باز دادم دست دل بر دلبری خونخواره ای
دلکشی زیبا رخی شکر لبی مه پاره ای
ارغوان رویی سمن بویی بنفشه گیسویی
مه جبینی زهره طبعی مشتری رخساره ای
دل ببست و جان بخست و دین ببرد و تن بکاست
ای مسلمانان مرا با او که سازد چاره ای
دارد از عنبر کشیده بر قمر زنجیره ای
دارد از سنبل فکنده بر سمن جراره ای
نیست در عالم زمن غمناک تر دلداده ای
نیست در گیتی از او نا پاک تر خونخواره ای
چون برون آید ز خانه با رخ آراسته
هر کجا گامی نهد آنجا بود نظاره ای
نیست با رنگ لب او در جهان بیجاده ای
نیست چون نور رخ او بر فلک سیاره ای
عبدالواسع جبلی