هم‌قافیه با باران

۱۳۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

شب آن شب، عشق پرمیزد میانِ کوچه بازارم
تو را در کوچه می‌دیدم که پا در کوچه بگذارم!

به یادم هست باران شد تو این را هم نفهمیدی
و من آرام رفتم تا ، برایت چتر بردارم

تو‌می‌لرزیدی و دستم ، چه عاجز می‌شدم وقتی
تورا می‌خواست بنویسد، بروی صفحه، خودکارم

میانِ خویش گم بودی، میانِ عشق و دلتنگی
گمانم صبح فهمیدی که من آن‌سوی دیوارم

هوا تاریک‌تر میشد، تو زیرِ ماه می‌خواندی
«مرا عهدی‌ست با جانان که تا جان در بدن دارم...»

چه شد در من؟! نمیدانم فقط دیدم پریشانم
فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم

از آن پس هرشب این کوچه طنینِ عشق را دارد
تو آن‌سو شعـر می‌خوانی، من این‌سو از تو سرشـارم

سحـر از راه می‌آید تو در خورشید می‌گنجی
و من هرروز مجبورم، زمان را بی‌تو بشمارم

شبانگاهان که برگردی به‌سویت بازمی‌گردم
اگرچه گفته‌ام هرشب، که این هست آخـرین بارم...

نجمه زارع

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۸
هم قافیه با باران
خوش آن زمانه که تو صبح صادقش بودی
نگاهبان نگاه دقایقش بودی

خوش آن هوا که حضور تو را تنفس کرد
به آن دهان که تو تسبیح ناطقش بودی

 خوش آن زمین که عبور تو را به بوسه نشست
تویی که رازگشای حقایقش بودی

 خوش آن قلم که به شاگردی تو قد خم کرد
تویی که جوهره عشق خالقش بودی

 
خوشا شهادت سرخی که چشم در راهش
خوشا سلاله سبزی که لایقش بودی

 هنوز شش گل ازین باغ مانده تا نرگس
گل ششم گل پرپر شقایقش بودی

 هنوز روشنی مذهب از درخشش توست
که آفتاب پس از صبح صادقش بودی

نغمه مستشار نظامی
۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۲۶
هم قافیه با باران

ای زچشمت خانه ی حیرت خراب
ای نگاهت موج در موج شراب

ای همه آیینه ها حیران تو
مسقط الراس عطش چشمان تو

هر نفس ، چشم تو در افسانه ای ست
هر نگاهت صحن حیرتخانه ای ست

سرمه میریزی که دلها خون شوند
در پی ات آیینه ها افسون شوند

ما به صحرا گرم داغت میرویم
لاله آسا با چراغت می رویم

ما ز داغ تو دلی دم کرده ایم
وز غمت زخمی فراهم کرده ایم

رفتی و آیینه تنها مانده است
وز تو تنها صورتی جا مانده است

آه ازین آیینه های بی تو کور
وای ازین تصویرهای از تو دور

بی تو تب بر شاخه تابم می دهد
تشنگی از کوزه آبم می دهد

ای مریدان ! این گل گیسوی کیست
من سرم بر حسرت زانوی کیست

حلقه ی آیینه افشانی ست این
داغ دیدارم ، چه حیرانی ست این

بی تو من آیینه را گم میکنم
بی تو با حیرت تکلم می کنم

ای پر از الفاظ تو معنای من
بی تو می لنگد تکلم ، وای من

ای تکلم ! شعله ی طورت کجاست ؟
ای تجلی ! برق تنبورت کجاست ؟

بی تجلی شاخه ها را نور نیست
شیشه در اندیشه ی انگور نیست

بی تجلی آسمان بی حاصل است
بی تجلی آفرینش باطل است

ای گل باغ تجلی دامنت
یوسف تمثیل ما پیراهنت

ای ز باران تجلی گشته تر
در همه آیننه ها صاحب نظر

ای زچشمت چشمه ی آیینه رود
حیرت برق تو در چشم وجود

ای رسول اکرم آواز من
ناجی شعر ترنم ساز من

ای لبت از ارغوان ها تازه تر
دامنت از دشت پر آوازه تر

ای زگلزار تکلم آمده
ای بهار بیشه ای گم آمده

ای تو از دیروزهای دورمن
ساکن آبادی تنبور من

ای پر از گنجشک و برگ و باد و بید
ای پر از تصنیف گل های سپید

ای ز نقش پرده ی چین آمده
از عدم آیینه آیین آمده

ای سحر از دامن گل بر شده
زیر رگبار تجلی تر شده

ای عبارت های من پیش تو گم
معنی می در تو و لفظ تو خم

ای به حیرتخانه ها آیینه پوش
سینه ی انگور از داغ تو جوش

تو پر از عطر تغافل آمدی 
نی لبک بر دوش از گل آمدی

حیف چون برخوان تصویر آمدم
لقمه ی لفظی گلوگیر آمدم

یک زبان خواهم به نرمای حریر
تا بگوید وصف باغ شهد و شیر

یک زبان خواهم به لحن نور و رنگ
تا بروبد کوچه ی دلهای تنگ

یک زبان از آیه و از سوره پر
یک زبان از صخره و اسطوره پر

یک زبان با یک بناگوش قشنگ
که ازوغلغل کند تخمیر رنگ

یک زبان از آتش گل مشتعل
یک زبان با نبض بلبل متصل

یک زبان خواهم به اجمال سجود
تا بگوید با تو تفصیل وجود

ای زبان با من مدارا کن دمی
معنی ام را لفظ آرا کن کمی

من غریبم مثل گل در شوره زار
راهی ام مثل شقایق از بهار
 
من زلفظ اندیشگی ها خسته ام
از تکلم پیشگی ها خسته ام

این تکلم سد راهم می شود
مانع مد نگاهم می شود
 
ای تکلم دفتر مانی کجاست
بیشه گل های حیرانی کجاست

ای تکلم باز کن پای مرا
لفظ ، زخمی کرده معنای مرا

احمد عزیزی

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۶
هم قافیه با باران

امشب ای زیباترین رویای من
گل کن از سر شاخه لالای من

در سراب خواب من سبزینه نیست
خسته شد تصویرم و آیینه نیست

بسکه تنها سوخت در تب شعر من
سکته خواهد کرد امشب شعر من

آخر ای شب من شبیه بیشه ام
رحم کن نیلوفر بی ریشه ام

گوشوار حسرتم، گوشم بده
آه سرگردانم، آغوشم بده

زادگاه من درخت بید بود
سالها همسایه ام خورشید بود

شاپرک بودم مرا پرواز برد
هر پرم را یک نسیم ناز برد

مادر من دختر مهتاب بود
من به دنیا امدم او خواب بود

داستانها دوستانم بوده اند
قصه ها ورد زبانم بوده اند

مثل همسالان شبنم زاد خود
پر کشیدم من هم از میلاد خود

چشم وا کردم زمانم رفته بود
قایق رنگین کمانم رفته بود

پوپک من از نیستان ها گذشت
کهکشانم از بیابان ها گذشت

اینک ای شب من گیاهی خسته ام
در تب آیینه آهی خسته ام

احمد عزیزی

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۶
هم قافیه با باران

ای آرزوی گمشده مهمان کیستی
درد منی بگوی که درمان کیستی

دامان من ز اشک ندامت پر آتش است
ای نوگل شکفته به دامان کیستی

شد پنجه ی که شانه ی آن زلف پرشکن
ای جمع حسن و لطف پریشان کیستی

با آن تن شگفت که خوش تر ز جان بود
جانِ کـه هستی امشب و جانان کیستی

ای صبح آرزو به کی لبخند می زنی
سحر آفرین کاخ و شبستان کیستی

من بی تو همچو ماهی بر خاک مانده ام
آب حیات سینه ی بریان کیستی

من میزبان درد و غم و رنج و حسرتم
ای آرزوی گمشده مهمان کیستی؟

عماد خراسانی

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۲۶
هم قافیه با باران

از بید،مشک می چکد ،از برگ گل،گلاب
بیدار شو درخت جوانم،چه وقت خواب؟

بیدار شو که پیچک و میخک،نسیم و برگ
در رقص آمدند ازین شعرهای ناب

بیدار شو که پنجره دلتنگ عطر توست
دلتنگ رنگ پیرهنت در میان قاب

پیراهن شکوفه ای گلبهی بپوش
تا شبنم از طراوت رویت شود شراب

دلواپس حسودی چشم چمن مباش
اسپند دود کرده برای تو آفتاب

آیینه را مقابل لبهای من بگیر
من زنده ام به عشق غزلهای بی کتاب

بیزارم از دریچه بی برگ و بی درخت
من را به انتظار چرا می دهی عذاب

بیدار می شوی تو ... بهاران خجسته است
بیدار شو جوانه بختم...دگر نخواب

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۲۶
هم قافیه با باران
(ایّاکَ نَعبُدُ) به زبان درخت ها
نامت شکفته در هیجان درخت ها

نور و نسیم، نام تو را می پَراکنند
آکنده است از تو تکان درخت ها

هر برگ، واژه ای شده، هر شاخه، آیه ای
قرآن حلول کرده به جانِ درخت ها

خاموش و عارفانه در آفاق خود رها
 ذکری عظیم در ضربان درخت ها

سُکرِ مدام، مشرب مستانه زیستن
جریان باده در شریانِ درخت ها

این گونه باش: زیر درختان، روان، زلال
در تو، حضور جاریِ (آنِ) درخت ها

قربان ولیئی
۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۲۶
هم قافیه با باران

از تو دورم ای به من نزدیک، دوری تا به چند؟
من در این اندوه پوسیدم بیا لختی بخند

ای که ناپیداترینی، از تو پیداتر کجاست؟
تا تو را روشن ببینم، چشم هایم را ببند

با وجودم حسّ ادراک تو درآمیخته است
کاین چنین ذرات احساسم برایت می تپند

گاه گاهی می توانی همنشین من شوی
گاه گاهی مهربانان، مهربان تر می شوند

می توانی محو در خورشید چشمانت کنی
اخترانی را که در آفاق روحم می دمند

عشق! ای خورشید آزادی، تماشا کن مرا
دانه دانه حلقه های بردگی تا بگسلند

قربان ولیئی

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۲۷
هم قافیه با باران

نام تو بر زبان من آمد زبانه شد
سیل گدازه های خروشان روانه شد

گفتم به خاک نام تورا: جنگلی سرود
گفتم به شعر نام تورا: عاشقانه شد

گفتم به باد نام تورا: گردباد گشت
گفتم به رود نام تورا: بی کرانه شد

گفتم به راه نام تورا: رفت ورفت ورفت…
گفتم به لحظه نام تورا…: جاودانه شد

این حرف ها- که همهمه ای در غبار بود-
بارانِ نرمِ نامِ تو آمد: ترانه شد

قربان ولیئی

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۲۷
هم قافیه با باران

وضعِ‌ما در گردشِ‌دنیا،چه فرقی می‌کند؟
زندگی یا مرگ،بعداز ما چه فرقی می‌کند؟

ماهیانِ رویِ خاک و ماهیانِ رویِ آب
وقتِ‌مردن،ساحل و دریا چه فرقی می‌کند؟

سهمِ‌ما از خاک،وقتی مستطیلی بیش نیست
جایِ‌ما اینجاست یا آنجا،چه فرقی می‌کند؟!

یادِشیرینِ‌تو،بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرینِ جهان امّا چه فرقی می‌کند؟

هیچ‌کس هم‌صحبتِ تنهاییِ یک‌مرد نیست
خانه‌ی من با خیابان‌ها چه فرقی می‌کند؟!

مثلِ سنگی زیرِ آب از خویش می‌پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا،چه فرقی می‌کند؟

فرصتِ امروز هم با وعده‌ی فردا گذشت
بی وفا!امروز با فردا چه فرقی می‌کند؟

فاضل نظری

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۰۵
هم قافیه با باران

من شهادت میدهم خون ترا
می شناسم زخم گلگون ترا

مادرت گل بود و اصلت نور بود
از تو جرم جاهلیت دور بود

تو زکات زخم را دادی به دین
خمس خونت ریخت بر روی زمین

مرغکان خوردند از آن آب شور
تشنه می مردند طفلان تو دور

خولیان خشم بر خاکت زدند
چاکران چکمه ها چاکت زدند

کس به روی زخم تو زاری نکرد
هیچکس در شیونت یاری نکرد

قوچ های تیرگی تیرت زدند
لشکری از شمر شمشیرت زدند

در نجف شیر زمانها خفته بود
ور نه داغت را شقایق گفته بود

تو در آن حالت مسلمان بوده ای
سالها بر دوش سلمان بوده ای

السلام ای کاشف کوه کلیم
السلام ای ساحل نورونسیم

السلام ای اشک معصوم مسیح
السلام ای آه مظلوم ضریح

السلام ای مسجدالقصی تنت
 السلام ای طشت یحیی دامنت

احمد عزیزی

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۲۶
هم قافیه با باران

باز هوای سحرم آرزوست
خلوت و مژگان ترم آرزوست

شکوه غربت نبرم این زمان
دست تو و روی توام آرزوست

خسته ام از دیدن این شوره زار
چشم شقایق مگرم آرزوست

واقعه دیدن روی ترا
ثانیه ای بیشترم آرزوست

جلوه این ماه نکو را ببین
رنگ و رخ روی توام آرزوست

این شب قدرست که ما با همیم
من شب قدری دگرم آرزوست

حس ترا می کنم ای جان من
عزلت شبی دگرم آرزوست

خانه عشاق مهاجر کجاست
در سفرت بال و پرم آرزوست

حسرت دل باز دارین شعر من
جام میی در حرمم آرزوست

احمد عزیزی

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۰۵
هم قافیه با باران

تحمل میکنم اما خیالت خیلی بی رحمه
درست تو اوج دلتنگی میاد میره نمیفهمه

دلم میسوزه دور ازمن دلت آتیشه میدونم
نه،تو بی من نمیتونی نه، من بی تونمیتونم

بهم گفتی:تحمل کن،فقط این مونده تو یادم
بهت گفتم:قبول اما، نباید قول میدادم

میدونم صخره ام اما تو میتونی که دریا شی
میخوام مال خودت باشم،میخوام مال خودم باشی

مجتبی سپید

۰ نظر ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران
ما به هموارگیِ عشق چه کاری داریم؟!
وقتی از دوست فقَط گاه گداری داریم

تو به دیدار کسی میروی و عطر زدی
ما از این برْکَتْ، با باد قراری داریم!

از دکانِ دل ما رد بشوی حق داری
فَقَط از درد،که تو هیچ نداری داریم!

فرصت بوسه فراهم بشود هم نزنیم
که از آیینِ حیا،  نیم وقاری داریم!

از تو در ما چِقدَر خاطره ی مهتابیست
که هنوز از شبِ آن کوچه گذاری داریم

نرو ای ابر! که این حادثه تقصیر تو نیست
حال گریه چه بباری چه نباری داریم

حمزه کریم تباح فر
۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

چشم واکن رنگ اسرار دگر دارد بهار
آنچه در وهمت نگنجد جلوه‌گر دارد بهار

ساعتی چون بوی‌ گل از قید پیراهن برآ
از تو چشم آشنایی آنقدر دارد بهار

کهکشان هم پایمال موج توفان گل است
سبزه را از خواب غفلت چند بردارد بهار

از صلای رنگ عیش انجمن غافل مباش
پاره‌هایی چند بر خون جگر دارد بهار

چشم تا واکرده‌ای رنگ از نظرها رفته است
از نسیم صبح دامن بر کمر دارد بهار

بی فنا نتوان گلی زین هستی موهوم چید
صفحهٔ ما گر زنی آتش شرر دارد بهار

از خزان آیینه دارد صبح تا گل می‌کند
جز شکستن نیست رنگ ما اگر دارد بهار

ابر می‌نالد کز اسباب نشاط این چمن
هرچه دارد در فشار چشم تر دارد بهار

ازگل و سنبل به نظم و نثر سعدی قانعم
این معانی درگلستان بیشتر دارد بهار

مو به مویم حسرت زخمت تبسم می‌کند
هرکه گردد بسملت بر من نظر دارد بهار

زین چمن بیدل نه سروی جست و نه شمشاد رست
از خیال قامتش دودی به سر دارد بهار

بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران
تا خنده ی تو میچکد از خوشه ی لبها
بیچاره بمی ها و غم نرخ رطب ها

دنبال دو رج بافه از ابریشم مویت
تبریز شده قبر عجم ها و عرب ها

قاجاری چشمان تو را قاب گرفته ست
قنداق تفنگ همه مشروطه طلب ها

از عکس تو و بغض همین قدر بگویم
دردا که چه شبها و چه شبها و چه شبها...

قلیان چه کند گر نسپارد سر خود را
با سینه ی پر آه به تابیدن تب ها

گفتم غزلی تا ننویسند محالست
ذکر قد سرو از دهن نیم وجب ها

حامد عسکری
۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۲۹
هم قافیه با باران
این روزها
بی حواس ترین زن دنیا منم
که در گذر از میان مردم شهر
با هر عطری به یاد تو
مست می شوم
و در چهار خانه ی
هر پیراهنی شبیه تو
بیتوته می کنم

این روزها
هستی وُ نیستی
و میان بی حواسی های معلقم
قدم می زنی

تو را می گردم
در میان تمام کسانی که شبیه تو نیستند
و سراغ تو را
از شلوغ ترین خیابان های شهر می گیرم

نیستی که نیستی
و من
بی حواس ترین زن دنیا
که هر چه می کنم
حواسم از تو
پرت نمی شود که نمی شود

فروغ فرخزاد
۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران
الا که از همگانت عزیزتر دارم
شکسته باد دلم، گر دل از تو بردارم

اگر چه دشمن جان منی، نمی دانم
چرا ز دوست ترت نیز، دوست تر دارم

بورز عشق و تحاشی مکن که با خبری
تو نیز از دل من، کز دلت خبر دارم

قسم به چشم تو، که کور باد چشمانم
اگر به غیر تو با دیگری نظر دارم

اسیر سر به هوایی شوم، هم از تو بتر
اگر هوای یکی چون تو را، به سر دارم

کدام دلبری؟ آخر به سینه، غیر دلی
که برده ای تو، دل دیگری مگر دارم؟

برای آمدنم آن چه دیگران دانند
بهانه ای است که من مقصدی دگر دارم

دلم به سوی تو پر می زند که می آیم
به شوق توست که آهنگ این سفر دارم

دلم برای تو، یک ذره شد، هم از این روست
که شوق چشمه ی خورشیدت، این قدر دارم

اگر به عشق هواداری ام کنی وقت است
که صبر کرده ام و نوبت ظفر دارم

به شوکران نکنم خو، منی که در دهنت
سراغ بوسه ی شیرین تر از شکر دارم

شب است و خاطره ای می خزد به بستر من
تو نیستی و خیال تو را، به بر دارم

برای آن که به شوق تو پا نهم در راه
شب است و چشم شباویز با سحر دارم

حسین منزوی
۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۹
هم قافیه با باران

مرد اگر بودم؛
نبودنت را غروب‌هایِ زمستان
در قهوه‌خانه‌هایِ دوری
سیگار می‌کشیدم
نبودنت
دود می‌شد
و می‌نشست رویِ بخارِ شیشه‌هایِ قهوه‌خانه
بعد تکیه می‌دادم
به صندلی
چشم‌هایم را می‌بستم
و انگشتانم را دورِ استکانِ کمر باریکِ چایِ داغ حلقه می‌کردم
تا بیشتر از یادم بروی

نامرد اگر بودم
نبودنت را
تا حالا باید
فراموش کرده باشم
 
مرد نیستم اما
نامرد هم نیستم
زنم
و نبودنت
پیرهنم شده است!
 
رویا شاه حسین زاده

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۲۹
هم قافیه با باران

در آغاز
فاطمه بود
سپس عناصر پدید آمدند
آتش و خاک
هوا و آب

و آن گاه واژه ها و اسم ها شکل گرفتند
تابستان و بهار
سپیده و شامگاه

پس از چشمان فاطمه
دنیا پی برد به
راز رز سیاه
و پس از او طی قرن ها
زنان دیگر آمدند..

نزار قبانی

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران