هم‌قافیه با باران

می‌ایستم پای تو با جان و تنم من
پا می‌گذارم روی قلب آهنم من

یک عمر، تنگاتنگ‌، بوی بودنت را
حس کرده‌ام بین تن و پیراهنم من

از کودکی با خویش گفتم عاشقی کن‌!
خواندم الفبای تو را در دامنم من‌

ای شمع می‌خواهم که رازی را بگویم‌؛
از بوسه‌ی دیشب به این سو... روشنم من‌!

دریا تویی ـ صحرا تویی ـ جنگل تویی تو
ماهی منم ـ آهو منم ـ تیهو منم من‌

در باز بود و آسمان پروانه بازار
امّا مگر از این قفس دل می‌کنم من‌؟

مهدی فرجی

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران

حتی به رغم منظره هایی که محشرند
همواره چشم های تو یک چیز دیگرند

تندیس یادبود خدا در زمینی و
اعضای تو تراشه ای از سنگ مرمرند

بوسه ست نام تک تک آن میوه ها که من
در هر زمان بچینم شان ،باز نوبرند

آزادم و در اوج رهایی اسیر تو
دستان من شبیه به بال کبوترند

هرچشم و گوش بسته که دیدم دچار توست
انبوه عاشقان تو هم کور و هم کَرند

در عشق جای داد و ستد نیست،غالبا
دل می دهند و در عوضش دل نمی برند

مارا چه ساده سکه ی یک پول می کنی
این روزها که ناز تو را خوب می خرند

جواد منفرد

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۲۱
هم قافیه با باران

هر لحظه ای ستاره ی دنباله دار من
رد می شوی به سرعت نور از مدار من

رو کن به او که در دلش آشوب کرده ای
برگرد سمت معرکه آتش بیار من

فورا از اعتیاد به تو با خبر شده ست
هر کس که زل زده ست به چشم خمار من

جز در تو پی به ماهیت خود نمی برم
بنشین کنارم آینه ی بی غبار من

بی نقص می نوازم اگر جابجا شود
با چند تار موی تو سیم سه تار من

آشفته اند هر دو و به ارتباط نیست
با گیسوان درهم تو روزگار من

این تن بمیرد...ای تو که روح منی ، نخواه
از این به بعد دور شوی از کنار من

جواد منفرد

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۱۸
هم قافیه با باران

دنیای بدون تو به دور از هیجان است
پیداست که مفتش هم از این حیث گران است

با زور جلو رفته، از آن لحظه که رفتی-
چیزی که به من سخت گرفته ست زمان است

با رفتن تو زرد شدم ، کرک و پرم ریخت
مانند درختی که گرفتار خزان است

تو نقطه ی آرامش من بودی و قهرت
سرمنشاء بیماری اعصاب و روان است

از حال بد خود چه بگویم که ندانی
(چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است)

یاد تو می افتم عوض ذکر خداوند
هروقت که احساس کنم وقت اذان است

جز شرک چه فهمیده ام از عشق که عمری ست
سجاده ی من پادری خانه تان است

جواد منفرد

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۱۸
هم قافیه با باران

چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغض‌ها که در گلو رسوب شد نیامدی

خلیل آتشین‌سخن! تبر به دوش بت شکن!
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی

برای ما که خسته‌ایم و دلشکسته‌ایم نه
ولی برای عده‌ای چه خوب شد نیامدی

تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام
دوباره صبح، ظهر، نه غروب شد نیامدی

مهدی جهاندار

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران
حجابِ چهرۀ جان می‌شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

چنین قفس نه سزای چو من، خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس؟
که در سراچۀ ترکیب تخته بند تنم

اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آید
عجب مدار که همدرد نافۀ خُتَنم

طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم...

حافظ
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۱۸
هم قافیه با باران

من آتش عشقم که جهان در اثرش سوخت
خورشید، شبی پیش من آمد، جگرش سوخت

آدم به تب دیدنم افتاد و پس از آن
هرکس که به دیدار من آمد پدرش سوخت

آتش‌کده‌ی اهل بهشتم من و جز این
هرکس که نظر داشت به پای نظرش سوخت

شیطان عددی نیست که آتش بزند... هان!
سودای مرا داشت به سر هرکه سرش سوخت

ققنوس هم از جنس همین شب‌پرگان بود
دیوانه‌ی خورشید که شد بال و پرش سوخت

تنها نه فقط خانه‌ی زهرا و علی... نه!
هر خانه که با عشق درآمیخت درش سوخت

شاعر خبر تازه‌ای از عشق شنید و
تا خواست کلامی بنویسد خبرش سوخت ‌

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران

قسم به شب که تو آرامش جهان منی
به جان شعر قسم میخورم که جان منی

شبیه برف نجیبی و خوب می دانی
تمام شور غزل های ناگهان منی

تو را چه چیز بنامم؟ سکوت؟واژه؟ که خود
شکوه شعر در اندیشه و زبان منی

هزار تکه شکستم، هزار آینه را
کدام تکه تو را نیست؟ تا نشان منی

تورا به هاون خالی، به شعر می کوبم
چقدر زود نفهمیده ام دهان منی

درون خویش به تبعید میروم چه کنم؟
تو در منی ، تو ، منی یا تو آشیان منی

و من به بی کرانی چندین خدا نظر کردم
و یافتم تو  "انالحق" بی کران منی

به تو برای رسیدن به اوج پابندم
تویی که دسته خم کرده کمان منی

بریده است اگر مرگ آرزو امان مرا
تو نیز گریه ی هر روز بی امان منی

تو ای سکوت مجسم،صدای حادثه ها
تو را که تاب نه، تو تمام توان منی

خدا همیشه به یک واژه ختم خواهد شد
خدا همیشه به یک "تو" به تو که جان منی

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۱۸
هم قافیه با باران

در عین همراهی به من همواره شک داشت
چون گل به گلدانی که سرتا پا ترک داشت

من زندگی می کردم ،او بازی،برایش
این دلخوشی ها جنبه دلخوش کُنک داشت

روح مرا هم صحبتی اش تازه می کرد
چون لذتی که در عطش آب خنک داشت

حساس بود و هی به آدم پیله می کرد
اخلاق و رفتاری شبیه شاپرک داشت

احساس او هرگز مرا دارا نکرده ست
سارای من سیبی که دستم داد لک داشت

این زندگی آیینه دق شد پس از او
با مرگ در من بازتابی مشترک داشت

من همچو دریا اهل بخشش بودم ای کاش
دستان من هم مثل او قدری نمک داشت

جواد منفرد

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۱۸
هم قافیه با باران

هان ای غریب ؟
ای غریو ، ای فریاد
هان ای ستاره های راه نمایی که نیستید ؟
هان ای خدای آبی بی رنگ
صد رنگ را
بر بوم پاشیده ام و هنوز

خورشید را به سرخ ِ حادثه می بینم
اندوه را به وسعت نیلی
درخت را اما
همچون شبحی در شب
سیاه است و مرگ اندود
اما غبار آلود

های ای خدای آبی بی رنگ
ای صد رنگ

من رنگ مرگ را به سیاهی نمیزنم
وقتی که زرد را
به هیبت بی انتهای مرگ
هنگامه ای که قرمز پر رنگ آسمان
آبی برای هر که بخواهد

من رنگ را
به تجربه خواهم زیست
من مرگ را
به تجربه خواهم زیست

هان ای خدای آبی بی رنگ
ای صد رنگ
هم مرگ
نقاشی مرا به تو خواهد داد
من هم خدای خویش هستم و بی رنگ
های ای خدای آبی بی رنگ

من مرگ را
به تجربه خواهم زیست
من رنگ را
به تجربه خواهم زیست ...

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۱۸
هم قافیه با باران

پای گریز نیست که گردون کمان‌کش است
جای فزاع نیست که گیتی مشوش است

ماویز در فلک که نه بس چرب مشرب است
برخیز از جهان که نه بس خوب مفرش است

چون مار ارقم است جهان گاه آزمون
کاندر درون کشنده و بیرون منقش است

با خویشتن بساز و ز کس مردمی مجوی
کان کو فرشته بود کنون اهرمن‌وش است

با هر که انس گیری از او سوخته شوی
بنگر که انس چیست مصحف ز آتش است

عالم نگشت و ما و تو گردنده‌ایک از آنک
گردون هنوز هفت و جهت همچنان شش است

در بند دور چرخ هم ارکان، هم انجم است
در زیر ران دهر هم ادهم، هم ابرش است

خاقانیا منال که این ناله‌های تو
برساز روزگار نه بس زخمه‌ی خوش است

خاقانی 

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۰۸:۳۴
هم قافیه با باران

انگار که ما آینه ی دق شده ایم
لبریز غم و ناله و هق هق شده ایم

نه می به کف و نه هست معشوق به کام
ما زیر خطوط فقر عاشق شده ایم

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۴۰
هم قافیه با باران

سیاه بود
و شب را
به درازنای تاریخ پیوند می زد
ما را
رها از زنجیر زمان میکرد
و تاریخ را
در اولین بوسه ی آدم به حوا
خلاصه می خواست
آنچه بود
تنها گلوی سرخ قناری بود
که زیر ساتور تاریخ
به آواز حزن انگیز عشق نشسته بود
و هیچ چیز نبود
"سیاه" تنها رنگ زندگی
و "خون" کمترین تاوان عصیان بود
چرا که "امید "
تنها لکه ی خونی
 بر قامت "زمان" بود
و هیچ چیز نبود
جز سیاه هیچ چیز نبود
و این لَکَنته ی بی مغز، "تاریخ"
که از قلب زمان می گذشت
هرآنچه بود را فراموش می کرد
هر آنچه بود
هر آنچه نبود
در این سیاه
آنچه ماندنی است
تنها خون است و عصیان
تنها سیاه است و ناامیدی ...

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

این روزها که از همیشه تاریخ بدترم
چسبیده ام به زندگی لعنتی ترم
بیهودگی مرا به جنونم کشانده است
هی گیر میدهم به لباسای دخترم

با من بخواب این شب دیوانه وار را
با چشمهای خانه برانداز و نکته سنج
چیزی برای مستی امشب نمانده است
آزادی ات بدست نیاید مگر به رنج

از فقر شعر رو به تفلسف بیاوریم
این بار با نگاه "بدن مندی" فوکو
چیزی نمانده است به یک جنگ تن به تن
آغوش من گرفته از اینجا برو برو

تکرار می شوم همه شب پشت آینه
انگار یک نفر به تو نزدیک تر شده
انگار پشت آینه ها شهر دیگری است
انگار رفته ای تو و خاکم به سر شده

آوار ، روی پیکر تنهایی من است
سگها کنار پنجره پچ پچ که میکنند
میترسم از تصور مگسی روی زخمها
میترسم از عفونت خونی که میخورند

در خون من عفونت شعر است لاجرم
شاعر شدم که بند به بندم جنون شود
من مبتلای درد زبانم که سالهاست
میخواهد از تغزل عاشق برون شود

تنها تویی که روی مرا خوب دیده ای
آن روی لعنتی تر از این لحظه هام را
آن سگ شدن و باز که دعواست مادرم
از ترس این پدر بروم پشت بام را...؟

تا یاد می کنی تو مرا فحش می شوند
حتی تمام کودکی ام روی دست هات
حالا مرا به خاطر شعرم کتک بزن
حالا بریز روی سر من شکست هات

من را که پرت کرده ای آنسوی طرد ها
دیگر چه کار با من دیوانه داشتی ؟
آیا بغیر من که خود "بودن" توام
کاری به هیچ شاعر دیگر نداشتی ؟

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

می آید آن مردی که با خود آسمان دارد
در دستهایش دانه های کهکشان دارد

او را هزاران نام شفاف و درخشان است
هر بیکران روشنی از او نشان دارد

خورشید، این آیینه نورانی فردا
نام بهار آیین او را بر زبان دارد

بر زخم های کهنه ما می نهد مرهم
او که نگاهی از حریر و پرنیان دارد

آیینه ای از مخمل و ململ به دوش اوست
پیراهنی از نازکای ارغوان دارد

از متن رؤیاگون این راه پر از ابهام
می آید آن مردی که با خود آسمان دارد

یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

زیبایی چشمانِ تو حاشاشُدنی نیست*
این چشمه ی راز است که معناشدنی نیست

آیینه که آیینِ زلالی ست مرامش
در معرض ِ چشمانِ تو پیداشدنی نیست

از چارطرف ظلمتِ موی تو وزیده است
این یک شبِ محض است که فرداشدنی نیست

پلکی بزن ای ماه که عُشّاق بریدند
این پنجره ی بسته چرا واشدنی نیست؟!

نیلوفرِ این حنجره در خویش تپیده است
این بُغضِ گلوگیر شکوفاشدنی نیست

ای کاش که آن وعده ی دیرینه بیاید
این آرزوی سوخته امّا شدنی نیست

« ما گمشده در گمشده در گمشده هستیم»
این گمشده در گمشده پیداشدنی نیست…!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۴۰
هم قافیه با باران

روی گسل عشقم و پیغام ندادی
از زلزله اخبار بهنگام ندادی

با لرزه ی اول شده ام خانه خرابت
اما توبه نوسازی من وام ندادی

وقتی که نگاهم به نگاه تو گره خورد
جز نقشه ی راهی به منِ خام ندادی

تقدیر مرا چشم تو با اشک رقم زد
یا که خبر از شادی فرجام ندادی

با نام تو خاک دلم اشغال شد اما
فرمان عقب گرد به آلام ندادی

حیف است بیفتی دلم از چشم پریماه
تکلیف خودت نشنوم انجام ندادی

دیر آمد ه بوداین دل مجنون به طوافت
یا اینکه به او جامه ی احرام ندادی

تقدیم تو شد دفتر شعری که سرودم
مبهوتم از اینکه به من انعام ندادی

محمدعلی ساکی

۱ نظر ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران

آن پری چهره که ما را نگران می‌دارد
چشم با ما و نظر، با دگران می‌دارد

زیر لب می‌دهم وعده، که کامت بدهم
غالب آن است که ما را به زبان، می‌دارد

دوش گفتم که غمت، جان مرا داد به باد
گفت ای ساده، هنوزت غم جان می‌دارد

رایگان، چون سر و زر در قدمش، می‌بازم
سر چرا بر من شوریده، گران می‌دارد؟

اغی گل از حال دل بلبل بیچاره بپرس
تا این همه فریاد و فغان می‌دارد؟

گر به دیدار تو فرسوده‌ای، آسوده شود
مایه حسن رخت را چه زیان، می‌دارد؟

خبرت نیست که در باغ جمالت، همه شب
چشم من آب گل و سرو روان می‌دارد

رفته بود از سر قلاشی و رندی، سلمان
چشم سرمست تو‌اش، باز بر آن می‌دارد

سلمان ساوجی

۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

از خاطرِ عزیزان، گردون سترد ما را
هر کس به یاد ما بود، ازیاد برد ما را

خوبان گنه ندارند گر یاد ما نکردند
چون شعر بد به خاطر نتوان سپرد ما را

با اصل کهنه خویش دلبستگی نداریم
آسان توان شکستن چون شاخِ تُرد ما را

ما برگهای زردیم، افتاده بر سر هم
در قتلگاهِ پاییز، نتوان شمرد ما را

سرجوشِ عمر خود را، چون گل به باد دادیم
در جام زندگانی، مانده ست دُرد ما را

کودک مزاجی ما، کمتر نشد ز پیری
بازیچه می فریبد، چون طفلِ خرد ما را

گردون چو دایۀ پیر بی مهر بود و بی شیر
شد زهر خردسالی، زین سالخورد ما را

باقی نماند از ما، جز مشتِ استخوانی
از بس که رنج پیری، در هم فشرد ما را

چون شاخه های سر سبز، از سرد مهری دهر
آبی که خورده بودیم در رگ فسرد ما را

خون شهیدِ عشقیم بر خاکِ ره چکیده
پامال اگر توان کرد، نتوان سترد ما را

ما قطره های اشکیم بر چهرۀ یتیمان
چون دانه های باران، نتوان شمرد ما را

با این دغل حریفان، بازی به دستخون است
وز نقش کم نمانده ست ، امیدِ بُرد ما را

گو جان خسته ما، با یک نفس برآید
اکنون که آتش عشق در سینه مرد ما را

چون سایه در سفرها پابند دیگرانیم
هر کس به راه افتاد، با خویش برد ما را

محمد قهرمان

۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار
چنین چرا دلتنگم؟ چنین چرا بیزار

زمین از آمدن برف تازه خشنود است
من از شلوغی بسیار رد پا بیزار

قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز
قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار

اگر چه می‌گذریم از کنار هم آرام
شما ز من متنفر، من از شما بیزار

به مسجد آمدم و نا امید برگشتم
دل از مشاهده‌ی تلخی ریا بیزار

صدای قاری و گلدسته‌های پژمرده
اذان مرده و دل‌های از خدا بیزار

به خانه‌ام بروم؟! خانه از سکوت پر است
سکوت می‌کند از زندگی مرا بیزار

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!
از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار

فاضل نظری

۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۲۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران