هم‌قافیه با باران

۳۷۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

شب قدری که دمی پیش تو ماندم خوش بود

کامی از عمر که همراه تو راندم خوش بود


در خیالم که نه پرهیز و نه پروای تو داشت

بوسه ها کز لب نوش تو ستاندم خوش بود


و آن همه گل که نسیمانه به شکرانه ی تو

چیدم از باغ دل و بر تو فشاندم خوش بود


به چمنزار غزل با نی سحر آور خود

وقتی آن چشم غزالانه چراندم خوش بود


من چنان محو سخن گفتن گرمت بودم

که تو از هر چه که دم میزدی آن دم خوش بود


فالی از دفتر حافظ که برای دل تو

زدم و آن غزل ناب که خواندم خوش بود


گر چه با ساعت من ثانیه ها بیش نبود

ساعتی را که کنارت گذراندم خوش بود


حسین منزوی

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۵
هم قافیه با باران

قلب من با پرسشی شب تا سحر سر میکند:

"کی خدا ما را برای هم مقدر میکند؟"


خیره ماندن های تو در عکس هم سکر آور است

هرکسی یادت میفتد روسری سر میکند


قبله را گم میکنم ، کمتر بخند ...این خنده ها 

آن چه را شیطان نکرد-الله اکبر- می کند!


تا نگاهم میکنی" ایاک نعبد", بعد این

دین من کم کم خدا را در تو باور میکند


در تمام پیرهن ها ماه کامل می شوی 

سرمه ای اما تو را یکجووور دیگر میکند


امتحان پس داده ها با من تفاوت می کنند

بی محلی هایت آدم را جری تر می کند


حرف بر ضد تو بسیار است اما گوش من

از یکی میگیرد و از دیگری در می کند


گرچه در چشم تمام شهر ، "آدم " بوده ام

"دوست دارم" های تو، آخر مرا خر میکند


نفیسه سادات موسوى/

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۵
هم قافیه با باران

شبی آغوش روی ِ سایه ات وا کرده ای هرگز؟
خودت را اینهمه دلتنـــگ معنا کرده ای هرگز؟

دلت کرده هوای ِ سالهای ِ دور ِ خوشبختی؟
دوباره کفشهای ِ کودکی پا کرده ای هرگز؟

پس از عمری سراغ از خود گرفتن ها از این و آن
خودت را از سفر برگشته پیدا کرده ای هرگز؟

شبیه ِ خود کسی را دیده ای در چارچوب ِ در؟
خودت را تنگ در آغوش ِ خود جا کرده ای هرگز؟

خوشآمد گفته ای با ذوق و لرزیده دلت از شوق؟
بفرمـــا تو و هی این پا و آن پا کرده ای هرگز؟

اتاقی دنج ِ تنهایی، چه خوشحالم که اینجایی
میان ِ گریه هایت جشن برپا کرده ای هرگز؟

تو هم مثل ِ منی انگار، تنها همدمت دیوار
گله از بی وفایی های ِ دنیا کرده ای هرگز؟

شماره داده ای وقت ِ خداحافظ ؟ به زیر لب :
"بیا از این طرفها باز" نجوا کرده ای هرگز؟

به رسم ِ یادگاری، عاشقانه زیر ِ شعرت را
تو هم مانند ِ من با بغض امضا کرده ای هرگز؟

کنـــــار ِ صندلی ِ خالی و یک زیر سیگاری
دو فنجان چای ِ یخ کرده تماشا کرده ای هرگز؟

شب است و باز باران پشت ِ شیشه ساز رفتن زد
خودت را بدرقه تا صبح ِ فردا کرده ای هرگز؟

شهراد میدری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

می تواند که تو را سخت زمینگیر کند 

درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند 


آسمان بر سرم آوار شد آن لحظه که گفت 

قسمت این است بنا نیست که تغییر کند 


گفت امید به وصل من و تو نیست که نیست 

قصد کردست که یک روزه مرا پیر کند


گفت دکتر من و تو مشکلمان کم خونیست

خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند


در دو چشم تو نشستم به تماشای خودم 

که مگر حال مرا چشم تو تصویر کند 


خواب دیدم که شبی راهی قبرستانم

نکند خواب مرا داغ تو تعبیر کند


مشت بر آینه کوبیدم و گفتم شاید 

بشود مثل تو را آینه تکثیر کند


سیدتقی سیدی

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۵۹
هم قافیه با باران

 گفت دیده است مرا؛ اینکه کجا یادش نیست

همه چیزم شده و هیچ مرا یادش نیست


این ستاره به همه راه نشان می داده ست

حال نوبت که رسیده‌ ست به ما یادش نیست


قصه ام را همه خواندند، چگونه است که او

خاطرات ِ من ِانگشت نما یادش نیست؟


بعد ِمن چند نفر کشته، خدا می داند

آن قدر هست که دیگر همه را یادش نیست


او که در آینه در حیرت ِ نیم خودش است

نیمه ی دیگر خود را چه بسا یادش نیست


صحبت ازکوچکی حادثه شد؛ در واقع

داشت می گفت مهم نیست مرا یادش نیست .


کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۴۹
هم قافیه با باران

هیچ هم زیبا نبودی، من تو را زیبا کشیدم
بی جهت اغراق کردم، دلبر و رعنا کشیدم

از "لئوناردو داوینچی" عذرخاهی میکنم که
اینهمه عکس ِ تو را مثل ِ "مونالیزا" کشیدم

تو نمیدانستی اصلن "شهرزاد" ِ قصه ها چیست
من هزار و یک شب از موهای ِ تو یلدا کشیدم

دلخوش ِ نیلوفری در گوشه ی ِ مرداب بودی
من تو را مهتاب گون تا آسمان بالا کشیدم

نه عسل، گس بود طعم ِ بوسه هایی که ندادی
من چه احمق خانه ات را قصر ِ کندوها کشیدم

چشم ِ تو معمولی اما من میان ِ شعرهایم
زورقی با پلک ِ پارو در دل ِ دریا کشیدم

من چه بی انصاف بودم با ترازوی ِ دلم که
تار ِ مویت را برابر با همه دنیا کشیدم

با چه رویی بعد از این شعر ِ "نظامی" را بخانم
بس که "مجنون" بودم و بیخود تو را "لیلا" کشیدم

مرغ ماهی خار ِ بدترکیب! جوجه اردک ِ زشت!
باورت شد که تو را شهزاده ی ِ قوها کشیدم؟

دختری زیباتر از تو بعد از این برمیگزینم
دختری که ناز ِ او را از همین حالا کشیدم

بعد از این خوش باش با او، میروم از خاطراتت
خاطرت آسوده باشد از خیالت پا کشیدم

شهراد میدری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را


چون آیینه پیش تو نشستم که ببینی 

در من اثر سخت ترین زلزله ها را


پر نقش تر از فرش دلم بافته ایی نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را


ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله ها را


بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله ها را


یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را



،استاد محمد علی بهمنی،

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۴۷
هم قافیه با باران

دختر ِ سعدی! هلاک ِ بوسه ای شیرازی ام 
آنقدر مســـــــتم که حتا با لبی هم رازی ام 

تا که بابا "مشــرف الدین" برنگشته زود باش 
کمتر از اینها بده با خنده هـــــــایت بازی ام 

مادرت من را نبیند پشــــــت ِ در، بد میشود 
رویگردان از "اتابــــک خان" و حکم ِ قاضی ام 

خنجر ابرو! چشمهـــــایت غارت ِ قوم ِ مغول 
زخمی از ناز ِ تو و مغلــــوب ِ مژگان تازی ام 

خانده ام رقص ِ تو را در بوستان ِ شیخ اجل 
عاشق ِ پروانگی های ِ تو و طنــــــــازی ام 

نیست همرنگ ِ لبانت در گلســـــــتان ِ انار 
با فقط یک باب از بوسیــدنت هم راضی ام 

مثل ِ بابای ِ تو من هم کار و بارم شاعری ست 
تکه نانی دارم و اهـــــــل ِ غزلپـــــردازی ام 

اهل ِ این دوره که نه، از قرن ِ دوری آمـــدم 
ساکن ِ آینده و برگشـــته سوی ِ ماضی ام 

من همین هستم که می بینی: زلال و ساده دل 
خســـته از هرچه ریا و هرچه ظاهر سازی ام 

این غزل تقدیم ِ تو، با من عروسی میکنی؟
ای فدااااااای ِ "بله" ی ِ تو دلبر ِ شیرازی ام!

شهراد میدری

۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

فکر کن باران شبی نم نم بیاید، وای نه
یار ِ مو خرمایی ات از بم بیاید، وای نه

بعد ِ عمری دست دور ِ گردنت جای ِ سلام
بوسه با هر "دوستت دارم" بیاید، وای نه

تو بپرسی: عاشقم هستی چه اندازه؟ و من
هرچه بشمارم ستاره کم بیاید، وای نه

از قلم موی ِ اجاق و مینیاتورهای ِ دود
چایی ِ قوری ِ چینی دم بیاید، وای نه

عطر ِ قلیان ِ دو سیبت رشک ِ حوای ِ بهشت
من کنارت، غبطه بر آدم بیاید، وای نه

در دهانش بسته باشد، پرده ها پوشیده چشم
پلکهای ِ پنجره برهم بیاید، وای نه

چشم در چشمم بریزی تا شوم مست از شراب
درصد ِ گیرایی ات کم کم بیاید، وای نه

من همان پروانه ی ِ بدپیله ی ِ آغوش ِ تو
نوبت ِ زندان ِ ابریشم بیاید، وای نه

کاشکی از خاب ِ شعرم برنخیزم تا ابد
طعم ِ لبهایت مگر دستم بیاید، وای نه

شهراد میدری

۲ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

با توام آااااای ! پدر سوخته بازی کافی ست
هی خرابم کنی و باز بسازی کافی ست

چشم ِ تو کاشف ِ گیرایی ِ صد در صد ِ عشق
زکریـــــــــــا شدن ِ الکل ِ رازی کافی ست

شــــــــــاه توتی، بگذار آب شوی در دهنم
هی نگو بر لب ِ من دست درازی کافی ست

بیخیال ِ "چه شود" یا "چه شده"، حـــال بده
اینهمه جمله ی ِ مستقبل و ماضی کافی ست

سنتی نیست ویــــــــالون، بنشین تار بزن
شانه را آرشـــــه بر مو بنوازی کافی ست

هر کــــــــــرانه که دلم را ببری باخت تری
دختر ِ صهیون ! اشغال ِ اراضی کافی ست

اسب ِ من ! سرکشی ات خسته ترت خاهد کرد
سعی کن رام شوی یکـــه نتازی، کافی ست

برنمی دارم دست از سر ِ تو می فهمی؟
پس نرو یکطرفه خانه ی ِ قاضی کافی ست

"شاه" فهمیده قشنگی ِ تو فوق العاده ست
نیست "لازم" که بر این "حکم" بنازی، کافی ست


می رسم من به تو و می شکنــــــم قاعده را
حسرت ِ دوری ِ خطــــهای ِ موازی کافی ست


واقعی باش بیــــــــــــــا کنج ِ اتاقم بنشین
بعد از این دلخوش ِ دنیای ِ مجازی کافی ست


شهراد میدری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

تاج ِ مویت دستباف از شهر ِ تبریز آمده
زرد و نارنجی، طلا رنگ و دل انگیز آمده

چشمهایت امپراتوری ِ عشقی گمشده
سرمه دان ِ نقره با باران ِ یکریز آمده

نازخاتون ِ آپا/دانایی و خونخاه ِ عشق
فر ِ بشکوهت سپاهی غرق ِ تجهیز آمده

لشکری پا در رکاب ِ تو درختان صف به صف
تیغی از شاخه به دست و پا به مهمیز آمده

خش خش ِ برگ است و باد از تیسفون تا پارسه
نامه های ِ پاره ی ِ خسروی ِ پرویز آمده

طاق ِ کسرای ِ دو ابروی ِ تو بعد از قرنها
فکر ِ رویا رو شدن با ظلم ِ چنگیز آمده

تیشه ی ِ فرهاد روی ِ پلک ِ خط ِ میخی ات
حضرت ِ شیرین سوار ِ اسب ِ شبدیز آمده

تو پوروچیستای ِ زرتشتی و آتشدان به دست
قلبت از شهریوری گرم و شررخیز آمده

غصه ها را تار و مار از خنده ی ِ خود میکنی
ماه ِ مهرت با شبی غمگین گلاویز آمده

حکمرانی کن پس از این پادشاه ِ فصلها !
آمدن های ِ تو یعنی فصل ِ پاییز آمده


شهراد میدری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

دلم خیلی گرفته، کاش زنگی میزدی امشب
الو میگفتی و حرف ِ قشنگی میزدی امشب

به دیدارم شبیه ِ پیش از این می آمدی ای کاش
به سوی ِ پنجره آهسته سنگی میزدی امشب

خودم شکل ِ دری را میکشیدم باز بر دیوار
تو هم با بوسه آن را آب و رنگی میزدی امشب

اتاقم دره میشد میشدی ماه ِ تمام من
دم ِ از دیوانگی های ِ پلنگی میزدی امشب

کنارم راه میرفتی برایم شعـــــــر میخاندی
قدم با چشمهای ِ شوخ و شنگی میزدی امشب

سرانگشتت مرا می برد تا انگور و موسیقی
لبالب از پیاله تار و چنگی میزدی امشب

پرستارم! چه می گویم؟ به هذیانم نخند این قدر
چه میشد بی هوا حرف از سرنگی میزدی امشب

از اقیانوس می آیم به سوی ِ ساحـــــــل امنت
سری ای کاش تا نعش ِ نهنــــگی میزدی فردا


شهراد میدری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

هی چپ و راست نیا توی ِ خیالم گم شو 
هی نشو اینهمه دلواپس ِ حالم گم شو

"من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش"
بشنو از حافظ و از برگه ی ِ فالم گم شو

چالش ِ آب ِ یخـــــت هم بخورد توی ِ سرت 
کور هستی که شکسته ست سفالم؟ گم شو

به هوایی شدنت معنـــــــــی ِ پرواز نده
به تو چه بسته به حسرت پر و بالم گم شو

مهربان دختر ِ گلپوش ِ عسل نوش ِ بهار !
بختیاری پری ِ "چار" محالم گم شو

نوبری؟ باش، به من چه که تمشکی یا سیب
دلخوش ِ طعم ِ گس ِ میوه ی ِ کالم گم شو

بی شرف! رژ به لبت، سرمه به چشمت کافی ست 
دلبر ِ بی پدر ِ خوش خط و خالـــــم گم شو

هی نلرزان دل ِ این ارگ ِ پدر سوختــــه را 
به درک خورده ترک رو به زوالم گم شو

هیچ کس جز تو ندارم که ندارم به تو چه
به جهنم که دلت سوخت به حالم گم شو

سر به دیوار نهادم؟! به خودم مربوط است 
عشق ِ من میکشد این گونه بنالم گم شو

آمدی شعر ِ مرا لایک کنی؟ لازم نیست 
سر نزن روز و شب این قدر به والم گم شو

بعد از این خاطره ات همدم و همراه من است
نیست یک لحظه برای ِ تو مجالم گم شو


شهراد میدری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

پلک ِ خیس ِ مرا بهم بگذار، یک دل ِ سیر خاب میخاهم
بستر ِ ابرهای ِ بارانی، بالش ِ آفتاب میخاهم

فارغ از هرچه هست باید بود، بعد از این مست ِ مست باید بود
در بغل زیر ِ خاک لای ِ کفن، خمره ای از شراب میخاهم

نه که قرآن انار ِ نیشابور، شعر سعدی و حافظ و انگور
لذت ِ این گناه کردن را، جای ِ هرچه ثواب میخاهم

چند رمان جهان ِ خاموشی، داستان از شب ِ فراموشی
جای ِ سنگ لحد به روی ِ سرم، چند جلد ِ کتاب میخاهم

تا بفهمند خسته از تبرم، زیر ِ توفان چه آمده به سرم
از گل ِ سرخ ِ مانده زیر ِ تگرگ، اشکهای ِ گلاب میخاهم

شیخ! هرچه چرند گفتی بس، هی شکر خورده قند گفتی بس
من به جای ِ تو بر سر ِ خاکم، چهره ای بی نقاب میخاهم

گرچه دندان ِ کهکشان شیری ست،اینهمه کج مداری از پیری ست
من جهانی بنا شده از نو، مملو از عشق ِ ناب میخاهم

این غزل بر غبار ِ من بنویس، روی سنگ ِ مزار ِ من بنویس
اینهمه جا چرا زمین آورد؟ از خدا من جواب میخاهم


شهراد میدری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

پیرهن نازک ِ نارنج به بار آورده!
باغ ِ مینیاتوری از نقش و نگار آورده!

خوشگوارا ! خنکا ! چشمه ی ِ یاقوت ِ بهشت!
لب ِ سرخت چقدر شهد ِ انار آورده

نه به مویت که شرابی شده و مست و خراب
نه به رویت که چنین چشم ِ خمار آورده

روسری ِ تو غزلبافته ی ِ شیراز است
عطر ِ بازار ِ وکیلی که بهار آورده

دور ِ منظومه ی ِ شمسی ِ سرت میگردد
هرچه سیاره اگر رو به مدار آورده

باد دلخوش که مگر باز به رقص آوری اش
دامنی اطلسی از گوشه کنار آورده

تاج قرقاول ِ کبکینه خرام ِ پر ِ قو !
هرکسی دیده تو را میل ِ شکار آورده

قاب ِ زرکوب ِ تو را آنکه چنین ناز کشید
از طلای ِ تو به آیینه عیار آورده

غیر از اینی که در آغوش ِ تو پروانه شوم
تن ِ ابریشمی ات را به چه کار آورده؟

تا بگیرد مگر اقرار ِ محبت از تو
بوسه یعنی به لبت عشق، فشار آورده

بس که دلباخته ام هیچ ندارم جز شعر
شاعری دفتر ِ خود را به قمار آورده


شهراد میدری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

خانه ات در باغی از شیراز باشد بهتر است 
دور ِ آن پرچین ِ سرو ِ ناز باشد بهتر است

گرچه بالا هست امکان ِ سقوطم باز هم 
آمدن با اولین پرواز باشد بهتر است

جای ِ این احوالپرسی از لبانم لب بگیر 
بوسه دادن از همان آغاز باشد بهتر است

درصد ِ گیرایی اش بالاست بیش از این نریز 
بی شرف! چشم ِ تو کمتر ناز باشد بهتر است

گرچه در کولاک ِ کوهستانی ات گم میشوم 
دکمه هایت روز ِ برفی باز باشد بهتر است

آن دو خرگوشی که سر تا آسمان برداشته 
سهم ِ هر یک چنگی از شهباز باشد بهتر است

می شود آرام غافلگیرشان کرد و گرفت 
گرچه مرد از دور، تیرانداز باشد بهتر است

نه! نمی خاهم نتی عریانی ات را دم زند 
خانه خاموش و بدون ِ ساز باشد بهتر است

جز من و تو مهره ای دیگر در این شطرنج نیست 
کیش و مات ِ شاه با سرباز باشد بهتر است

کاغذ از وصف ِ تن ات هرچند کم می آورد 
شرح ِ آغوش ِ تو با ایجاز باشد بهتر است

بادها هرگز نباید بو برند این شعر را 
بین ِ ما این خاطره یک راز باشد بهتر است


شهراد میدری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۰۰
هم قافیه با باران

شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟ 
نگاهت سخت دنبال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

برایت اتفاق افتــــــــــاده در یک کافه ی ِ ابری 
ته ِ فنجان ِ تو فال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

خوش و بش کرده ای با سایه ی ِ دیوار وقتی که 
دلت جویای ِ احوال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

چه خاهی کرد اگر هربار گوشــــی را که برداری 
نصیبت بوق ِ اشغال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

حواس ِ آسمانت پرت روی ِ شیشـــــــه های ِ مه 
سکوتت جار و جنجال ِ کسی باشد که دیگر نیست

شب ِ سرد ِ زمستانی تو هم لرزیده ای هرچند 
به دور ِ گردنت شال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

تصور کن برای ِ عیدهـــــــــــــــــای ِ رفته دلتنگی 
به دستت کارت پستال ِ کسی باشد که دیگر نیست


شبیــــه ِ ماهی ِ قرمز به روی ِ آب می مـــــــــانی 
که سین ات هفتمین سال ِ کسی باشد که دیگر نیست


شود هر خوشه اش روزی شرابی هفتصد ساله 
اگر بغضت لگدمال ِ کسی باشد که دیگـــر نیست


چه مشکل می شود عشقی که حافظ در هوای ِ آن 
الا یا ایها الحال ِ کسی باشد که دیگـــر نیست


رسیدن سهم ِ سیب ِ آرزوهــــــــایت نخاهد شد 
اگر خوشبختی ات کال ِ کسی باشد که دیگر نیست


شهراد میدری

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۳۶
هم قافیه با باران

سکوت کردم و فهماندمش عذاب این است


همیشه پرسش ناکرده را جواب این است


به نعره خواست به آرامشم خطی بکشد


سکوت کردم و دریافت باز تاب این است


شکسته بود ولی مویه وار خندید


که چهره باخته را آخرین نقاب این است


به مهر گفتمش:آرام باش و صحبت کن


که در طریق سخن حسن انتخاب این است


چه گفت؟راز ،نه!اما:


نپرس و باور کن


کم است زهر ،که نوشیدن مذاب این است


نشاندمش که بخوان:


خواند و هم سکوتم شد


سوال کرد که :


با من چه کرده ای ؟


گفتم:


کمی سکوت تو را میکند مجاب این است


من و تو درک سکوت همیم،تا هستیم


و جاودانگی لحظه های ناب این است

.

محمد علی بهمنی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران

ﻭﻗﺘﺶ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯾﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ

ﺑﺎ ﺳﺎﺭ ِ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺟﺎﯾﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ

ﻫﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﺪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ

ﻫﯽ ﺗﻮﺑﻪ ﺑﺸﮑﻨﻢ ﻭ ﺧﺪﺍﯾﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ

ﺑﺎ ﺑﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺯﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﻤﺖ ِ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ

ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ

ﺟﺎﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﺮﯾﻪ ، ﻏﺰﻝ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﮔــــــﺰﯾﺮ

ﺑﺎ ﻗﺎﻩ ﻗﺎﻩ ِ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﺑﯽ ﻏﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ

ﺳﻬﺮﺍﺏ ِ ﺷﻌﺮﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﯼ ﺭﺳﺘﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ

ﻗﺪﺭﯼ ﮐﻼﻓﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻫﻮﺱ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ

ﺩﺭ ﺑﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ، ﺭﺩﯾﻔﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ

ﺣـﻮّﺍﯼ ﺟﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺭﻧﺞ ِ ﺗﻠﺦ

ﺍﻧﮕــﺎﺭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗـﺖ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻧـﻤﯽ ﺭﺳﺪ

ﺗﻦ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺴﻮﺯﻡ ﺩﺭ ﺁﺗﺸﺖ

ﺣﺎﻻ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ

ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺩﯾﻒ ﻭ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ !

ﻭﻗﺘﺶ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯾﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ


ﺍﻟﻬﺎﻡ ﺩﯾﺪﺍﺭﯾﺎﻥ

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران

معـرفت نیـست در ایــن معرفت آموختگان

ای خوشـــــا دولت دیــدار دل افـــروختگان


دلـــــــم از صحبت ایـن چرب زبانان بگرفت

بعد از این دست من و دامن لب دوختگان


عاقـــبت بر ســـر بازار فـــــریبم بفـــروخت

نـــاجوانــمردی ایـــن عـــاقبت انــدوختگان


شـرمشان باد زهنگــامه رسوایی خویش

این متـــاع شـــرف از وسوسه بفروختگان


یار دیـــرینه چنان خاطرم از کینه بسوخت

که بنــــــــالید به حالـــم دل کین توختگان


خوش بخندیــد رفیقان که درین صبح مراد

کهنـــه شد قصه ما تا به سحر سوختگان 



.فریدون توللی عزیز.

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران