هم‌قافیه با باران

۳۳۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

روی گرداندی و بر ما یک نگاه انداختی
روی گرداندی و ما را یاد ماه انداختی

روی گرداندم ببینم شب سر بام که ای
کی به جز من را به این روز سیاه انداختی

خیل مژگان و کمان ابرو و تیر نگاه…
تا رسیدی لرزه بر قلب سپاه انداختی

شاد و غمگین، مستم و هشیار، آباد و خراب
خوب می دانی چه آشوبی به راه انداختی

“با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام”
بعد از این، حالا که ما را در گناه انداختی

آن شب قدری که می گفتند خلوت با تو بود
زاهدان را هم ببین در اشتباه انداختی

خواستم دل پس بگیرم از تو، کمتر یافتم
آه از این سوزن که در انبار کاه انداختی!


مژگان عباسلو
۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۸
هم قافیه با باران

فراز منبر نی قرص ماه می بینم
خدای من! نکند اشتباه می بینم؟
بتاب یوسف من! بوی گرگ می شنوم
بتاب، راه دراز است و چاه می بینم
نظاره می کنم از راه دور سرها را
جوان و پیر سفید و سیاه می بینم
به آیه های کتاب غمت که می نگرم
تمام را به «کدامین گناه...» می بینم
به احترام سرت سر به مهر می سایم
و قتلگاه تو را قبله گاه می بینم


سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

غزل شدم به هوایت پر از طنین صدایت
و واژه واژه شکفتم به لطف حال و هوایت

به وزن نغمه ی باران  به سبک شعر خراسان
غزل شده ست چه آسان دل شکسته برایت

تمام قافیه ها را کشیده ای به تماشا
تو با دو چشم و دو ابرو و گیسوان رهایت

تو یا اصالت شعری و یا نهایت شعری
و یا قیامت شعری به اختلاف روایت


قاسم اردکانی
۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۹
هم قافیه با باران

آموخت تا که عطر زشیشه فرار را
آموختم فرار ز یاران به یار را
 دل می کشید ناز من و درد و بار را
کاموختم کشیدن ناز نگار را
پس می کشم به وزن و قوافی خمار را
***
 گیرم که کرد خواب رفیقان مرا کسل
گیرم که گشت باده ازین خستگی  خجل
گیرم که رفت پای طرب تا کمر به گل
ناخن به زلف یار رسانم به فتح دل
مطرب اگر کلافه نوازد سه تار را
  ***
باید که تر شود ز لب من شراب خشک
باید رسد به شبنم من آفتاب خشک
دل رنجه شد ز زهد دوات و کتاب خشک
از عاشقان سلام تر از تو جواب خشک
از ما مکن دریغ لب آبدار را
***
شد پایمال خال و خطت آبروی چشم
از باده شد تهی و پر از خون سبوی چشم
شد صرف نحوه نگهت گفتگوی چشم 
گفتی بسوز در غم من ای بروی چشم
تا می درم لباس بپا کن شرار را
***
بازار حسن داغ نمودی برای که؟  
چون جز تو نیست پس تو شدستی خدای که؟
آخر نویسم این همه عشوه برای که ؟
ما بهتریم جان علی یا ملائکه؟
ما را بچسب نه ملک بال دار را
***
این دستپاچگی زسر اتفاق نیست
هول وصال کم زنهیب فراق نیست
شرح بسیط وصل به بسط و رواق نیست  
اصلا مزار انور تو در عراق نیست
معنی کجا به کار ببندد مزار را
***
با قل هوالله است برابر علی مدد
یا مرتضی است شانه به شانه به یا صمد ؟
هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد      
جوشانده ای زنسخهء عیسی ست این سند
گر دم کنند خون دم ذوالفقار را
***
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب کن
خود را ببین به صفحه آب و ثواب کن
این برکه را به عکسی از آن رخ شراب کن
از بین جمع یک دو ذبیح انتخاب کن
پر لاله کن به خون شهیدان بهار را
***
 من لی یَکونُ حَسب یکون لدهر حسب
با این حساب هرچه که دل خواست کرد کسب
چسبیده است تیغ تو بر منکر نچسب  
از انتهای معرکه بی زین گریزد اسب
دنبال اگر کنی سر میدان سوار را
***
کس نیست این چنین اسد بی بدل که تو
کس نیست این چنین همه علم و عمل که تو
کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو 
احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو
رفتی به شان احمد مکی تبار را
***
از خاک کشتگان تو باید سبو دمد
مست است از نیام تو عَمرِ بن عبدود
در عهد تو رطوبت مِی، زد به هر بلد   
خورشید مست کردو دو دور ِ اضافه زد
دادی زبس به دست پیاله مدار را
***
مردان طواف جز سر حیدر نمی کنند
سجده به غیر خادم قنبر نمی کنند
قومی چو ما مراوده زین در نمی کنند
خورشید و مه ملاحظه ات گر نمی کنند
بر من ببخش گردش لیل و نهار را
***
دانی که من نفس به چه منوال می زنم
چون مرغ نیم کشته پر و بال می زنم
هر شب به طرز وصل تو صد فال می زنم 
بیمم مده ز هجر که تب خال می زنم
با زخم لب چه سان بمکم خال یار را
***
امشب بر آن سرم که جنون را ادب کنم 
برچهره تو صبح و به روی تو شب کنم
لب لب کنان به یاد لبت باز تب کنم
شیرانه سر تصرف ری تا حلب کنم
وز آه خود کشم به بخارا بخار را
***
خونین دلان به سلطنتش بی شمار شد
این سلطه در مکاشفه تاج انار شد
راضی نشد به عرش و به دلها سوار شد
این گونه شد که حضرت پروردگار شد
سجده کنید حضرت پروردگار را
***
آنکه به خرج خویش مرا دار می زند
تکیه به نخل میثم تمار می زند
تنها نه اینکه جار تو عمار میزند
از بس که مستجار تو را جار می زند
خواندیم مست جار همین مستجار را
***
از من دلیل عشق نپرسید کز سرم
شمشیر می تراود و نشتر ز پیکرم
پیر این چنین خوش است که هستی تو در برم 
فرمود : من دو سال ز ایزد جوان ترام
از غیر او مپرس زمان شکار را
***
از عشق چاره نیست وصال تو نوبتی ست
مردن برای عشق تو حکم حکومتی ست
آتش در آب می نگرم این چه حکمتی ست
رخسار آتشین تو از بسکه غیرتی ست
آیینه آب می کند آیینه دار را
***
زلفت سیاه گشته و شد ختم روزگار 
خرما زلب بگیر و غبار از جبین یار
تا صبح سینه چاک زند مست و بی قرار
خورشید را بگو که شود زرد و داغدار
پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را
***
یک دست آفتاب و دو جین ماه می خرم 
یک خرقه از حراجی الله می خرم
صدها قدم غبار از این راه می خرم
از روی عمد خرقه کوتاه می خرم
باپلک جای خرقه بروبم غبار را
***
یک دست آفتاب و هزاران دوجین بهار
یک دست ماهتاب و بهاران هزار بار
یک دست خرقه انجم پولک برآن مزار 
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
وقت است ترکنم به سبو زلف یار را


محمد سهرابی

۱ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۲
هم قافیه با باران

اوصاف تو از ابتدا تا انتها نور
آیینه ای آیینه ای سرتا به پا نور
آیینه ای و خلق حیران صفاتت
تابیده بر جان تو از ذات خدا نور
چشمی که توفیق تماشای تو را داشت
جسم تو را جان دیده و جان تو را نور
در حلقه ی عشاق تو ای صبح صادق
بر هر لبی گل کرده «یا قدوس» ، «یا نور»
قرآنِ وصفت سوره سوره با شکوه است
«فرقان»«نبا»«یوسف»«قیامت»«هل اتی»«نور»
از کعبه تا مسجد مسیر روشن توست
از آسمان تا آسمان از نور تا نور
خورشیدی و بر شانه ی خورشید رفتی
فریاد می زد آسمان : «نور علی نور»
تو بوتراب و همسر تو مادر آب
اصل شما وصل شما نسل شما نور
پایان کار دشمنان توست با نار
آغاز راه دوستان توست با نور
در مدح تو چشم غزل روشن که دیده است
وصف تو را از ابتدا تا انتها نور


سید محمدجواد شرافت

۱ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۹:۵۷
هم قافیه با باران

ای نخل‌های کوفه! امام شما چه شد؟
آن اشک و شور و گریه و حال و دعا چه شد؟
محراب کوفه! سرخی دامان تو ز چیست؟
سجادۀ علی! علی مرتضی چه شد؟
هم صحبت غریب تو ای چاه کوفه کو؟
فریادهای آن دل درد آشنا چه شد؟
ای صحنه‌های بدر و احد کو امیرتان؟
ای ذوالفقار، بازوی شیرخدا چه شد؟
ای کوچه‌های شهر مدینه خبر دهید
صاحب عزای حضرت خیرالنسا چه شد؟
ای کودک یتیم که خالی است سفره‌ات
آورد آنکه بهر تو هر شب غذا چه شد؟
ای بام کوفه بانگ اذان علی کجاست؟
آن صوت دلنشین و صدای رسا چه شد؟
پیر مریض! یار غریبی که نیمه شب
می‌ریخت در دهان تو هر شب دوا چه شد؟
ای کوفه آن امیر غریبی که سال‌ها
دیده است از رعیتش آزارها چه شد؟
«میثم» بخوان ز سوز جگر روضۀ علی
با ما بگو به آن شه ارض و سما چه شد؟


غلامرضا سازگار 

۱ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۸:۱۲
هم قافیه با باران

ماه می تابد از خم کوچه ، چهره ای دائم الوضو دارد
پینه بر دستهاش و نعلینش اثر وصله و رفو دارد
مرد تنهاست ، مرد غمگین است ، کمرش از فراق خم شده است
ساغر شادی اش اگر خالی است ، باده ی غم سبو سبو دارد
ضربان صدای او جاری ست: با یتیمی به خنده مشغول است
سر تقیسم سهم بیت المال با صحابه بگو مگو دارد
باز امروز بغض نخلستان تا به سرحد انفجار رسید   
باز امشب به استناد کمیل ، ماه با چاه گفتگو دارد
کاه گل های کوچه مرطوبند ، اشک دیوار را در آورده است
ناله ی خانم جوانی که  هر چه دارد علی از او دارد
-  از دو دستش طناب بگشایید ، مبریدش به مسلخ بیعت
دیگر او را کشان کشان مبرید ، ایّهاالنّاس! آبرو دارد
گرچه در بند غربت ، از این شیر ، گرگهای مدینه می ترسند
ذوالفقارش هنوز بران است ، شور " حتّی تُقاتِلوا" دارد
حب مولا نتیجه سحر است ، باش تا صبح دولتش بدمد
آن صنوبر دلی که می باید پیش او سرو ، سر فرود آرد
... چارده قرن بعد خیلی ها دم از او می زنند امّا مرد
همچنان خار بر دو چشمش هست ، همچنان تیغ در گلو دارد


عبّاس احمدی

۱ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۵:۵۵
هم قافیه با باران

هر چند زخم کاری روی سرم شدی
امّا علاج این دل زخمی ترم شدی
ای تیغ! حاجتم که روا شد ولی بدان
تیری به قلب غم زده ی دخترم شدی
یک تن در این دیار وفای تو را نداشت
در دست دشمن آمدی و یاورم شدی
امّا نه ، ضربه ای که زدی رنگ کوچه داشت
آیا تو در مدینه وبال پرم شدی؟
یادت که هست... حائل در بود و با قلاف
شلّاق برگ های گل پرپرم شدی
یاری قنفذ آمدی و بین کوچه ها
زخم کبود بازوی نیلوفرم شدی
***
می بینم آن زمان که به دستان حرمله
تیری سه شعبه در گلوی اصغرم شدی
می بینم آن زمان که تو در هیبت عمود
روزی خراب بر سر آب آورم شدی


محمّد علی بیابانی

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۴:۵۳
هم قافیه با باران

کربلا را می ‌سرود این بار روی نیزه‌ ها
با دو صد ایهام معنی‌دار، روی نیزه‌ ها
نینوایی شعر او از نای هفتاد و دو نی
مثل یک ترجیع شد تکرار روی نیزه‌ ها
چوب خشک نی به هفتاد و دو گل آذین شده ست
لاله‌ها را سر به سر بشمار روی نیزه‌ ها
زخمی داغند این گل‌های پر پر، ای نسیم!
پای خود آرام‌تر بگذار روی نیزه‌ ها
یا بر این نی­زار خون امشب متاب ای ماهتاب
یا قدم آهسته ‌تر بردار روی نیزه‌ ها
قافله در رجعت سرخ است و جاده فتنه جوش
چشم میر کاروان، بیدار روی نیزه‌ ها
زنگیان آیینه می‌بندند بر نی، یا خدا
پرده بر می‌دارد از رخسار روی نیزه‌ ها ؟
صوت قرآن است این؟ یا با خدا در گفت‌وگوست
رو به رو، بی‌پرده، در انظار روی نیزه‌ها
یاد داری آسمان!؟ با اختران، خورشید گفت:
وعده ی دیدارمان: این بار روی نیزه‌ ها ؟!
با برادر گفت زینب: راه دین هموار شد
گرچه راه توست ناهموار روی نیزه‌ ها
ای دلیل کاروان! لختی بران از کوچه‌ها
بلکه افتد سایه ی دیوار روی نیزه‌ ها
صحنه ی اوج و عروج است و طلوع روشنی
سیر کن سیر تجلّی زار روی نیزه‌ ها
چشم ما آیینه آسا غرق حیرت شد چو دید
آن همه خورشید اختربار روی نیزه‌ ها


محمّد علی مجاهدی

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۳
هم قافیه با باران

دور شمع پیکرت گردیده ام خاکسترت
ای به قربان تو و این رنگ زرد پیکرت
از نفس های بلندت میل رفتن می چکد
حق بده امشب بمیرم در کنار بسترت
تا نگیرد خون تازه گوشه ی تابوت را
مهلتی تا که ببندم دستمالی برسرت
حیف شد ، از آن­همه دلواپسی کودکان
کاسه های شیر­ مانده روی دست دخترت
کاش می­مردم نمی­دیدم به خاک افتاده است
هیبت طوفانی دلدل سوار خیبرت
خلوت شب های سوت و کور نخلستان شکست
با صدای وا علی و وای حیدر حیدرت
شهر کوفه تا نگیرد انتقام بدر را
دست خود را بر نمی دارد پدر جان از سرت
با شمایی که امیر کوفه اید اینگونه کرد
الامان از کاروان دختر بی معجرت
می روی اما برای صد هزاران سال بعد
میل احسان می نماید غیرت انگشترت


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۵۲
هم قافیه با باران

دنیای بی‌امام به پایان رسیده است
از قلب کعبه قبله ایمان رسیده است
از آسمان حقیقت قرآن رسیده است
شأن نزول سوره «انسان» رسیده است
وقتش رسیده تا به تن قبله جان دهند
در قاب کعبه وجه خدا را نشان دهند
روزی که مکه بوی خدای احد گرفت
حتی صنم به سجده دم یا صمد گرفت
دست خدا ز دست خدا تا سند گرفت
خانه ز نام صاحب خانه مدد گرفت
از سمت مستجار، حرم سینه چاک کرد
کوری چشم هرچه صنم سینه چاک کرد
وقتی به عشق، قلب حرم اعتراف کرد
وقتی علی به خانه خود اعتکاف کرد
وقتی خدا جمال خودش را مطاف کرد
کعبه سه روز دور سر او طواف کرد
حاجی شده است کعبه و سنت شکسته است
با جامه‌ی سیاه خود احرام بسته است
از باغ عرش رایحه نوبر آمده‌ست
خورشید عدل از دل کعبه بر آمده‌ست
از بیشه‌زار شیر شجاعت در آمده‌ست
حُسن خدای عزوجل حیدر آمده‌ست
جانِ جهان همین که از آن جلوه جان گرفت
حسنش «به اتفاق ملاحت جهان گرفت»
ای منتهای آرزو، ای ابتدای ما
ای منتهی به کوچه‌ی تو ردّ پای ما
ای بانی دعای سریع ‌الرّضای ما
پیر پیمبران، پدری کن برای ما
لطف تو بوده شامل ما از قدیم‌ها
دستی بکش به روی سر ما یتیم‌ها
پشت تو جز مقابل یکتا دو تا نشد
تیر تو جز به جانب شیطان رها نشد
حق با تو بود و لحظه‌ای از تو جدا نشد
خاک تو هر کسی که نشد توتیا نشد
ای شاه حُسن!‌ با تو «گدا معتبر شود»
آری! «به یمن لطف شما خاک زر شود»
ای ذوق حسن مطلع و حسن ختام ما!
شیرینی اذان و اقامه به کام ما!
تا هست مُهر مِهر تو بر روی نام ما
«ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما»
این حرف‌های آخر شعر است و خواندنی است
 پای تو هر کسی که نماند نماندنی است


محسن عرب خالقی

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۸
هم قافیه با باران

هر که مست است مست روی علی است
هر چه مستی است از سبوی علی است
تاک را کاشت با دو  دست خودش
باده یک قطره از وضوی علی است
ای که پرسیدی (آمدم ز کجا)
بر تنت گرد و خاک  کوی علی است
هر کسی اصل خویش را جوید
به یقین گرم جستجوی علی است
از علی آمده است هر چه که هست
بازگشت همه به سوی علی است
آنچه تنزیل بر  محمد  شد
با خدا شرح گفتگوی علی است
معنی  (اینما تولوا...)  چیست
هر طرف رو کنید روی علی است
او خدا نیست نه! خدا او نیست
که خدا هم در آرزوی علی است
هو علی هو علی  علی هو هو
دو جهان غرق های و هوی علی است


جلیل صفربیگی

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۰
هم قافیه با باران

خدا می خواست تا تقدیر عالم این چنین باشد
کسی که صاحب عرش است مهمان زمین باشد
خدا در ساق عرش خویش جایی را برایش ساخت
که حتّی ماورای دیده ی روح الامین باشد
خدا می خواست از رخساره ی خود پرده بردارد
خدا می خواست تا دست خودش در آستین باشد
علیٌّ حُبُّهُ جُنَّه ، قسیم النّار و الجَنَّه
خدا میخواست آن باشد، خدا میخواست این باشد
به جز نام علی در پهنه ی تاریخ نامی نیست
که بر انگشتر پیغمبران نقش نگین باشد
به جز او نیست دستاویز محکم در دل طوفان
به جز او نیست وقتی صحبت از حبل المتین باشد
مرا تا خطبه های بی الف راهی کن و بگذار
که بعد از خطبه‌ ی بی نقطه ی تو نقطه چین باشد
مرا در بیت بیت شعرهایم دستگیری کن
غزل های تو بی اندازه باید دلنشین باشد
غزل لطف خداوند است شاعر ها خبر دارند
غزل خوب است در وصف امیر المومنین باشد


احمد علوی

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۰
هم قافیه با باران

امشب هوای باغ نگاهم بهاری است
واژه به واژه کار دلم بیقراری است
باران و رود و چشمه و دریا قلم شدند
برگ درخت و بال ملک دفترم شدند
بیتابم امشب و تب شعری گرفته ام
با جمع شاعران شب شعری گرفته ام
.
.
.
سعدی! نگاه کن به رخش باز جان بگیر
ازباغ های نخل علی «بوستان» بگیر
حافظ! بیا و شاعر این بارگاه باش
یعنی «غلام شاه جهان باش و شاه باش»
پژواک بی نهایت خورشید نور او
ای مولوی زشمس جمالش  بگو  بگو...
«شیر خدا و رستم دستانم آرزوست»
چون نام رستم آمده اینبار وقت اوست
فردوسی! از شکوه نبردش چه دیده ای
آیا شجاعت علوی را شنیده ای؟!
قطبین عالم است سر تیغ ذوالفقار
از ضربه های دستش «لا یمکن الفرار»
نیما! برای پیرهنش شعر نو بگو
از سادگیش از نمک و نان جو بگو
اواز هجوم زخم زبان خون به دل شده
سهراب! در مسیر علی آب گل شده
قیصر! میان کوچه علی سر به زیر شد
عمر گلش بگو چقدَر زود دیر شد...


مجید تال

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۷
هم قافیه با باران

هنگام ظهر وقت اذان نماز بود
درهاى آسمان به روى خلق باز بود
ارواح مؤمنین همه در سجده ی حضور
این روح کعبه بود که روى جهاز بود
انگار بوى آب به گوشش رسیده بود
ارض غدیر چشمه ی عرض نیاز بود
خورشید در جنون خود از حال رفته بود
لیلاى بى تعیّن ما غرق ناز بود
گیرم کسی نبود تماشای او کند
این جلوه در غنای خود آیینه ساز بود
جبریل زد نفس نفس و خسته بال شد
گیسوى آیه‌ های ولایت دراز بود
یکبار نه دوبار نه بار دگر شنید
از بس که آیه‏هاى على دلنواز بود
تفریح خردسالی او خلق آدم است
این مرد در طفولیتش خاک باز بود


رضا جعفری

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۲
هم قافیه با باران

«بدر» یادش مانده آن روزی که می‌لرزاندیش
آن رجزهایی که می‌خواندی و می‌ترساندیش
ذوالفقارت شکل «لا» با دسته‌ای کوتاه بود
«لا اله» آن روز در دستان «الّا الله» بود
«لا اله» آن روز جز سودای «الّا هو» نداشت
رویِ حق بی تیغِ تو بالای چشم، ابرو نداشت
تیغ را بالا که بردی، آسمان رنگش پرید
تا فرود آمد، زمین خود را کمی پایین کشید
«حمزه» یک چشمش به میدان چشم دیگر سوی تو
تیغ را گم کرده است از سرعت بازوی تو
ذوالفقار آن گونه با سرعت به هر کس خورده است
مدتی مبهوت مانده تا بفهمد مرده است
خشمِ تو از رعدِ «یا قهّار» و «یا جبّار» بود
بعد از آن بارانِ «یا ستّار» و «یا غفّار» بود
بعد از آن باران، عجب رنگین کمانی دیده‌ام
دیده‌ام نورِ تو را، از هر طرف چرخیده‌ام
در ازل خندیدی و دامن کشیدی تا ابد
من تو را باور کنم یا «ما لَهُ کفواً احد»؟
خطبه‌های ناتمامت را بیا کامل بگو
بی الف، بی نقطه، اصلا بی حروف از دل بگو
ساقی شیرین زبان! حالا که خامند این لغات
این تو و این: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
در دلم «قد قامتِ» عشقت قیامت می‌کند
قصّه ‌ام را «بشنو از نی چون حکایت می‌کند»
باز هم حس می‌کنم حوض دلم دریا شده‌ است
مثل این که «یا علی»هایم صد و ده تا شده است
«ما رَمَیْتِ» تیر تو زیباست، بر دل می‌زنی
چون که از دل می‌زنی، یک راست بر دل می‌زنی
تیر شعری می‌زنم اما هدف در دست توست
پادشاها! مُهر ایوان نجف در دست توست


قاسم صرّافان

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۹
هم قافیه با باران

صدای کیست چنین دلپذیر می‌آید
کدام چشمه به این گرمسیر می‌آید

صدای کیست که این گونه روشن و گیراست
که بود و کیست که از این مسیر می‌آید

چه گفته است مگر جبرییل با احمد
صدای کاتب و کلک دبیر می‌آید

خبر به روشنی روز در فضا پیچید
خبر دهید:‌کسی دستگیر می‌آید

کسی بزرگ‌تر از آسمان و هر چه در اوست
به دست‌گیری طفل صغیر می‌آید

علی به جای محمد به انتخاب خدا
خبر دهید: بشیری به نذیر می‌آید

کسی که به سختی سوهان، به سختی صخره
کسی که به نرمی موج حریر می‌آید

کسی که مثل کسی نیست، مثل او تنهاست
کسی شبیه خودش، بی‌نظیر می‌آید

خبر دهید که: دریا به چشمه خواهد ریخت
خر دهید به یاران: غدیر می‌آید

به سالکان طریق شرافت و شمشیر
خبر دهید که از راه، پیر می‌آید

خبر دهید به یاران:‌دوباره از بیشه
صدای زنده یک شرزه شیر می‌آید

خم غدیر به دوش از کرانه‌ها، مردی
به آبیاری خاک کویر می‌آید

کسی دوباره به پای یتیم می‌سوزد
کسی دوباره سراغ فقیر می‌آید

کسی حماسه‌تر از این حماسه‌های سبک
کسی که مرگ به چشمش حقیر می‌آید

غدیر آمد و من خواب دیده‌ام دیشب
کسی سراغ من گوشه گیر می‌آید

کسی به کلبه شاعر، به کلبه درویش
به دیده بوسی عید غدیر می‌آید

شبیه چشمه کسی جاری و تبپنده، کسی
شبیه آینه روشن ضمیر می‌آید

علی (ع) همیشه بزرگ است در تمام فصول
امیر عشق همیشه امیر می‌آید

به سربلندی او هر که معترف نشود
به هر کجا که رود سر به زیر می‌آید

شبیه آیه قرآن نمی‌توان آورد
کجا شبیه به این مرد، گیر می‌آید

مگر ندیده‌ای آن اتفاق روشن را
به این محله خبرها چه دیر می‌آید

بیا که منکر مولا اگر چه آزاد است
به عرصه گاه قیامت اسیر می‌آید

بیا که منکر مولا اگر چه پخته، ولی
هنوز از دهنش بوی شیر می‌آید

علی همیشه بزرگ است در تمام فصول
امیر عشق همیشه امیر می‌آید...


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

چشم وا کن احد آیینه عبرت شد و رفت
دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد
با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست
جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

 یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند
همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند
جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد مولاست که تا لحظهء آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده ٬در مانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند
جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون
آنچنانی که علی از احد آمد بیرون

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که علی دل تنگ است
می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
وان یکاد از نفس فاطمه برتن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحهء گل آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد
با جهاز شتران کوه احد برپا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت
دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد
پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: اینبار به پایان سفر می گویم
" بارها گفته ام و بار دگر می گویم"

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است
کهکشان ها نخی از وصلهء نعلین علی است

واژه در واژه شنیدند صدارا اما...
گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

شهر اینبار کمر بسته به انکار علی
ریسمان هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که احد می لرزد
در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"
یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد


سید حمیدرضا برقعی

۱ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران
وجودم نخل از غم بارور بود
تمام حاصلم خون جگر بود

زهر شاخه هزاران میوه دادم
همانا  پاسخم نیش تبر   بود

دلم از طفل بر پستان مادر
به دیدار اجل مشتاق تر بود

اگر چه شاخه هایم را شکستند
به هر شاخه هزارانم ثمر بود

چه باک از تیغ زهرآلود دشمن
علی یک عمر در کام خطر بود

هزاران زخم در دل داشتم من
که بس کاری  تر از این زخم سر بود

به جان فاطمه  آنکه مرا کشت
نه تیغ ابن ملجم ، میخ در بود

هزاران استخوان بودم گلوگیر
هزاران نیش خارم در بصر بود

به هر آهم هزاران زخم فریاد
به هر زخمم هزاران نیشتر بود

تو ای قاتل مرا کشتی نگفتی
علی یک عمر غمخوار بشر بود

زدی شمشیر بر فرق امامی
که حتی مهربان تر از پدر بود

به اشک و خون دل بنویس "میثم"
علی از فاطمه مظلوم تر بود


غلامرضا سازگار
۰ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۳
هم قافیه با باران

با این شتاب، می روی از خود کجا عزیز ؟!

غافل ز خویش درسفر لحظه ها، عزیز !

افتاده بـــاز هم تب دنیا به جان تو

آری شدی به بوی بلا، مبتلا عزیز !

می بینمت که بار دگر پرسه می زنی

در کوچه های غفلت دنیا ! چرا عزیز؟

تقویم روزهای دلت پر ز خالی است

خط می کشی به زندگی لحظه ها، عزیز !

روز و شبت مرور دو حرف است: آب و نان !

کی می شوی ز غصه ی بودن رها، عزیز !

دنیا تمام وقت دلت را گرفته است

دنیا گرفته از تو تمام تو را، عزیز !

آبی نمی دهی به دلت از زلال عشق

قلبت ترک ترک شده و بینوا، عزیز !

خیلی بد است حال دلت در غیاب عشق

عاشق نمی شوی که بگیری شفا، عزیز !

ای بی خیال ! حال دلت را بیا بپرس

دستی بکش تو بر سر قلبت، بیا عزیز !

یک شب تو دل شکسته بیا در حضور دوست

یک شب تو دلشکسته بگو «ربنا»، عزیز !

اُدعُونی اَستَجِب لکُم ، آری، بگو «بَلی»

امشب بیا به خلوت سبز خدا، عزیز !

بوی تب «اِذا وَقَعَت...» می وزد به خاک

آماده شو  برای شب ابتلا، عزیز !

«مَاالقارِعه...»، نوای «اِذا زُلزِلَت...» شنو

عبرت بچین ز زلزله ی این صدا، عزیز !

مویت سپید گشت و دلت از گنه ، سیاه

از سیب سرخ توبه نخوردی چرا، عزیز؟!

روزی بلند می شوی از خواب و ناگهان

زُل می زند کسی به نگاه شما، عزیز !

لطفا شما...؟! منم، ملک الموت، پیک مرگ

دنیا تمام گشته قسم بر خدا، عزیز !

پرونده ی تو بسته شد و فرصتت تمام

لطفا بدون عذر و بهانه، بیا عزیز !

اما... ولی... به روی زمین مانده کار من

دیگر نمانده فرصت چون و چرا، عزیز !

فردا که می رود همه ی پرده ها کنار

شیطان و یا فرشته...کدامی شما، عزیز ؟!


رضا اسماعیلی

۰ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران