هم‌قافیه با باران

۳۷۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

ای واژه بکر جاودانه

ای شعر موشح زمانه

ای چشمه سینه‌جوش الهام

ای حس لطیف شاعرانه

ای مطلع و مقطع زمانه

ای لطف و ترنم ترانه

شبها که ز دیده خواب گیرد

شعرم به سروده شبانه

بینم که نشسته‌ای تو بیدار

بر بستر طفل پربهانه

آوازه گرم لای لایت

افکنده طنین عارفانه

شاعر نه منم تویی که باشد

شعرت همه شور مادرانه

احساس تو را کسی ندارد

از توست مرا هم این نشانه


محمد علی‌بهمنی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران

 تو از اول سلامت پاسخ بدرود با خود داشت

اگر چه سحر صوت‌ات جذبه داوود با خود داشت

بهشت‌ات سبزتر از وعده شداد بود اما

برایم برگ‌برگش دوزخ نمرود با خود داشت

ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را

که رقص شعله‌ات در پیچ و تاب‌اش دود با خود داشت

سیاوش‌وار بیرون آمدم از امتحان، گرچه

دل سودابه‌ سان‌ات هر چه آتش بود با خود داشت

مرا با برکه‌ام بگذار دریا ارمغان تو

بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت

 

محمد علی بهمنی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

 

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌ پوشی بکام
باده رنگین نمی ‌بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می ‌باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ


فریدون مشیری

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۲
هم قافیه با باران

تنهایی تو و غزل من - دو چیز نیست

زین توامان - همیشگی من! گریز نیست

 

همواره ما شبیه به هم دوره می‌شویم

با آن شباهتی که در آیینه نیز نیست

 

«گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود»

دایم برای تو که جز اینم عزیز نیست

 

آرامشی به خشم تو دیروز دیده‌ام

امروز با کسی غزلم در ستیز نیست

 

مانند برگ ریختی و ریختی‌ام، ولی

پائیز هم همیشه چنین برگ‌ریز  نیست

 

بی‌بانگ صور خواب من آشفته گشته است

گوشم دگر به زمزمه رستخیز نیست

 

        محمدعلی‌بهمنی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۲
هم قافیه با باران

آنقدر مستی که مویت را شرابی میکنی 
باز سهم ِ باد را خانـــــــه خرابی میکنی 

ماه آنهم روز ِ روشن دیده تا حالا کسی؟ 
کوچه را هر صبح با خود آفتـــابی میکنی 

تاجر ِ فیـــروزه، نیشــــابوری از پروانه ای 
جاده را ابریشــــم از گلهای ِ آبی میکنی 

من که اهلش نیستم اما تعارف، بد که نیست 
کی مرا مهمـــــان ِ آن باغ ِ گلابی میکنی؟ 

هرچه لبهایت فشرده یادگیری بهتر است 
بوسه را کی بر لبم قفل ِ کتابی میکنی؟

می خورم از موی ِ تو شلاق و جرمم عاشقی ست 
عشق را سیلی خور ِ حکم ِ غیابی میکنی

چون غریبه جمع می بندی بجای ِ تو "شما" 
باز خوشحالم مرا آدم حســــــابی میکنی 

مثل ِ هر شب سر زده تا بسترم سر میزنی
پلک را نابــــاور ِ بیدارخـــــــــــــابی میکنی

سوخت نسلم، روسری بردار، بس کن، تا به کی
دلخوشم با وعده هـــــــای ِ انقلابی میکنی؟

"دوستــت دارم" ندارد جز سکوتت پاسخی 
باز من را مات از این حاضــــرجوابی میکنی

شهراد میدری

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

مردی که چون جان دوست می دارم مرامش را

سرشار عطری ناب می یابم سلامش را


مردی که هرگز شرمگین لهجه ی خود نیست

مردی که هرگز خط نزد پسوند نامش را


بوی شگفت خاک باران خورده می پیچد

وقتی ببخشد بوسه های احترامش را


می پرسم و می گوید او ناگاه می یابم

آکنده از اشراق و حکمت هر کلامش را


از آن شیار ژرف پیشانی چه می خوانی؟

دنیا به نامردی گرفته انتقامش را


گرچه مذاقش مثل شرح حال ما تلخ است

ذکری ز مولایم علی شهد است کامش را


آن چهره ی خورشید خورده مثل گل خندید

وقتی شنید از شعر من نام امامش را


آرش شفاعی

۱ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

آن را که به جز قُربِ خدا هیچ ندارد

هنگام ِ بلا، غیر ِ دعا هیچ ندارد


از لُکنَتَم ایراد نگیرید . . . بلالَم

دل مایه یِ قُرب است صدا هیچ ندارد


باید به مقامات نظر داشت ، نه اسباب

موسی همه کاره ست ، عصا هیچ ندارد


پروانه پرش سوخت و من یاد گرفتم

عاشق شدنم غیر بلا هیچ ندارد


از جانبِ گیسوی نگار است که خوشبوست

از ناحیه یِ خویش ، صبا هیچ ندارد


اموالِ کریمان همه اش مالِ فقیر است

اصلاً چه کسی گفته گدا هیچ ندارد؟!


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

به نام عشق که زیباترین سرآغاز است

هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است

 

جهان تمام شد و ماهپاره های زمین 

هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است


هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت 

که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است


پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق

کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است


به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد 

چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است


بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق

چرا که سنگ صبور است و محرم راز است


ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد

کبوتری که زیادی بلند پرواز است ...


سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،

که نامی خوش‌تر از اینت ندانم.


وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری،

به غیر از زهر شیرینت نخوانم.


تو زهری، زهر گرم سینه‌سوزی،

تو شیرینی که شور هستی از توست.


شراب جام خورشیدی که جان را

نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست.


بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر!

که: نیرنگ است و افسون است و جادوست!»


ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که او زهر است، اما … نوشداروست!


چه غم دارم که این زهر تب‌آلود،

تنم را در جدایی می‌گدازد


فریدون مشیری

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۵
هم قافیه با باران

دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت 

شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت 


در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست 

اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت 


ز گرد راه برون آ که پیر دست به دیوار 

به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت 


بیا که این رمد چشم عاشقان تو ای شاه 

نمی‌رمد مگر از توتیای گرد سیاهت 


بیا که جز تو سزاوار این کلاه و کمر نیست 

تویی که سوده کمربند کهکشان کلاهت 


جمال چون تو به چشم نگاه پاک توان دید 

به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهت 


در انتظار تو می‌میرم و در این دم آخر 

دلم خوشست که دیدم به خواب گاه به گاهت 


اگر به باغ تو گل بر دمید من به دل خاک 

اجازتی که سری بر کنم به جای گیاهت 


تنور سینه ما را ای آسمان به حذر باش 

که روی ماه سیه می‌کند به دوده آهت 


کنون که می‌دمد از مغرب آفتاب نیابت 

چه کوه‌های سلاطین که می‌شود پَر کاهت 


تویی که پشت و پناه جهادیان خدایی 

که سر جهاد توی و خداست پشت و پناهت 


خدا و بال جوانی نهد به گردن پیری 

تو «شهریار» خمیدی به زیر بار گناهت


محمدحسین شهریار

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

ای نگاهت از شب ِ باغ ِ نظر ، شیرازتر

دیگران نازند و تو از نازنینان ، نازتر


چنگ بردار و شب ما را چراغان کن که نیست

چنگی از تو چنگ تر ، یا سازی از تو سازتر


قصۀ گیسویت از امواج ِ تحریر ِ قمر

هم بلند آوازه تر شد ، هم بلند آوازتر


گشته ام دیوان حافظ را ولی بیتی نداشت

چون دو ابروی تو از ایجاز ، با ایجازتر


چشم در چشمت نشستم ، حیرتم از هوش رفت

چشم وا کردم به چشم اندازی از این بازتر


از شب جادو عبورم دادی و ، دیدم نبود -

جادویی از سِحر چشمان تو پُر اعجازتر


آن که چشمان مرا تَر کرد ، اندوه ِ تو بود

گر چه چشم عاشقان بوده ست از آغاز ، تَر


علیرضا قزوه

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۵
هم قافیه با باران
چون قهوه بدست گیرد آن حب نبات
از عکس رُخش قهوه شود آب حیات

عکس رُخ او به قهوه دیدم گفتم
خورشید برون آمده است از ظلمات

شاطر عباس صبوحی
۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

دعوی چه کنی؟ داعیه‌داران همه رفتند

شو بار سفر بند که یاران همه رفتند


آن گرد شتابنده که در دامن صحراست

گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند»


داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو

کز باغ جهان لاله‌عذاران همه رفتند


گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست

کز کاخ هنر نادره‌کاران همه رفتند


افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند

اندوه که اندوه‌گساران همه رفتند


فریاد که گنجینه‌طرازان معانی

گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند


یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران

تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند


خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب

کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند


ملک الشعرای بهار

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۵
هم قافیه با باران

پرواز چه لذتی دارد؟
وقتی
زنبور کارگری باشی
که نتوانی

عاشق ملکه بشوی؟


جلیل صفر بیگی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۴
هم قافیه با باران

چه آتشی ؟ کــه بر آنم بدون بیم گناه


تــــورا بغل کنـــم و ... لا اله الا الله... !


به حق مجسمه ای از قیامت است تنت


بهشـت بهتــر من ای جهنـــم دلخــــواه


چه جای معجزه ؟ کافی ست ادعا بکنی


کــه شهـــر پـر شود از بانگ یا رسول الله


اگـر چــه روز، هــمه زاهـدنـد امـا شب


چه اشکها که به یاد تو می رود در چاه


میان این همه شیطان تو چیستی !؟که شبی


هــزار دیــن بـه فنا داده ای به نیــــم نگاه


اگرچه حافظ و سعدی مبلغش شده اند


هنـــوز برد تو قطعــی ست در مقابل ماه


من آن ستاره ی دورم که می روم از یاد


اگـــر تــو هم ننشانــی مرا به روز سیاه


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

بگذار زمــان روی زمین بند نباشد

حافظ پی اعطای سمرقند نباشد


بگذارکه ابلیس دراین معرکه یک بار

مطــرود ز درگــاه خداوند نبــاشد


بگذار گنــاه هـــوس آدم و حــوّا

بر گردن آن سیب که چیدند نباشد


مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش

این قصه همــــان قصه که گفتند نبــاشد


ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت

آن وعده ی نادیده کـه دادند نباشد


یک بار تـو درقصـه ی پرپیـچ و خم ما

آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد


آشوب، همان حس غریبی ست که دارم

وقتـــی که بــه لب های تو لبخند نباشد


درتک تک رگهای تنم عشق تو جاریست

در تک تک رگـهای تــو هر چند نباشد


من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر

زنجیر نگـاه تـــو کــــه پابند نباشد...


وقتی که قرار است کنار تو نباشم

بگذار زمـــان روی زمین بند نباشد...


اگر نام شاعر را میدانید ما را مطلع فرمایید . با تشکر

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

نه چون اهل خطا بودیم رسوا ساختی ما را

که از اول برای خاک دنیا ساختی ما را

ملائک با نگاه یأس بر ما سجده می کردند

ملائک راست می گفتند، اما ساختی ما را

که باور می کند با اینکه از آغاز می دیدی

که منکر می شویم آخر خودت را ساختی ما را

به ظاهر ماهیانی ناگزیر از تُنگ تقدیریم

تو خود بازیچه ی اهل تماشا ساختی ما را!

به جای شکر، گاهی صخره ها در گریه می گویند:

چرا سیلی خور امواج دریا ساختی ما را؟!

دل آزردگانت را به دام آتش افکندی

به خاکستر نشاندی، سوختی تا ساختی ما را!

.

فاضل نظری

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

قدر‌نشناس ِ عزیزم، نیمه ی من نیستی

قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی !


مادر این بوسه های چون مسیحایی ولی

مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی


من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی ست

عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی


یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

بعد ِمن اندازه ی یک عشق، روشن نیستی !


لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی !


چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسی

هرچه گوید عاشقم،می‌گویی: اصلا نیستی !


دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم

اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی …


کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۰۰
هم قافیه با باران

از عشق دل افروزم، چون شمع همی سوزم 

چون شمع همی سوزم، از عشق دل افروزم 

از گریه و سوز من او فارغ و من هر شب 

چون شمع ز هجر او می‌گریم و می‌سوزم 

در خانه گرم هر شب از ماه بود شمعی 

بی‌روی چو خورشیدت چون شب گذرد روزم 

در عشق که مردم را از پوست برون آرد 

از شوق شود پاره هر جامه که بردوزم 

هر چند فقیرم من گر دوست مرا باشد 

چون گنج غنی باشم گر مال بیندوزم 

دانش نکند یاری در خدمت او کس را 

من خدمت او کردن از عشق وی آموزم 

چون سیف اگر باشم در صحبت آن شیرین 

خسرو نزند پنجه با دولت پیروزم


سیف فرغانی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۴۰
هم قافیه با باران

می توان یک نیمه را از نیمه ی پر حدس زد

زیــــر و بـــم های تنت را زیر چادر حدس زد

 

کاش می شد حالت خوشبختی ات را لااقل

پشت این دیــــوار از سیمان و آجـــرحدس زد

 

گوشه ای کز کرد و با پرواز بر بال خیـال

جای جای بوسه ها را با تنفر حدس زد

 

سیب هایت اول پاییـــــز حتمــــا می رسند

کاش می شد موعدش را با تلنگر حدس زد

 

آنقدر پاکی کــــه باید با نگاه ساده ای

انتهای خوبی ات را دختر لر! حدس زد

 

کاش می شد اشک هایت را نمی دیدم ولی

گونــــه ات را زیــــر آن باران شرشر حدس زد


عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران