هم‌قافیه با باران

۳۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

با من بهار جز به بدی تا نمی کند
دست نسیم پنجره را وا نمی کند

در ذهن کوچه شعر دل انگیز عشق را
دیگر صدای پای تو نجوا نمی کند

آواز گام های تو درهای بسته را
دعوت به روشنایی فردا نمی کند

چندی است چشم ناز و نوازشگرت مرا
از لابلای پرده تماشا نمی کند

دستت مرا به گردش صحرا نمی برد
چشمت مرا مسافر دریا نمی کند

در کوچه های گمشده یعقوب چشم من
آثاری از حضور تو پیدا نمی کند

در غربتی که از تو بجا مانده این دلم
جز تو هوای هیچ کسی را نمی کند

بازآ دوباره پنجره ها را مرور کن
بی تو کسی در آینه ام ها نمی کند

محمد سلمانی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

هزار حادثه در نبض عشق پیدا بود
جنون همیشه اسیر نگاه لیلا بود

به صخره خورده و سَر خورده گشت امواجش
و آسمان همه ى آرزوى دریا بود

شبیه ماهى در تنگ ما نفهمیدیم
وجودمان همه در لذت تماشا بود

میان این همه امروز قصد مردن داشت
اگر چه منتظر وعده هاى فردا بود

میان این همه بیگانه جان سپرد آخر
کسى که بى تو در این روزگارتنها بود

محمد علی علیزاده

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران
اتّفاق است اینکه با یک شعر، آنکه با یک نگاه می افتد
می زند زل به «چشم» غمگینی... و به روز «سیاه» می افتد

سال ها حوض بی سر و پایی فکرهای بدون شرحی داشت
حال روی جنازه ی سنگیش روزها عکس ماه می افتد!

هوس و عشق از ازل با هم دشمنان همیشگی بودند
بعد تو آمدی و دنیا دید: عشق هم به گناه می افتد

خواستم انتهای غم باشی، شعر خواندم که عاشقم باشی
گفته بودند و باز یادم رفت: چاهکن توی چاه می افتد!

عشق مثل دونده ای گیج است، گاه در راه مانده می بازد
گاه هم پشت خطّ پایانی توی یک پرتگاه می افتد

دست می لرزد از... نمی داند! عقل شک می کند به بودنِ خویش
من منم! تو تویی! تو، من، من، تو... بعد به اشتباه می افتد!!

مثل کابوس دردناکی که شخصیت های واقعی دارد
می رود سمت ِ ... دور می گردد، می دود سوی ِ ... آه! می افتد

زندگی ایستگاه غمگینی ست اوّل جاده های خیس جهان
چمدانی که منتظر مانده، اتوبوسی که راه می افتد...

سید مهدی موسوی

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

مجنون نه ! من باید خودم جای خودم باشم
باید خودم بی واژه لیلای خودم باشم

عمری مرا دور تو گردیدم دمی بگذار
گرداب نا آرام دریای خودم باشم

شیدایی شبهای بی لیلا به من آموخت
باید به فکر روح تنهای خودم باشم

بیهوده بودم هرچه از دیروز تا دیروز
باید از امشب فکر فردای خودم باشم

بگذار من هم رنگ بی دردی این مردم
در گیرودار دین و دنیای خودم باشم

اما نه...! من آتش به جانم ، شعله ام، داغم
نگذار یک پروانه هم جای خودم باشم

حیف است تو خاتون خواب هر شبم باشی
اما خودم تعبیر رویای خودم باشم

من مرغ عشقی خسته ام، کنج قفس تا کی
آیینه دار بی کسی های خودم باشم

باید تو در آیینه ام باشی تو می فهمی؟
حیف است من غرق تماشای خودم باشم

حیف است تو خورشید عالمتاب من باشی
من سایه ای افتاده در پای خودم باشم

باید ردیف شعر را لختی بگردانم
تا آخرین حرف الفبای خودم باشی

هر جمعه را مشتاق تر خواب تو می بینم
تا هفت روز هفته لیلای خودم باشی

محمد حسین بهرامیان


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران
سفر بهانه خوبی برای رفتن نیست
نخواه اشک نریزم دلم که آهن نیست

نگو بزرگ شدم گریه کار کوچک هاست
زنی که اشک نریزد قبول کن، زن نیست!

خبر رسیده که جای تو راحت است آنجا
قرار نیست خبرها همیشه… اصلن نیست!

شب است بی تو در این کوچه های بارانی
و پلک پنجره ای در تب پریدن نیست

حسود نیستم اما خودت ببین حتی
چراغ خانه مهتاب بی تو روشن نیست

مرا ببخش اگر گریه می کنم وقتی
نوشته ای که که غزل جای گریه کردن نیست

زنی که فال مرا می گرفت امشب گفت
پرنده فکر عبور است فکر ماندن…

مژگان عباسلو

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@
۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران

بیخ گوشش مرگ شیون می کشید
خاطره بر شیشه سوزن می کشید

خسته از اردیبهشت و تیر و مهر
در اتاق سرد بهمن می کشید

روی بوم پلک با رنگ خیال
نقشی از تصویر آن زن می کشید

محکم و با دقت و با حوصله
ماله بر هر درز و روزن می کشید

او به گاز شهر اطمینان نکرد
تیغ بر مچ... نه... به گردن می کشید

مجتبی شکوهی راد


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من

دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من

شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز
اما به در خانه ی عشق تو گدا من

یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو
یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من

ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!
آهوی گرفتار به زندان شما من

آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد
همراه به هر قافله چون بانگ درا، من

تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد
برداشته شب تا به سحر دست دعا من

سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:
ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟

سیمین بهبهانی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

حرفها دارم اما ... بزنم یا نزنم؟
با توام، با تو خدا را! بزنم یا نزنم؟

همه حرف دلم با تو همین است که دوست...
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟

گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوه‌ی حوا بزنم یا نزنم ؟

به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟

دست بر دست همه عمر در این تردیدم:
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟

قیصر امین پور


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

عصای معجزه و رود نیل در دستم
تبر به دوشم و دست خلیل در دستم

شکوه شیوه ی داوود در گلوگاهم
زبور نور به صوت جلیل در دستم

من از مکاشفه برگشته ام ، نگاه کنید
هنوز مانده پر جبرئیل در دستم

دو بال سوخته آورده ام ، دو چشم شهید
دلیل های چنین بی بدیل در دستم

اشاره های شفا را کجا گره بزنم
ضریح گم شد و مانده دخیل در دستم

به یک مشاهده از مهد تا لحد رفتم
دف تولد و طبل رحیل در دستم

قنوت بستم و زیباست هرچه می بینم
نگین ذکر جمیل الجمیل در دستم

فقط نه این دو سه صفحه ، چهل چهل مصحف
قبیله ای هم از این قبیل در دستم

محمود حبیبی کسبی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران

تو ریختی عسل ناب را به کندوها
به رنگ و بوی تو آغشته اند شب بوها

شبی به دست تو موگیر از سرم وا شد
و روی شانه ی من ریخت موج گیسوها

تو موی ریخته بر شانه را کنار زدی
و صبح سر زد از لابلای شب بوها

و ساقه ها همه از برگ ها برهنه شدند
و پیش هم که نشستند آلبالوها_

تو مثل باد شدی؛ گردباد ... و می پیچید
صدای خنده ی خلخالها، النگوها

و دستهای تو تالاب انزلی شد و ...بعد،
رها شدند در آرامش تنت قوها
***
شبیه لنج رها روی ماسه هایی و باز
چقدر خاطره دارند از تو جاشوها

تو نیستی و دلم چکه چکه خون شده است
مکیده اند مرا قطره قطره زالوها

«فروغ» نیستم و بی تو خسته ام کرده ست
«جدال روز و شب فرش ها و جارو ها»

شنیده ام که به جنگل قدم گذاشته ای
پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها...

پانته آ صقایی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

درویش ، رفته از خویش ، تنبور می نوازد
صجرا ، جنون ، سفر ، ماه ، ماهور می نوازد

با هر فرود دستی ، جان می دهد به هستی
تنبور می نوازد یا صور می نوازد؟

این پنجه نیست دیگر ، عشق است و بیشتر تر
برپا شده است محشر ، در شور می نوازد

شطحی عظیم ، باری ، از ساز اوست جاری
از خویش گشته عاری ، منصور می نوازد

هو حق کشید درویش ، یعنی چه دید درویش؟
او را شنید از خویش ، بر طور می نوازد

رعد است و برق و باران ، از آسمان نه ، از جان
درویش ، رفته از خویش ، تنبور می نوازد

قربان ولیئی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

عصری کنار پنجره لم داده بود مرد
مثل همیشه تا به خیابان نگاه کرد:

آمد سلام کرد و خداحافظی و... رفت
فردی که زوج می شد و زوجی که فرد... فرد...

با تیک تاک عقربه وقتش رسید و شد
قلبش، سرش، زمین و زمانش دچار درد

قرصی کنار پنجره آورده بود، خورد
بعدش نگاه کرد به آن برگهای زرد

بادی وزید و زمزمه ای را شنید...او...
آری کنار پنجره جان داده بود مرد

مجید صحراکارها


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

عشق پرواز بلندی ست، مرا پر بدهید
به من اندیشه ی از مرز فراتر بدهید

من به دنبال دل گمشده ای می گردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید

تا درختان جوان راه مرا سد نکنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید

یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید
باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید

آتش از سینه ی آن سرو جوان بردارید
شعله اش را به درختان تناور بدهید

تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید

عشق اگر خواست نصیحت به شما، گوش کنید
تن برازنده ی او نیست به او سر بدهید

دفتر شعر جنون بار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانه ی دیگر بدهید

محمد سلمانی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

از زندگی، از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام

بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود...
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام...

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید...
از حال من مپرس که بسیار خسته ام

محمد علی بهمنی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

مثل شبنم دل به خورشید نگاهت داده ام
عاقبت از چشم تو مانند اشک افتاده ام

باختم از چشم تو اما به خود هرگز مناز
چشم تو سحری ندارد من زیادی ساده ام

نیست راهی ، نوح باید بود یا فرزند او
من پیمبر نیستم اما پیمبر زاده ام

چون در اوجم چشم مردم پست می بیند مرا
ماهم و در آسمان ، اما به چاه افتاده ام

آخرین دیدار یعنی آخرین روز حیات
من برای لحظه ی دیدار تو آماده ام

محمدعلی علیزاده


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

گمان نمی کنم این دست ها به هم برسند

دو دل شکسته ی در انزوا به هم برسند

ضریح و نذر رها کن ، بعید می دانم

دو دست دور به زور دعا به هم برسند

کدام دست رسیده به دست دلخواهش

که دست های پراز زخم ما به هم برسند

شکوه عشق به زیر سؤال خواهد رفت

وگرنه می شود آسان دوتا به هم برسند

فلک نجیب نشسته است وموذیانه به فکر

که پیش چشم من آن دو چرا به هم برسند
نشانی ده بالا به یادمان باشد

مگر دو دور در آن دورها به هم برسند


محمدرضا رستم پور


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۶
هم قافیه با باران
زنی که صاعقه وار ،آنک ، ردای شعله به تن دارد

فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد

همیشه عشق به مشتاقان پیام وصل نخواهد داد

که گاه پیرهن یوسف کنایه های کفن دارد

کیم،کیم که نسوزم من؟ تو کیستی که نسوزانی؟

بهل که تا بشود ای دوست! هر آنچه قصد شدن دارد

دوباره بیرق مجنون را دلم به شوق می افرازد

دوباره عشق در این صحرا هوای خیمه زدن دارد

زنی چنین که تویی بی شک شکوه و روح دگر بخشد

بدان تصور دیرینه که دل ز معنی زن دارد

مگر به صافی گیسویت هوای خویش بپالایم

در این قفس که نفس در وی همیشه طعم لجن دارد


حسین منزوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۷
هم قافیه با باران

کجاست جای تو در جمله‎ی زمان که هنوز…

که پیش از این؟ که هم اکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟

و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟

ـ که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟

سؤال می‎کنم از تو: هنوز منتظری؟

تو غنچه می‎کنی این بار هم دهان که هنوز…

چه قدر دلخورم از این جهان بی‎موعود

از این زمین که پیاپی … و آسمان که هنوز…
جهان سه نقطه‎ی پوچی است، خالی از نامت

پر از «همیشه همینطور» از «همانکه هنوز»

همه پناه گرفتند در پی «هرگز»

و پشت «هیچ» نشستند از این گمان که «هنوز»

ولی تو «حتما»ی و اتفاق می‎افتی!

ولی تو «باید»ی ای حس ناگهان که هنوز

در آستان جهان ایستاده چون خورشید

همان که می‎دهد از ابرها نشان که هنوز

شکسته ساعت و تقویم، پاره پاره شد

به جستجوی کسی آنسوی زمان که هنوز…


محمدسعید میرزایی

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

از خانه بیرون می‌زنم، اما کجا امشب؟
شاید تو می‌خواهی مرا در کوچه‌ها امشب

پشت ستون سایه‌ها، روی درخت شب
می‌جویم اما نیستی در هیچ جا امشب

می‌دانم آری نیستی، اما نمی‌دانم
بیهوده می‌گردم بدنبالت چرا امشب؟

هرشب تو را بی‌جستجو می‌یافتم اما
نگذاشت بی‌خوابی بدست آرم تو را امشب

ها ... سایه‌ای دیدم، شبیهت نیست، اما حیف
ای کاش می‌دیدم به چشمانم خطا امشب

هرشب صدای پای تو می‌آمد از هرچیز
حتی ز برگی هم نمی‌آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را، ماه من بیرون بیا امشب

گشتم تمام کوچه‌ها را، یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی‌آرم، تو که می‌دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم، بی تو، تا امشب

ای ماجرای شعر و شب‌های جنونم
آخر چگونه سرکنم بی‌ماجرا امشب

محمد علی بهمنی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۹
هم قافیه با باران

می آمد از برج ویران ، مردی که خاکستری بود
خرد و خراب و خمیده ، تصویر ویرانتری بود

مردی که در خواب هایش ، همواره یک باغ می سوخت
وان سوی کابوس هایش ، خورشید نیلوفری بود

وقتی که سنگ بزرگی ، بر قلب آیینه می زد ،
می گفت : خود را شکستم کان خود نه من دیگری بود

می گفت با خود : کجا رفت آن ذهن پالوده ی پاک ؟
ذهنی که از هر چه جز مهر بیگانه بود و بری بود

افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتابش
زیبا و رنگین و روشن ، تصویر خوش باوری بود

طفلی که تا دیو ها را مثل سلیمان ببندد
زیباترین آرزویش یک قصه انگشتری بود

افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصه تا صبح
مانند نارنج جادو ، آبستن صد پری بود

دردا که دیری است دیگر شور سحرخیزی اش نیست
آن چشم هایی که هر صبح ، خورشید را مشتری بود

دردا که دیری است دیگر ، زنگ کدورت گرفته است
آیینه ای کز صباحت صد صبح ، روشنگری بود

اکنون به زردی نشسته است از جرم تخدیر و تدخین
انگشت هایی که روزی مثل قلم جوهری بود

حسین منزوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران