هم‌قافیه با باران

۷۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

حال من خوب است ، حال روزگارم خوب نیست
حال خوبم را خودم باور ندارم خوب نیست

آب و خاک و باد و آتش شرمسارم می کنند
این که از یاران خوبم شرمسارم خوب نیست

روز و شب را می شمارم، کارآسانی ست،حیف
روزو شب را هرچه آسان می شمارم خوب نیست

من که هست و نیستم خاک است خاکی مشربم
این که می خواهند برخی خاکسارم خوب نیست

ابر ها در خشکسالی ها دعاگو داشتند
حیرتا ! بارانم و باید نبارم خوب نیست

در مرور خود به درک بی حضوری می رسم
زنده ام ، - اما خودم  را سوگوارم خوب نیست
 
مرگ هم آرامش خوبی ست ، می فهمم ، ولی
این که تاکی در صف این انتظارم خوب نیست .

محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۸:۴۸
هم قافیه با باران

از هم گریختیم
وان نازنین پیاله دلخواه را دریغ
 بر خاک ریختیم
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه خود را گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم

دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
وان عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت
با آن همه نیاز که من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود

من بارها به سوی تو باز آمدم ولی
هر بار دیر بود......
اینک من و توییم دو تنهای بی نصیب
هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار
گم کرده همچو آدم وحوا بهشت خویش

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۵:۴۸
هم قافیه با باران

عابری می زده و دل زده از تزویرم
مستی و راستی از اهل قلم دلگیرم

شهرمن شهره‌ی شاعرکشی وشحنه گری‌ست
به دلیلی که نمیدانمش اینجا گیرم

چه کسی دیده غم واقعی‌ام را در شعر
من که مشهور غزلهای پر از تصویرم

شعر درد است و این درد به غایت دلچسب
اعتیادیست که ناجور به او زنجیرم

نفسم شعر و تنم شعر و روانم شعر است
من اگر شعر نباشد بخدا میمیرم

مثل این کودک تریاک فروش سر خط
دست تقدیر چنین ساخته بی تقصیرم

غزلم شکوه‌ی منظوم نباید میشد
چه کنم بسته به احساس قلم میگیرم

مجتبی سپید

۰ نظر ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۴:۳۴
هم قافیه با باران
رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند
مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند

در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر
وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت می‌کنند

غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت می‌کنند

افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی
بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می‌کنند

ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو
من کس نمی‌دانم جز او مستان سلامت می‌کنند

ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند

حیران کن و بی‌رنج کن ویران کن و پرگنج کن
نقد ابد را سنج کن مستان سلامت می‌کنند

شهری ز تو زیر و زبر هم بی‌خبر هم باخبر
وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت می‌کنند

آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست
آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت می‌کنند

آن جان بی‌چون را بگو وان دام مجنون را بگو
وان در مکنون را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو
وان نور روزم را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می‌کنند

ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا
ای از تو جان‌ها آشنا مستان سلامت می‌کنند

مولوی
۰ نظر ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۳:۰۵
هم قافیه با باران

بهار فرصت سبزی برای دیدار است
بهار فرصت دیدارهای بسیاراست

درخت پنجره ای باز می کند در روح
شکوفه رخصت دیدار ناپدیدار است

ببین چه همهمه ای در درخت ها رخ داد
وجود با خودش آرام گرم گفتار است:
"منم که از همه سو می تراوم، از همه سو
من است این که در آیینه های سیار است

منم که از گل شیپوری، از گلوی نسیم..."
یقین کنیم که دستی کریم در کار است

که هر طرف ضربان تکلم طور است
که هر جهت جریان ترنم تار است

لباس گل گلی دشت را تماشا کن
که عارفانه ترین شرح اسم ستار است

چه رعد و برق مهیبی، چه شاخه ی تردی
بهار، حاصل جمع لطیف و قهار است

به وجود آمده در جان دانه، دانایی
ببین که بید پریشان چه قدر بیدار است

لطیف روی زمین خدا قدم بگذار
بهوش باش که هر سنگریزه هشیار است

به رغم این همه عصیان، دوباره آمده است
بهار، رحم خداوندگار غفار است

قربان ولیئی

۱ نظر ۰۴ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۴
هم قافیه با باران

ریسمان محکم حبل المتینی فاطمه
آسمان آسمان ها در زمینی فاطمه

نِی عجب گر بند بگشایی ز بازوی علی
تو همان دست خدا در آستینی فاطمه

تو سراپا کل قرآنی و قرآن است تو
تو محمد تو امیرالمومنینی فاطمه

بعد پیغمبر اگر چه وحی گشته منقطع
هم کلام حضرت روح الامینی فاطمه

خواجه ی عالم شنیده از دَمَت بوی بهشت
تو بهشت رحمه للعالمینی فاطمه

آسمان در دست تو چون حلقه ی انگشتری ست
بلکه بر انگشتر خاتم نگینی فاطمه

بیشتر حس می کند روح دو پهلویش تویی
چون به پهلوی محمّد می نشینی فاطمه

تو نبوت را همان جانی درون جسم پاک
تو ولایت را همان حصن حصینی فاطمه

هم امیرالمومنین را چشمه ی عین الحیات
هم رسول الله را حق الیقینی فاطمه

فوق وصف انبیایی ، کس نداند کیستی
لیلة القدر خدایی ، کس نداند کیستی

غلامرضا سازگار

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

ای دل تو که مستی - چه بنوشی چه ننوشی-
با هر میٍ نا پخته نبینم که بجوشی

این منزل دلباز نه غصبی ست نه وقفی
میراث رسیده ست به ما خانه به دوشی

دلسردم و بیزار از این گرمی بازار
غمهای دم دستی و دلهای فروشی

رفته ست ز یاد آن همه فریاد و نمانده ست
جز چند اذان چند اذان در گوشی

نه کفر ابوجهل و نه ایمان ابوذر
ماییم و میانمایگی عصر خموشی

ما شاعرکان قافیه بافیم و زبان باز
در ما ندمیده ست نه دیوی نه سروشی

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران
ندبه خوانیم تو را، هر سحر آدینه
تو کدام آینه ای؟ صلّ علی آیینه!

تو کدام آینه ای؟ای شرف الشمس غریب!
که زد از دوری دیدار تو چشمم پینه

از همه آینه ها چشم رها کرده تری
می زنند آینه ها سنگ تو را بر سینه

لوح محفوظ خدا! آینگی کن یک صبح
که جهان پر شده از آتش وکفر و کینه

در همه آینه ها نام تو را کاشته ایم
ندبه خوانیم تو را هر سحر آدینه

علیرضا قزوه
۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

به سمت قبله ی مکاره ها دراز شدی
خمار سجده شکستی، خودت نماز شدی

کدام تاس به نفرین نشسته است رفیق
که سفره خانه ی مشتی قمارباز شدی؟

بنا به طالع محمود و اعتراف شهود
شراب شاه زدی لقمه ی ایاز شدی؟

چه دیده ای که در این شهر بی در و پیکر
دکان آینه بستی، کلیدساز شدی

کدام بال ترازو شکسته است رفیق
که با جماعت نیرنگ هم تراز شدی؟

تمام شهر به بن بست خورده است و دریغ
تو هم که پنجره بودی به دره باز شدی

احسان افشاری

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۴
هم قافیه با باران

ین روزها به هرچه گذشتم،کبود بود
هر سایه ای که دست تکان داد، دود بود

این روزها ادامه ی نان و پنیر وچای
اخبار منفجر شده ی صبح زود بود

جز مرگ پشت مرگ خبرهای تازه نیست
محبوب من چقدر جهان بی وجود    بود

ما همچنان به سایه ای از عشق دلخوشیم
عشقی که زخم و زندگی اش تار و پود بود
 
پلکی زدیم و وقت خداحافظی رسید
ساعت برای با تو نشستن حسود بود

دنیا نخواست ، یا من وتو کم گذاشتیم
با من بگو قرار من این ها نبود، بود؟

عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران
ز خار زار تعلق کشیده دامان باش
به هر چه میکشدت دل از آن گریزان باش..

قد نهال خم از بار منت ثمرست
ثمر قبول مکن سرو این گلستان باش

درین دو هفته که چون گل درین گلستانی
گشاده روی تر از راز می پرستان باش

تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست
چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش

کدام جامه به از پرده پوشی خلق ست
بپوش چشم خود از عیب خلق، عریان باش

درون خانه ی خود هر گدا شهنشاهست
قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش

خودی به وادی حیرت فکنده است تورا
برون خرام ز خود خضر این بیابان باش

ز بلبلان خوش الحان این چمن صائب
مرید زمزمه ی حافظ خوش الحان باش

حافظ
۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۸:۱۵
هم قافیه با باران
تا چند به هر مرده و بیمار بگریم؟
وقت است به خود گریم و بسیار بگریم

بر بی کسی ام رحم نکردند رفیقان
فریاد، به پیش ِ که من زار بگریم؟

دل آب نشد یک عرق از درد جدایی
یارب من بی شرم چه مقدار بگریم؟

ای غفلت بی درد، چه هنگامهٔ ‌کوریست؟
او در بر و من در غم دیدار بگریم؟

تدبیر، گدازِ دل سنگین نتوان کرد
چون ابر چه مقدار به‌ کهسار بگریم؟

تاکی چو شرر، سربه‌هوا، اشک فشاندن؟
چون شیشه دمی چند نگونسار بگریم

شاید قدحی پرکنم از اشک ندامت
می نیست درین میکده، بگذار بگریم

ناسورِ جگر چند کشد رنجِ چکیدن؟
بر سنگ زنم شیشه و یک‌بار بگریم

هر چند ز غم چاره ندارم منِ بیدل
این چاره‌ که فرمود که ناچار بگریم!

بیدل دهلوی
۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۷:۱۴
هم قافیه با باران

یک درخت و یک چشمه، ریشه ی بهشت اینجاست
در اهالی امروز، نقد، نسیه ی فرداست

یک درخت و یک چشمه، باش و زندگانی کن
بی گذشته باید زیست، زندگی همین حالاست

یک درخت و یک چشمه، جویبار جان جاری
رویداد بیداری، ساحا عدم پیداست

یک درخت و یک چشمه، راز و رویش هستی
می وزد نسیمی ناب، هوش، عارفی شیداست

من به خواب اودیدم، او به خواب من امد
یک درخت و یک چشمه، صبح رؤیت رؤیاست

یک درخت و یک چشمه، مطلعی خیال انگیز
شعر این چنین باید...شعر این چنین شیواست

باد راست می گوید، باده ی کهن باقی ست
حافظانه می گویم، جام تازه باید خواست

قربان ولیئی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۶:۱۴
هم قافیه با باران

ای دست های پشت تبر پنهان! ای دشنه های تشنه ی نامعلوم
من خوانده ام گلوی شمایان را فریادهای لکه زده ی مسموم

اما اگر ترانه نمی خوانم تکفیر کفر حنجره هاتان را
در من گرفته آتش خاموشم بر  زخم های مشتعل منظوم

عمری به یاوه، یاوه پراکندید. ما آن ستاره های فرادستیم
در گوش چشم کور شما اما هرگز نرفت بارقه ای محتوم

برما گناه گندم خالی را تا شعله های حرص شما برپاست
از آسمان تلخ مگر آبی بر اشک های منتظر معصوم

ما را به پای حادثه ها را ندید با کوله بار غربتمان بر دوش
فردا طناب دار شمایان است این دست های از همه جا محروم

ناصر فیض

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۵:۱۵
هم قافیه با باران

سبزشو به نام دردها و چاره ها
گل مچین دگر زباغ این اشاره ها

سنبل است یا گل است خرد می کنند
گاوها در آسیای آرواره ها

گرد روشنان مگرد نازنین من
مرده اند دیشب این پری ستاره ها

غم چه می خوری که مال پا برهنه هاست
مهربان من! تمام کفش پاره ها

آفتابی ای پری مشو که گشته فقر
دیو و می کشد تنوره از مغازه ها

درد شیر شد مگر که زوزه می کشد
از هراس جان خویش، گرگ چاره ها

قصه های درد را به خون نگاشتم
درخور زیارت اند این نگاره ها

صحبتی ست از شکستن سکوت من
درنهادم ازدحام این گزاره ها

چیز روشنی دگر نمانده ماه من!
نقطه های ظلمت اند ماهواره ها

فرید طهماسبی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۴:۱۵
هم قافیه با باران

سرم را نیست سامان جزتو، ای سامان من بنشین
حریم جان مصفا کرده ام، در جان من بنشین

ز اوج آسمان آرزوها سربرآوردی
کنون ای مهر روشن در دل ایمان من  بنشین

دوچشمم باز اما غیر تاریکی نمی بینم
شب تاریک من بشکاف و در چشمان من بنشین

بیا کز نور روی تو چراغ دل برافروزم
بیا تا بشنوی اندوه بی پایان من بنشین

به خوابم آمدی کز شوق رویت دیده نگشایم
سحر چون عطر گل آهسته برمژگان من بنشین

مرا عهد تو با جان بسته دارد رشته ی الفت
تو نیز ای دوست لختی بر سر پیمان من بنشین

مراهرگز نشاید تا تو را در شعر بسرایم
طبیبا، غمگسارا، از پی درمان من بنشین

سپیده کاشانی

۱ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۳:۱۵
هم قافیه با باران

اگر چه آینه ام، خانه در لجن دارم
مباد قسمت تان خانه ای که من دارم

تکان دهنده ترین شعرت ای رفیق، کجاست
بخوان بخوان، هوس زیر و رو شدن دارم

امید آمدنت را به ناامیدی داد
چه شکوه ها که از این کهنه پیرهن دارم

منی که با تن زخمی همیشه عریانم
ارادتی به شهیدان بی کفن دارم

"در اندرون من خسته دل ندانم کیست"
گمان کنم بتی از جنس خویشتن دارم

تبر به دست پدر بود، دست من خالی است
پدر خیال شکستن نداشت، من دارم

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۲:۱۵
هم قافیه با باران

وقتی دل شکسته نیستان غربت است
تنها بهشت گمشده ی ما عدالت است

ای قاتلان عاطفه اینجا چه می کنید؟
اینجا که خاک پای شهیدان غربت است

وقتی بهشت را به زر سرخ می خرید
چشمانتان شکاف تنور قیامت است!

منت چه می نهید که عمق نمازتان
خمیازه ای به گودی محراب راحت است

یک سوی کاخ زرددلان سبز می شود
یک سوی چهره ها همه سرخ از خجالت است

پنهان کنید یوسف اندیشه مرا
وقتی که دزد راه زلیخای تهمت است

علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۱۵
هم قافیه با باران

تا چند تن آسایی در بستر پیکرها
وقت است که برداریم از بالش تن سرها

نزدیک شد از مغرب خورشید برون آید
برخیز برون آییم از کومه ی پیکرها

تا مرگ شب و شبرو، افروخته باید داشت
فانوس مسلسل را در کلبه ی سنگرها

اینسان که منافق را هم خانه شب دیدم
روشن نکند او را پرتاب منورها
تا قامت سبز ما افراشته چون طوبی

بی جاست سخن گفتن از سرو وصنوبرها

بر هر لب خاموشی، روییده گل فریاد
تا قامت سبز ما روییده ز بسترها

ای شاهد سودایی، وقت است که باز آیی
کز نقش تو لبریز است آیینه ی باورها

فرید طهماسبی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۰:۱۵
هم قافیه با باران

شاعری دیشب برای چارکی نان گریه کرد
کار مشکل شد که آن بیچاره آسان گریه کرد

می توان گاهی در این دنیا به هر عنوان گریست
حرف من این است:بر هر چیز نتوان گریه کرد

دامن نان را به دندان چون سگ وحشی گرفت
دست بر دامان نان از درد دندان گریه کرد

آبروی خویش را چون آب جو بر خاک ریخت
کار او بر من گران آمد که ارزان گریه کرد

چندبار از خویش پرسیدم که آیا می توان
با همین چشمان نان بین بر شهیدان گریه کرد؟

از شکم کار جهان بینی به نان بینی رسید
تا به آنجایی که هر جا دیده شد نان گریه کرد

چشم نان بین را به دور انداز و حالش را بگیر
تا بگوید چشم او، تحت چه عنوان گریه کرد

دیگ اینان نیست خالی، چشم اینان سیر نیست
برچنین فقری سزاوار است عریان گریه کرد

بگذر از آن زرپرست مردم آشامی که خورد
نان مسکینان و بر آنان چو شیطان گریه کرد

می توان خنداند هر کس را که فقرش نانی است
گریه کن بر آن کسی کز فقر ایمان گریه کرد

آن پری آمد به خوابم، چشم در چشمم نهاد
دید تا اشک مرا با روی خندان گریه کرد

شعر، اشک شاعر است و گریه، شعر زائر است
شاعری با زائری دیشب پریشان گریه کرد

چشمه ی شعرم غبار از روی ایرانشهر شست
بس که در تبریز و تهران و سپاهان گریه کرد

در بلا باشد بگو، در کربلا باشد بگو
تا ببینم با چه میزان، تا چه میزان گریه کرد؟

درد زیبا را نگر حیران مشو دیدی اگر
شاعری تا گریه را سر داد، ایران گریه کرد

نازنین من مرا در اوج غربت دید خوش
حال ما خوش گشت و او بر حال انسان گریه کرد

دیدم آن زیبای کامل را شبی در شهر خواب
فصل غربت بود و او در باب هجران گریه کرد

از نبود نان و ایمان من نمی گویم، فرید
چشم من بر هر که بی این است و بی آن گریه کرد

فرید طهماسبی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۹:۱۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران