هم‌قافیه با باران

۲۳۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را؟
برای این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علفهای باغ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جز انالحق نیست
کمالِ دار برای من کمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری ست
به چشم تنگی نامردم زوال پرست

محمد علی بهمنی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۴
هم قافیه با باران

بنام خدا

همراهان گرامی ِ "هم قافیه با باران" سلام


ــ در صورتی که نام شاعر اشعاری با تگ "ناشناس" را می دانید سپاسگزار خواهیم شد تا ما را مطلع فرمایید.


ــ اشعار منتخبتان را "با نام شاعر" برایمان ارسال کنید.


با سپاس و احترام

"هم قافیه با باران"

۱۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۲
هم قافیه با باران

خواستم در قلبم از عشقت نگهداری کنم
هی غزل گفتم تو را تا خویش را یاری کنم

ماجرای ما به جایی که نمی باید رسید
می روی ...باید برای ماندنت کاری کنم

شاه مصرم که پس از داغ زلیخا مانده ام
با چه رویی پیش مردم آبروداری کنم

رفتی و بعد تو از من هیچکس خوبی ندید
رفتنت باعث شده تا مردم آزاری کنم

بی کسی هستم که بعد از مرگ هم باید خودم
بر سر قبرم بیایم گریه و زاری کنم


محمد شیخی

۱ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۳:۳۰
هم قافیه با باران

می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود
می سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

عشق تو بسم بود که در این شعله بیدار
روشنگر شب های بلند قفسم بود

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو هیهات که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

بالله که به جز یاد تو، گر هیچ کسم هست
حاشا که به جز عشق گر هیچ کسم بود

سیمای مسیحائی اندوه تو، ای عشق
در غربت این مهلکه فریاد رسم بود

لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم به خدا گر هوسم بود، بسم بود


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۰:۲۸
هم قافیه با باران
کوله باری از پریشــــــانی و غــــم برداشتم
در خیالم گوشه ی صحنت قلم برداشتم

بیت بیت از غصه ها گفتم برایت عاقبت
گریه کردم ، مثل سقف خانه نم برداشتم


انقلابی شد درونم ، از خودم بیخود شدم
با چه حالی سمت آزادی قدم برداشتم


چون زبانم از بیان حس و حالم قاصر است
مصرعی از شــعرهای محتشم برداشتم


"آن چنان حالم دگرگون شد که جان دادم به باد"
هر زمان چشمان خود را از حرم برداشتم
 

گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه نیست
من خودم از سفره ی این خانه کم برداشتم
 
محمد شیخی
۰ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

خسته ام بعد تو از این همه شب بیداری
دم به دم یاد تو و درد و غم و بیداری
 
برو هر جا بنشین پشت سرم حرف بزن
این چنین نیست ولی رسم امانت داری
 
قهوه ی تلخ رقیبان که مرا خواهد کشت
سهم من از تو شد این رسم بد قاجاری
 
دل من خواست که یک بار دگر برگردی
دیگر از جانب من نیست ولی اصراری
 
همه گفتند که تو خنده کنان می رفتی
خسته ام از تو و این ماضی استمراری


محمد شیخی

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

برگرد که بعد از تو نگاهم نگران است

چون برگ درختی که پریشان خزان است

ای کــــاش که گیسوی تو را خوب نمی دید
بادی که پس از دیـــــدن تو در جریان است

لبخنـد تو با دشمن من ، پــیش نگاهــم
تیریست که در چله ی بی رحم کمان است

من خــــــــسته ام از حرف زدن با قلم و شعر
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است

دیدار تو عــید است ولی حال و هوایم

مانند شب آخر ماه رمضان است


محمد شیخی

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۷:۳۵
هم قافیه با باران

شاید اگه یه فصل دیگه ای بود
شاید اگه برگا صدا نمی داد

صدای قلبمو نمی شنیدی
عشق به ما این جوری پا نمیداد

من که میگم درختا عاشق شدن
گردش فصلا و خزون بهانه ست

فرقی نداره تو بهار یا پاییز
چتر یه اختراع احمقانه ست

پاییز امسالو قدم میزنم
تمام شهر و کوچه هاشو با تو

خیابونا بلنده خسته میشی
از کمدت درآر کتونیاتو

قراره باز بخندی کورم کنه
برق سفید خنده ی مرمریت

قراره که دوباره بعد بارون
عینکمو پاک کنی با روسریت

یکی باید باشه شبا نذاره
غصه و تنهایی مزاحمت شه

یکی باید باشه برات بیاره
مسکناتو، اگه لازمت شه

یکی باید باشه که قبل خوابت
موهای نسکافه ایتو بو کنه

بلد باشه دست بکشه رو موهات
بلد باشه خوابتو جادو کنه

گفتنیا رو گفتم و شنیدی
حالا خودت بشین حساب کتاب کن

اگه ی روزی غم اومد سراغت
رو قلب ساده ی منم حساب کن

این اولین پاییزه که دارمت
خیابونا قراره زیبا بشه

باید ی پالتو بخرم تو جیباش
دستای کوچیک تو ام جا بشه


حامد عسکری

۱ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۵:۰۱
هم قافیه با باران

فنجان چایت نیم خورده گوشه ی میز است
هر لحظه جای خالی ات تلخ و غم انگیز است

روزی کنارت بودم اما غافل از این که
هر خاطره با تو شبیه خنجری تیز است

گاهی دلم مانند بم می لرزد از دوری
گاهی پر از آشوب مثل شهر تبریز است

رفتی و بعد از تو هوای شهر ابری شد
آن روز تازه باورم شد فصل #پاییز است

بعد تو هر کس خانه ی متروکه ام را دید
حس کرده این ویرانه از میراث چنگیز است


محمد شیخی

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۳:۲۷
هم قافیه با باران

تا بوده همین بوده نگاهی به نگاهی
می افتد و می سوزد دل در تب آهی

من را به تو این نذر و دعاها نرساندند
ای کاش مهیا بشود گاه گناهی

من لالم و این حجم ورم کرده دهان نیست
زخمی است که وا می شود از عشق تو گاهی

دو بافه کن و بر دو سر شانه بیاویز
من باشم و تردید بر آغاز دوراهی

بر زلزله جامانده کسی خرده نگیرد
می ترسد از دیدن هر سقف و پناهی

لبخند بزن سرخ لب من که منوط است
زیبایی هر تنگ به رقصیدن ماهی

 
حامد عسکری

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۳:۲۶
هم قافیه با باران

سحر چون پیک غم از در درآید
شرار از سینه، آه از دل برآید

درای کاروانی از وطن دور
به گوش جان ز دیوار و درآید

گمانم کاروان اهل‌بیت است
که سوی کعبه‌ی دل با سرآید

گلاب از چشم هر آلاله، جاری است
که عطر عترت پیغمبر آید

پس از یک اربعین اندوه و هجران
به دیدار برادر، خواهر آید

همان خواهر که غوغا کرده در شام
همان ریحانه‌ی پیغمبر آید

همان خواهر که با سِحر بیانش
به هر جا آفریده محشر آید

همان خواهر که کس نشناسد او را
به باغ لاله‌های پرپر آید

همان خواهر ولی خاطرپریشان
سیه‌پوش و بنفشه‌پیکر آید

اگر از کربلا، غمگین سفر کرد
کنون از گَرد ره، غمگین‌تر آید

نوای «وای وای» از جان زهرا
صدای «های های» حیدر آید

از این دیدار طاقت‌سوز ما را
همه خون دل از چشم تر آید

غم‌آهنگی به استقبال یک فوج
کبوترهای بی‌بال و پر آید

بیا با این کبوترها بخوانیم
سرودی را که شام غم سرآید:

«شمیم جان‌فزای کوی بابم
مرا اندر مشام جان برآید»

«گمانم کربلا شد، عمّه! نزدیک
که بوی مُشک ناب و عنبر آید»

«به گوشم، عمّه! از گهواره‌ی گور
در این صحرا، صدای اصغر آید»

«مهار ناقه را یک دم نگه‌دار
که استقبال لیلا، اکبر آید»

«ولی ای عمّه! دارم التماسی
قبول خاطر زارت گر آید»،

«در این صحرا مکن منزل که ترسم
دوباره شمر دون با خنجر آید»


محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۱
هم قافیه با باران

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را

همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را

دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران می‌گفت یار خویش را

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

 
سعدی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

مباش در پی کتمان ... که این گناه تو نیست
که عشق می‌رسد از راه و دل‌بخواه تو نیست

به فکر مسند محکم‌تری از این‌ها باش
که عقل مصلحت اندیش تکیه‌گاه تو نیست

سیاه‌بخت‌تر از موی سر به زیر تو باد
هر آن که کشته‌ی ابروی سربه‌راه تو نیست

سیاه لشگر مویت شکست خورده مباد!
نشان همدلی انگار در سپاه تو نیست

کشیده‌اند نشابور را به بند و هنوز
خیال صلح درین خیل روسیاه تو نیست

به خویش رحم کن ای شاهدخت کشور حسن
چرا که آینه تاب‌آور نگاه تو نیست ...


 علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت
عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت

به خدا درد کمی نیست که با پای خودت
بدنت را بکشانی به سر دار خودت

کاروان رد بشود، قصه به آخر برسد
بشوی گوشه ای از چاه خریدار خودت

درد یعنی لحظاتی به دلت پشت کنی
بشوی شاعر و یک عمر بدهکار خودت

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود! آه... به اصرار خودت!

بگذاری برود در پی خوشبختی خود
و تو لذت ببری از غم و آزار خودت

درد یعنی بروی ، دردسرش کم بشود
بشوی عابر آواره ی افکار خودت

اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت...

علی صفری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا
دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا
عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر
تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا
پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا
گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی
یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا
از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا
روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی
ماه شب افروز تویی ابر شکرباربیا
ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا
ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا
ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا
مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا
ای مه افروخته رو آب روان در دل جو
شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا
بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان
چند زنی طبل بیان بی‌دم و گفتار بیا

مولوی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۹
هم قافیه با باران

کاشکی، وقت را شتاب نبود
فصل رحلت در این کتاب نبود

کاش، در بحر بیکران جهان
نام طوفان و انقلاب نبود

مرغکان میپراند این گنجشک
گر که همسایهٔ عقاب نبود

ما ندیدیم و راه کج رفتیم
ور نه در راه، پیچ و تاب نبود

اینکه خواندیم شمع، نور نداشت
اینکه در کوزه بود، آب نبود

هر چه کردیم ماه و سال، حساب
کار ایام را حساب نبود

غیر مردار، طعمه‌ای نشناخت
طوطی چرخ، جز غراب نبود

ره دل زد زمانه، این دزدی
همچو دزدیدن ثیاب نبود

چو تهی گشت، پر نشد دیگر
خم هستی، خم شراب نبود

خانهٔ خود، به اهرمن منمای
پرسش دیو را جواب نبود

دورهٔ پیرت، چراست سیاه
مگرت دورهٔ شباب نبود

بس بگشت آسیای دهر، ولیک
هیچ گندم در آسیاب نبود

نکشید آب، دلو ما زین چاه
زانکه در دست ما طناب نبود

گر نمی‌بود تیشهٔ پندار
ملک معمور دل، خراب نبود

زین منه، اسب آز را بر پشت
پای نیکان، درین رکاب نبود

تو، فریب سراب تن خوردی
در بیابان جان سراب نبود

ز اتش جهل، سوخت خرمن ما
گنه برق و آفتاب نبود

سال و مه رفت و ما همی خفتیم
خواب ما مرگ بود، خواب نبود

پروین اعتصامی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

شدم از عشق تو شیدا ،کجایی؟
همی جویم تو را هر جا،کجایی؟

همی پویم به سویت گرد عالم
همی جویم تو را هر جا کجایی؟

چو تو از حسن در عالم نگنجی
ندانم تا تو چونی یا کجایی؟

چو انجا که توئی کس را گذر نیست
ز که پرسم که داند ؟تا کجایی؟

تو پیدایی و لیکن جمله پنهان
وگر پنهان نه ای پیدا کجایی؟

ز عشقت عالمی پر شور و غوغاست
چه دانم تا درین غوغا کجایی؟

فتاد اندر سرم سودای عشقت
شدم سرگشته زین سودا کجایی؟

درین وادی خون خوار غم تو
بماندم بی کس و تنها کجایی؟

دل سرگشته ی حیران ما را
نشانی در رهی بنما ،کجایی

چو شیدای تو شد مسکین عراقی
نگویی کاخر،ای شیدا،کجایی؟

عراقی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

عشقت آتش به دل کس نزند تا دل ماست
کی به‌مسجد سزد آن‌ شمع که ‌در خانه رواست

به وفایی که نداری قسم ای ماه جبین
هر جفایی که کنی بر دل ما عین وفاست

اگر از ربختن خون منت خرسندی است
این‌ نه‌ خون‌ است‌ بیا دست‌ در او زن که حناست

سر زلف تو ز چین مشک تر آورده به شهر
از ختن مشک مخواهید حریفان که خطاست

من گرفتار سیه‌چردهٔ شوخی شده‌ام
که به من دشمن و با مردم بیگانه صفاست

یوسف از مصر سفر کرد و بدینجا آمد
گو به یعقوب که فرزند تو در خانهٔ ماست

روزی آیم به سرکوی تو و جان بدهم
تا بکوبند که این‌، کشتهٔ آن ماه‌لقاست

زود باشدکه سراغ من تهمت‌زده را
از همه شهر بگیری و ندانندکجاست

اگرت یار جفا کرد و ملامت «‌راهب‌»
غم مخور دادرس عاشق مظلوم‌ خداست

ملک الشعرا بهار

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران

خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست
به زندگانی من فرصت جوانی نیست

من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست

همه بگریه ابر سیه گشودم چشم
دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست

به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم
دریغ و درد که این انتحار آنی نیست

نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس
به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست

ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند
به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست

ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس
که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست

شهریار

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

من کیم کاندیشه ی   تو  هم نفس  باشد  مرا         
یا  تمنای  وصال  چون  تو کس  باشد  مرا

گر بود شایسته ی غم خوردن  تو  جان  من         
این نصیب از دولت عشق تو بس باشد مرا

هر  نفس  کانرا  به یاد  روزگار   تو  زنم                
جمله ی  عالم  طفیل  آن  نفس    باشد مرا

گر نه عشق سایه ی من شدچراهرگه که من             
روی  برتابم  زوی  پویان زپس   باشد مرا

هر زمان دل را به  امید وصالت خوش کنم                
بار  گویم  نی چه جای این هوس باشد مرا

چون  خیال  خاک  پای  تو نبیند چشم من
بر وصال تو چگونه دست رس باشد مرا

عبدالواسع جبلی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران