هم‌قافیه با باران

۲۳۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت
که شکیب دل من دامن فریاد گرفت

آن که آیینه ی صبح و قدح لاله شکست
خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت

آه از شوخی چشم تو که خونریزِ فلک
دید این شیوه ی مردم کُشی و یاد گرفت

منم و شمع دل سوخته ، یارب مددی
که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت

شعرم از ناله ی عشّاق غم انگیزتر است
داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت

سایه! ما کشته ی عشقیم ، که این شیرین کار
مصلحت را مدد از تیشه ی فرهاد گرفت


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

شستم ز می‌در پای خم، دامن ز هر آلودگی
دامن نشوید کس چرا، زابی بدین پالودگی

می‌گفت واعظ با کسان، دارد می و شاهد زیان
از هیچکس نشنیده‌ام حرفی بدین بیهودگی

روزی که تن فرسایدم در خاک و جان آسایدم
هر ذرهٔ خاکم تو را جوید پس از فرسودگی

ای زاهد آسوده جان تا چند طعن عاشقان
آزار جان ما مکن شکرانهٔ آسودگی

من شیخ دامن پاک را آگاهم از حال درون
هاتف تو از وی بهتری با صدهزار آلودگی


هاتف اصفهانی

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۹
هم قافیه با باران
از نسیمی تازه طوفان در من است
چلچراغ داغ در من روشن است

یک منم در شادی او گشتن است
یک منم در شیوه ی جان کندن است

شیون و شادی به هم آمیخته است
هرچه شادی دارم از این شیون است

کیمیا ها در ضریح عاشقی است
آه عاشق رخنه گر در آهن است

زاهدان را شیوه جز پرهیز نیست
عشق را امّا هزار و یک فن است

عشق ، معشوق تمام عصرهاست
خون صدها چون منش بر گردن است

رو به قربانگاه عشق آورده ام
مانع دیدار تنها این تن است

روح را پرواز دادن از قفس
کار آن چشمان زاهدافکن است

قربان ولیئی
۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۲
هم قافیه با باران

ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی
خون دل در ساغر عشاق تا کی می‌کنی

می‌نوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا
دم بدم خون در دل از جور پیاپی می‌کنی

راه اگر گم شد نه جرم ناقه از سرگشتگی است
بی گناه ای راه پیما ناقه را پی می‌کنی

ناله و افغان من بشنو خدا را تا به کی
گوش بر آواز چنگ و نالهٔ نی می‌کنی

ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار
گر نه در ساغر کنون می می‌کنی کی می‌کنی
 

هاتف اصفهانی

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۰
هم قافیه با باران
در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد

من آدمم ولی این قلب عاشق از شوقت
فرشته ای ست که پرهای دیگری دارد

به نام مرگ، گلی آمده مرا ببرد
دلم هوای سفرهای دیگری دارد

همیشه بارِ دعا، میوه ی اجابت نیست
دل شکسته هنرهای دیگری دارد

و آخرین قدم عاشقی رسیدن نیست
که گاه عشق، اگرهای دیگری دارد

هزار مرتبه عاشق شدی ندانستی
که عشق خون جگرهای دیگری دارد

تو کوله بار، سبک کن که پشت مه گویند
پل از تو درّه خطرهای دیگری دارد

تو خواب رفته ای و جز تو نیست در اتوبوس
و جاده کوه و کمرهای دیگری دارد

تویی و همسر تو، کودکان تو آن جا
همان پدر که پسرهای دیگری دارد

چه دعوتی ست که امروز میز صبحانه
شراب ها و شکرهای دیگری دارد

انار هست ولی دانه هایش ازنور است
شراب نیز اثرهای دیگری دارد

فرشته آمده تا پیش خدمتت باشد
اگر دل تو نظرهای دیگری دارد

ولی دعای من این است تو خودت باشی
در آن جهان که دگرهای دیگری دارد

قرار نیست که با مرگ خود تمام شویم
جهان دری ست که درهای دیگری دارد

محمدسعید میرزایی
۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۱
هم قافیه با باران
خورشید را قیام تو دیوانه می کند
جبریل را پیام تو دیوانه می کند

بر هر زبان زخم تو خورشید رحمت است
شمشیر را مرام تو دیوانه می کند

تنهاترین! به ذکر مصیبت چه حاجت است
ما را نسیم نام تو دیوانه می کند

ای ذات عشق! حرف تو از جنس عقل نیست
اندیشه را کلام تو دیوانه می کند

خنیاگران ساحت سبز بهشت را
موسیقی سلام تو دیوانه می کند


قربان ولیئی
۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۹
هم قافیه با باران

در بیان حرف دل، چشم از زبان گویا تر است
عشق را هر قدر پنهان می کنی پیداتر است

این چه رازی بود در عالم که از ابراز آن
سینه ی صحراست سوزان، دیده ی دریا تر است؟

از مرام کشتگان راه حق آموختم
زندگی زیباست، اما مرگ از آن زیباتر است

هیچ کس چشمی ندارد دیدن خورشید را
هر کسی که خلق را دلسوزتر تنهاتر است
   
وسعت دریادلان با هم به یک اندازه نیست
گاه دریایی ز دریای دگر دریاتر است

تا بترسی از زمین خوردن، نخواهی پر کشید
زود پر وامی کند، مرغی که بی پرواتر است

تا از این یک می رهم، درگیر آن یک می شوم
چشم و زلف تو یکی از دیگری گیراتر است

در بیان عشق و شور و شوق شیدایی خوش است
شعر در هر شیوه ای، اما غزل شیواتر است

سعید پورطهماسبی

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۸
هم قافیه با باران
شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی
مرا دریاب ، ای خورشید در چشم تو زندانی !

 خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را
به جادوی بهار خنده هایت می شکوفانی

 بهار از رشک گل های شکر خند تو خواهد مـُـرد
که تنها بر لب نوش تو می زیبد ، گل افشانی

 شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من
اگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی

 یقین دارم که در وصف شکر خندت فرو ماند
سخن ها بر لب «سعدی» ، قلم ها در کف «مانی»

 نظر بازی نزیبد از تو با هر کس که می بینی
امید ِ من ! چرا قدر نگاهت را نمی دانی ؟

حسین منزوی
۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۵:۳۱
هم قافیه با باران

توفان به پا شد این هیجان را نگاه کن

امواج بی قراری جان را نگاه کن

فرخنده باد زلزله در سرزمین روح

این کوهپاره های روان را نگاه کن

هموار شد زمین و چه آفاق دیدنی ست

پیدایی جهانِ نهان را نگاه کن

این روح لرزه های جهان گستر شگرف

وین انهدام هرچه کران را نگاه کن

ای روح!بر کرانه ی من ایستاده ای

زیبا ترین غروب جهان را نگاه کن

یعنی چه می شود پس از این؟ هست؟ نیست؟ چیست؟

این رودخانه ی نگران را نگاه کن


قربان ولیئی

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۰
هم قافیه با باران

شراب جان بچشانم شرابی از خم چشم

خمار خیرگی ام کشت با تجسّم چشم

نظر به ماهرخان موج گریه بنشاند

اگر نه سیل بلا خیزد از تلاطم چشم

به سوگ حلقه ی اشکی سیاه پوشان اند

ببین یکایک مژگان به گرد مردم چشم

بهشت من تویی و رانده ای مرا از خویش

که خیره ماندم و خوردم فریب گندم چشم

به روشنای نگاهت غبار قهری نیست

که برق چشم نشان دارد از تبسّم چشم


سید محمد تولیت

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۳:۲۸
هم قافیه با باران

می چکد از چشم هایت آسمانی سوخته

قصّه ای راوی گداز و داستانی سوخته

می چکد از چشم هایت یک کماکان درد و داغ

هم چنانی مردم افکن ، هم چنانی سوخته

دست هم از شدّت ننوشتن آتش می شود

در جهنّم درّه ی ذهن و زبانی سوخته

می سرایم از زمینی که تو بر آن ساکنی

تا بماند سفله پرور تا بمانی سوخته

دست پخت خانم اندیشه چیزی نیست جز

کاسه ای آش نخورده ، با دهانی سوخته

اسم و رسمِ شاعر لاادریِ خود را بدان

یک «نمی دانم کیِ از بی نشانی سوخته»

شعر یعنی آنچه از چشمت تراوش می کند

لخته لخته لخته خون ، یا واژگانی سوخته

من کیَم؟ مردی به نام هیچ چیز و هیچ کس

شاعری آتش به جان از دودمانی سوخته


علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۲:۲۷
هم قافیه با باران

در کفّه ی دو دستم ، امشب دو جام بگذار

ای ساقی سبکدست! سنگ تمام بگذار

سخت است نازکان را از یکدگر جدایی

مینای شیشه دل را نزدیک جام بگذار

بر سفره ای که آمد با خون دل فراهم

نان حلال داریم ، آب حرام بگذار

همراه با بط می چرخی بزن چو طاووس

چشم مرا ز حیرت محو خرام بگذار

با خون دل ازین بیش نتوان مدار کردن

ما را چو شیشه ی می مست مدام بگذار

جان از تو و دل از تو ، آخر چه سان بگویم

از من کدام بستان ، با من کدام بگذار

گر محتسب در آید ، وحشی صفت به در زن

ما خون گرفتگان را چون صید رام بگذار

ای مرغ جسته از بند ، پرواز بر تو خوش باد

ما پرشکستگان را در کنج دام بگذار

ای پیر در جوانی با عشق می زدی جوش

اکنون که بایدت رفت ، سودای خام بگذار

یا پیرو جنون باش یا راه عقل سر کن

در هر رهی که تقدیر رفته است گام بگذار

عنقا صفت ز مردم در قاف گوشه ای گیر

در عین بی نشانی با خویش نام بگذار

فرزند عصر خود باش ، فریاد زندگی شو

خون در رگ سخن کن ، جان در کلام بگذار


محمد قهرمان

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۲:۲۵
هم قافیه با باران

یلدا همان زنی ست که با گیسویی بلند
سرما و برف را به خزان بند می زند

یلدا همان زنی ست که در یک شب دراز
می رقصد و می آید و لبخند می زند

او قلبهای خسته و سرد و شکسته را
 تا صبح می نشیند و پیوند می زند...

فرامرز عرب عامری

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۰۸:۵۹
هم قافیه با باران

باز شب ماند و من و این عطش خانگی ام
باز هم یاد تـــــــو ماند و من و دیوانگی ام
 
اشک در دامنم آویخت کـــــه دریا باشم
مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم
 
خواب دیدم کــه تو می آمدی و دل می رفت
محرم چشم ترم می شدی و دل می رفت
 
یک نفر مثل پـــــری یک دو نظر آمد و رفت
با نگاهی به دل خسته ام آتش زد و رفت
 
خنده زد کوچه به دنبال تبسم افتاد
باز دنبال جگر گوشه ی مــردم افتاد
 
“آخــــــرش هم دل دیوانه نفهمید چه شد
یک شبه یک شبه دیوانه چشمان که شد”
 
تا غــزل هست دل غمزده ات مال من است
من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است
 
“آی تو، تو کـــــه فریب من و چشمان منی
تو که گندم، تو که حوا، تو که شیطان منی
 
تو که ویران من بی خبر از خود شده ای
تو که دیوانه ی دیوانه تر از خود شده ای”
 
در نگـاه تو که پیوند زد اندوه مرا
چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا
 
ای دلت پولک گلنــار؛ سپیدار قدت
چه کسی اشک مرا دوخته بر چارقدت؟
 
چند روزی شده ام محرمت ایلاتی مــن
آخرش سهم دلم شد غمت ایلاتی من
 
محمدحسین بهرامیان

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۰۸:۵۲
هم قافیه با باران

از اولش هم گفته بودم که سری از من
دیدی که من حق داشتم؟! عاشق تری از من

دلبسته ات بودم من و دلبسته ام بودی
اما رهایت کرد عشق دیگری از من
 
آتش شدی، رفتی و گفتی عشق سوزان است
باقی نماند کاش جز خاکستری از من
 
من عاشق لبخند هایت بودم و حالا
با خنده های زخمی ات دل می بری از من

رفتیّ و جا مانده فقط مُشت پَری از تو
رفتیّ و باقی مانده چشمان تری از من
 
"فَاللهُ خَیرٌ حافِظا" خواندم که برگردی
برگشته ای با حال و روز بهتری از من
 
عاشق ترینم! من کجا و حضرت زینب (س)
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

یازده بار جهان گوشه ی زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریه ی باران کم نیست

سامرائی شده ام ، راه گدایی بلدم
لقمه نانی بده از دست شما نان کم نیست

قسمت کعبه نشد تا که طوافت بکند
بر دل کعبه همین داغ فراوان کم نیست

یازده بار به جای تو به مشهد رفتم
بپذیرش به خدا حج فقیران کم نیست

زخم دندان تو و جام پر از خون آبه
ماجرائی است که در ایل تو چندان کم نیست

بوسه ی جام به لب های تو یعنی این بار
خیزران نیست ولی روضه ی دندان کم نیست

از همان دم پسر کوچکتان باران شد
تاهمین لحظه که خون گریه ی باران کم نیست

در بقیع حرمت با دل خون می گفتم
که مگر داغ همان مرقد ویران کم نیست


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۷
هم قافیه با باران

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

حافظ

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

بادِ سوزان ، آبِ آتشناک ، خاک ِ پرشرر

سرزمینِ تیغ ، مرزِ مرگ ، دنیای خطر

 از شتاب کاروان کم کن نمی دانم چرا

اینچنین آشفته می کوبند بر طبل سفر

 کاروان خیر می تازد شتابان سوی شهر

شهر سر تا پا فرو رفته ست در مرداب شر

 تا گریبان می درد خورشید بر پیشانی ات

لحظه ها بر خاک های سرخ می سایند سر

 می شناسم شیهه باد پریشان یال را

در فغان آبادی از شمشاد های  شعله ور

 ای گلویت  کعبهء  شمشیرهای در طواف

ای دو چشمت بوسه گاهِ تیرهای درگذر

 می بری وادی به وادی باغ های تشنه را

تا مگر سیراب شان گردانی از خون و خطر

 می شناسم ماجرایت را که در آن ظهر ِ گرم

ناگهان خون ِپسر بارید از چشم پدر

 اینچنین رفتی که از طوفان ِ آتش بگذری

با زنانی همرکاب و کودکانی همسفر ...

ابراهیم قبله آرباطان
۰ نظر ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۶
هم قافیه با باران

از ما زمینیان به شما آسمان سلام

مولای دلشکسته، امام زمان سلام

این روزها هزار و دو چندان شکسته ای

حالا کجای روضه بابا نشسته ای

رخت سیاه داغ پدر کرده ای تنت

قربان ریشه های نخ شال گردنت

آماده می کنی کفن و تربت و لحد

مرد سیاهپوش، خدا صبرتان دهد

گویا دوباره بی کس و بی یار وخسته ای

این روزها کنار دو بستر نشسته ای

انگار غصه دار جراحات سینه ای

گاهی به سامرایی و گاهی مدینه ای

یکبار فکر زهر و دل پر شراره ای

یکبار فکر واقعه گوشواره ای

با اینکه بر سر پدر دیده بسته ای

اما به یاد مادر پهلو شکسته ای

آن مادری که بال و پرش درد می کند

هم کتف و شانه هم کمرش درد می کند

هم بین خانه گفت و شنودش اشاره شد

هم آسمان روسریش پر ستاره شد

دو ماه و نیم کارحسن موشکافی و

دو ماه و نیم بازوی مادر غلافی و...

دو ماه و نیم گونه زخمی ماه! تر

از چادر سیاه سرش هم سیاه تر

تا اینکه با سیاه پر تازیانه رفت

شمع شب مدینه هم آخر شبانه رفت


علی زمانیان

۱ نظر ۲۸ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۹
هم قافیه با باران

تا اختیار کردم سر منزل رضا را
مملوک خویش دیدم فرماندهٔ قضا را

تا ترک جان نگفتم آسوده‌دل نخفتم
تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را

چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن
چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را

دردا که کشت ما را شیرین لبی که می‌گفت
من داده‌ام به عیسی انفاس جان‌فزا را

یک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندر
خضر از حیا بپوشید سرچشمهٔ بقا را

دوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتی
کاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را

بخت ار مدد نماید از زلف سر بلندش
بندی به پا توان زد صبر گریز پا را

یا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبت
بیگانه کردی از هم، یاران آشنا را

آیینه رو نگارا از بی‌بصر حذر کن
ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را

گر سوزن جفایت خون مرا بریزد
نتوان ز دست دادن سر رشتهٔ وفا را

تا دیده‌ام فروغی روشن به نور حق شد
کمتر ز ذره دیدم خورشید با ضیا را


فروغی بسطامی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران