هم‌قافیه با باران

۳۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

بس است هر چه زمین از من و تو بار کشید
چگونه می شود از زندگی کنار کشید ؟

چقدر می شود آیا به روی این دیوار
به جای پنجره نقاشی بهار کشید ؟

برای دور زدن در مدار بی پایان
چقدر باید از این پای خسته کار کشید ؟

گلایه از تو ندارم چرا که آن نقاش
مرا پیاده کشید و تو را سوار کشید

حکایـت من و تو داستان تکه یخی ست
که در برابر خورشید انتظار کشید

چگونه می شود از مردم خمار نگفت
ولی هزار رقم دیده خمار کشید ؟

اگر بهشت برای من و تو است چرا
پس از هبوط ، خدا دور آن حصار کشید ؟

چرا هر آنچه هوس را اسیر کرد اما
برای تک تکشان نقشه فرار کشید ؟

خدا نخست سری زد به جبه منصور
سپس به دست خودش جبه را به دار کشید

خودش به فطرت ابلیس سرکشی آموخت
و بعد نقطه ضعفی گرفت و جار کشید

غزل ، قصیده اگر شد مقصر آن دستی است
که طرح قصه ما را ادامه دار کشید !

غلامرضا طریقی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۲:۲۴
هم قافیه با باران

نیست معلوم که این عشق چه در سر دارد
دست بردار که دست از سر من بردارد

چشم بر هم زدم و نیمه ای از عمر گذشت
حال چشم تو سر نیمه ی دیگر دارد

لب واکرده به لبخند مبین ، این زخم است
که سپیدار تبر خورده به پیکر دارد

دست از دامن این باغچه بردار که عشق
خرمنی دارد اگر از گل پرپر دارد

قدر یک جرعه به پیمانه اگر دارد مرگ
عشق بسیار از این دست به ساغر دارد

علی سعادت شایسته


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۴
هم قافیه با باران

قصه از طعم دهان تو شنیدن دارد
خواب ، در بستر چشمان تو دیدن دارد

وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم
دست در دست تو هر کوچه دویدن دارد

تاک ، از بوی تنت ، مست به خود می پیچد
سیب در دامنت احساس رسیدن دارد

بیخ گوش تو دلاویزترین باغ خداست
طعم گیلاس از این فاصله چیدن دارد

کودکی چشم به در دوخته ام ... تنگ غروب
دل من شوق در آغوش پریدن دارد

"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست
از لب سرخ تو این قصه شنیدن دارد...

اصغر معاذی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۱ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۹:۲۴
هم قافیه با باران

سوختن با تو به پروانه شدن می ارزد
عشق این بار به دیوانه شدن می ارزد

گرچه خاکسترم و همسفر باد ولی
جستجوی تو به بی خانه شدن می ارزد

تیشه بر ریشه قصری که در آن شیرین نیست
بیستون بی تو به ویرانه شدن می ارزد

یوسفم سینه ی من پیرهن پاره ی من
ننگ این قصه به افسانه شدن می ارزد

خاک خامم عطش آتش و می در دل من
بزن آتش که به پیمانه شدن می ارزد

شانه ام زیر غم عالم و آدم اما
یک نفس زیر سرت شانه شدن می ارزد

علی سعادت شایسته


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۸:۲۴
هم قافیه با باران

پس از یک عمر جستن در تکاپوهای بسیارت
سراپا تشنگی باید گذشتن از عطشزارت

تو آن رازی که دنیا از نگاهم سخت پنهان کرد
که پیچید این چنین در هفت توی گنگ اسرارت

در این کابوس بی پایان ، در این رویای ناممکن
به هر سو می دوم سرسختی بغض است و دیوارت

دعایی بی اجابت هستی اما در مذاق من
نمی دانم چرا این قدر شیرین است تکرارت!

وصال تو به یک دلتنگی خاموش آغشته ست
فراق آلوده ی وصل است حتی روز دیدارت

خریداری ندارد از گرانیّ و عجیب این است
کسادی نیز افزوده ست بر گرمیّ بازارت

رسیده ناز چشمان خوش لیلی به چشم تو
و شیرین تر ز شیرین است شیرینیّ رفتارت

غزل در نیمه ی راه وصف تو از پای می ماند
عبث گفتند خیل شاعران در نظم اشعارت...

محمد رضا ترکی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران
شبی با بید می رقصم ، شبی با باد می جنگم
که من چون غنچه های صبحدم بسیار دلتنگم

مرا چون آینه هرکس به کیش خویش پندارد
و الّا من چو مِی با مست و با هشیار یکرنگم

شبی در گوشه ی محراب قدری «ربّنا» خواندم
همان یک بار تارِ موی یار افتاد در چنگم

اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست
که من گریانده ام یک عمر دنیا را به آهنگم

به خاطر بسپریدم دشمان ! چون «نام من عشق است»
فراموشم کنید ای دوستان ! من مایه ی ننگم

مرا چشمان دلسنگی به خاک تیره بنشانید
همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم

علیرضا بدیع


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

قسمت نشد دنیای من باشی
و تا ابد همپای من باشی
.
قسمت نشد همتای تو باشم
قسمت نشد همتای من باشی
.
مجنون تو بودم ولی انگار
قسمت نشد لیلای من باشی
.
سخت است حالم را بفهمی،سخت...
سخت است اینکه جای من باشی
.
لعنت به تقدیری که در آن نیست
معشوقه فردای "من" باشی
.
خوشبخت باشی بعد من با او
وقتی نشد دنیای من باشی
.
خوشبخت باشی تا ابد هر چند
قسمت نشد "سارای" من باشی!
.
فرزاد نظافتی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران

خیال تو دل ما را شکوفه باران کرد
نمیرد آن که به هر لحظه یاد یاران کرد

نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید
دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد

چراغ خانه ی آن دلفروز روشن باد
که ظلمت شب ما را ستاره باران کرد

دو چشم مست تو نازم به لحظه های نگاه
که هر چه کرد به ما ناز آن خماران کرد

من از نگاه تو مستم بگو که ساقی بزم
چه باده بود که در چشم نازداران کرد

به گیسوان بلندت طلای صبح چکید
ببین که زلف تو هم کار آبشاران کرد

دو چشم من که شبی از فراق خواب نداشت
به یاد لاله ی رویت هوای باران کرد

به روی شانه چو رقصید زلف او ز نسیم
چه گویمت که چه با جان بیقراران کرد؟

هزار نغمه ز بلبل به شوق یک گل خاست
چنین هنر غم دلدادگی هزاران کرد

گلاب می چکد از خامه ات به جام غزل
شکفته طبع تو را روی گلعذاران کرد

مهدی سهیلی

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۱ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

وقتی کسی را تا به این حد دوست داری
فرقی ندارد - خوب یا بد-  دوست داری

شاید نخواهد باشی اما چاره ای نیست
حتی اگر اوهم نخواهد دوست داری

تردید داری: شاید او عاشق نباشد
هرچند قطعی یا مردد دوست داری

یک روز می افتی به حال من و آن روز
از تو نمی پرسد: فلانی! دوست داری؟

می گردد از تو، میرود سمت رقیبان
آهسته می گویی که: باشد...دوست داری

آن روز می فهمی که درد عاشقی چیست
آن روز می فهمی که شاید دوست داری

مصطفی توفیقی

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۱
هم قافیه با باران

زمان آشنایی ما نیمه های پاییز است
هنوز خاطرم از خاطرات لبریز است

تمام خاطره هایم یکی دو بار سلام
ببین که سهم من از تو چقدر ناچیز است

ببین که من به همین خاطرات خو کردم
تمام ذره های تنم از صدات سر ریز است

ببین تو را به خدا در اواخر خرداد
شبیه اول آذر دلم غم انگیز است

به بیست هم نرسیدم ولی شکسته شدم
که قهرمان غزل از تبار چنگیز است
...
و دختری که خلاف جهان عمل کرده
هنوز در نوسان امید و پرهیز است

چه قدر با تو و این سرنوشت جنگیده
به خاطر تو دلش با خدا گلاویز است
...
دم غروب نشستم کنار پنجره باز
همیشه نم نم باران هوس بر انگیز است

هوای شرجی سمت شمال چشمانت
چه قدر مزرعه موی تو غزل خیز است

در انجماد نگاهت بهار کز کرده
کنار تو همه فصل ها دل انگیز است

ظرافتی که نشسته میان انگشتت
فراتر از همه فرش های تبریز است

برای تو که همیشه ریاضیت بد بود
مساحت همه شعرهام ناچیز است

بیا و آخر این شاهنامه را بنویس
وگرنه قافیه من همیشه پاییز است

زهرا ساجدی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

نمیدانم که میدانی،ولی بد جور دلتنگم
برای دیدنت با هر چه مانع هست می جنگم
.
به خوردم می دهد هر لحظه دوریّ تو حسرت را
منی که خسته از این جاده فرسنگ فرسنگم
.
من و فرهاد از یک طایفه هستیم؛نگذارم
که تا جان در بدن دارم تو را گیرند از چنگم
.
تو میخوانی و دنیا می شود رقاصه ات،برعکس
شبیهت نیستم حتی، غم انگیزم، بد آهنگم
.
خدا لعنت کند این بی تو بودن را که دق کردم
نمیدانم که میدانی،  ولی بد جور دلتنگم


فرزاد نظافتی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۰۸
هم قافیه با باران

 دلم را خوب می فهمد هر آن کس ماجرا دارد
میان سینه اش هر کس که قلبی مبتلا دارد

پر از دلشوره ی عشقی که سیرابم نخواهد کرد
به دریا می زند خود را دل من تا تو را دارد

هوا دم کرده در چشمم دو پلکم را کمی وا کن
که می خواهد ببارد او توان در خویش تا دارد

در این دنیای دردآگین نمی بینی دل من را
غم عشق تو را یک سو غم خود را جدا دارد...

اگر پرسید حالم را کسی از تو بگو... اصلا
میان شهرمان پر کن که درد بی دوا دارد

مبادا هیچکس جز من خداوندا چطور آخر
دلش می آید این غم را چنین بر من روا دارد

نمی دانی چه می کردم فقط گر می توانستم
"عجب صبری خدا دارد ، عجب صبری خدا دارد"

نجمه زارع

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران

دنیای من بدون حضورت جهنم است
یک خواب وحشت آور با زجر توأم است
.
دور از تو خُرد می شوم از اینکه بین شهر
می بینم عاشقانه دو تا دست در هم است
.
زل می‌زنم به عکس تو و ابر می شوم
هر شب بساط گریه برایم فراهم است
.
از حال و روز خویش نگفتم به هیچ کس
در من هزار حرف نگفته مجسم است
.
محتاج کرده بی تو مرا دست سرنوشت
وقتی که جای دست تو در دست من کم است
.
اصلا خیال کن همه دنیا برای من
وقتی ندارمت همه اش پوچ و مبهم است
.
شعرم به سر رسید و کماکان کلاغ ما...
"دنیای من بدون حضورت جهنم است "


فرزاد نظافتی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۸
هم قافیه با باران

تو دلت مثل ساحلی آرام، دل من پر خروش و مواج است
من به آرامش تو محتاجم، ساحل آرامگاه امواج است

من زنم، ساقه‌ای که می‌شکند تندباد غمی اگر بوزد
تو ولی استواری‌ات از سرو … سبزی‌ات آرزوی هر کاج است

باد دیروز روسری مرا … عشق از من قرار را امروز …
راست می‌گفت مادرم انگار: فصل پاییز، فصل تاراج است

فصل پاییز، فصل خوبی نیست بی تو اما بهار هم حتی …
خسته از فصل‌های فاصله عشق، او به یک فصل تازه محتاج است
*
کولی امروز توی دستم خوند: «یه زمستون سخت تو راهه»
من دلم با تو قرصه اما تو …؟ تو دلت چند مرده حلاجه؟

مژگان عباسلو


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۹:۲۴
هم قافیه با باران

حدود پرزدنم را به من نشان داده ست
همان که بال نداده ست و آسمان داده ست!

همان که در شب یلدا به رسم دلسوزی،
چراغ خانه مارا به دیگران داده ست

به چیست ؟ دلخوشی مردمی که در همه عمر،
به هر معامله ای هر دو سر زیان داده ست!

کدام طالع نحس است غیر بی عاری؟
که رنج کشت به من ، ماحصل به خان داده ست

به خان ! که مرگ عزیزان و گریه های مرا،
شنیده است و مکرر سری تکان داده ست!

همان که غیرتمان را گرفته و جایش،
به قدر آنکه نمیریم آب و نان داده ست!

به ناله ای و به خطی بگوی دردت را
بسا هنر که طبیعت به خیزران داده ست!

زخون پای من و توست در سراسر دشت
که هر چه بوته ی خار است زعفران داده ست!

اگر بناست نمیریم جان برای چه بود؟
وگر بناست ببندم چرا دهان داده ست!؟

"بکوش خواجه و از عشق بی نصیب نباش"
که این صفا به غزلهای من همان داده ست!

حسین جنتی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۸:۲۴
هم قافیه با باران

اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!

اگر تمام شدن سرنوشت یک ماه است
چرا به جای طلوع این محاق شکل گرفت

دل از نگاه تو لرزید، عشق پیدا شد
شهید چشم تو شد، درد و داغ شکل گرفت

از آن زمان که جهان را خدا پدید آورد
چقدر حادثه در این رواق شکل گرفت

چقدر حادثه رخ داد تا رخ تو شکفت
و این قشنگ ترین اتفاق شکل گرفت

نسیم زلف تو بر شوره زار خاک گذشت
که طرح سبزترین کوچه باغ شکل گرفت...

دوباره حس عجیبی شبیه دلتنگی...
دوباره عطر تو در این اتاق شکل گرفت...

محمد رضا ترکی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۷:۴۴
هم قافیه با باران

می روم شاید کمی حال شما بهتر شود
می گذارم با خیالت روزگارم سر شود

از چه می ترسی ؟ برو دیوانگی های مرا
آن چنان فریاد کن، تا گوش عالم کر شود

می روم، دیگر نمی خواهم برای هیچ کس
حالت غمگین چشمانم ملال آور شود

باید این بازنده هربار- جان عاشقم-
تا به کی بازیچه این دست بازیگر شود؟

ماندنم بیهوده است، امکان ندارد هیچ وقت
این من دیرین من، یک آدم دیگر شود

شیرین خسروی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۲۴
هم قافیه با باران

تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا

ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا

آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا

کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر
راهیم می کرد قبرستان به جای روستا

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا

کاظم بهمنی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۵
هم قافیه با باران

بین ما " خطی ست قرمز " ، پس تو با ما نیستی
یک قدم بردار ، می بینی که تنها نیستی

... خیر خواهان توایم ای شیخ! ما را گوش کن،
فرصت امروز را دریاب ، فردا نیستی

یک سخن کافی ست گفتن، گر درین خانه کَس است
یا نشانی را غلط دادی به ما ، یا نیستی!

هیچ می ترسی ز هول روز رستاخیز؟ نه !
از مسلمانی همین داری که " ترسا " نیستی!

ای که با یک سنگ کوچک، خاطرت گِل می شود،
مشکل از اطفال شیطان نیست، دریا نیستی!

نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب،
فرق دارد آخر این قصه ، موسی نیستی!!

حسین جنتی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۵
هم قافیه با باران

تقدیر من این بود که نفرین شده باشم
تبدیل به این سایه ی غمگین شده باشم

تقدیر من این بود در این غار مجازی
تنهاتر از انسان نخستین شده باشم

صد بار به نزدیک لب آورد و فرو ریخت
نگذاشت که مست از می نوشین شده باشم

ترس من از این است، اگر دیر بیایی
حتی به تو و عشق تو بدبین شده باشم

روزی که بیایی و دل و دین بربایی
شاید من کافر شده بی دین شده باشم!

تقصیر جنون بود که با عقل درآمیخت
نگذاشت که دیوانه تر از این شده باشم

محمد رضا ترکی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۲:۲۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران