هم‌قافیه با باران

۳۷۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

حالم خوب است

هنوز خواب می بینم ابری می آید

و مرا تا سر آغاز روییدن بدرقه می کند

تابستان که بیاید نمی دانم چند ساله می شوم

اما صدای غریبی مرتب می خوانَدم 

تو کی خواهی مرد !؟

به کوری چشم کلاغ ؛ عقابها هرگز نمی میرند 

مهم نیست 

تو که آن بید لب حوض را به خاطر داری 

همین امروز غروب

برایش دو شعر از نیما خواندم

او هم خم شد بر آب و گفت :

گیسوانم را مثل افسانه بباف .


سید علی صالحی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

رفتــن هــم حــرف عجیبــی ‌اســت

شبیــه اشتبــاه آمــدن

گفــت بــر مــی گــردم

و رفــت

و همــه‌ پــل ‌هــای پشــت ســرش را ویــران کــرد

همــه مــی ‌دانستنــد دیگــر بــاز نمــی ‌گــردد

امــا بــازگشــت

بــی هیــچ پلــی در راه

او مســیر مخفــی یــادها را مــی ‌دانســت

 

سید علی صالحی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران

گاهی آنقدر بدم می آید

که حس میکنم باید رفت

باید از این جماعت پُرگو گریخت

واقعا می گویم

گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا

حتی از اسمم ، از اشاره ، از حروف

ازاین جهانِ بی جهت که میا 

که مگو ، که مپرس

گاهی دلم می خواهد

بگذارم بروم بی هر چه آشنا

گوشه ی دوری گمنام

حوالی جایی بی اسم

بعد بی هیچ گذشته ای

به یاد نیارم از کجا آمده

کیستم

اینجا چه می کنم

بعد بی هیچ امروزی

به یاد نیاورم که فرقی هست

فاصله ای هست

فردایی هست

گاهی واقعا خیال می کنم

روی دست خدا مانده ام

خسته اش کرده ام

راهی نیست

باید چمدانم را ببندم

راه بیفتم بروم

ومی روم

اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم

کجا ؟

کجا را دارم ، کجا بروم ؟


سیدعلی صالحی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۳۴
هم قافیه با باران

وقتی لباسش بوی عطر دیگری دارد

باید بفهمم عشق هم آخر سری دارد


من عاشق او می شوم! او عاشق عشقش...

عاشق همیشه قصه ی زجر آوری دارد


بوی تبانی می دهد جای تعجب نیست

قلبی که عاشق می شود نا داوری دارد


جنجال مویش را تمام شهر می بینند

اما کنار من همیشه روسری دارد


از پچ پچ همسایه ها در کوچه فهمیدم

دلشوره هایم ماجرای بدتری دارد


دلواپسی دیوانه ام کرده چرا گفتند:

دیوانه بودن حس و حال محشری دارد


"دیوانه بودن عالمی دارد" حقیقت نیست!

وقتی رقیبت عالم عالم تری دارد...



علی صفری

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران

قرار بود که تردید را صدا نکنیم

زیاد گوش به حرف غریبه ها نکنیم


اگر به کوچه ی ما غصه راه پیدا کرد

محل به او نگذار یم و راه وا نکنیم


شبیه کوه ، بمانیم روی پاهامان

پناهٍ دامنٍ امید را ، رها نکنیم


هزار قافله ی راهزن ، اگر دیدیم

مسیر خویش بگیریم و اعتنا نکنیم


قرار بود که در بین مان بماند عشق

برای هیچ کسی شرح ماجرا نکنیم.


کلیم کاشانی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۰۲
هم قافیه با باران

من خسته ام تو خسته ای آیا شبیه من؟

یک شاعر شکسته ی تنها شبیه من


حتی خودم شنیده ام از این کلاغ ها

در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من


امروز دل نبند به مردم که می شود

اینگونه روزگار تو _ فردا _ شبیه من


ای هم قفس بخوان که ز سوز تو روشن است

خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من


از لحن شعرهای تو معلوم می شود

مانند مردم است دلت، یا شبیه من


من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن

در شهر کشته اند کسی را شبیه من


نجمه زارع

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران

عمری است حلقه‌ی در میخانه‌ایم ما 
در حلقه‌ی تصرف پیمانه‌ایم ما 
از نورسیدگان خرابات نیستیم 
چون خشت، پا شکسته‌ی میخانه‌ایم ما 
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی 
از تشنگان گریه‌ی مستانه‌ایم ما 
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست 
سرگشته‌تر ز سبحه‌ی صد دانه‌ایم ما 
گر از ستاره سوختگان عمارتیم 
چون جغد، خال گوشه‌ی ویرانه‌ایم ما 
از ما زبان خامه‌ی تکلیف کوته است 
این شکر چون کنیم که دیوانه‌ایم ما؟ 
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده‌ایم 
تا چشم می‌زنی به هم، افسانه‌ایم ما 
مهر بتان در آب و گل ما سرشته‌اند 
صائب خمیرمایه‌ی بتخانه‌ایم ما


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

اندوه جهان چیست ؟ تویی داغِ یگانه 

دلسوختگان را چه به اندوه زمانه ؟ 

بر شانه بیفشان و مزن شانه به مویت

بگذار حسادت بکند شانه به شانه 

زخم تبرت مانده ولی جای شکایت

شادم که نگه داشته‌ام از تو نشانه 

از عشق چرا چشم بپوشم که ندارد

این تازه مسلمان شده با کفر میانه 

بهتر که سرودی نسراییم و نخوانیم

سخت است غم عشق در آید به ترانه


سجاد سامانی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟ 
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را 
بی حسن نیست خلوت آیینه‌مشربان 
معشوق در کنار بود پاک دیده را 
یاد بهشت، حلقه‌ی بیرون در بود 
در تنگنای گوشه‌ی دل آرمیده را 
ما را مبر به باغ که از سیر لاله‌زار 
یک داغ صد هزار شود داغدیده را 
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار 
در آتش است نعل، کمان کشیده را 
زندان جان پاک بود تنگنای جسم 
در خم قرار نیست شراب رسیده را 
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت 
می‌دید کاش صائب در خون تپیده را


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

 ای نازنین !‌ نگاه روان پرور تو کو ؟
وان خنده ی ز عشق پیام آور تو کو ؟
ای آسمان تیره که اینسان گرفته ای
 بنما به من که ماه تو کو ؟ اختر تو کو ؟
 ای سایه گستر سر من ،‌ ای همای عشق 
 از پا فتاده ای ز چه ؟ بال و پر تو کو ؟
ای دل که سوختی به بر جمع ، چون سپند 
مجمر تو را کجا شد و خکستر تو کو ؟
 آخر نه جایگاه سرت بود سینه ام ؟
 سر بر کدام سینه نهادی سر تو کو ؟
 ناز از چه کرده ای ، چو نیازت به لطف ماست ؟
 آخر بگو که یار ز من بهتر تو کو 
سودای عشق بود و گذشتیم مان ز جان 
اما گذشت این دل سوداگر تو کو ؟
صدها گره فتاده به زلف و به کار من 
دست گره گشای نوازشگر تو کو ؟
سیمین !‌ درخت عشق شدی پک سوختی
 اما کسی نگفت که خکستر تو کو ؟


سیمین بهبهانی

۱ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران
دستی به کرم به شانه ی ما نزدی
بالی به هوای دانه ی ما نزدی

دیر است دلم چشم به راهت دارد
ای عشق ، سری به خانه ی ما نزدی

قیصر امین پور
۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

دیدم همان فسونگر مژگان سیاه بود 
بازش هزار راز نهان در نگاه بود 
 عشق قدیم و خاطره ی نیمه جان او 
 در دیده اش چو روشنی ی شامگاه بود 
 آن سایه ی ملال به مهتاب گون رخش
 گفتی حریر ابر به رخسار ماه بود 
پرسیدم از گذشته و ، یک دم سکوت کرد 
حزنش به مرگ عشق عزیزی گواه بود 
 از آشتی نبود فروغی بهدیده اش 
 این آسمان ،‌ دریغ ! ز هر سو سیاه بود 
بر دامنش نشستم و ، دورم ز خویش کرد 
قدرم نگر ، که پست تر از گرد راه بود 
از دیده یی فتاد و برون شد ز سینه یی
سیمین دلشکسته مگر اشک و آه بود 


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۰
هم قافیه با باران

افتاد

آنسان که برگ
                 - آن اتفاق زرد-

                                       می افتد

 

افتاد 
آنسان که مرگ

                    - آن اتفاق سرد- می افتد

اما 
او سبز بود وگرم که 
                         افتاد


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

مرغ خونین ترانه را مانم 
صید بی آب و دانه را مانم 
آتشینم ولیک بی اثرم 
ناله عاشقانه را مانم 
نه سرانجامی و نه آرامی 
مرغ بی آشیانه را مانم 
هدف تیر فتنه ام همه عمر 
پای بر جا نشانه را مانم 
با کسم در زمانه الفت نیست 
که نه اهل زمانه را مانم 
خکساری بلند قدرم کرد 
خک آن آستانه را مانم 
بگذرم زین کبود خیمه رهی 
تیر آه شبانه را مانم 


رهی معیری

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

 با این دل ماتم زده آواز چه سازم 
 بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم 
 در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز 
 با بال و پر سوخته پرواز چه سازم 
 گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات 
 با این همه افسونگری و ناز چه سازم 
خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود 
از پرده در افتد اگر این راز چه سازم 
 گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز 
 با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم 
 تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست 
 از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم 
ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود 
دو از تو من دل شده آواز چه سازم


ابتهاج

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

سال ها پیش از این ، فرشته ی من 
بند بر دست و مهر بر لب داشت 
 در نگاه غمین دردآمیز 
 گله ها از سیاهی شب داشت 
سال ها پیش از این ، فرشته ی من 
 بود نالان میان پنجه ی دیو 
پیکرش نیلگون ز داغ و درفش
چهره اش خسته از شکنجه ی دیو
 دیو ، بی رحم و خشمگین ،‌او را 
 نیزه در سینه و گلو کرده 
 مشتی از خون او به لب برده 
 پوزه ی خود در آن فرو کرده 
زوزه از سرخوشی برآورده 
که درین خون ، چه نشئه ی مستی ست 
 وه ، که این خون گرم و سرخ ،‌ مرا 
راحت جان و مایه ی هستی ست 
زان ستم های سخت طاقت سوز 
 خون آزادگان به جوش آمد 
 ملتی کینه جوی و خشم آلود 
تیغ بگرفت و در خروش آمد 
مردمی ، بند صبر بگسسته 
 صف کشیدند پیش دشمن خویش
 تا سر اهرمن به خک افتد 
ای بسا سر جدا شد از تن خویش
 نوجوان جان سپرد ومادر او 
 جامه ی صبر خویش چک نکرد 
 پدرش اشک غم ز دیده نریخت 
بر سر از درد و رنج خک نکرد 
همسرش چهره را به پنجه نخست 
 ناشکیبا نشد ز دوری ی دوست 
 زانکه دانسته بود کاین همه رنج 
پی آزادی فرشته ی اوست 
اینک اینجا فتاده لاشه ی دیو 
ناله از فرط ضعف بر نکشد 
 لیک زنهار !‌ ای جوانمردان 
که دگر دیو تازه سر نکشد


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران
روی قبرم بنویسید که خواهر بودم
سال ها منتظر روی برادر بودم

روی قبرم بنویسید جدایی سخت است
این همه راه بیایم ، تو نیایی سخت است

یوسفم رفته و از آمدنش بی خبرم
سال ها میشود و از پیرهنش بی خبرم

روی قبرم بنویسید ندیده رفتم
با تن خسته و با قد خمیده رفتم

بنویسید همه دور و برم ریخته اند
چقدر دسته ی گل روی سرم ریخته اند

چقدر مردم این شهر ولایی خوبند
که سرم را نشکستند خدایی خوبند

بنویسید در این شهر سرم سنگ نخورد
به خداوند قسم بال و پرم سنگ نخورد

چادرم دور و برم بود و به پایی نگرفت
معجرم روی سرم بود و به جایی نگرفت

من کجا شام کجا زینب بی یار کجا ؟
من کجا بام کجا کوچه و بازار کجا ؟

بنویسید که عشّاق همه مال هم اند
هر کجا نیز که باشند به دنبال هم اند

گر زمانی به سوی شاه خراسان رفتید
من نبودم به سوی مرقد جانان رفتید

روی قبرش بنویسید برادر بوده
سال ها منتظر دیدن خواهر بوده

روی قبرش بنویسید که عطشان نشده
بدنش پیش نگاه همه عریان نشده

بنویسید کفن بود ، خدایا شکرت
هر چه هم بود بدن بود خدایا شکرت

یار هم آن قدری داشت که غارت نشود
در کنارش پسری داشت که غارت نشود

او کجا نیزه کجا گودی گودال کجا ؟
او کجا نعل کجا پیکر پامال کجا ؟

بنویسید سری بر سر نی جا می کرد
خواهری از جلوی خیمه تماشا می کرد

علی اکبر لطیفیان
۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

وقتی تو نیستی 
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها...

مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را 
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم 
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد 
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد !

* * *

وقتی تو نیستی 
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها...

هر روز بی تو
روز مبادا است !


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران