هم‌قافیه با باران

۱۷۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

من درختم،‌ بیشه را سر می‌زنم بر سقف و طاق
اختران سازند روی شاخه‌های من اتاق
شاخه‌ای از من جدا شد با تبر، سخت و ستبر
من شدم یک هفته گریان از غم و درد فراق
بعد از آن دادم به خود دلداری و گفتم که کاش
شاخه‌ام با فکر من در کار یابد انطباق
یا شود یک نیمکت در باغ، مردی خسته را
یا شود یک تکه هیزم، لم دهد توی اجاق
تا نشیند در کنارش وقتِ سرما عابری
با زغال آن کند سیگار خود را نیز چاق
یا شود جای کتابی، یا شود میز و کمد
یا شود ساز و نوازد نغمه‌های اشتیاق
یا شود میز خطابه توی تالاری بزرگ
تا سخن‌رانی کند خوش‌طینتی باطمطراق
آروزها داشتم در سر برای شاخه‌ام
بر خلاف میل من گردید او ناگه چماق
هرکه زد حرف حسابی، بر سرش آمد فرود
پای مردم شَل شد از او، دست مردم شد چلاق
چرخ زد دور خودش، وز جورِ او سالم نماند
چشم و پشم و گوش و هوش و ران و جان و ساق و پاق
هرکجا نظمی نمایان بود، آمد زد به هم
در صفوف متحد پاشید هی تخم نفاق
پا سوا شد از لگن، بازو جدا شد از بدن
بینی از صورت جدا شد، تن گرفت از جان طلاق
از هجومِ او نه‌تنها داد مردم شد بلند
توله‌سگ هم زیر پل خوابیده نالد: واق ‌واق
روز و شب این بی‌ثمر بر زخم من پاشد نمک
دم‌به‌دم این دربه‌در بر درد من پاشد سماق
باعث بدنامیِ جنگل شده این ناخلف
مطمئن باشید پیش والدینش گشته عاق


عمران صلاحی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

خوش آن‌که از لبِ نوشِ تو استفاده شود
بدون دغدغه ترتیبِ بوسه داده شود
ز مشکلاتِ رهِ وصلِ تو نمی‌پرسم
که مشکلات به نیروی پول ساده شود
غمِ بزرگِ من، ای گل، فراقِ سینۀ توست
بیا که با تو غمم در میان نهاده شود
بیا و همسر من باش، ای شکوفۀ ناز
که تا مامانِ تو هم صاحبِ نواده شود
چنان فریفته و عاشقم که می‌خواهم
جهان و هر چه در او هست زود ماده شود
تمام نقشۀ من ازدواج با تو بوَد
خدا کند که شبی نقشه‌ام پیاده شود


عمران صلاحی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست

بی حد و بی کناری نایی تو در کنار
ای بحر بی امان که تو را زینهار نیست

زان شب که ماه خویش نمودی به عاشقان
چون چرخ بی قرار کسی را قرار نیست

جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست
جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست

تا کار و بار عشق هوای تو دیده ام
ما را تحیریست که با کار کار نیست

یک میر وانما که تو را او اسیر نیست
یک شیر وانما که تو را او شکار نیست

مرغان جسته ایم ز صد دام مردوار
دامیست دام تو که از این سو مطار نیست

آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح
با جام باده ای که مر آن را خمار نیست

گفتم که ناتوانم و رنجورم از فراق
گفتا بگیر هین که گه اعتذار نیست

گفتم بهانه نیست تو خود حال من ببین
مپذیر عذر بنده اگر زار زار نیست

کارم به یک دم آمد از دمدمه جفا
هنگام مردنست زمان عقار نیست

گفتا که حال خویش فراموش کن بگیر
زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست

تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش
سوی مقربان وصالت گذار نیست

آبی بزن از این می و بنشان غبار هوش
جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نیست


مولانا

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

ز استغنا نگشتی مایل فریاد قربانی
زبانها داشت تا مژگان مبارک‌باد قربانی
مراد کشتگان هم از تو آسان برنمی‌آید
به یاد عید تا آید به یادت یاد قربانی
تحیر انتقام یک جهان وحشت کشید از من
ندارد حاجت دامی دگر صیاد قربانی
ز حیرت پا زدم نقش نگارستان امکان را
به مژگانم بنازد خامهٔ بهزاد قربانی
هنوز از چشم حیرانم سفیدی می‌کند توفان
کف ازجوش تسلی می‌کشد بنیاد قربانی
تحیر نسخه‌ها شسته‌ست در چشم سفید من
همین یک صفحه دارد جزو استعداد قربانی
سواد حیرتی روشن‌کنید از مشق تسلیمم
نشست سجده طرزی دارد از استاد قربانی
چه دیر و کعبه هر جا می‌روم خونی بحل دارم
مروت خاک شد تاکرد عشق ایجاد قربانی
کسی از عهدهٔ دیدار قاتل بر نمی‌آید
کبابم از نگاه هر چه باداباد قربانی
ز چشم بی‌نگه اجزای هستی مهرکن بیدل
ندارد انتخاب ما بغیر از صاد قربانی


بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۳
هم قافیه با باران

ای فروغ فرق تو، خورشیدِ عالم‌تاب ما
عکس تو با فرم‌های مختلف در قاب ما
پیش آن سر، آفتاب از شرم پنهان زیر ابر
نزد آن مخ، از حسادت در‌به‌در مهتاب ما
ای غلام برق تو، شمع و چراغ و پیه‌سوز
وی فدای فرق تو، آلات ما، اسباب ما
روز، برق آن سر برّاق، رشک آینه
شب‌، خیال آن سر خلوت، چراغ خواب ما
شد نه‌تنها باز در وصف سرت، درز دهان
باز شد دروازه‌های دولت و دولاب ما
هرچه ما داریم، ریزیمش به خاک پای تو
مال تو، حتی اگر زاییده باشد گاب ما
چون نشیند روی فرق صاف و شفافت مگس
عاجز از توصیف آن، این طبعِ مضمون‌یاب ما
افکنیمش در میان تابۀ وصف شما
ماهی مضمون اگر افتد سرِ قلاب ما
سر به ‌‌گردون ساید از فخر و شرف، ساس و مگس
چون نشیند لحظه‌ای روی سر ارباب ما
گر بگویی بهتر از این کلّه باشد کلّه‌ای
داخل یک جو نخواهد رفت دیگر آب ما
ای فدای کاسۀ آن کلّۀ خورشید سوز
کاسۀ ما، کوزۀ ما، ظرف ما، بشقاب ما
این‌که بینی در میان پیرهن، ما نیستیم
از تو پر شد جامۀ ما، کفش ما، جوراب ما
فرق نورانی تو، دریای ما، عمان ما
چین پیشانی تو، امواج ما، خیزاب ما
بوسه زد فرق تو را در کوچه‌ای یک‌دم تگرگ
تلخ شد اوقات ما و خُرد شد اعصاب ما
تا فشاند ماه نور و تا کند سگ‌ هاف‌هاف
تا بریزد استخوان در پیش او قصاب ما
دور بادا آن همایون فرقِ سیمین از گزند
گرد ننشاید بر آیینه و سیماب ما
ای که از قاآنی و دیوانِ او دم می‌زنی
گرچه طبع او روان‌تر باشد از پیشاب ما
گر بخواهد پیش حیف‌الدین برآرد تیغ نظم
چامه‌ای سازیم تا غرقش کند گرداب ما
پیش اشعار «حریر» از جلوه می‌افتد «ظهیر»
شاهد ما پینه‌های دستِ پایین‌ساب ما


عمران صلاحی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۶
هم قافیه با باران

عاقبت برق نگاه تو زمین گیرم کرد

چشمه ی آب حیات است ولی پیرم کرد

 

آمدم تا که رها گردم از این قید ولی

خَم گیسوی پریشان تو زنجیرم کرد

 

من که فرهاد نیم تیشه به سر جای دهم

خَم ابروی تو با حادثه درگیرم کرد

 

جان خود را سپری کرده به جنگ آمده ام

ماه دلجوی تو لب تشنه ی شمشیرم کرد

 

سوی صحرای غمم چاه مرا می خواند

حسرت دیدن مصر تو چنین شیرم کرد

 

گرچه امید وفا از تو بعید است ولی

شهره ی شهر شدن بسته ی تقصیرم کرد

 

بی خیال ازغم ایام و دغل بازی آن

مهرتوآمدو دلبسته ی تقدیرم کرد

 

تا به زندان توام لذت آزادی هست

بی تو این دام رهایی زهمه سیرم کرد


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۰:۳۸
هم قافیه با باران

عشقِ من! پاییز در راه‌ست، وای!
چهره‌ات زیباتر از ماه‌ست، وای!

نبضِ احساسِ خدا پاییزِ ماست
بی‌وجودش، سال، گمراه‌ست، وای!

روزهایِ داغِ شهریور، برو!
فصل تابستان چه خودخواه‌ست، وای!

دست‌هایت را بده، پاییز شد
برگْ‌ریزان، با تو دلخواه‌ست، وای!

برگ‌ها رقصان به آواهایِ باد
عشقبازی‌هایِ ما «ماه»ست، وای!

بی‌حضورت، حجمِ رؤیاهایِ من
خالی از وزن‌ست، یک کاه‌ست، وای!

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

پنهان شدم شبانه پسِ در یواشکی
تا بوسه گیرم از لبِ دلبر یواشکی
می‌خواستم همین‌که عیان شد کنارِ در
بازوش گیرم از عقبِ سر یواشکی
بوسم لبش به شوق و بگویم: «عزیز من
قلبم شده برای تو پنچر یواشکی»
با هم رویم جانب یک محضر و شویم
آنجا به میمنت زن و شوهر یواشکی...
چشمم ز عشق بسته شد و با امید وصل
رفتم ز جای خویش جلوتر یواشکی
برجستم و گرفتمش اندر سکوتِ شب
با صد هزار وسوسه در سر یواشکی
دست مرا گرفت و چو دروازه‌بانِ تیم
محکم لگد بِزَد سرِ لمبر یواشکی
تا ضربه‌ای به من زد آن مردِ نرّه‌غول
رفتم به آسمان چو کبوتر یواشکی
وقتی که آمدم به زمین، زود پا شدم
گفتم به آن جوانِ قوی: «خر»... یواشکی


عمران صلاحی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران

عید است غبار سر راه تو توان شد
قربانی قربان نگاه تو توان شد
امید شهید دم شمشیر غروری‌ست
بسمل ز خم طرف ‌کلاه تو توان شد
باید همه تن دل شد و آشفت و جنون‌ کرد
تا محرم‌ گیسوی سیاه تو توان شد
تسلیم ز آفات جهان باک ندارد
در جیب خودم محو پناه تو توان شد
ای خاک خرامت گل فردوس‌ به دامن
کو بخت ‌که پامال گیاه تو توان شد؟
سهل است شفاعتگری جرم دو عالم
گر قابل یک ذره ‌گناه تو توان شد
بیدل دل ما طاقت آیات ندارد
تا کی هدف ناوک آه تو توان شد


بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۲
هم قافیه با باران

مستانه مستم میکنی، دل را زدستم میکنی...
گه باده نوشم ای صنم،گه می پرستم میکنی

در سوزو تابم میکنی، هردم خرابم میکنی...
گه می نوازی ماه من،گاهی زهستم میکنی

حیران شدم در کار تو،درمانده از رفتار تو...
هم می گشایی پای را،هم قفل و بستم میکنی

با من نگویی چیستی، اهل کجا یا کیستی...
گاهی بلندم میکنی، گاهی تو پستم میکنی

آتش زدی کاشانه را،بردی دل دیوانه را...
هم شاد شادم ای صنم،هم غم پرستم میکنی

بگرفته ای جان مرا،کردی به زندانت مرا...
می بخشیم عالم به من، گه ورشکستم میکنی

دل را به زاری می بری،اندرخماری می بری
خوبم که آزردی مرا،آنگه تو مستم میکنی...

نسرین نبیی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۸:۱۰
هم قافیه با باران

در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا
ابروی او گره نشد گر چه که دید صد خطا
چشم گشا و رو نگر جرم بیار و خو نگر
خوی چو آب جو نگر جمله طراوت و صفا
من ز سلام گرم او آب شدم ز شرم او
وز سخنان نرم او آب شوند سنگ‌ها
زهر به پیش او ببر تا کندش به از شکر
قهر به پیش او بنه تا کندش همه رضا
آب حیات او ببین هیچ مترس از اجل
در دو در رضای او هیچ ملرز از قضا
سجده کنی به پیش او عزت مسجدت دهد
ای که تو خوار گشته‌ای زیر قدم چو بوریا
خواندم امیر عشق را فهم بدین شود تو را
چونک تو رهن صورتی صورت توست ره نما
از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند
بر سر پاست منتظر تا تو بگوییش بیا
دل چو کبوتری اگر می‌بپرد ز بام تو
هست خیال بام تو قبله جانش در هوا
بام و هوا تویی و بس نیست روی بجز هوس
آب حیات جان تویی صورت‌ها همه سقا
دور مرو سفر مجو پیش تو است ماه تو
نعره مزن که زیر لب می‌شنود ز تو دعا
می‌شنود دعای تو می‌دهدت جواب او
کای کر من کری بهل گوش تمام برگشا
گر نه حدیث او بدی جان تو آه کی زدی
آه بزن که آه تو راه کند سوی خدا
چرخ زنان بدان خوشم کآب به بوستان کشم
میوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و ریگ را
باغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان
شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما
شب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه
شب همه شب مثال مه تا به سحر مشین ز پا


مولانا

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۷
هم قافیه با باران

با این غروب از غم سبز چمن بگو 

اندوه سبزه های پریشان به من بگو 


اندیشه های سوخته ی ارغوان بین 

رمز خیال سوختگان بی سخن بگو 


آن شد که سر به شانه ی شمشاد می گذاشت 

آغوش خاک و بی کسی نسترن بگو 


شوق جوانه رفت ز یاد درخت پیر 

ای باد نوبهار ز عهد کهن بگو 


آن آب رفته باز نیاید به جوی خشک 

با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو 


از ساقیان بزم طربخانه ی صبوح 

با خامشان غمزده ی انجمن بگو 


زان مژده گو که صد گل سوری به سینه داشت 

وین موج خون که می زندش در دهن بگو 


سرو شکسته نقش دل ما بر آب زد 

این ماجرا به اینه ی دل شکن بگو


آن سرخ و سبز سایه بنفش و کبود شد 

سرو سیاه من ز غروب چمن بگو


هوشنگ ابتهاج


۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۴
هم قافیه با باران

یا کنج قفس یا مرگ،این بختِ کبوترهاست ... دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست
اِی بر پدرت دنیا،آن باغ جوانم کو؟ ... دریاچه‌ی آرامم،کوه هیجانم کو؟
بر آینه‌ی خانه جای کف دستم نیست ... آن پنجره‌ای را که با توپ شکستم نیست
پشتم به پدر گرم و دنیا خودِ مادر بود ... تنها خطرِ ممکن،اطرافِ سماور بود

از معرکه‌ها دور و در مهلکه‌ها ایمن ... یک ذهنِ هزار آیا،از چیستی آبستن
یک هستیِ سردستی در بود و عدم بودم ... گور پدر دنیا،مشغول خودم بودم
هرطور دلم می‌خواست آینده جلو می‌رفت ... هر شعبده‌ای دستش رو می‌شد و لو می‌رفت
صد مرتبه می‌کشتند،یک‌بار نمی‌مردم ... حالم که به هم می‌ریخت جز حرص نمی‌خوردم

آینده‌ی خیلی دور،ماضیِ بعیدی بود ... پشت درِ آرامش طوفانِ شدیدی بود
آن خاطره‌های خشک در متنِ عطش مانده ... آن نیمه‌ی پُررنگم در کودکی‌اش مانده
اما منِ امروزی،کابوسِ پُر از خواب است ... تکلیف شب و روزم با با دکتر اعصاب است
نفرینِ کدام احساس خون کرد جهانم را؟ ... با جهدِ چه جادویی بستند دهانم را؟

من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت ... وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفت
اندازه‌ی اندوهم اندازه‌ی دفتر نیست ... شرح دو جهان خواهش در شعر میسر نیست
یک چشم پُر از اشک و چشمِ دگرم خون است ... وضعیتِ امروزم آینده‌ی مجنون است
سر باز نکن اِی اشک،از جاذبه دوری کن ... اِی بغضِ پُر از عصیان این‌بار صبوری کن

من اشک نخواهم ریخت،این بغض خدادادی‌ست ... عادت به خودم دارم،افسردگی‌ام عادی‌ست
پس عشق به حرف آمد،ساعت دهنش را بست ... تقویم به دستِ خویش بندِ کفنش را بست
او مُرده‌ی کشتن بود،ابزار فراهم کرد ... حوای هزاران سیب قصدِ منِ آدم کرد
لبخند مرا بس بود،آغوش لِهم می‌کرد ... آن بوسه مرا می‌کشت،لب منهدمم می‌کرد

آن بوسه و آن آغوش،قتاله و مقتل بود ... در سیرِ مرا کشتن این پرده‌ی اول بود
تنها سرِ من بین این ولوله پایین است ... با من همه غمگینند تا طالع من این است
در پیچ و خمِ گله یک‌بار تو را دیدم ... بین دو خیابان گرگ هی چشم چرانیدم
محضِ دو قدم با تو از مدرسه در رفتم ... چشمت به عروسک بود،تا جیبِ پدر رفتم

این خاصیت عشق است،باید بلدت باشم ... سخت است ولی باید در جزر و مَدت باشم
هرچند که بی‌لنگر،هرچند که بی‌فانوس ... حکم آنچه تو فرمایی اِی خانم اقیانوس
کُشتی و گذر کردی،دستانِ دعا پشتت ... بر گودِ گلویم ماند جا پای هر انگشتت
از قافله جا ماندم تا هم‌قدمت باشم ... تا در طَبقِ تقسیم راضی به کمت باشم

آفت که به جانم زد کشتم همه گندم شد ... سهمِ کمِ من از سیب نانِ شبِ مردم شد
اِی بر پدرت دنیا،آهسته چه‌ها کردی ... بین من و دیروزم مغلوبه به پا کردی
حالا پدرم غمگین،مادر که خودآزار است ... تنهاییِ بی‌رحمم زیر سرِ خودکار است
هر شعر که چاقیدم از وزنِ خودم کم شد ... از خانه به ویرانی،تکرارِ سلوکم شد

زیر قدمت بانو دل ریخته‌ام برگرد ... از طاق هزاران ماه آویخته‌ام برگرد
هر چیز به جز اسمت از حافظه‌ام تُف شد ... تا حالِ مرا دیدند سیگار تعارف شد
گیجیِ نخِ اول،خون سرفه‌ی آخر شد ... خودکار غزل رو کرد،لب زهرِ مکرر شد
گیجیِ نخِ دوم،بستر به زبان آمد ... هر بالشِ هرجایی یک دسته کبوتر شد

گیجیِ نخِ سوم،دل شور برش می‌داشت ... کوتاهیِ هر سیگار با عمر برابر شد
گیجیِ نخِ بعدی،در آینه چین افتاد ... روحی که کنارم بود هذیانِ مصور شد
در ثانیه‌ای مجبور نبض از تک و تا افتاد ... این‌گونه مقدر بود،این‌گونه مقرر شد
ما حاصلِ من با توست،قانونِ ضمیر این است ... دنیای شکستن‌هاست،ما؛جمعِ مکسر شد

سیگار پس از سیگار،کبریت پس از کبریت ... روح از ریه‌ام دل کند،در متن شناور شد
فرقی که نخواهد کرد در مردنِ من ... تنها با آن گره ابرو مردن علنی‌تر شد
یک گامِ دگر مانده،در معرض تابوتم ... کبریت بکِش بانو،من بشکه‌ی باروتم
هر کس غمِ خود را داشت،هر کس سرِ کارش ماند ... من نشئه‌ی زخمی که یک شهر خمارش ماند

چیزی که شکستم داد خمیازه‌ی مردم بود ... اِی اطلسِ خواب‌آلود،این پرده‌ی دوم بود
هرچند تو تا بودی خون ریختنی‌تر بود ... از خواهرِ مغمومم سیگار تنی‌تر بود
هرچند تو تا بودی هر روز جهنم بود ... این جنگِ ملال‌آور بر عشق مقدم بود
هرچتد تو تا بودی ساعت خفقان بود و ... حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و

چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد ... روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد
هرچند تو تا بودی دل در قدَحش غم داشت ... خوب است که برگشتی،این شعر جنون کم داشت
اِی پیکرِ آتش‌زن بر پیکره‌ی مردان ... اِی سقفِ مخدرها،جادوی روان‌گردان
اِی منظره‌ی دوزخ در آینه‌ای مخدوش ... آغاز تباهی‌ها در عاقبتِ آغوش

اِی گافِ گناه،اِی عشق،بانوی بنی عصیان ... اِی گندمِ قبل از کشت،اِی کودکیِ شیطان
اِی دردسرِ کِشدار،اِی حادثه‌ی ممتد ... اِی فاجعه‌ی حتمی،قطعیتِ صد در صد
اِی پیچ و خمِ مایوس،دالانِ دو سر بسته ... بیچارگیِ سیگار در مسلخِ هر بسته
اِی آیه‌ی تنهایی،اِی سوره‌ی مایوسم ... هر قدر خدا باشی من دست نمی‌بوسم

اِی عشقِ پدر نامرد،سر سلسله‌ی اوباش ... این دَم دَمِ آخر را این‌بار به حرفم باش
دندان به جگر بگذار،یک گامِ دگر باقی‌ست ... این ظرفِ هلاهل را یک جامِ دگر باقی‌ست
دندان به جگر بگذار،ته‌مانده‌ی من مانده ... از مثنویِ بودن یک بیت دهن مانده

دنیا کمکم کرده است،
از جمع کمم کرده است
بی‌حاصل و بی‌مقدار
یک صفرِ پس از اعشار
یک هیچِ عذاب‌آور
آینده‌ی خواب‌آور
لیوانِ پُر از خالی
دلخوش به خوش‌اقبالی

راضی به اگر،شاید
هر چیز که پیش آید
سرگرمِ سرابی دور
در جبرِ جهان مجبور
لبخندی اگر پیداست
از عقده‌گشایی‌هاست
ما هر دو پُر از دردیم
صد بار غلط کردیم

ما هر دو خطاکاریم
سرگیجه‌ی تکراریم
من مست و تو دیوانه
ما را که بَرَد خانه
دلداده و دلگیرم
حیف است نمی‌میرم

اِی مادرِ دلتنگم، دلبازترین تابوت  ... دروازه‌‌ی از ناسوت، تا شَعشعه‌ی لاهوت
بعد از تو کسی آمد ... اشکی به میان انداخت
آن خانمِ اقیانوس ... کابوس به جان انداخت
اِی پیچ و خمِ کارون تا بندِ کمربندت ... آبستنِ از طغیان،الوند و دماوندت

جانم به دو دستِ توست،آماده‌ی اعجازم
باید من و شعرم را در آب بیاندازم
دردی که به دوشم ماند از کوه سبک‌تر نیست
این پرده‌ی آخر بود اما غمِ آخر نیست
دستانِ دلم بالاست،تسلیمِ دو خط شعرم
هر آنچه که بودم هیچ،این‌بار فقط شعرم


علیرضا آذر


۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۶
هم قافیه با باران

ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا
در رخ مه کجا بود این کر و فر و کبریا
جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو
ناله کنان ز درد تو لابه کنان که ای خدا
سجده کنند مهر و مه پیش رخ چو آتشت
چونک کند جمال تو با مه و مهر ماجرا
آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو
غیرت عاشقان تو نعره زنان که رو میا
خوش بخرام بر زمین تا شکفند جان‌ها
تا که ملک فروکند سر ز دریچه سما
چونک شوی ز روی تو برق جهنده هر دلی
دست به چشم برنهد از پی حفظ دیده‌ها
هر چه بیافت باغ دل از طرب و شکفتگی
از دی این فراق شد حاصل او همه هبا
زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان
کی برسد بهار تو تا بنماییش نما
بر سر کوی تو دلم زار نزار خفت دی
کرد خیال تو گذر دید بدان صفت ورا
گفت چگونه‌ای از این عارضه گران بگو
کز تنکی ز دیده‌ها رفت تن تو در خفا
گفت و گذشت او ز من لیک ز ذوق آن سخن
صحت یافت این دلم یا رب تش دهی جزا
 
مولانا

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۶:۰۷
هم قافیه با باران

یکی اینجا دلش رو جا گذاشته پیش تو رفته

یکی رفته از اینجا که دلت رو با خودش برده

یکی اینجا بوده که مونده پای عهدی که بسته

با رگهای گلوش تنها به اسم تو قسم خورده

 

میخوام اینبار بگم مدیونتم با تک تک رگهام

میخوام اینبار بگم ممنونتم با سرخی خونم

میخوام اینبار اگه حتی طوافم ناتموم باشه

نمونه ناتموم هرگز مصافم, عهد و پیمونم

 

یه وقتایی باید حجو گذاشت و رو به مسلخ رفت

یه وقتایی باید با خون وضو کرد و تشهد خوند

یه وقتایی باید چرخ طوافو توی میدون زد

یه وقتایی باید لب تشنه، پای عهد و پیمون موند

************

تو یادم دادی توو سعی صفا, میشه برید از خود 

نشونم دادی توو قلب منا شوق شهادت رو

زبون سنگها, از جنگ با نیرنگها میگفت 

تو وا کردی به میدون عبادت پای غیرت رو 

 

پای عشقو باید به غیرت و مردونگی وا کرد

باید اون عزم توو چشمای عباسو تماشا کرد

میشه تسلیم هر ننگی نشد, اما فقط وقتی 

که تنها با خدا بود و دلو تسلیم مولا کرد

 

یه وقتایی باید حجو گذاشت و رو به مسلخ رفت

یه وقتایی باید با خون وضو کرد و تشهد خوند

یه وقتایی باید چرخ طوافو توی میدون زد

یه وقتایی باید لب تشنه، پای عهد و پیمون موند

* * *

یکی اینجا تنش رو جا گذاشته روی خاک رفته

یکی رفته از اینجا که دلت رو با خودش برده

از این عطری که پیچیده تو بغض دشت معلومه

با رگهای گلوش اینجا به اسم تو قسم خورده

 

قاسم صرافان

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۹
هم قافیه با باران

جامانده ی کوچم مرا بال و پری نیست

آنکس که جدا ماند هم اورا خبری نیست

 

من ماندم و بی بالی و پروای پریدن

دیریست مرا طاقت این دربه دری نیست

 

چون کوچه دل خویش به دیدار تو دادم

گفتی به تن کوچه دگر رهگذری نیست

 

ثابت قدمی را دلم از هجر تو آموخت

درعشق تو این بی سروپایی هنری نیست

 

این قاعده ی زندگی رهگذران است

افتاده ی ره را رمق همسفری نیست

 

برگی شده ام در دل پاییز که هردم

سیلی خورطوفانم و ازمن اثری نیست

 

درباغ همه طعنه زنانند به این سرو

جزحسرت جانسوز تودیگر ثمری نیست

 

درگیر شب تارم و کی می شود آیا

خورشید براید که امید سحری نیست


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۰:۳۸
هم قافیه با باران

هرگز دل من زعلم محروم نشد

گفتم به اکابر بروم،روم نشد

 

بگشوده کتاب،یا که خوابم بگرفت

یا ترجمه سخت بود و مفهوم نشد


بهاءالدین خرمشاهی

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

با شبی که در چشمهایت در گذر است
مرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخش
چرا که من حقیقت هستی را
در حضور تو جسته ام
و در کنار تو صبحی است
که رنج شبان را
از یاد می برد
بگذار صبحم را به نام تو بیاغازم
تا پریشانی دوشینم
از یاد برده شود

شمس لنگرودی

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۵
هم قافیه با باران

ساقیا پُر کن به یاد چشم او جامی دگر
تا بسوی عالم مستی زنم گامی دگر ..

چشم مستت را بنازم ، تازه از راه آمدم
بعد ازین جامی که دادی ، باز هم جامی دگر

تا مگر مستانه بر گیرم قلم ، وز راه دور
باز بفرستم بسوی دوست پیغامی دگر

رو که زین پس از کبوتر عاشقی آموختم
گر نشد بام تو ، جویم دانه از بامی دگر

ای " امید " از مستی و از عشق برخوردار شو
خوشتر از ایام مستی نیست ایامی دگر

خنده ی خورشید را هر صبح دانی چیست رمز ؟
گوید از عمرت گذشت ای بی خبر شامی دگر ..

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

پاییز آمده ست که خود را ببارمت!
پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»

بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!

باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...
وقتی که در میان خودم می فشارمت

پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت

اصرار می کنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!

پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!
یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!!


سید مهدی موسوی

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران