریخت
دیگر امروز... روز محشر بود
 
ناگهان در کشاکش محشر
بانگ آمد که ایهاالانسان!
چشم های غریبه کور شوند
می‌رسد مادر زمین و زمان
 
بوی عطری به عرش می‌پیچد
بوی  گل‌های ناب و پر احساس
می وزد بر کرانۀ محشر
عطر چادرنمازی از گل یاس
 
با شکوه تمام می‌آیند
کاروانی که سبز پوشیدند
می‌شود از نگاهشان فهمید
جامی از درد و داغ نوشیدند
 
جای دستان حضرت عباس
غنچه‌هایی شکفته بود آنجا
غنچه‌ها...سبز...سرخ نیلی رنگ...
رنگ آلاله ها ی باغ خدا
 
کودک از روی دست‌های عمو
گفت من غنچه‌ام ولی پرپر..
پدرم آفتاب نیزه نشین..
مادرم می‌زند صدا: اصغر!
 
کربلا داغ بود و تشنه شدن
مادرم گریه داشت در چشمش
ردی از تشنگی به لب‌هایم
بوسه ای داغ کاشت در چشمش
 
آسمان با تمام تشنگی‌اش
روی دست پدر چه زیبا بود
مثل ماهی به خویش پیچیدم
آه ...باران ...نه ...اشک بابا بود
 
تیر از چله تا رها گردید
چشم‌هایم شبیه دریا شد
روی دستان تشنۀ بابا
حنجرم سینه چاک بابا شد
 
غنچه­ی دیگری به ناز شکُفت
مثل یک رود بود چشم ترش
کیست آن کودکی که می‌خندد
مثل پروانه سوخته است پرش؟
 
محسنم کودکی که می گویند...
پُرم از خاطرات کوچه­ی یاس
عمر کوتاه تر ز گل دارم
مادرم مثل ابر، پر احساس
 
خانۀ ما که سوخت مادر من
آتش از چادرش زبانه گرفت
در و دیوارها به هم خوردند
میخ در سینه را نشانه گرفت
 
در دل کوچه­ی بنی هاشم
روز دنیا چقدر نیلی بود
یک نفر می‌دوید با شمشیر
این صدای شکسته...... سیلی بود
 
باغبان دست بسته بود آنجا
در خزان ...در سکوت ...در سردی
مادری که شبیه یک گل بود
می تکاندش غلاف نامردی
 
من و مادر به آسمان رفتیم
ماند بابا غریب در افلاک
دفن کرد آن شب سیاه ،زمین
پیکر آفتاب را در خاک
 
خون تو سرخ‌تر ز خون من است
آنچه را عشق ، آفرید شدی
خوش به حالت علی اصغر من!
چون که در کربلا شهید شدی
 
 حامد حجتی

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۳:۰۷
هم قافیه با باران

مرا ببخش که غمگینم
که فکر می کنم به دهانم
و کلمه را به بوسه ترجیح می دهم...

مرا ببخش
که جای زخم هایم
نمی توانم حرف بزنم
کلمات بر لبانم
 فواره ای می شود
و بوسه ماهی های کوچک را
از روی تنم
به آن سوی حوض پرتاب می کند.

شیرین خسروی

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۷
هم قافیه با باران

قدم رنجه کن تا سرانجام کار مریدان پیر جنون را ببینی
نخستین رکب خورده ی آخرین دست خون را ببینی

به خاکم بیا تا به پادافره طالع سرنگون و دل غرق خونم
فرارستن این همه لاله ی واژگون را ببینی...

فآمّا من ازپیش از آغاز خلقت خمار تو بودم
رکب خورده ی آخرین دست خون قمار تو بودم

سه ده قرن قبل از ازل بود و از هر دو بیعت گرفتند
تو بیعت شکستی و من تاابد سر به دار تو بودم

تلاونگ صبح ازل بود؛ زن درتو خون گریه می کرد
نماشون شام ابد رفت و من یار غارتو بودم

دو افسانه قبل از هبوط پدر از تو دم می گرفتم
خدا گرم کار خدایی و من گرم کار تو بودم

تلاونگ صبح ازل خواهر از آتش عشق می سوخت
سه خط قبل قتل برادر، من آتش بیار تو بودم

نخستین برادرکشی در حضورخدا ثبت می شد
خدا دستیار پدر بود؛ من دستیار تو بودم

سحرگاه روزی که سقراط با شوکران پنجه می زد
من آزرده جان از زبان چنان زهر مار تو بودم

همان شب که احمد به معراج می زد؛ دقیقا همان شب
من افکنده ی رأفت تیغه ی ذوالفقار تو بودم....

تلاونگ صبح ازل در نماشون شام ابد ریخت
من امّا هنوز و هنوز و هنوز و هنوز و هنوز و...
- دچار تو (هستم)

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۱:۰۷
هم قافیه با باران

آسمون روى شهر افتاده
کوچه ها رخت برف تن کردن
منو هیشکى نمیشناسه توى
کوچه اى که به اسم من کردن!

رد پاهامو برف میگیره
انگارى توى میدونِ مینم
بعد ٨ سال خونه رو دارم
با پلاکِ جدید میبینم

خونه اى که تا آسمون رفته
خونه اى که دیگه کلنگى نیست
خونه اى که چشامو تر کرده...
چش به راهِ یه مردِ جنگى نیست

بعد هش سال جنگ با مُردن
بعد هش سال بغضِ تحمیلى
یه جنازه م ولى نفس دارم
صورتم سُرخه اما با سیلی

اون کسى که تموم این هش سال
غم دوریش پشتمو خم کرد
تا منو دید زانواش شل شد
گره روسریشو محکم کرد

روزى که آب ریخت پشت سرم
توى چشماش چشمه ى غم بود
تو سرم این سوال میچرخه..
که بهم چند ماه محرم بود!

توى لاک خودم فرو میرم
شاید از خوابِ زندگى پا شم
اما سخته برام تا ته عمر
که واسه دخترم عمو باشم

من یه چشمِ به خواب محکومم
یه اسیرِ پلاک گم کرده
من یه سربازِ بى پناهم که
باز باید به جنگ برگرده..

امید روزبه

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۰:۰۵
هم قافیه با باران

گریه کم‌کم سینه را از بغض، خالی می‌کند
گریه گاهی مرد را حالی‌به‌حالی می‌کند

کوه می‌داند چرا یک مرد در کولاک درد
گریه می‌خواهد ولی هِی شانه خالی می‌کند

داغ سخت لاله‌های باغ را حس کرده است
ابر اگر فکری به حال خشکسالی می‌کند

از همان اوّل، جدایی بود در تقدیر ما
عشق، عاشق را دچار خوش‌خیالی می‌کند

حال و روز روزگار تلخ من گفتن نداشت
زندگی روزی تو را هم لااُبالی می‌کند!

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۰۷:۳۲
هم قافیه با باران

کاش روزی حال و روز بهتری پیدا کنم
گوهری بی قیمتم؛ انگشتری پیدا کنم

عکست از اشک روان من مکدر شد؛ ببخش!
می روم سنگ صبور دیگری پیدا کنم

شاعران گل گفته اند، اما برای وصف تو
باز باید معنی نازکتری پیدا کنم

بین ما تقدیر دیواری بنا کرده ست و من
از مدارا خسته ام، باید دری پیدا کنم

کشتی جانم به سوی مرگ راه افتاده است
سخت می ترسم؛ مبادا لنگری پیدا کنم!

حسین دهلوی

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۰۶:۲۴
هم قافیه با باران

پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا

گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی
یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا

از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا

روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی
ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا

ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون
پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا

ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو
ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا

ای  دل آواره بیا  وی جگر پاره بیا
ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا

ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا
مرهم  مجروح بیا  صحت بیمار  بیا

مولانا

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۰۴:۲۴
هم قافیه با باران
آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن
آینه صبوح را ترجمه شبانه کن

ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن

ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو
شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن

گر عسس خرد تو را منع کند از این روش
حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن

در مثل است کاشقران دور بوند از کرم
ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه کن

ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشته‌ای
اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن

خیز کلاه کژ بنه وز همه دام‌ها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن

خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن

چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خیال گشته‌ای در دل و عقل خانه کن

هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر
آتش اختیار کن دست در آن میانه کن

شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر
آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن

حمله شیر یاسه کن کله خصم خاصه کن
جرعه خون خصم را نام می مغانه کن

کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا
ده به کفم یگانه‌ای تفرقه را یگانه کن

شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو
بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن

کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن
مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن

ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت
گر نه خری چه که خوری روی به مغز و دانه کن

هست زبان برون در حلقه در چه می شوی
در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن

مولوی
۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۰۳:۲۴
هم قافیه با باران

تغییری ای صنم بده اطوار خویش را
مپسند بر من این همه آزار خویش را

هرگز نیامدی و تسلی دهم چو طفل
هردم ز مقدمت دل بیمار خویش را

پرمایه را نظر بفرومایه عیب نیست
یکره ببین ز لطف خریدار خویش را

مرغان ز آشیانه برون افتاده‌ایم
گم کرده‌ایم ماره گلزار خویش را

تا پر فشانئی نکند وقت قتل هم
بر بست بال مرغ گرفتار خویش را

مهلت نداد صرصر ایام تا که ما
در آشیان نهیم خس و خار خویش را

هرکس که برد لذت تیر تو مرهمی
نگذاشت زخم سینهٔ افکار خویش را

زاهد مگر خرام تو دیدی که داده است
بر باد دفتر و سرو دستار خویش را

اسرار آن و حسن ز بس گشته نقش دل
اسرار خوانده زین سبب اسرار خویش را

ملا هادی سبزواری

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۴
هم قافیه با باران

آمده ‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بیدل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت

آمده‌ ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت خوش خوش و می ‌فشانمت

آمده ‌ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت

آمده‌ ام که بوسه‌ ای از صنمی ربوده ‌ای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت

گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت

جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت
صید منی شکار من گر چه ز دام جسته ‌ای
جانب دام بازرو ور نروی برانمت

شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه میدوی تیز که بردرانمت

زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت

از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت

هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانک همی ‌پرانمت

نی که تو شیرزاده‌ ای در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت

گوی منی و میدوی در چوگان حکم من
در پی تو همی ‌دوم گر چه که میدوانمت

مولوی

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۰۰:۳۲
هم قافیه با باران

سر زبانی و آرایه در بدن داری
تو قابلیت ضرب المثل شدن داری
 
برای من که به لطف خدا تو را دارم
لطیفه ای شده ترکیب خویشتن داری
 
سوال کرده تو را هفت قرن مولانا
و عقل و عشق درین باره گفته اند : آری !
 
تو کیستی که دلت خانقاه خورشید است ؟
و از تلالو مهتاب پیرهن داری ... ؟
به غیر ماه و خورشید ، سرشماری کن
که چند عاشق سرگشته مثل من داری ؟
 
مرا ببوس که اینگونه جاودانه شوم
که مهر معتبر عشق بر دهن داری ...
 
تمام سهم من از نوبهار آغوشت
گلی ست شکل تبسم که ظاهرن داری

من آهوانه پناه آورم به دامانت
خوشا به حال اسیری که در کمند آری

علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

نگذار روزگار به تکرار بگذرد
امروز هم به حسرت دیدار بگذرد

شهری به حال من شده گریان؛بیا طبیب
کم مانده آب از سر بیمار بگذرد

کاری به جز نظاره ی رویش نداشتم
پوشانده رخ که کار من از کار بگذرد

حسین دهلوی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۲
هم قافیه با باران

چشم تو را اگر چه خمار آفریده اند
آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند

از سرخیِ لبانِ تو ای خون آتشین
نار آفریده اند انار آفریده اند

یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند
در عطردانِ ذوق و بهار آفریده اند

مانند تو که پاک ترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریده اند

زندانی است روی تو در بند موی تو
ماهی اسیر در شبِ تار آفریده اند

دستم نمی رسد به تو ای باغِ دوردست
از بس حصار پشت‌ِ حصار آفریده اند

این است نسبت تو و این روزگارِ یأس:
آیینه ای میانِ غبار آفریده اند...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۱
هم قافیه با باران

بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست

خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست

گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست

گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر می‌زند که چنینست خوی دوست

بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست

چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست

بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یکتای موی دوست

با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو
کو کو همی‌زنیم ز مستی به کوی دوست

تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست

خاموش باش تا صفت خویش خود کند
کو های های سرد تو کو های هوی دوست

مولوی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۹:۳۱
هم قافیه با باران

مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند 
یک سسله را بهر ملاقات گزیدند

یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند

جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند

مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند

فروغی بسطامی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران