هم‌قافیه با باران

۳۷۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

آه ، ای ناشناس ناهمرنگ 
 بازگو ، خفته در نگاه تو چیست ؟
 چیست این اشتیاق سرکش و گنگ 
 در پس دیده ی سیاه تو چیست ؟
 چیست این ؟ شعله یی ست گرمی بخش
چیست این ؟ آتشی ست جان افروز
چیست این ، اختری ست عالمتاب 
چیست این ؟‌ اخگری ست محنت سوز 
بر لبان درشت وحشی ی تو 
 گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست 
 لیک در دیده ی تو لبخندی ست 
 که چو او ، هیچ خنده زیبا نیست 
شوق دارد ،‌ چو خواهش عاشق 
از لب یار شوخ دلبندش
 شور دارد ، چو بوسه ی مادر 
به رخ نازدانه فرزندش
آه ، ای ناشناس ناهمرنگ 
نگهی سخت ‌آشنا داری
دل ما با هم است پیوسته 
گرچه منزل زما جدا داری
آه ، ای ناشناس !‌ می دانم 
که زبان مرا نمی دانی
لیک چون من که خواندم از نگهت 
از رخم نقش مهر می خوانی


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

دردهای من 
جامه نیستند
تا ز تن در آورم 
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم 

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند 

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند 

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است 

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است 
دست سرنوشت
خون درد را 
با گلم سرشته است 
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم 
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم 


اندوه من انبوه تر از دامن الوند 
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم 


یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است 
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم 


ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش 
تو قاف قرار من و من عین عبورم 


بگذار به بالای بلند تو ببالم 
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
 گویی گل شکفته ی دنیایی
 گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم 
 گل را کجاست چون تو دلارایی ؟
 گل چون تو کی ، به لطف ، سخن گوید ؟
 تنها تویی که نوگل گویایی
گر نوبهار ، غنچه و گل زاید 
 ای زن ،‌ تو نوبهار همی زایی
 چون روی نغز طفل تو ، ایا کس 
کی دیده نو بهار تماشایی؟
 ای مادر خجسته ی فرخ پی
در جمع کودکان به چه مانایی؟
آن ماه سیمگون دل افروزی
 کاندر میان عقد ثریایی
آن شمع شعله بر سر خود سوزی
بزمی به نور خویش بیارایی
 از جسم و جان و راحت خود کاهی
 تا بر کسان نشاط بیفزایی
تا جان کودکان تو آساید 
 خود لحظه یی ز رنج نیاسایی
 گفتم ز لطف و مرحمتت اما 
آراسته به لطف نه تنهایی
 در عین مهر ، مظهر پیکاری
شمشیری و نهفته به دیبایی
از خصم کینه توز ، نیندیشی
و ز تیغ سینه سوز ،‌نپروایی
از کینه و ستیزه ی پی گیرت 
دشمن ،‌ شکسته جام شکیبایی
بر دوستان خود ، سر و جان بخشی
بر دشمنان ، گناه نبخشایی
 چون چنگ نغمه ساز ، فرو خواندی
 در گوش مرد ، نغمه ی همتایی
گفتی که : جفت و یار تو ام ، اما 
نی بهر عاشقی و نه شیدایی
ما هر دو ایم رهرو یک مقصد 
بگذر ز خود پرستی و خودرایی
دستم بگیر، از سر همراهی
جورم بکش ،‌ به خاطر همپایی
زینت فزای مجمع تو ، امروز
 هر سو ،‌ زنی است شهره به دانایی
دارد طبیب راد خردمندت 
 تقوای مرمی ،‌دم عیسایی
 چونان سخن سرای هنرمندت 
طوطی ندیده کس به شکرخایی 
 استادتو ، به داتش همچون آب 
 ره جسته در ضمایر خارایی
بشکسته اند نغمه سرایانت 
بازار بلبلان ز خوش آوایی
امروز ، سر بلندی و از امروز
صد ره فزون به موسم فردایی
 این سان که در جبین تو می بینم 
 کرسی نشین خانه ی شورایی
بر سرنوشت خویش خداوندی
 در کار خویش ، آگه و دانایی
 ای زن !‌ به اتفاق ، کنون می کوش
کز تنگنای جهل برون ایی
 بند نفاق پای تو می بندد 
این بند رابکوش که بگشایی
 ننگ است در صف تو جدایی ، هان 
نام نکو ،‌به ننگ ، نیالایی
 تا خود ز خواهشم چه بیندیشی
 تا خود به پاسخم چه بفرمایی


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

 مرا زین چهره ی خندان مبینید 
که دل در سینه ام دریای خون است 
 به کس این چشم پر نازم نگوید 
 که حال این دل غمدیده چون است 
 اگر هر شب میان بزم خوبان 
به سان مه میان اخترانم 
به گاه جلو و پکوبی و ناز 
اگر رشک آفرین دیگرانم 
اگر زیبایی و خوشبویی و لطف 
 چو دست من ،‌ گل مریم ندارد 
اگر این ناخن رنگین و زیبا 
 ز مرجان دلفریبی کم ندارد 
 اگر این سینه ی مرمرتراشم 
 به گوهرهای خود قیمت فزوده 
اگر این پیکر سیمین پر موج 
 به روی پرنیان بستر ، غنوده 
اگر بالای زیبای بلندم 
 به بالا پوش خز ، بس دلفریب است 
میان سینه ی تنگم ، دلی هست 
 که از هر گونه شادی بی نصیب است 
مرا عار ‌اید از کاخی کهدر آن 
 نه آزادی نه استقلال دارم 
 مرا این عیش ، از اندوه خلق است 
 ولی آوخ زبانی لال دارم 
نه تنها مرکب و کاخ توانگر 
 میان دیگران ممتاز باید 
 زن اشراف هم ملک است و این ملک 
ظریف و دلکش و طناز باید 
مرا خواهد اگر همبستر من 
 دمادم با تجمل آشناتر 
 مپندار ای زن عامی مپندار 
مرا از مرکب او پربهاتر 
چه حاصل زین همه سرهای حرمت 
که پیش پای کبر من گذارند ؟
 که او فردا گرم از خود براند 
مرا پاس پشیزی هم ندارند 
لبم را بسته اند اندیشه ام نیست 
 که زرین قفل او یا آهنین است 
 نگوید مرغک افتاده در دام 
 که بند پای من ، ابریشمین است 
 مرا حسرت به بخت آن زن اید 
 که مردی رنجبر همبستر اوست 
 چننین زن ، زرخرید شوی خود نیست 
 که همکار و شریک و همسر اوست 
تو ، ای زن ای زن جوینده ی راه 
 چراغی هم به راه من فراگیر 
نیم بیگانه ، من هم دردمندم 
 دمی هم دست لرزان مرا گیر


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

 نیمی از شب می گذشت و خواب را 
 ره نمی افتاد در چشم ترم 
جانم از دردی شررزا می گداخت 
خار و سوزن بود گفتی بسترم 
بر سرشکم درد و غم می بست راه 
می شکست اندر گلو فریاد من 
بی خبر از رنج مادر ، خفته بود 
 در کنارم کودک نوزاد من 
خیره گشتم لحظه یی بر چهره اش 
 بر لب و بر گونه و سیمای او 
نقش یاران را کشیدم در خیال 
تا مگر یابم یکی مانای او 
شرمگین با خویش گفتم زیر لب 
 با چه کس گویم که این فرزند توست ؟
 وز چه کس نالم که عمری رنج او 
 یادگار لحظه یی پیوند توست ؟
گر به دامان محبت گیرمش 
 همچو خود آلوده دامانش کنم 
ننگ او هستم من و او ننگ من 
 ننگ را بهتر که پنهانش کنم 
 با چنین اندیشه ها برخاستم 
جامه و قنداق نو پوشاندمش
بوسه یی بر چهر بی رنگش زدم 
زان سپس با نام مینا خواندمش
ساعتی بگذشت و خود را یافتم 
 در گذرگاهش و در پشت دری
شسته روی چون گل فرزند را 
 با سرشک گرم چشمان تری
از صدای پای سنگینی فتاد 
 لرزه بر اندام من ، سیماب وار 
طفل را افکندم و بگریختم 
دل پر از غم ، شانه ها خالی ز بار 
روز دیگر کودکی بازش خبر 
 می کشید از عمق جان فریاد را 
 داد می زد : ای ! فوق العاده ای
خوردن سگ ، کودک نوزاد را


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

در پس آن قله های نیلفام 
شد نهان خورشید با آن دلکشی
شام بهت آلود می اید فرود 
 همره حزن و سکوت و خامشی
 راست گویی در افق گسترده اند 
 مخمل بیدار و خواب آتشی
نقش های مبهمی آمد پدید 
 روز و شب در یکدگر آمیختند 
آتش انگیزان مرموز سپهر 
هر کناری آتشی انگیختند 
 ابرها چون شعله ها و دودها 
سر به هم بردند و در هم ریختند 
 می رباید آسمان لاله رنگ 
بوسه ها از قله ی نیلوفری
زهره همچون دختران عشوه کار 
 می فروشد نازها بر مشتری 
بی خبر از ماجرای آسمان 
 می کند با دلبری خنیاگری
سروها و کاج های سبزگون 
ایستاده در شعاع سرخ رنگ 
سبز پوشان کرده بر سر ، گوییا
پرنیانی چادر سرخ قشنگ 
سوده ی شنگرف می پاشد سپهر 
بر سر کوه و درخت و خک و سنگ 
مسجد و آن گنبد میناییش
چون عروسی با حیا سرد و خموش
در کنارش نیلگون گلدسته ها 
همچو زیبا دختران ساقدوش
در سکوت احترام انگیز شام 
بانگ جان بخش اذان اید به گوش
این صدا پیغام مهر و دوستی است 
قاصد آرامش و صلح و صفاست 
 گوید : ای مردم !‌ به جز او کیست ؟ کیست 
آن که می جویید و پنهان در شماست ؟
هرچه خوبی ، هر چه پکی ،‌ هرچه نور 
اوست 
 آری اوست 
 ای او ... خداست


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:
                 وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی  !


قیصر امین پور


پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

 

آی...

ناگهان  
           چقدر زود
                         دیر می شود!   

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۰
هم قافیه با باران

در پهن دشت خاطر اندوهبار من 
برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است 
برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام 
بر سنگلاخ وی ، ره دیدار بسته است 
آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف 
یعنی نشان ز سردی و بی مهری ی من است 
در دورگاه تار و خموش خیال من 
این برف سال هاست که گسترده دامن است 
 چندین فرو نشستگی و گودی ی عمیق 
 در صافی ی سفید خموشی فزای اوست 
می گسترم نگاه اسفبار خود بر او 
 بر می کشم خروش که : این جای پای اوست 
ای عشق تازه ، چشم امیدم به سوی توست 
 این دشت سرد غمزده را آفتاب کن 
این برف از من است ،‌ تو این برف را بسوز 
این جای پا ازوست ،‌ تو او را خراب کن 


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز 
مرگ خود م یبینم و رویت نمی بینم هنوز 
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم 
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز 
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت 
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز 
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم 
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز 
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست 
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز 
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند 
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز 
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز


رهی معیری

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

گل می رود از بستان بلبل ز چه خاموشی
وقت است که دل زین غم بخراشی و بخروشی 
 ای مرغ بنال ای مرغ آمد گه نالیدن 
 گل می سپرد ما را دیگر به فراموشی
آه ای دل ناخرسند در حسرت یک لبخند 
 خون جگرم تا چند می نوشی و می نوشی 
می سوزم و می خندم ، خشنودم و خرسندم 
تا سوختم چون شمع می خواهی و می کوشی 
تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهم 
 این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشی


ابتهاج

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

به شانه ام زده ای

که تنهائی ام را تکانده باشی !

به چه دلخوش کرده ای ؟!

تکاندن برف از شانه های آدم برفی ؟!

 

گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی!

نفرین به زیبایی _آب تاریک خروشان_ که هست مرا فرو پیچید و برد!

تو ناگهان زیبا هستی، اندامت گردابی است

موج تو اقلیم مرا گرفت

تو را یافتم، آسمان ها را پی بردم

تو را یافتم، در ها را گشودم، شاخه ها را خواندم

افتاده باد آن برگ، که به آهنگ های وزش هایت نلرزد!

مژگان تو لرزید، رویا در هم شد

تپیدی: شیره ی گل به گردش در آمد.

بیدار شدی: جهان سر بر داشت، جوی از جای جهید.

به راه افتادی : سیم جاده غرق نوا شد

در کف توست رشته ی دگرگونی

از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفته ای

یادت جهان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست.

در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان!

سر بر زن، شب زیست را در هم ریز، ستاره دیگر خاک!

جلوه ای، ای برون از دید!

از بیکران تو می ترسم، ای دوست! موج نوازشی.


سهراب سپهری

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۷
هم قافیه با باران

من‌ با تو باشم‌ُ تو با من‌

امّا با هم‌ نباشیم‌،
جدایی‌ این‌ است‌!

خانه‌یی،‌ من‌ُ تو را در برگیرد
وَ در کهکشانی‌ جای‌ نگیریم‌،
جدایی‌ این‌ است‌!

قلب‌ِ من‌ اتاقی‌ با دیوارهای‌ عایق‌ِ صدا باشد
وَ تو آن‌ را به‌ چشم‌ ندیده‌ باشی‌،
جدایی‌ این‌ است‌!

جست‌ُ جو کردن‌ِ تو در تنت‌،
جست‌ُ جو کردن‌ِ صدای‌ تو در سخنت‌،
جست‌ُ جو کردن‌ِ نبض‌ تو در دستانت‌،
جدایی‌ این‌ است‌!

غاده السمان

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی...

تکلیفِ رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمع های روی میز
روشن نبود

من و تو بارها
زمان را
در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت

در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود

به اتاق آمدیم
شمع ها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود...

بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی

پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم:
نهنگی که در ساحل تقلا می کند

برای دیدن هیچ کس نیامده است

 

گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۱۷
هم قافیه با باران

به تو تکیه کرده‌ام
و از درخت تنت
شاخه‌های مهربانی مرا دربر گرفته‌اند
 
مباد که به تو اعتماد کنم
آنگاه که دستانم را فشردی
ترسیدم مبادا که انگشتام را بدزدی
و چون بر دهانم بوسه زدی
دندانهایم را شمردم ! گواهی می دهم بر ترسهایم
 
دوستت می دارم
اما خوش ندارم که مرا دربند کنی
بدانسان که رود
خوش ندارد
در نقطه‌ای واحد ، از بسترش اسیر شود در بند کردن رنگین‌کمان

از آنرو که براستی دوستت دارم
ما ، در همان رودخانه ، دیگربار
آب‌بازی خواهیم کرد در بند کردن لحظه‌ی هراسها
 
تو سهل و ممتنعی
چون چشمه‌ که به دست نمی آیی
مگر آنگاه که روان شودسهل و ممتنع

برای تو چونان صدف می گشایم
و رویاهای تو با من به لقاح می نشینند
و مروارید سیاه و بی‌تای تو را بارور می شوم

ما باید که پرواز کنیم چون دو خط موازی
با هم ، که به هم نمی پیوندند
که نیز از یکدیگر دور نمی شوند
و عشق ، همین است عشق دو خط موازی


غادة السمان 

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۷
هم قافیه با باران

بر دیوار اتاق خوابت میخ می‌کوبی

به جای آویختن عکسم، خودم را بر دیوار می‌آویزی

آیا این همان چیزی است

که انسان با عشق ما را بدان فرا می‌خوانَد؟

چگونه از پرواز شب آزادی

و اسرار آویخته در بال‌هایم

 شانه خالی کنم

در حالی که بال‌هایم به غبار سایه‌ها آغشته است

تا به صورت مومیایی درآیم؟

آیا این همان چیزی است که

زنان عاشق

مدعی وفاداری به آن هستند؟

 

غاده السمان

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۱۷
هم قافیه با باران

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا
سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید
بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا


سعدی

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۱۷
هم قافیه با باران

کفش‌هایم کو،
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‌ها می‌گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد.
بوی هجرت می‌آید:
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست.

صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد.

باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کسی زاغچه‌یی را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه یک ابر دلم می‌گیرد
وقتی از پنجره می‌بینم حوری
دختر بالغ همسایه -
پای کمیاب‌‌ترین نارون روی زمین
فقه می‌خواند.

چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج
(مثلا" شاعره‌یی را دیدم
آن‌چنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شب‌ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)

باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب
کفش‌هایم کو؟


سهراب سپهری

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۱۶
هم قافیه با باران

مانده تا برف زمین آب شود.

مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات 
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.

مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد 
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال 
تشنه زمزمه ام؟

بهتر آن است که برخیزیم 
رنگ را بردارم 
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.


سهراب سپهری

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۱۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران