هم‌قافیه با باران

۲۳۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

حالم بد است مثل زمانی که نیستی
دردا که تو همیشه همانی که نیستی

وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای
وقتی که نیستی نگرانی که نیستی

عاشق که می شوی نگران خودت نباش
عشق آنچه هستی است نه آنی که نیستی

با عشق هر کجا بروی حیّ و حاضری
در بند این خیال نمانی که نیستی

تا چند من غزل بنویسم که هستی و
تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی

من بی تو در غریب ترین شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟

غلامرضا طریقی
۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران
... ولی نشد برسد دست من به دامن تو
نشد که بو کنمت ای بهار در تن تو!

گرفت دست مرا هرکه ، بر زمینم زد
بگیر دست مرا ، دست من به دامن تو

به شاه بیت غزل های خواجه می مانست
غزل ترانه ی چشمان مردافکن تو

شکوه شرقی خورشید های ناپیدا
نشد که نور بتابد به من ز روزن تو

تو باغ روشن آوازهای پیوندی
نشد که خوشه بچینم شبی ز خرمن تو

غریبه چشم تو را جار می زند اما
منم که گم شده ام در نگاه روشن تو

غریب و گنگ به بن بست مرگ افتادم
بیا! نیایی اگر خون من به گردن تو

غروب بود و من و تو غریب ، وقت وداع
صدای هق هق من بود و گریه کردن تو

مرتضی امیری اسفندقه
۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

چقدر خواب ببینم که مال من شده ای
و شاه بیت غزل های لال من شده ای

چقدر خواب ببینم که بعد آن همه بغض
جواب حسرت این چند سال من شده ای

چقدر حافظ یلدا نشین ورق بخورد؟
تو ناسروده ترین بیت فال من شده ای

چقدر لکنت شب گریه را مجاب کنم؟
خدا نکرده مگر بی خیال من شده ای؟

هنوز نذر شب جمعه های من اینست
که اتفاق بیفتد حلال من شده ای

که اتفاق بیفتد کنارتان هستم
برای وسعت پرواز بال من شده ای

میان بغض و تبسم میان وحشت و عشق
تو شاعرانه ترین احتمال من شده ای

مرا به دوزخ بیداریم نیازی نیست
عجیب خواب قشنگی ست! مال من شده ای!

مهناز فرهودی

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

تا اسیر گردش خویشم، بر نمى گرداندم گرداب
سایه ى سنگینى کوهم، بر نمى خیزد سرم از خواب

جاده ام ، پیچیده در منزل ، گردبادم عقده ها در دل
موج دور افتاده ازساحل، رود پنهان مانده در مرداب

پا به پاى سایه سردر پیش، با نسیمى میروم از خویش
مى دهد آیینه ام تشویش، مى برد آشفته تا مهتاب

در شبى اینگونه وهم آور، یافتن، همرنگ گم کردن
باختن، بارى گران بر دل، بردنم، نقشى زدن بر آب

کاش امروزى نمى آمد تا که فردایى نمى دیدم
هر شبم فردا شبى دارد، اى شب آخِر مرا دریاب!

بازدرمن سایه اى پنهان ـ روبه رو با مرگ ـ میگوید:
بهترین فرجام تو میدان! آخرین پُل! اولین پایاب!

گرچه تاریکم، رهایم کن! نیستم نومید ازین بودن
خاطرم را مى کند روشن، جستجوى مقصدى نایاب

پوستم را مى درد بر تن، جان به شوق دیدن موعود
دل به سوى لحظه ى میعاد، مى شود از سینه ام پرتاب

مى برد هر جا که مى خواهد، دستهاى ناتوانم را
گردش گرداب وار خون، با هزاران ماهى بیتاب

یوسفعلی میرشکاک

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران
آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه ی سیما نبود

لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پیدا نبود

بر لب لرزان من فریاد دل خاموش شد
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود

ای نداده خوشه ای زان خرمن زیبایی ام
تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود

ابوالحسن ورزی
۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

ز عجز تکیه به دیوار آه خود کردیم
شکسته حالی خود را پناه خود کردیم

به روی هر چه گشودیم چشم ، غیر از دوست
به جان او که ستم بر نگاه خود کردیم

ز نور عاریت ماه چشم پوشیدیم
نگاهبانی شام سیاه خود کردیم

ز دوستان موافق سفر شود کوتاه
رفیق راه دل سر به راه خود کردیم

دوباره بر سر پیمان شدیم ای ساقی!
تو را به توبه شکستن گواه خود کردیم

اگر به خاک فشاندیم خون مینا را
دو چشم مست تو را عذرخواه خود کردیم

ز صبح پرده در افتاد بخیه بر رخ کار
نهان به پرده ی شب گر گناه خود کردیم

ز کار عشق مکش دست و پند گیر از ما
که عمر در سر این اشتباه خود کردیم

محمد قهرمان

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

شاعر! شکوه پارسالی را چه کردی؟
آن قبض و بسط لایزالی را چه کردی؟

این دغدغه ها این تکلف ها ، دریغا!
آن سرخوشی آن بی خیالی را چه کردی؟

در دل هراس هیچکس هرگز نبودت
آن روح ، روح لاابالی را چه کردی؟

آن خلسه های خالص و خلّص کجا رفت
آن لحظه های خوب و عالی را چه کردی؟

فقرت به فخر پادشاهان طعنه می زد
آن دست ، آه! آن دست خالی را چه کردی؟

شعر گل آلود تو بی ماهی است، افسوس
ای رود بی دریا! زلالی را چه کردی؟

هوش و حواس بلخی شعرت چه شد؟ کو؟
شاعر! بگو شمس شمالی را چه کردی

مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران

 ناگاه عشق، عشق نه، چیزی عجیب تر
چیزی شبیه زلزله اما، مهیب تر

چیزی غریب مثل نگاه کبوتران
یا مثل چشم های تو ،حتی غریب تر

تقسیم شد نگاه تو و بی نصیب ماند
چشمی که نیست چشمی از او بی نصیب تر

رفتم میان باغ اساطیری گناه
در جست و جوی میوه ای از سیب، سیب تر

تنها همین، همین که بگویم نیافتم
از چشم های روشن تو دلفریب‌تر

با دست های سوخته باز آمدم ولی
عاشق تر و حریص تر و ناشکیب تر

اینک منم غریق تماشای لحظه ها
با چشمی از کبوتر و باران، نجیب تر

محمود سنجری

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران

دو چشمم خون فشان از دوری آن دلستانستی
که لعلش گوهرافشان، سنبلش عنبر فشانستی

چسان خورشید رویت را مه تابان توان گفتن
که از روی تو تا ماه از زمین تا آسمانستی

حرامم باد دلجویی پیکانش اگر نالم
ز زخم ناوکی کز شست آن ابرو کمانستی

غمش گفتم نهان در سینه دارم ساده‌لوحی بین
که این سر در جهان فاش است و پندارم نهانستی

در این بستان به پای هر صنوبر جویی از چشمم
روان از حسرت بالای آن سرو روانستی

بیا شیرین زبانی بین که همچون نیشکر خامه
شکربار از زبان هاتف شیرین زبانستی
 

هاتف اصفهانی

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۹
هم قافیه با باران

رفتی از چشمم و دل محو تماشاست هنوز
عکس روی تو در این آینه پیداست هنوز

هر که در سینه دلی داشت به دلداری داد
دل نفرین شده ی ماست که تنهاست هنوز

در دلم عشق تو چون شمع به خلوتگه راز
در سرم شور تو چون باده به میناست هنوز

گر چه امروز من آیینه ی فردای منست
دل دیوانه در اندیشه ی فرداست هنوز

عشق آمد به دل و شور قیامت برخاست
زندگی طی شد و این معرکه برپاست هنوز

لب فرو بسته ام از شرم و زبان نگهم
پیش چشمان سخنگوی تو گویاست هنوز

 ابوالحسن ورزی

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران

بیابان در بیابان طرح اقیانوس در دست است
و یک صحرا پر از گلهای نامحسوس در دست است

صدای پای نسلی در طلوع صبح پیچیده‌است
که او را آخرین آیینه‌ی مانوس در دست است

چه نزدیک است جنگلهای لاهوتی، نمی‌بینی؟
تجلی‌های دور از دست آن طاووس در دست است

من از این سمت می‌بینم سواری را و اسبی را
افقها سبز در سبزند و او فانوس در دست است

دو دستت را بر آور رو به بارانها که می‌دانم
تو را انگشتری از جنس اقیانوس در دست است

شبی در خواب دیدم می‌رسد مردی به بالینم
که می‌گویند او را دست جالینوس در دست است

سحر از گریه‌های روشن همسایه فهمیدم
که کاری تازه در مضمون "یا قدوس" در دست است

در این اسرار آن سویی خیال انگیز و کشف آمیز
نخستین شرح ما بر مشرب مانوس در دست است

زکریا اخلاقی

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

زلف رها در بادت آخر داد بر بادم
لایق نبودم بندگی را کردی آزادم

بردم شکایت از تو پیش مستی چشمت
لب وا نکرد اما صدای سرمه بنیادم

در هر کجا باشی فراموشت نخواهم کرد
گفتی و در آغوش چشمت بردی از یادم

یک روز چون زنجیر بر پای من افتادی
یک عمر همچون سایه در پای تو افتادم

خواهد شنید آخر ، تو می گفتی دلا! دیدی
پشت در بی اعتنایی ماند فریادم

آیینه ای بودم پر از شیرین که خسرو زد
بر سنگم اکنون سایه سنگین فرهادم

جای شگفتی نیست آتشزایی شعرم
آذرپرستی چون اوستا بوده استادم

یوسف دلت پیش زلیخا بود و فرسودی
بیهوده عمری پای در زنجیر بیدادم

یوسفعلی میرشکاک

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

گره افتاد بر زلفت... از ایمانم چه می دانی؟
از این آشفته بازار پریشانم چه می دانی؟

یکی از گردهای روی دامان تو باشم کاش
ببین از آرزوهای فراوانم چی می دانی

سر سربسته ی لب های سرخت را کمی وا کن
بگو از داستان های رقیبانم جه می دانی

در آغوش دل انگیز بهاری از غم من که
سراپا گرم سرمای زمستانم چه می دانی؟

سرآغاز غریب قصه ی پر غصه ام بودی
بگو از داستان رو به پایانم چه می دانی؟

محید صحراکارها

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران

کجاست خانه ی من ؟ هرچه هست اینجا نیست
یکی به ماه بگوید که راه پیدا نیست

غریب نیست به چشم من آسمان و زمین
ولی نه....شهر و دیار من این طرف ها نیست

نشسته گرد سفر روی سینه ی روحم
رفیق راه من این جسم بی سر و پا نیست

تمام شهر به تعبیر خواب سرگرمند
کسی معبّر بیداری من اما نیست

کسی نگفت سوال جواب هایم را
به جمله ها خبری از چرا و آیا نیست

ز ریگ ریگ بیابان شنیده زخم زبان
حریف درددل رود غیر دریا نیست

محمد مهدی سیار

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری باز رسم
محرم ما نبود دیده ی کوته نظران

دل چون آینه ی اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بی خبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سرحلقه ی شوریده سران

گل این باغ به جز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیدادگران بخت من آموخت تو را
ورنه دانم تو کجا و ره بیدادگران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

شهریار

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران
تنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت
که شکیب دل من دامن فریاد گرفت

آن که آیینه ی صبح و قدح لاله شکست
خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت

آه از شوخی چشم تو که خونریزِ فلک
دید این شیوه ی مردم کُشی و یاد گرفت

منم و شمع دل سوخته ، یارب مددی
که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت

شعرم از ناله ی عشّاق غم انگیزتر است
داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت

سایه! ما کشته ی عشقیم ، که این شیرین کار
مصلحت را مدد از تیشه ی فرهاد گرفت

هوشنگ ابتهاج
۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۱
هم قافیه با باران

یلدا شب بلند غزلهای مشرقی ست
میلاد هر ترانه زیبای مشرقی ست

آهسته می رسند به مقصد ستاره ها
مهتاب گاهواره رویای مشرقی ست

سرما حریف قصه مادربزرگ نیست
دستش لحاف کرسی گرمای مشرقی ست

«از هرچه بگذری سخن دوست خوشتر است»
حافظ دوای روح و مسیحای مشرقی ست

سیب و انار و پسته،شیرین و ترش و شور
طعم اصیل یک شب یلدای مشرقی ست

حالا که دوستان همه جمعند دف بیار
چشم انتظار صد دل شیدای مشرقی ست

یلدا شب یکی شدن آفتاب و ماه
میلاد هر ترانه زیبای مشرقی ست


نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران

از تو پنهان می کنم رنگ صدایم را هنوز
پیش چشمت می کنم گم دست و پایم را هنوز

غربتم را با تو قسمت می کنم از راه دور
می پذیری دست های بینوایم را هنوز ؟

بشنو آواز مرا از سایه ها و سنگ ها
مردم اما نیست پایان ، ماجرایم را هنوز

چیست آیا جرم انسان جز به دنیا آمدن؟
آنکه می آرد نمی بخشد خطایم را هنوز؟

در زمین جایی ندارم آرزویم مردن است
آسمان نشنیده می گیرد دعایم را هنوز

یوسفعلی میرشکاک

۱ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

همیشه پاره ای از حرف های من با توست

همیشه دست نیازم ، خدای من  با توست

من از دریچهء شب های قدر لبریزم

ولی گشودن زنجیر پای من با توست

شکوفه های قیام است و شاخه هاس قعود

نماز، زمزمهء ربنای من با توست

مرا ببر به تماشای باغ های بزرگ

به قصر های رفیعی که جای من با توست

نه من توام ، نه تو من – هم تو در منی ، هم من

که ابتدای من و انتهای من با توست

همینکه با تو بخوانم برای من کافیست

همینکه پاره ای از حرف های من با توست


ابراهیم قبله آرباطان

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران

چشمان درخشان تو تا جام گرفتند
این مردم آشفته چه آرام گرفتند

بی شبهه نخستین شعرا طرز غزل را
از شیوه ی چشمان تو الهام گرفتند

تا گوشه ای از صدق و صفا را بنمایند
رفتار تو را آینه ها وام گرفتند

مستان تو هرچند غریبان جهانند
از راه نشان دادن تو نام گرفتند

در وهم نمی گنجی و بیچاره جماعت
از بی خبری دامن اوهام گرفتند

آنان به سلامت به سرانجام رسیدند
کز سینه  ی مشروح تو اسلام گرفتند

در پرده ای و پرتو می هوش مرا برد
چشمان درخشان تو تا جام گرفتند

قربان ولیئی

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران