هم‌قافیه با باران

۲۳۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

باز دادم دست دل بر دلبری خونخواره ای
دلکشی زیبا رخی شکر لبی مه پاره ای

ارغوان رویی سمن بویی بنفشه گیسویی
مه جبینی زهره طبعی مشتری رخساره ای

دل ببست و جان بخست و دین ببرد و تن بکاست
ای مسلمانان مرا با او که سازد چاره ای

دارد از عنبر کشیده بر قمر زنجیره ای
دارد از سنبل فکنده بر سمن جراره ای

نیست در عالم زمن غمناک تر دلداده ای
نیست در  گیتی از او نا پاک تر خونخواره ای

چون برون آید ز خانه با رخ آراسته
هر کجا گامی نهد آنجا بود نظاره ای

نیست با رنگ لب او در جهان بیجاده ای
نیست چون نور رخ او بر فلک سیاره ای

عبدالواسع جبلی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۹
هم قافیه با باران

مهر مهر دلبری بر جان ماست
جان ما در حضرت جانان ماست

پیش او از درد می‌نالم ولیک
درد آن دلدار ما درمان ماست

بس عجب نبود که سودایی شوم
کیت سودای او در شان ماست

جان ما چوگان و دل سودایی است
گوی زلفش در خم چوگان ماست

اسب همت را چو در زین آوریم
هر دو عالم گوشهٔ میدان ماست

با وجود این چنین زار و نزار
بر بساط معرفت جولان ماست

وزن می‌ننهندمان خلقان ولیک
کس چه داند آنچه در خلقان ماست؟

گر ز ما برهان طلب دارد کسی
نور او در جان ما برهان ماست

جنت پر انگبین و شیر و می
بی‌جمال دوست شورستان ماست

گرچه در صورت گدایی می‌کنیم
گنج معنی در دل ویران ماست

هاتف دولت مرا آواز داد:
کین نوامی گو: عراقی، ز آن ماست

عراقی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۹
هم قافیه با باران

هر چه خواندم نامه هایت را نیفتاد اتفاق
می روم تا هیزمی دیگر بریزم در اجاق

بی سبب دست تمنا تا درختان می بری
سیب ها دیگر به افتادن ندارند اشتیاق

رفتنت چون بودنت تکرار رنج زندگیست
مثل جای خالی ساعت به دیوار اتاق

از دورویی تلخ تر در کام اهل عشق نیست
تا دلت با من دورنگی کرد شیرین شد فراق

کافرم در دیده زاهد،ولی در دین عشق
آفرین بر کفر باید گفت و نفرین بر نفاق
 

فاضل نظری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

این شهر کوچک ما ،شام و سَحَر ندارد
چون آسمان این شهر، ماه و قَمَر ندارد

در بیشه ای که شیران، دربندِ روبَهانند
اندیشه های  انسان ، هرگز  ثمر  ندارد

از روز خلق دنیا ، دنیا به بندظلم است
شاید خدا  ندیده ؟ یا هم خبر  ندارد؟

از خانه رفته  بابا ، دنبال رزق و روزی
خَم  گشته  قامت او، دیگر  کَمَر  ندارد

شب شد دوباره بابا، با دست خالی آمد
در سُفره های خالی،  ایمان  گُذر  ندارد

بدبختی دو عالم ،مهمانِ خانه ی ماست
بی شک  به ما  جهنم ، اصلا  اثر  ندارد

مادر شبی به  من  گفت ، فرزند نازنینم
بازار  مستمندان ، سو د و  ضَرَر  ندارد !

قدرِ پدر بدانید ، او  نعمت خدایی ست
هر کس  پدر  ندارد ، سایه  بسر ندارد


یوسف محقق

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۱۸
هم قافیه با باران

سکّه‌ی این مهر از خورشید هم زرین‌تر است
خون ما از خون دیگر عاشقان رنگین‌تر است

رود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت
می‌روی اما بدان دریا ز من پایین‌تر است

ما چنان آیینه‌ها بودیم، رو در رو ولی
امشب این آیینه از آن آینه غمگین‌تر است

گر جوابم را نمی‌گویی، جوابم کن به قهر
گاه یک دشنام از صدها دعا شیرین‌تر است

سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم نکن
بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین‌تر است


فاضل نظری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران

در چهل سالگی هم که باشی
طنین صدای کسی که
تو را به "نام کوچکت"
بخواند و
پشت هر بار که صدایت می‌کند
"عزیزم"
بگذارد
می‌تواند عاشق‌ات کند.
و تو
بعد از تمام شدن حرفهایش
دختربچه‌ی هجده ساله‌ای می‌شوی
که دوست دارد
بال در بیاورد
از شوقِ عاشقی.
در چهل سالگی هم که باشی
می‌شود آن‌قدر عاشقی‌ات
پرهیجان باشد که
خاطره‌ی گرفتن دست گرم مردانه‌اش را
در سرمای زمستان
روزی چند بار به تکرار بنشینی
و نقطه‌ی اوج این خاطره‌ات
بستن گره روسری ات باشد
با دست‌های او
وقتی ناگهان
با پوست صورتت برخورد می‌کند
و ابروهای پیچ‌خورده‌ات را
صاف می‌کند.
در چهل سالگی هم که باشی
می‌توانی بدوزی
دکمه‌ای را که
از رویِ پیراهنِ آبیِ یقه‌سپیدِ مردانه‌ای
افتاده است
روی زمینِ یخ‌زده‌ی تنهایی‌اش.
در چهل سالگی هم که باشی
آن جوانه‌ی کوچکِ روئیده در جانت
می‌تواند قد بکشد
و تو را سبز کند.
آن وقت در همان چهل سالگی
نمی‌توانی آن ذوق‌زدگی شفاف چشم‌هایت
یا آن رنگ‌پریدگیِ ناشی از دلشوره‌هایِ نیامدنش را
لرزش صدایت را
جوان شدن صورتت را
پنهان کنی در پشت چهل سالگی‌ات.
تو در چهل سالگی
به بلوغ عاشقی می‌رسی.
درست مثل دخترهای هجده ساله
با گونه‌هایی سرخ‌شده
به خاطر اولین بوسه‌ی
نشسته بر پیشانی

شبنم نادری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

حس ششم زنانه
حس بویایی نیست ،
اما می تواند
عطر حضور یک زن را
در خاطرات نزدیک تو احساس کند .

حس ششم زنانه ،
حس چشایی نیست،
اما می تواند بفهمد ،
طعم کدام " دوستت دارم "
زیر زبانت مزه کرده است .

حس ششم زنانه ،
حس لامسه نیست .
اما گرمای دست کسی را غیر خودش ،
در دستهایی که مدتهاست برایش سرد شده ،
خوب احساس می کند .

حس ششم زنانه ،
حس شنوایی هم نیست .
اما می تواند کوچکترین نجوای محبتی را
که ، زیر گوشت خوانده شده ، بشنود .

حس ششم زنانه،
حس بینایی نیست .
اما چشم بسته هم می تواند ببیند ،
قلبت دارد برای چه اسمی ،
تندتر از قبل می زند ....
...
حس ششم زنانه .
لعنت به حسی که نمیتوان آن را کور کرد .
کر کرد.
زبان برید .
حسی که
نمی توان انکار کرد از بس آشکار است .
لعنت به حس ششم زنانه که از صدها بازپرس
دقیق تر می تواند،
مچ تو را بگیرد .
و تو ،
 می خواهی حس ششم زنانه را
به زندان سکوت محکوم کنی .

شبنم نادری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران

ای سلسله در سلسله از نسل گل یاس

با نام دل انگیز تو گل می کند احساس

سرگشته ترین شاعر دنیا به تو دارد

چشم نظری موقع هر لحظه ی حساس

یعنی که جهان بی تو پر از پوچی محض است

ای کان شرف- حجت دین- ای شرف  الناس

حس می کند این شاعر تو - لحظه ی آخر

با نام تو شمشیر زده حضرت عباس

یعنی که تو ذکر لب مایی و عزیزی

ای سلسله در سلسله از نسل گل یاس


ابراهیم قبله آرباطان

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۲
هم قافیه با باران

سرانجام باورت می‌کنند
باید این کوچه‌نشینانِ ساده بدانند
که جُرمِ باد ... ربودن بافه‌های رویا نبوده است.

گریه نکن ری‌را
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است.
دوباره اردی‌بهشت به دیدنت می‌آیم.

خبر تازه‌ای ندارم
فقط چند صباحِ پیشتر
دو سه سایه که از کوچه‌ی پائین می‌گذشتند
روسری‌های رنگین بسیاری با خود آورده بودند
ساز و دُهل می‌زدند
اما کسی مرا نمی‌شناخت.

راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است
خدا را چه دیده‌ای ری‌را!
شاید آنقدر بارانِ بنفشه بارید
که قلیلی شاعر از پیِ گُلِ نی
آمدند، رفتند دنبال چراغ و آینه
شمعدانی، عسل، حلقه‌ی نقره و قرآن کریم.

حیرت‌آور است ری‌را!
حالا هرکه از روبرو بیاید
بی‌تعارف صدایش می‌کنیم بفرما!
امروز مسافر ما هم به خانه برمی‌گردد.


سید علی صالحی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۹
هم قافیه با باران

مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بی‌قرار منست

به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست

اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار منست

حقیقت آن که نه درخورد اوست جان عزیز
ولیک درخور امکان و اقتدار منست

نه اختیار منست این معاملت لیکن
رضای دوست مقدم بر اختیار منست

اگر هزار غمست از جفای او بر دل
هنوز بنده اویم که غمگسار منست

درون خلوت ما غیر در نمی‌گنجد
برو که هر که نه یار منست بار منست

به لاله زار و گلستان نمی‌رود دل من
که یاد دوست گلستان و لاله زار منست

ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت
دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست

و گر مراد تو اینست بی مرادی من
تفاوتی نکند چون مراد یار منست

سعدی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران

آنقدر شاخه نباتی تو که با هر غزلت
حافظ و سعدی ِ شیراز بهم میریزد

پلک وا میکنی و چشم ِ تو کارون ِ من است
پلک می بندی و اهواز بهم میریزد

نه فرودی و نه برخاستنی در توفان
باز برنامه ی ِ پرواز بهم میریزد

بازی آغاز شده یا نشده مات ِ توام
قلعه ویران، صف ِ سرباز بهم میریزد

عاشقت بودم و دلتنگ و نمیدانستی
با همین آه، زمین باز بهم میریزد

میرسد شعر به پایان و جهان سردرگم
پازل ِ هستی از آغاز بهم میریزد

شهراد میدری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران

هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی
خون مرا دوباره به پیمانه می‌ کنی

ای آنکه دست بر سر من می‌کشی! بگو
فردا دوباره موی که را شانه می‌ کنی؟

گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن!
باشد، ولی نصیحت دیوانه می‌ کنی

ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی
در سینه‌ی شکسته‌دلان خانه می ‌کنی؟

بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت
چون رنگ رخنه در پر پروانه می کنی

عشق است و گفته اند که یک قصه بیش نیست
این قصه را به مرگ خود افسانه می کنی


فاضل نظری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۶
هم قافیه با باران

وقتش رسیده مثل من امروز برداری
آن قاب عکس کهنه را از کنج انباری

با آستینت خاک هایش را بگیری باز
بر نقطه ضعف خاطراتت دست بگذاری

دستان من خاکی ست ، قدری گریه کن بانو !
دستم معطر می شود وقتی که می باری

دیشب به یادت "گریه ها" را خواندم از اول
اصلا کتاب شعر "فاضل" را تو هم داری ؟

دیگر نپرس از فکر من این روزها، قطعا
من هم به آن چیزی می اندیشم که تو ... آری !

ترکت نخواهم کرد من با اینکه می دانم
سیگار قلابی برای ترک سیگاری . . . .

سعید صاحب علم

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران

عشق
این است که جغرافیایی نداشته باشد
و تو
تاریخی نداشته باشی
عشق این است که تو
با صدای من سخن بگویی
با چشمان من ببینی
و هستی را
با انگشتان من
کشف کنی.


نزا قبانی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۴
هم قافیه با باران

من آن ستاره‌ی نامرئی‌ام که دیده نشد
صدای گریه‌ی تنهاییش شنیده نشد

من آن شهاب شرار آشنای شعله‌ورم
که جز برای زمین‌خوردن آفریده نشد

من آن فروغ فریبای آسمان گَردم
که با تمام درخشندگی، سپیده نشد

من آن نجابت درگیر در شبستانم
که تا وسوسه بر قامتش تنیده نشد

نجابتی که در آن لحظه‌های دست و ترنج
حریم عصمت پیراهنش دریده نشد

من از تبار همان شاعرم که سرو قدش
به استجابت دریوزگی خمیده نشد

همان کبوتر بی‌اعتنا به مصلحتم
که با دسیسه‌ی صیاد هم خریده نشد

رفیقِ من، همه تقدیم مهربانی تو ...
اگر چه حجم غزل‌های من قصیده نشد

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران

نفس نفس به درونت بکش هوایم را
و پر کن از نفست ذره ذره هایم را

نسیم باش و به بازی بگیر چون پر قو
شبانه ، گیسوی بر شانه ها رهایم را

اگر همیشه مرا بیم سرنگون شدن است
تو کج گذاشته ای خشت ابتدایم را

زنی به میل خودت آفریده ای از من
خودت به هم زده ای نظم آشیانم را

فرشتگان مقرب هنوز حیرانند
تورا به سجده در آیند یا خدایم را

من اختراع توام ، ثبت کن مرا که خدا
کنار رفت و پذیرفت ادعایم را

به اسم شهر تو تغییر می دهد یک روز
شناسنامه من ، اسم روستایم را

شغال های بیابان تمام شب تا صبح
مدام زوزه کشیدند رد پایم را

برای آن که بدانند من ازآن توام
به بوسه مهر بزن بین شانه هایم را

پانته آصفایی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

برشانه های ضریحت تا می گذارم سرم را
انگار می گیری از من غوغای دور و برم را

حرفی ندارم به جز اشک نه حاجتی نه دعایی
دست شما می سپارم این چشم های ترم را

من از جوار کریمه از شهرِ بانو می آیم
آقا ! بگو می شناسم همسایه ی خواهرم را

عطرهوای رواقت ، آهنگ هر چلچراغ ات
نگذاشت باقی بماند بغضی که می آورم را

حتی اگر دانه ای هم گندم برایم نریزی
جایی ندارم بریزم جز صحن هایت پرم را

هربارمشهد می آیم انگار بار نخست است
هی ذوق دارم ببینم گلدسته های حرم را

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

روزی که شناختمت
 نقشه هایم را پاره کردم
و پیشگویی هایم را..
مانند اسبان عربی
 باران تو را بوییدم
پیش از آنکه خیسم کند
و آهنگ صدایت را شنیدم
پیش از آنکه سخن بگویی
و  گیسوانت را باز کردم به دست خویش
پیش از آنکه آنها را ببافی‌‌‌...


نزار قبانی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۹
هم قافیه با باران

اگر باید زخمی داشته باشم
که نوازشم کنی
بگو تا تمام دلم را
شرحه شرحه کنم

زخم‌ها زیبایند
و زیباتر آن‌که
تیغ را هم تو فرود آورده باشی
تیغت سحر است و
نوازشت معجزه
و لبخندت
تنظیفی از فواره‌ی نور
و تیمار داری‌ات
کرشمه‌ای میان زخم و مرهم

عشق و زخم
از یک تبارند
اگر خویشاوندیم یا نه

من سراپا همه زخمم
تو سراپا
همه انگشت نوازش باش”

حسین منزوی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۸
هم قافیه با باران

دیگر چه جای خواهش و نذر و اجابتی؟
وقتی امید نیست به هیچ استجابتی
جشن تولدی که مبارک نمی شود ...
دیدارچشم هات که درهیچ ساعتی ...
حال مرا نپرس در این روزها اگر
جویای حال خسته ام از روی عادتی
از ترس اینکه باز تو را آرزو کنم،
خط می کشم به دلخوشی هر زیارتی
توشاهزاده ی غزلی! پرتوقعی ست،
اینکه تو را مخاطب این شعرِ پاپتی ...
حالا بیا و بگذر ازاین شاعری که بود،
تسلیم چشم های تو بی استقامتی!
مثل تمام جمعیت این پیاده رو
با او غریبگی کن و بگذر به راحتی
بگذر از او که بعد تو... اما به دل نگیر
گاهی اگر گلایه ای، حرفی، شکایتی...
باور کن از نهایت اندوه خسته بود
می رفت بلکه در سفر بی نهایتی ...

این سال ها بدون تو شاعر نمی شدم
هرچند وهم شاعری ام هم حکایتی...
دستی به  لطف بر سر این شعرها بکش
من شاعر نگاه توام ناسلامتی

رویا باقری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران