هم‌قافیه با باران

۳۳۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

هوای دیده ام ابری
سکوتم درد بی درمان ،
صدای ناله ی سازم ، مرا دیوانه میسازد
در این هنگامه ی هجران.
دلم صندوقچه ی درد و خودم آبستن دنیا
بریده از نوشتنها ، تکیده از ندیدنها
صدای آشنایت کو؟ . . . در این تکرار بی پایان.
*
دلم دلواپس و تنگ ست
نگاهت را نمیبند،
کمی لبخند می خواهد . . .
کمی بودن می خواهم.
پر از تردیدم و آشوب،
پر از حس شکستنها
چه میدانی که این روزها
چقدر تلخند نبودنها


پویا جمشیدی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۸:۴۵
هم قافیه با باران

جز زخم ما که عرض دوا را نگه نداشت
کس آبروی تیغ شما را نگه نداشت

در آرزوی زلف تو میلم کشیده شد
دیشب دلم که حد دعا را نگه نداشت

حتی سگت نرفت سر استخوان وی
هر نابلد که راه وفا را نگه نداشت

ای اهل قبله ذبح دعایت که فیض را
از گبر و بت پرست و نصارا نگه نداشت

افغان دل نکرد مراعات روز وصل
این داغ دیده حرمت ما را نگه نداشت

 آواره باد هم‌چو صبای سخن فروش
هرکس که حق صحبت ما را نگه نداشت

پر راز نیست کعبه چنان کربلا که او
در خویش معنی شهدا را نگه نداشت

محمد سهرابی

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۸
هم قافیه با باران

دلا دیدی که خورشید از شب سرد

چو آتش سر ز خاکستر برآورد

زمین و آسمان گلرنگ و گلگون

جهان دشت شقایق گشت ازین خون

نگر تا این شب خونین سحر کرد

چه خنجرها که از دلها گذر کرد

ز هر خون دلی سروی قد افراشت

ز هر سروی تذروی نغمه برداشت

صدای خون در آواز تذرو است

دلا این یادگار خون سرو است


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست

با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست

حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود
یا از دهان آن که شنید از دهان دوست

ای یار آشنا علم کاروان کجاست
تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست

گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار
ما سر فدای پای رسالت رسان دوست

دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست

رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست

گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد
تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست

گر آستین دوست بیفتد به دست من
چندان که زنده ام سر من و آستان دوست

بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست

بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد
وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست

دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند
وان هم برای آنکه کنم جان فدای دوست

سعدی
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران
چقدر پنجره را بی‌بهار بگذاری
و یا نیایی چشم‌انتظار بگذاری

مگر قرار نشد شیشه‌ای از آن می ناب
برای روز مبادا کنار بگذاری؟

بیا که روز مبادای ما رسید از راه
که گفته است که ما را خمار بگذاری؟

در این مسیر و بیابان بی‌سوار، خوشا
به یادگار خطی از غبار بگذاری

گمان کنم تو هم ای گل بدت نمی‌آید
همیشه سر‌به‌سر روزگار بگذاری

نیایی و همه سررسیدهامان را
مدام چشم به‌راه بهار بگذاری

جواب منتظران را بگو چه خواهی داد
همین بس است که چشم انتظار بگذاری؟

به پای پوس تو خون‌دانه می‌کنیم و رواست
که نام دیگر ما را انار بگذاری

 گمان کنم وسط کوچه دوازدهم
قرار بود که با ما قرار بگذاری

چراغ بر کف و روشن بیا، مگر داغی
به جان این شب دنباله‌دار بگذاری

سعید بیابانکی
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران
بی‌روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت

مهر بلند، چهره ز خاور نمی‌نمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت

آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت

دانی که نوشداروی سهراب کی رسید؟
آن‌گه که او ز کالبدی بیشتر نداشت

دی بلبلی گلی زقفس دید و جان فشاند
بار دگر امید رهایی مگر نداشت؟

بال و پری نزد چو به دام اندر اوفتاد
این صید تیره‌روز مگر بال و پر نداشت؟

پروانه جز به شوق در آتش نمی‌گداخت
می‌دید شعله در سر و پروای سر نداشت

بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت

خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت

من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام
دریای دیده تا که نگویی گهر نداشت

پروین اعتصامی
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران
از در درآمدی و من از خود به‌در شدم
گویی کزین جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه، تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به‌سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت؟
کاوّل نظر به دیدن او دیده‌ور شدم

بیزارم از وفای تو یک‌روز و یک‌زمان
مجموع اگر ننشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودی به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد؟
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم


سعدی
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران
امشب خبر کنید تمام قبیله را
بر شانه می‌برند امام قبیله را

ای کاش می‌گرفت به‌جای تو دست مرگ
جان تمام قوم، تمام قبیله را

برگرد ای بهار شکفتن که سال‌هاست
سنجیده‌ایم با تو مقام قبیله را

بعد از تو، بعد رفتن تو، گرچه نابجاست
باور نمی‌کنیم دوام قبیله را

تا انتهای جاده نماندی که بسپری
فردا به دست دوست، زمام قبیله را

زخمیم، خنجر یمنی را بیاورید
زنجیرهای سینه‌زنی را بیاورید

ای خفته در نگاه تو صد کشور آینه
شد مدتی نگاه نکردی در آینه

رفتی و روزگار سیه شد بر آینه
رفتی و کرد خاک جهان بر سر آینه

رفتی و شد ز شعله‌برانگیزی جنون
در خشکسال چشم تو خاکستر آینه

چون رنگ تا پریدی از این خاک‌خورده باغ
خون می‌خورد به حسرت بال و پر آینه

دردا فتاده کار دل ما به دست چرخ
یعنی که داده‌اند به آهنگر آینه

در سنگخیز حادثه تنها نشاندی‌اش
ای سرنوشت رحم نکردی بر آینه

امشب در آستان ندامت عجیب نیست
ای مرگ اگر ز شرم بمیری هر آینه

ای سنگدل دگر به دلم نیشتر مزن
بسیار زخم‌ها زده‌ای، بیش‌تر مزن

محمدکاظم کاظمی
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران
این روزها که می گذرد هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند

احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید
روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد

ای روز آفتابی
ای مثل چشم های خدا آبی
ای روزِ آمدن
ای مثل روز، آمدنت روشن
این روزها که می گذرد هر روز
در انتظار آمدنت هستم
اما با من بگو
که آیا من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

چون بغض شکست و بعد چون اشک نشست

دور از نظر جماعت چتر‌ به دست


حیران شده از پرسش وارونه چتر

باران که علامت تعجب شده است


محمد مهدی سیار

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران
من و دریا، غزلی ناب سرودیم از تو
غزلی مثل تو نایاب سرودیم از تو

بس که زیبا شده، آنان که ندانند تو را
در خیالند که در خواب سرودیم از تو

آسمان بود که از دست زمین می‌افتاد
بس که ما در تب و  در تاب سرودیم از تو

گرچه با بوسه‌ای از دور دلی خوش کردیم
خوشتر از آن شب مهتاب سرودیم از تو

تشنگی، آه ... چه‌ها با من و این شعر نکرد
هرچه با حنجره آب سرودیم از تو

موج بر موجشکن خورده فقط می‌فهمد
که چه بی‌تاب در این قاب سرودیم از تو

محمدعلی بهمنی
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۱
هم قافیه با باران

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت         
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت؟

آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای  
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت

آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه‌ای        
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت

آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند        
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت

آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای 
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت

جمله بی‌قراریت از طلب قرار تست              
طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

جمله ناگوارشت از طلب گوارش است          
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت

جمله بی‌مرادیت از طلب مراد تست             
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت

عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی          
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت

خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد  
از مه و از ستاره‌ها والله عار آیدت


مولوی

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

یاد آن روزی که بهمن گل به بار آورده بود

و آن زمستانی که با خود نوبهار آورده بود

یاد باد آن دل تپیدن های مشتاقان یار

و آن عجب نقشی که آن زیبانگار آورده بود

عشق ما صد رشته جان در لعل نوشش بسته بود

حسن او صد چشم دل، آیینه وار آورده بود

از گلستان شهیدان تا به مهرآباد عشق

موج دریای زمان، چشم انتظار آورده بود

منکران گفتند با یک گل نمی گردد بهار

لیک ما دیدیم، یک گل صد بهار آورده بود

شب پرستان را به کار خویش حیران کرده بود

آفتاب ما که صبحی بی غبار آورده بود

«ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود»

که آن چنان، باغ محبت گل به بار آورده بود

در نگاهش جلوه گل بود و با غوغای عشق

در «چمن» هر گوشه ای را صد هَزار آورده بود


محمدرضا یاسری

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران
درخت را به نام برگ
بهار را به نام گل
ستاره را به نام نور
کوه را به نام سنگ
دل شکفته مرا به نام عشق
عشق را به نام درد
مرا ... به نام کوچکم صدا بزن ....


از عمران صلاحی
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران
عمریست به جای آرزو غم دارد
یک "من" که دلش غصه ی عالم دارد

در خاطره های لعنتی در به در است
هر ثانیه اش حال محرم دارد

از "من" بنویسید،شبش بی سحر است
دنیای "من" این فاجعه را هم دارد

سخت است میان خاطره چرخیدن
وقتی که نگاه عاشقش نم دارد

این فاصله ها می کشدش آخر سر
هر لحظه به تو نیاز مبرم دارد

با سوز جگر نوشت؛ برمیگردی!؟
دنیای دلش آمدنی کم دارد

با گریه تمام شانه اش می لرزد
یک "من" که دلش حادثه ی بم دارد

پویا جمشیدی
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران
چتر را می بندم و روی زمین می ایستم
زیر باران امام اولین می ایستم

اذن می خواهد به ایوان نجف داخل شدن
بین صف پشت سر روح الامین می ایستم

تا مگر من را ببیند شمس چشمان علی
کاهم و تا مرگ زیر ذره بین می ایستم

جسم و جانم جملگی قربانی دست خدا
تا ابد پای امیرالمومنین می ایستم

سرزنش عزم مرا چندین برابر می کند
میخم و سرشار عزمی آهنین می ایستم

می روم پای پیاده از نجف تا کربلا
من برای می شدن تا اربعین می ایستم

هر که پامالم کند مرگش فراخواهد رسید
مثل مین با مسلمین من پای دین می ایستم

إنّ فی حَبل الوَتین نبضٌ أُسَمّیهِ  الحسین
تا قیامت با همین حبل المتین می ایستم

هرکجا نام حسین آید وسط خواهم گریست
هرکجا نام یل ام البنین می ایستم
 
محسن رضوانی
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران

هست قرآن حافظ ما صورت فالیم ما
 فارغ از دیروز و فرداییم ما، حالیم ما

رفتن مارا به خندیدن تناسب بسته اند

مرگ مارا عید می گیرند، چون سالیم ما

در رکوع ما دعای عافیت جایی نداشت

 
اوّل و پایان هر دردیم ما، دالیم ما

       امروز را فردا بریز ،سخت مخمورم شراب
ای طبیب امشب نیایی، ناخوش احوالیم ما

جمع اضدادیم ،هم پستیم هم والامقام

روضه ی ما خواندنش سخت است، گودالیم ما


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۸
هم قافیه با باران

ای صاحب اشعار خفن! ناز مکن
این هفته بیا به انجمن ، ناز مکن

با بودن ِ تو فقط کمی می جنبد
از اهل هنر فک و (دهن!) ناز مکن

تو! عامل ِ رفت و آمد ِ انجمنی
ای فلسفه ی گلنگدن ناز مکن!

جوراب رقیبان به نفس می تازد
ای یوسف مشک پیرهن ناز مکن!

زین پس احدی اگر تو را نقد کند
اصلا تو بیا مرا بزن، نازمکن!

بد را به دل ِ عزیز ِ خود راه مَده
در کردن ِ جنگ تن به تن ناز مکن

“عشقی” شده گر شهید در راه قلم
پس بر من ِ کشته ی سخن ناز مکن

ما بی تو مسافران دور از وطنیم
ای شاعر ِ لایق ِ وطن! ناز مکن

در خلوت اگر پا بدهد حرفی نیست
در جمع ولی برای من ناز مکن!

باسوزن ِ شعر ِ ناب ِ خود درز بگیر
دامان ِ گشاد ِ سوءظن ، ناز مکن

تو! شعر خودت بخوان و بگذار که خلق
(هرچی دلشون خواس بگن!) ناز مکن

زین بیش اگر نیامدی نامردی ست
حالا که رسیده روز زن ناز مکن!

آهوی رمیده از چَراگاهی ، حیف
ای رونق بازار خُتن ! ناز مکن

والله ِ اگر نیامدی می پوشم ،
در انجمن این بار کفن! ناز مکن


راشد انصاری

۱ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران

شاعری با طناب تنهایی،

گوشه ای بی پناه می افتد

بعدِ چندین و چند قرن اینبار،

مومنی توی چاه می افتد

 

مثل بغضی شکسته می ماند،

درخودش ذره ذره می پوسد
یوسفی روی دامنش وقتی،

لکه هایی سیاه می افتد

 

باز هم آسمانمان ابری،

باز هم حرف حرف نامردیست
از زمینی که جای ماندن نیست،

سایه ای روی ماه می افتد

 

قصه هامان، همیشه دلگیرند،

شعرها را کسی نمیخواند
توی بطن تمام قافیه ها،

نفرت و بغض و آه می افتد

 

ساکتی مثل شهر بعد از جنگ،

ساکتم، مثل مَردِ بعد از مرگ
تا گلوله جواب پرسش هاست،

موجی از خون به راه می افتد

 

با سرانجام تلخ باید ساخت،

قصد محتوم سرنوشت این است
زیر سرمای هر زمستانی،

برگ سبز از گیاه می افتد

 

فصل آخر همیشه غمگین است،

ماه هم پشت ابر خواهد ماند
یوسف اما خلاف قصه ی قبل،
تا ابد...قعر چاه می افتد

 

پویا جمشیدی

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران

به سرم زده که میتوانم

پاک کن را بر میدارم

و...ردیف یکی از غزلهایم را

                    پاک میکنم

من و دریا غزلی ناب سرودیم از تو

غزلی مثل تو نایاب سرودیم از تو

              

من و دریا غزلی ناب

غزلی مثل تو نایاب

چه قیافه بی تفاوتی دارند

                           -قافیه ها-

می خیالم:

ما که قرنهاست قافیه را باخته ایم

                       و...پاکشان میکنم

من و دریا غزلی ناب

غزلی مثل تو نایاب

    

من و دریا غزلی

غزلی مثل تو

.

خیالاتی ام

به شتاب انسان امروز

به کاسه آب "دیوژن"

به بی وزنی

           -می اندیشم

و...

پاک کن را باز برمیدارم

     من

         دریا

             غزل

                   تو.


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران