هم‌قافیه با باران

۳۷۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
 مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی
 ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم 
 که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی
سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت 
 چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه 
 بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۵۱
هم قافیه با باران

پای بند قفسم باز و پر بازم نیست 
 سر گل دارم و پروانه ی پروازم نیست
 گل به لبخند و مرا گریه گرفته ست گلو 
چون دلم تنگ نباشد که پر بازم نیست 
 گاهم از نای دل خویش نوایی برسان 
 که جزین ناله ی سوز تو دمسازم نیست 
در گلو می شکند ناله ام از رقت دل 
 قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست 
 ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت 
 بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست 
 آه اگر اشک منت باز نگوید غم دل 
 که درین پرده جیزن همدم و همرازم نیست 
 دلم از مهر تو درتاب شد ای ماه ولی 
 چه کنم شیوه ی ایینه ی غمازم نیست 
 به گره بندی آن ابروی باریک اندیش
 که به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست 
 سایه چون باد صبا خسته ی سرگردانم 
 تا به سر سایه ی آن سرو سرافرازم نیست


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۵۲
هم قافیه با باران

گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی 
 چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی 
 به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم 
 برو که کام دل از دور آسمان بستانی 
گذشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم 
به کام من که نماندی به کام خویش بمانی 
 بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش 
 که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی 
تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد 
 که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی 
چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی 
 چگونه پیر سندی مرا که بخت جوانی 
 کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا 
 چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی 
 چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم 
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی 
 تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم 
 کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی 
 به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم 
 هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
 چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم 
 چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی 
خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب 
 ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۵۹
هم قافیه با باران

چون باد می روی و به خکم فکنده ای 
 آری برو که خانه ز بنیاد کنده ای 
 حس و هنز به هیچ ، ز عشق بهشتی ام 
 شرمی نیامدت که ز چشمم فکنده ا ی؟
اشکم دود به دامن و چون شمع صبحدم 
 مرگم به لب نهاده غم آلود خنده ای 
بخت از منت گرفت و دلم آن چنان گریست 
 کز دست کودکی بربایی پرنده ای 
بگذشتی و ز خرمن دل شعله سرکشید 
 آنگه شناختم که تو برق جهنده ای 
 بی او چه بر تو می گذرد سایه ای شگفت 
جانت ز دست رفت و تو بی چاره زنده ای


ابتهاج

۲ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۸
هم قافیه با باران

چقدر چون همگان مثل دیگران باشم

به جای عشق به دنبال آب و نان باشم

اگر پرنده مرا آفریده اند چرا
قفس بسازم و در بند آشیان باشم

اگرچه ریشه در این دشت بسته ام, باید
به جای خاک گرفتار آسمان باشم

من از نزاع"دلم" با "خودم" خبر دارم
چگونه با دو "ستم پیشه" مهربان باشم

نه او به خاطر من می تواند این باشد
نه من به خاطر او می توانم آن باشم


فاضل نظری

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۹
هم قافیه با باران

 باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم 
 آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم 
خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست 
 تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم 
 خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست 
 از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم 
من نالی خوش نوایم و خاموش ای دریغ 
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم 
 دستی به سینه ی من شوریده سر گذار 
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم 
 زین موج اشک تفته و توفان آه سرد 
 ای دیده هوش دار که دریاست در دلم 
 باری امید خویش به دلداری ام فرست 
 دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم 
 گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
 صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم


ابتهاج

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

ای معمّای نگاهت مشکلِ بی خواب ها
کارِ موهایت پریشان کردنِ بی تاب ها

پشتِ نستعلیق را ابروی تو خواهد شکست
متنِ گیسویت پر از آرایه ها... اطناب ها

نام تو دارد به هم می ریزد علم نحو را
حسِّ پنهان در حروفت برتر از اِعراب ها

روحِ "تخییر"م "برائت" دارد از هر "احتیاط"
سوختن در شوقِ تو مَجرای "استصحاب" ها

باب دین و عقل را بستی ولی "کافی" نبود
شد جنودِ عشق آخر فاتحِ این باب ها

نیش ها باید که نوشید از سبویت عشق را
ای عسل تر از عسل ها... ناب تر از ناب ها

لنز ها هر وقت بی پروا نگاهت می کنند
ماه پیدا می شود در آسمانِ قاب ها

بر سرم آوار ها آورد زلزالِ لبت
آن چه تقسیم اراضی کرد با ارباب ها

محمد عابدینی

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

می شود سخت ترین مساله آسان باشد

پشت هر کوچه ی بن بست خیابان باشد!
می شود حال بدِ ثانیه ها خوب شود
شهر هم غرقِ هماغوشی باران باشد
گیرم این عشق -که آتش زده بر زندگی ات-
بعد جان کندنِ تو شکل گلستان باشد!
گیرم این دفعه که برگشت، بماند...نرود!
گیرم از رفتنِ یکباره پشیمان باشد
بعد شش ماه به ویرانه ی تو برگردد
تا درین شعر پر از حادثه مهمان باشد
فرض کن حسرتِ پاییز، تو را درک کند
روز برگشتنِ او اولِ آبان باشد! .
بگذر از این همه فرضیه، چرا که دل من 
مثل ریگی ست که در کفش تو پنهان باشد


امید صباغ نو

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

صبحانه: غم، ناهار: جنون، غصه شام من!
دیدی چه‌قدر بی‌تو جهان شد به کام من؟!

قطبِ شمال و قطبِ جنوبِ زمین شدیم
نصف النهار اگر که بیفتد به دام من

خود را به خط فرضیِ او وصل می‌کنم
شاید به لطفِ عشق خودت گشت رام من!

پای برهنه منتظرت می‌شوم، مگر
ثابت شود برای تو حد مرام من

یا می‌رِسَم به پای تو، یا مرگ بهتر است!
تنها مُسکّن‌ام تویی ای التیام من

حافظ مقصر است حلالش نمی‌کنم!
فالی زدم که قرعه‌ات آمد به نام من

جمعه بیا دعای مرا مستجاب کن
تا پشت تو نماز بخوانم امام من!

امید صباغ نو

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

دلبر آن است که خون ریزد و تاوان ندهد
یا اگر هم بدهد خون عزیزان ندهد
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
بکش امروز که جز تیغ تو فرمان ندهد
گفته بودم که شوم مَحرم این خانه ، نشد
چه توان کرد؟ حسین است و ره آسان ندهد
زخم اگر نیست به دل ، گریه ندارد نمکی
بی نمک را سر این سفره کسی نان ندهد
هر که خالی شود از خویش دهد شور نشور
هیچ کس شور ز دل هم چو نمکدان ندهد
شهر ری مملکت توست به جان تو قسم
کس خراج سر زلف تو به جز جان ندهد
عشقم این است که من خانه به ری ساخته ام
گریه هر جا که کنم لذت تهران ندهد
صله ها داده ام از اشک به دربان حسین
گر چه گویند گدا باج به سلطان ندهد
بر حذر باش که در حشر به نی جا نکنی
سعی کن مادرت از دیدن تو جان ندهد
بَلَدُ الله من آن دیده ی فتان شماست
ابرویت گر چه امانی به ضعیفان ندهد
هر قدر شور گرفتید حلال دمتان
لیک شوری اثر ذکر حسین جان ندهد


محمد سهرابی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

قصه‌ی می خوردن شبها و گشت ماهتاب 
هم حریفان تو می‌گویند پیش از آفتاب 
آگهم از طرح صحبت تا شمار نقل بزم 
گر نسازم یک به یک خاطر نشانت بی حساب 
مجلسی داری و ساغر می‌کشی تا نیمشب 
روز پنداری نمی‌بینیم چشم نیمخواب 
باده گر بر خاک ریزی به که در جام رقیب 
می‌خورد با او کسی حیف از تو و حیف از شراب 
وحشی دیوانه‌ام در راستگوییها مثل 
خواه راه از من بگردان خواه رو از من بتاب


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

پاک ساز از غیر دل ، وز خود تهی شو چون حباب 
گر سبک روحی توانی خیمه زد بر روی آب 
خودنمایی کی کند آن کس که واصل شد به دوست 
چون نماید مه چو گردد متصل با آفتاب 
کی دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه غیر 
دم مزن از عشق اگر ره می‌دهی بر دیده خواب 
نیست بر ذرات یکسان پرتو خورشید فیض 
لیک باید جوهر قابل که گردد لعل ناب 
وحشی از دریای رحمت گر دهندت رشحه‌ای 
گام بر روی هوا آسان زنی همچون سحاب


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

مژده‌ی وصل توام ساخته بیتاب امشب 
نیست از شادی دیدار مرا خواب امشب 
گریه بس کرده‌ام ای جغد نشین فارغ بال 
که خطر نیست در این خانه ز سیلاب امشب 
دورم از خاک در یار و ، به مردن نزدیک 
چون کنم چاره‌ی من چیست در این باب امشب 
بسکه در مجلس ما رفت سخن ز آتش شوق 
نفسی گرم نشد دیده‌ی احباب امشب 
شمع سان پرگهر اشک کناری دارم 
وحشی از دوری آن گوهر سیراب امشب


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

دلم را بود از آن پیمان گسل امید یاریها 
به نومیدی کشید آخر همه امیدواریها 
رقیبان را ز وصل خویش تا کی معتبر سازی 
مکن جانا که هست این موجب بی اعتباریها 
به اغیار از تو این گرم اختلاطیها که من دیدم 
عجب نبود اگر چون شمع دارم اشکباریها 
به سد خواری مرا کشتی وفا داری همین باشد 
نکردی هیچ تقصیر، از تو دارم شرمساریها 
شب غم کشت ما را یاد باد آن روز خوش وحشی 
که می‌کرد از طریق مهر ما را غمگساریها


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب 
وصیت می‌کنم باشید از من با خبر امشب 
مباشید ای رفیقان امشب دیگر ز من غافل 
که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب 
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که می‌بینم 
رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب 
مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم 
که من خود را نمی‌بینم چو شبهای دگر امشب 
شرر در جان وحشی زد غم آن یار سیمین تن 
ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست 
آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست 
جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم 
باعث خوشحالی جان غمین من کجاست 
ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین 
رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست 
دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند 
آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست 
محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا 
مایه‌ی عیش دل اندوهگین من کجاست


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

ای سرخ گشته از تو به خون روی زرد ما 
ما را ز درد کشته و غافل ز درد ما 
از تیغ بی ملاحظه‌ی آه ما بترس 
اولیست اینکه کس نشود هم نبرد ما 
در آه ما نهفته خزان و بهار حسن 
تأثیرهاست با نفس گرم و سرد ما 
رخش اینچنین متاز که پیش از تو دیگری 
کردست اینچنین و ندیدست گرد ما 
سد لعب بلعجب شد و سد نقش بد نشست 
تا ریختیم با تو، بد افتاد نرد ما 
وحشی گرفت خاطر ما از حریم دیر 
رفتیم تا کجاست دگر آبخورد ما


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

بسیار گرم پیش منه در هلاک ما 
اندیشه کن ز حال دل دردناک ما 
زهر ندامتی‌ست که بردیم زیر خاک 
این سبزه‌ای که سر زده از روی خاک ما 
مغرور حسن خود مشو و قصد ما مکن 
کاین حسن تست از اثر عشق پاک ما 
بیرون دویده‌ایم ز محنت سرای غم 
معلوم می‌شود ز گریبان چاک ما 
وحشی ریاض همت ما زان فزونتر است 
کاوراق سبز چرخ شود برگ تاک ما


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

کس نزد هرگز در غمخانه‌ی اهل وفا 
گر بدو گویند بر در ، کیست گوید آشنا 
چیست باز این زود رفتن یا چنین دیر آمدن 
بعد عمری کامدی بنشین زمانی پیش ما 
چون نمی‌آید به ساحل غرقه‌ی دریای عشق 
می‌زند بیهوده از بهر چه چندین دست و پا 
گفته‌ای هر جا که می‌بینم فلان را می‌کشم 
چهره خاک آلود وحشی می‌رسد چون گرد باد 
خوش نویدی داده‌ای اما نمی‌آری بجا 
از کجا می‌آید این دیوانه‌ی سر در هوا


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۴
هم قافیه با باران

چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را 
ای مسلمانان نمی‌دانم گناه خویش را 
ای که پرسی موجب این ناله‌های دلخراش 
سینه‌ام بشکاف تا بینی درون خویش را 
گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست 
من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را 
لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک 
حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را 
حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن 
حرف باید زد به حد خویشتن درویش را


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران