هم‌قافیه با باران

۷۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

نگاهم می کنی اما تماشایت تماشا نیست
که از چشمان تو حتی کمی هم عشق پیدا نیست

نمیدانم چرا دلشوره داری اشک می ریزی
اگر چه پیش من هستی دلت انگار این جا نیست

اگر از دیده ام خون هم ببارد خیره خواهم ماند
مرا از عشقبازی با دو چشمت هیچ پروا نیست

تو صاحب اختیاری، می روی یا این که می مانی؟
بیا و جان من پیشم بمان ، رفتن پشیمانی ست

بدان با رفتنت بی شک بیابانگرد خواهم شد
چو لیلا نیست مجنون را پناهی غیر صحرا نیست

سید محمد تولیت

۰ نظر ۱۱ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۵
هم قافیه با باران

آن‌روزها بودیم -اگر- دنبال همدیگر
این‌روزها غافل شدیم از حال همدیگر

روزی قسم خوردیم تا پابند هم باشیم
غم‌ها و شادی‌هایمان هم مال همدیگر

سهم کبوتر از کبوتر چیست در پرواز؟
مرهم برای زخم‌های بال همدیگر

هرچند با ما بخت‌ هم یاری نکرد امّا
بودیم در آیینه‌ی اقبال همدیگر

بر ما چه رفت آیا که در این روزهای سخت
حالی نمی‌پرسیم از احوال همدیگر؟

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۱۱ دی ۹۵ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

فاتحه‌ای چو آمدی بر سر ‌خسته‌ ای بخوان
لب بگشا که می‌دهد لعل لبت به مرده جان

آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می ‌رود
گو نفسی که روح را می‌کنم از پی اش روان

ای که طبیب ‌خسته ‌ای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینه ‌ام بار دل است بر زبان

گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نمی‌ رود آتش مهر از استخوان

حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو ‌خسته شده ‌ست و ناتوان

بازنشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین
نبض مرا که می‌دهد هیچ ز زندگی نشان

آن که مدام شیشه‌ام از پی عیش داده است
شیشه‌ام از چه می‌برد پیش طبیب هر زمان

حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان


حافظ

۰ نظر ۱۱ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۵
هم قافیه با باران

ترک آرزوکردم رنج هستی آسان‌ شد
سوخت پرفشانی‌ها کاین قفس ‌گلستان شد

عالم از جنون من‌کردکسب همواری
سیل گریه سر دادم‌ کوه و دشت دامان شد

خامشی به دامانم شور صد قیامت ریخت
کاشتم نفس در دل، ریشهٔ نیستان شد

هرکجا نظر کردم فکر خویش راهم زد
غنچه تا گل این باغ بهر من ‌گرببان شد

بر صفای دل زاهد اینقدر چه می‌نازی
هرچه آینه ‌گردید باب خود فروشان شد

عشق ‌شکوه ‌آلودست تا چه دل فسرد امروز
سیل می‌رود نومید خانه‌ای که ویران شد

جیب ‌اگر به غارت رفت دامنی به دست آرپم
ای جنون به صحرا زن نوبهار عریان شد

جبریان تقدیریم قول و فعل ما عجز است
وهم می‌کند مختار آنقدر که نتوان شد

برق رفتن هوش است یا خیال دیداری
چون سپند از دورم آتشی نمایان شد

چین نازپرورده‌ست ‌گرد وحشتم بیدل
دامنی‌گر افشاندم طره‌ای پریشان شد

بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم

جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم

تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم

سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم

در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم

بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم

گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم
گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم

گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم
تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم

در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم

ما چو افسانه دل بی‌سر و بی‌پایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم

گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم

مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم

نی خمش کن که خموشانه بباید دادن
پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم

مولوی
۱ نظر ۱۰ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۳
هم قافیه با باران
چون شعله در دستان دشت پنبه گیرم
دستــــی بده ، تا قبل افتادن بگیرم

تصمیم هایی مانده از دوران کبری
تصمیم دارم کلّ شان را من بگیرم!

گیرم کسی عشقش کشید و عاشقم شد
دیگر نباید حسّ سوء ظن بگیرم

من یوسف قرنم، زلیخا خاطرت تخت
این بار می خواهم خودم گردن بگیرم

یک روز قبل جشن یاد من بینداز
با میوه ،چسب زخم هم حتما بگیرم

از لحظه ای که دست تو آلوده ام شد
در شهر می گردم که پیراهن بگیرم!

ای عشق! دستم را بگیر و حائلم باش
می ترسم از دامان اهریمن بگیرم
 
امید صباغ نو
۰ نظر ۱۰ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران

قفلی شکست و در شب زندانم آمدی
از عمق شعرهای پریشانم آمدی

شوقت درون سینه ی من بود سالها
آغوش بازکردی و در جانم آمدی

بغضم گرفته بود و خیابان ادامه داشت
در بی قراری شب بارانم آمدی

پاییز، پشت پنجره ام قد کشیده بود
مثل بهار، تا لبِ ایوانم آمدی

این عطر شمعدانی من نیست...بوی توست
انگار تا حوالی گلدانم آمدی

انگار سالهاست کنارم نشسته ای
هرچند سالهاست که می دانم آمدی...!

اصغر معاذی

۰ نظر ۱۰ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۳
هم قافیه با باران

می بینی ام وقتی به مویم برف غم باشد
روزی که پشتم مثل پشت کوه خم باشد

با تو شبی از حسرت امروز خواهم گفت
وقتی که حرفم محض پیری محترم باشد

می گویم از روزی که خوردم حرفهایم را
ترجیح میدادم که نانم در قلم باشد

روزی که گریان از خیابان آمدی گفتی
نفرین به شهری که سگی در هر قدم باشد

یادت می آرم گفتی امید بهاری نیست
وقتی زمستان و زمستان پشت هم باشد

آن روز وقتی سروهای سبز را دیدیم
شکرخدا شب رفته باید صبحدم باشد

چای از دهان افتاد ول کن شاید آن فرصت
روزی برای کودکانت مغتنم باشد

میخواستم از بوسه بنویسم هراسیدم
توی کتابم بیتی از این شعر کم باشد

مهدی فرجی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

درک نگاهی سرد در سرما چه سخت است
تنها نشستن در شب یلدا چه سخت است

هر روز چون یعقوب دلتنگ تو هستم
با این که می بینم تو را اما چه سخت است

مازندرانم ... در دلم دریای احساس
وقتی که می خوانی مرا دریاچه سخت است

هرکس که می بیند مرا می خندم اما
در جمعیت باشی ولی تنها چه سخت است

امشب به پایان می رسد اندوه پاییز
فردا زمستان می رسد فردا چه سخت است

محمد شیخی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۵ ، ۱۱:۴۰
هم قافیه با باران

شبی غریبم و بی بوسه ای سحر شده ام
شبِ دو عاشقِ دور از همم که سر شده ام

شبِ طبیب، شبِ پاسبان، شبِ شاعر
شبی عمیق تر از بغضِ رفتگر شده ام

شبِ هنوز، شبِ شاعری بخواب، نخواب
که سمتِ نیمه ی بیداری اش سحر شده ام

*
نوشت چیزی و در سطلِ زیرِ میز انداخت
نوشت: رفته ای ای عشق و دربدر شده ام

خودم به پای خودم از در آمدم بیرون
ولی به میلِ تو آماده ی سفر شده ام

به چند موی سفیدم نگاه کن بگذر
تو سنگ تر شده ای من شکسته تر شده ام

هزار بار نبودی و من غزل گفتم
هزار بار شب و نصف شب پدر شده ام
*
نوشت و حرف زد و گریه کرد، نشنیدم
که از صدایِ کلاغان صبح، کر شده ام

نگاه کردم و خورشید داشت می آمد
سپیده سر زده، بی رنگ و بی اثر شده ام

اگرچه درک نکردم که عشق چیست، ولی
تمامِ فرصتِ یک شاعرم، هدر شده ام

مهدى فرجى

۱ نظر ۰۹ دی ۹۵ ، ۰۸:۲۸
هم قافیه با باران

ای کاش با درخت حدیثِ تبر نبود
یا بود اگر ، هر آینه با خشک و تر نبود

آن چشم ها که زل زده بر شاخِ آرزو
قربانیِ دسیسه ی دست و تبر نبود

لبخندِ عاشقانه که جاری شد از لبی
مظنونِ اتهام به سوء نظر نبود

در ذهنِ روز مرگیِ کوچه هایتان
مردانگی ، غریب ترین رهگذر نبود

آری ، قشنگ می شد اگر فعلِ زیستن
مشمولِ اشکِ حسرت و خونِ جگر نبود

تا بوده است قصه همین بوده از قرار
آوارگی که خاصه ی عصرِ هجر نبود

نقاشِ سرنوشت که سهراب را نوشت
هر کس که بود ، بود ولیکن پدر نبود

یعنی تو هم به سازِ خودت رقص می کنی
دردِ دلِ تو از دلِ ما بیشتر نبود

*امید اگر به خیرِ کسی ما نداشتیم
دیگر امیدمان ز شما نیز شر نبود

می سوزد از رفاقتتان پشتم ای رفیق
از زخم در مناسبتت واژه تر نبود؟!

خرجِ رفاقت است که از دشنه می چکد
هی هی رفیق قیمتِ ما این قدر نبود

نوبت به یکه تازی ات امشب نمی رسید
این آسیابِ کهنه به نوبت اگر نبود.

*امیدوار بود آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان

سعدی

۰ نظر ۰۸ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران
دنبال دل کمند نگاه کسی مباد
این برق در کمین گیاه کسی مباد

از انتظار دیده یعقوب شد سفید
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد

از توبه شکسته زمین گیر خجلتم
این شیشه شکسته به راه کسی مباد

داغ کلف ز چهره به شستن نمی رود
ممنون نور عاریه ماه کسی مباد

یارب که هیچ دیده ز پرواز بی محل
منت پذیر از پر کاه کسی مباد

لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بید
دیوار پی گسسته پناه کسی مباد

از اشک وآه من اثر از عزم سست رفت
این بیجگر میان سپاه کسی مباد

در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم
بیش از شمار جرم وگناه کسی مباد

در شاهدان خارجی امکان جرح هست
از دست وپای خویش گواه کسی مباد

یارب نصیب دیده ز پرواز بی محل
از هیچ خرمنی پرکاه کسی مباد

از شرم نور عاریه گردید آب شمع
سرگرم هیچ کس به کلاه کسی مباد

صائب سیاه شد دلم از کثرت گناه
این ابر تیره پرده ماه کسی مباد

صائب
۰ نظر ۰۸ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

زلف و رخت از شام و سحر باز ندانم
خال و لبت از مشک و شکر باز ندانم

از فرقت رویت ز دل پر شرر خویش
آهی که برآرم ز شرر باز ندانم

روی تو که هرگز ز خیالم نشود دور
از بس که بگریم به نظر باز ندانم

گویی که مرا باز ندانی چو ببینی
شاید چو نمی‌بینمت ار باز ندانم

اشکم که همی از دم سردم چو جگر بست
بر چهرهٔ زردم ز جگر باز ندانم

با پشت دوتا از غم روی تو چنانم
کز دست غمت پای ز سر باز ندانم

زانگاه که عطار تو را تنگ شکر خواند
در وصف تو شعرم ز شکر باز ندانم

عطار

۰ نظر ۰۸ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران

دل فارغ ز درد عشق، دل نیست
تن بی‌درد دل جز آب و گل نیست

ز عالم رویت آور در غم عشق!
که باشد عالمی خوش، عالم عشق

غم عشق از دل کس کم مبادا!
دل بی‌عشق در عالم مبادا!

فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پر فتنه از غوغای عشق است

می عشقت دهد گرمیّ و مستی
دگر، افسردگی و خودپرستی

اسیر عشق شو! کآزاد گردی
غمش بر سینه نه! تا شاد گردی

ز یاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت

اگر مجنون نه می زین جام خوردی،
که او را در دو عالم نام بردی؟

هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند

نه نامی ماند از ایشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی

بسا مرغان خوش‌پیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند

چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند

به گیتی گرچه صدکار، آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی

بحمد الله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر

چو دایه مشک من بی‌نافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده

چو مادر بر لبم پستان نهاده‌ست
ز خونخواری عشقم شیر داده‌ست

اگر چه موی من اکنون چو شیرست
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیرست

به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق

که: «جامی، چون شدی در عاشقی پیر،
سبک‌روحی کن و در عاشقی میر!

بنه در عشقبازی داستانی!
که ماند از تو در عالم نشانی

بکش نقشی ز کلک نکته‌زایت!
که چون از جا روی ماند به جایت»

چو از عشق این نوا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم

بجان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو، سحرآوری را

برآنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوهٔ تحقیق بخشد

کنم از سوز عشق آن نکته‌رانی
که سوزد عقل، رخت نکته‌دانی

درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریه‌آلود

سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم

جامی

۰ نظر ۰۸ دی ۹۵ ، ۱۰:۵۷
هم قافیه با باران

دلی که پیش تو ره یافت، باز پس نرود
هواگرفتۀ عشق، از پیِ هوس نرود

به بوی زلف تو دم می‌زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

نثار آه سحر می‌کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبریِ گل، ز خار و خس نرود

دلی که نغمۀ ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پیِ بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون «سایه» سر نهم همه عمر
که هرکه پیش تو ره یافت، باز پس نرود...

هوشنگ ابتهاج

۱ نظر ۰۶ دی ۹۵ ، ۱۵:۴۵
هم قافیه با باران
شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم
خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم

آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی
جامه تقویی که من در همه عمر بافتم

بر دل من زبس که جا تنگ شد از جدائیت
بی تو به دست خویشتن سینهٔ خود شکافتم

از تف آتش غمم صدره اگر چه تافتی
آینه‌سان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم

یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا
هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم

هاتف اصفهانی
۰ نظر ۰۵ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۴
هم قافیه با باران

پشت کاجستان ، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.

من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.

یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.

زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.

یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.

قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.

سهراب سپهری

۰ نظر ۰۴ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران
پیش رخِ تو ، ای صنم ! کعبه سجود می کند
 در طلبِ تو آسمان جامه کبود می کند

 حُسنِ ملائک و بشر جلوه نداشت این قدَر
 عکسِ تو می زند در او : حُسن نمود می کند

 ناز نشسته با طرب ، چهره به چهره ، لب به لب
 گوشۀ چشمِ مستِ تو گفت و شنود می کند

 ای تو فروغِ کوکبم تیره مخواه چون شبم
 دل به هوای آتشت این همه دود می کند

 در دلِ بینوای من عشقِ تو چنگ می زند
 شوق به اوج می رسد ، صبر فرود می کند

 آن که به بحر می دهد صبرِ نشستنِ ابد
 شوقِ سیاحت و سفر همرهِ رود می کند

 دل به غمی فروختم ، پایه و مایه سوختم
 شاد زیان خریده ای کاین همه سود می کند

 عطر دهد به سوختن ، نغمه زند به ساختن
 وه که دلِ یگانه ام کارِ دو عود می کند

 مطربِ عشق او به هر پرده که دست می برد
 پرده سرای سایه را پر ز سرود می کند

ابتهاج
۰ نظر ۰۴ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

دوش خوابی دیده‌ام خود عاشقان را خواب کو
کاندرون کعبه می‌جستم که آن محراب کو

کعبه جان‌ها نه آن کعبه که چون آن جا رسی
در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کو

بلک بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو
نور گیرد جمله عالم لیک جان را تاب کو

خانقاهش جمله از نور است فرشش علم و عقل
صوفیانش بی‌سر و پا غلبه قبقاب کو

تاج و تختی کاندرون داری نهان ای نیکبخت
در گمان کیقباد و سنجر و سهراب کو

در میان باغ حسنش می‌پر ای مرغ ضمیر
کایمن آباد است آن جا دام یا مضراب کو

در درون عاریت‌های تن تو بخششی است
در میان جان طلب کان بخشش وهاب کو

در صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان
چون رسیدم در طناب خود کنون اطناب کو

چون برون رفتی ز گل زود آمدی در باغ دل
پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب کو

چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان
جز گل و ریحان و لاله و چشمه‌های آب کو

چون هزاران حسن دیدی کان نبد از کالبد
پس چرا گویی جمال فاتح الابواب کو

ای فقیه از بهر لله علم عشق آموز تو
ز آنک بعد از مرگ حل و حرمت و ایجاب کو

چون به وقت رنج و محنت زود می‌یابی درش
بازگویی او کجا درگاه او را باب کو

باش تا موج وصالش دررباید مر تو را
غیب گردی پس بگویی عالم اسباب کو

ار چه خط این بوابت هوس شد در رقاع
رقعه عشقش بخوان بنمایدت بواب کو

هر کسی را نایب حق تا نگویی زینهار
در بساط قاضی آ آنگه ببین نواب کو

تا نمالی گوش خود را خلق بینی کار و بار
چون بمالی چشم خود را گویی آن را تاب کو

در خرابات حقیقت پیش مستان خراب
در چنان صافی نبینی درد و خس و انساب کو

در حساب فانیی عمرت تلف شد بی‌حساب
در صفای یار بنگر شبهت حساب کو

چون میت پردل کند در بحر دل غوطی خوری
این ترانه می‌زنی کاین بحر را پایاب کو

مولانا

۰ نظر ۰۴ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست

مطربان رفتند و صوفی در سماع
عشق را آغاز هست انجام نیست

کام هر جوینده ای را آخریست
عارفان را منتهای کام نیست

از هزاران در یکی گیرد سماع
زانکه هر کس محرم پیغام نیست

آشنایان ره بدین معنی برند
در سرای خاص، بار عام نیست

تا نسوزد برنیاید بوی عود
پخته داند کاین سخن با خام نیست

هر کسی را نام معشوقی که هست
می‌برد، معشوق ما را نام نیست

سرو را با جمله زیبایی که هست
پیش اندام تو هیچ اندام نیست

مستی از من پرس و شور عاشقی
و آن کجا داند که درد آشام نیست

باد صبح و خاک شیراز آتشیست
هر که را در وی گرفت آرام نیست

خواب بی‌هنگامت از ره می‌برد
ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست

سعدیا چون بت شکستی خود مباش
خود پرستی کمتر از اصنام نیست

سعدی

۰ نظر ۰۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران