هم‌قافیه با باران

۱۳۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

تا پنجره رفتیم و به دیدن نرسیدیم
تا شاخه رسیدیم و به چیدن نرسیدیم

گفتند خبر های خوشی آمده از راه
رفتیم به دیدن، به شنیدن نرسیدیم

خود را به لب پنجره ی پلک کشاندیم
اما به رهاییِ چکیدن نرسیدیم

این مصر چه مصریست که در اوج عزیزی
با برده فروشان به خریدن نرسیدیم

یک عمر دویدیم و دویدیم و دویدیم
قدر نفسی هم به رسیدن نرسیدیم

حمزه کریم تباح فر

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

در من یکی ست دائما ازمن فراری است
دیوانه ای ست گاه که مشغول زاری است

من مانده ام که برمنِ در من چه شدکه شد
درگیر عشق آه عجب روزگاری است

نشمرده ام، زیاااد ولی گفته ام که عشق
پیرت نکرده است مگر؟؟این چه کاری است

نشمرده ام،زیاااد ولی گفته در جواب:
اجبار بوده عشق ،کجا اختیاری است؟

گاهی که می نشیند و حرفی نمیزند
یعنی که سخت در پی ناسازگاری است

تنها منم که باخبرم کار کار اوست
آری همان که رنگ لبانش اناری است

حق میدهم به من که به من پشت میکند
 تا بوده عشق حامل بی بندوباری است

عاشق شده ست عاشق و باید قبول کرد
حالا که دور دوره یِ بی اعتباری است

مجتبی سپید

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۳۹
هم قافیه با باران

قرار بود که عمری قرار هم باشیم
که بی‌قرار هم و غمگسار هم باشیم

اگر زمین و زمان هم به هم بریزد باز
من و تو تا به ابد در مدار هم باشیم

کنون بیا که بگرییم بر غریبی هم
غریبه نیست، بیا سوگوار هم باشیم

در این دیار اگر خشکسالی آمده است
خوشا من و تو که ابر بهار هم باشیم

نگفتی‌ام ز چه خون گریه می‌کند دیوار
مگر قرار نشد رازدار هم باشیم

نگفتی‌ام ز چه رو رو گرفته‌ای از من
مگر چه شد که چنین شرمسار هم باشیم

به دست خسته‌ی تو دست بسته‌ام نرسید
نشد که مثل همیشه کنار هم باشیم

شکسته است دلم مثل پهلویت آری
شکسته‌ایم که آیینه‌دار هم باشیم

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران

ضمن عرض سلام معترضم
به وفورِ غم و به بی نانی
وارد است اعتراض میدانم
وارداست اعتراض میدانی

شیخ اگر عمر آدمی فانی ست
چرخ چرخیدو دور پایانی ست
شرط آخر قدم پشیمانی ست
گرچه همواره نا پشیمانی

احترامت که واجب است اما
نه برای مواجب است اما
دست ما را که خواجه بست اما
"نتوان لاف زد به آسانی"

به اهورا قسم مسلمانم
یک یهودی مسیحی ام جانم
ذره ای کم نگشته ایمانم
این منم یک اصیل ایرانی

دشتمان سوخت شیخ مسکوتی
آه از این پیروان نالوطی
این کلاغان جمعه هاطوطی
بی خیال اند در نگهبانی

دوری از ما نکن که ما خوبیم
سر غیرت به دار میکوبیم
ما که پایان قصه مصلوبیم
کوفه میماند و تو و هانی

از "فمم"  "ترخورانی ام" آ شیخ
من کجا و مباحثت با شیخ
با شما دوستم ولی یا شیخ
از دل دوستت چه میدانی؟

دشتمان سوخت شیخ کاری کن
قصد تکثیر نو نواری کن
خطبه ی استحاله جاری کن
تومگر قصه را بگردانی ...

مجتبی سپید

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۳۹
هم قافیه با باران
درِد اهلِ درد، صاحبْ درد می‌داند که چیست
مرد صاحبْ درد، درد مرد می‌داند که چیست

هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما؟
حالِ تنها گرد، تنها گرد می‌داند که چیست

رنج آنهایی که تخم آرزویی کِشته‌اند
آنکه نخلِ حسرتی پرورد می‌داند که چیست

آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
هرکه را بودست آه سرد، می‌داندکه چیست

بازی عشق است کاینجا عاقلان در شش درند
عقل، کِی منصوبهٔ این نرد می‌داند که چیست؟

قطره‌ای از بادهٔ عشق است صد دریای زهر
هر که یک پیمانه زین می ‌خورد، می‌داند که چیست

«وحشی» آنکس را که خونی چند رفت از راهِ چشم
علت آثار روی زرد می‌داند که چیست...

وحشی بافقی
۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران

در شهر حرف کوچه و بازار بشنوم
در خانه طعنه در و دیوار بشنوم

هر بار از کنار در خانه رد شوم
آوای آه... مثل همان بار... بشنوم

هر بار، باز دست برم سوی ذوالفقار
از غیب، باز «دست نگهدار» بشنوم

از کودکان مدام همین یک سؤال را:
«بهتر شده ست مادر تب دار؟...» بشنوم

اینها جدا جدا همه سخت است و سخت تر
حرف جدایی است که از یار بشنوم

سخت است از نفس نفست هم صدای بال...
بال پرنده های سبکبار بشنوم

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۴۰
هم قافیه با باران

در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها
مترس از موج، بسم الله مجراها و مُرساها

اگر این ساحران اطوار میریزند طوْری نیست!
عصا در دست اینک میرسند از کوه موسی ها

زمین آسمان جُل را به حال خویش بگذارید
کسی چشم انتظار ماست آن بالا و بالاها

بیاید هر که از فرهاد شیرین عقل تر باشد!
نیاید هیچ کس جز ما و مجنون ها و لیلاها

همین از سر گذشتن سرگذشت ماست پنداری
همین سرها... همین سرهای سرگردان صحراها

شب قدری رقم زد خون ما تقدیر عالم را
که همرنگ غروب ماست صبح سرخ فرداها

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۳۹
هم قافیه با باران

دل من دیر زمانی است که می پندارد:
«دوستی» نیز گلی‌ست؛
مثل نیلوفر و ناز،
ساقه‌ی ترد ظریفی دارد.
بی گمان سنگدل است آنکه روا می‌دارد
جانِ این ساقه‌ی نازک را - دانسته- بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست،
از نخستین دیدار،
هر سخن، هر رفتار،
دانه هاییست که می افشانیم.
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش «مهر» است
گر بدان‌گونه که بایست به بار آید،
زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید.
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس.
بی‌نیازت سازد، از همه چیز و همه کس.

زندگی، گرمی دل‌های به هم پیوسته‌ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته‌ست.

در ضمیرت اگر این گل ندمیده‌ست هنوز،
عطر جان‌پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت.
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می‌باید کرد.
رنج می‌باید برد.
دوست می‌باید داشت!

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یک‌دیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را مالامال از یاری، غم‌خواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند:
- شادی روی تو! ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه، عطر افشان گلباران باد!

فریدون مشیری 

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۳۹
هم قافیه با باران

این کوچه روزی روزگاری یک پری داشت
ازکودکی با من قرار همسری داشت

همرنگ بختم بود بختش تار و تیره
آری پری مانند من نامادری داشت

با یک بغل گل زندگی میکرد هر صبح
ازکودکی انگیزه ی نان آوری داشت

میدیدمش هر روز مابین پری ها
از هر لحاظی بر پری ها برتری داشت

گفتم چرا چادر ؟سکوتش گفت: از ترس
بیچاره در آغوش من هم روسری داشت

ترس از قضاوت بر لبانش مهر میزد
با اینکه انصافا صدای محشری داشت

گل میخریدند آری اما چشمهایش
افزون تر ازگلهای مریم مشتری داشت

از من گرفتنداین خیابان ها پری را
زیرا پری در سر خیال دیگری داشت

دیدم دوباره در خیابان آه اما
دنیا تفاوت این پری با آن پری داشت

مجتبی سپید

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۳۹
هم قافیه با باران

با تو نگفته بودم/ از گریه های هر شب
عشقت نشسته بر دل/ جانم رسیده بر لب

من بی تو سرگردان/ من بی تو حیرانم
شرحی ز گیسویت/ حال پریشانم

بی تابم این شبها/ بی خوابم ای رؤیا
از تو چه پنهان من/ گم کرده ام خود را

پیدایم کن/ شیدایم کن
آزادم کن از این سکوت بی پروا

بی تابم این شبها/ بی خوابم ای رؤیا
از تو چه پنهان من/ گم کرده ام خود را

چشمی بگشا/ بشکن شب را
تا با تو بگذرم از این همه غوغا

پیدایم کن/ شیدایم کن
آزادم کن از این سکوت بی پروا

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۳۹
هم قافیه با باران

از لذت پرواز رها می گفتند
افسانه به گوش پیله ها می گفتند

پروانه ی نقشِ فرشِ ابریشم گفت:
این بود بهشتی که به ما می گفتند؟...

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۳۹
هم قافیه با باران

بهار آمده اما نحیف و بیمار است
درخت بی‌بار است
به هرچه می‌نگرم در حصارِ دیوار است
به هرچه گوش فرا می‌دهم نفیرِ عزاست
نوای بی عشقی‌ست
میانِ ما دو نفر کوه و دره بسیار است

به شوقِ دیدنِ تو بال و پر زدم هر روز
ولی زمین و زمان سدِ راهِ من شده‌اند
ز بس مقابلِ آیینه دردِدل کردم
تمامِ آینه‌ها عکسِ آهِ من شده‌اند

به نامِ عشق سرودی دوباره خواهم خواند
که تا بساطِ غم و غصه را به هم بزنم
زمانه شاید خواست!
خدا کند که تو را تا خودم قدم بزنم

جویا معروفی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

لکه ی ننگی که می بینی به دامان من است
چون خط و خال پلنگان جزئی از جان من است

در مصاف دلبری های مدامت دیده ام
آنکه هر دفعه سپر انداخت ایمان من است

شهر بعد از تو بلایی بر سرم آورده که
آنچه نوح آن را بلا میخواند، باران من است

عشق حتی با تماشا هم سرایت می کند
من پریشان تو و جمعی پریشان من است

مثل قلیانی که می سوزاند آرامت کند
آنکه زخمم می زند خود نیز درمان من است

هیچ چشمی لایق دیدار گیسوی تو نیست
من محمد خان ام و این شهر کرمان من است

حسین زحمتکش   

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران
مرگ در هر حالتی تلخ است
اما من
دوستتر دارم که چون از ره در آید مرگ
درشبی آرام چون شمعی شوم خاموش
لیک مرگ
دیگری هم هست
دردناک اما شگرف و سرکش و مغرور
مرگ مردان مرگ در میدان
با تپیدن های طبل و شیون شیپور
با صفیر تیر و برق تشنه شمشیر
غرقه در خون پیکری افتاده در زیر سم اسبان
وه چه شیرین است
رنج بردن
پافشردن
در ره یک ‌آرزو مردانه مردن
وندر امید
بزرگ خویش
با سرود زندگی بر لب
جان سپردن
آه اگر باید
زندگانی را به خون خویش رنگ آرزو بخشید
و به خون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید
من به جان و دل پذیرا میشوم این مرگ خونین را

ابتهاج 
۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۳
هم قافیه با باران

خطی خبری هلهله ای از تو ندارم
با این همه حتی گله ای از تو ندارم

آماده ی ویران شدنم حیف زمانی ست
دیگر اثر زلزله ای از تو ندارم

عمری ست فقط شاعر چشمان تو هستم
هر چند که چشم صله ای از تو ندارم

بگذار به در گویم و دیوار بفهمد
من فاصله ای فاصله ای از تو ندارم

هر لحظه بیایی قدمت روی دو چشمم
در دل به خدا مسئله ای از تو ندارم ..

محمد سلمانی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران

گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم

سایه ای بودم ز اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم

ز آمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر
گوئیا یک دم برآمد کامدم من یا شدم

نه ، مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه ای
در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم

در ره عشقش قدم در نِه ، اگر با دانشی
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم

چون همه تن دیده می بایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینای نابینا شدم

خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی
تا کجاست آنجا که من سرگشته دل آنجا شدم

چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تأثیر دل او بیدل و شیدا شدم

عطار 

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران

وقتی دل از نبود تو دلگیر می شود
بی طاقت از زمین و زمان سیر می شود

زل می زنم به شیشه ی ساعت بدون پلک
انگار پای عقربه زنجیر می شود

اشکم به روی نامه و پاکت نمی چکد
گویی کویر دیده و تبخیر می شود

در لابه لای لرزش حیران سایه ها
بد جور رنج فاصله تفسیر می شود

در گیرو دار کشمکش آب و نان شب
ابراز عشق باعث تحقیر می شود

من اشک می شوم و تو هم آه می شوی
با اشک و آه خانه نفس گیر می شود

ای بی خبر از این شب پر التهاب من
وقتی که مرگ یک شبه تقدیر می شود

من می روم و زیر لحد خاک می خورم
بی شک برای بوسه کمی دیر می شود
 
سید مهدی نژادهاشمی 

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۲
هم قافیه با باران
نقش روی توام از پیش نظر می‌نرود
خاطر از کوی توام جای دگر می‌نرود

تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زان روز
عارض و زلف دو تا شیفته کردند مرا

بر زبانم سخن شهد و شکر می‌نرود
هرگزم دل به گل و سنبل تر می‌نرود

مستی و عاشقی از عیب بود گو میباش
"در من این عیب قدیم است و بدر می‌نرود"

دوستان از می و معشوق نداریدیم باز
"که مرا بی می و معشوق بسر می‌نرود"

غم عشقش ز دل خسته‌ی بیچاره عبید
گوشه‌ای دارد از آنجا به سفر می‌نرود

عبید زاکانی
۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران

یا ساقی آن می که جام آفرید
 به من ده که جان جامه بر تن درید

 کجا تن کشد بارِ هنگامه اش
که او جانِ جان است و جان جامه اش

 بیا ساقی آن می که خونِ حیات
 ازو شد روان در رگِ کائنات

 به من ده که خورشیدِ رخشان شوم
ز گنجِ نهان ، گوهر افشان شوم

بیا ساقی آن می که چنگِ صبوح
 بدین مایه سر کرد آوازِ روح

 به من ده که اسبِ سخن زین کنم
 سر...ودِ کهن را نو آیین کنم

 بیا ساقی آن می که چون روشنی
 به روز آرد این شامِ اهریمنی

 به من ده کزین دامگاهِ هلاک
برآیم به تدبیرِ آن تابناک

جهان در رهِ سیل و ما در نشیب
 برآمد ز آبِ خروشان ، نهیب

 که خواهد رسید ، ای شب آشفتگان !
 به فریادِ این بی خبر خفتگان ؟

 مگر نوح کشتی بر آب افکند
 کمندی به غرقابِ خواب افکند ...

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران

خسته‌ام از زندگی، از مثل ِ زندان بودنش
این نمایش درد دارد کارگردان بودنش

دست ِتقدیری که می کوبید بر طبل ِامید
حاکی است اخبار تازه از پشیمان بودنش

مجری سیمای عشقم؛ فارغ از اوضاع ِ بد
مصلحت هم نیست شرح ِ نابسامان بودنش

لشکری دارم خیانتکار، اما روز جنگ
حق ندارم شک کنم بر تحتِ فرمان بودنش

کاش بذر عشق را می ریختی یکجا به رود
غرق محصولیم و محزون از فراوان بودنش

از مسیر دیگری باید بیایم، خسته ام
از خیابان «وصال» و راه بندان بودنش

تا که همراهت نباشم ترک مجبورم کنم
راهِ خود را با تمام ِ رو به پایان بودنش

کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۳۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران