هم‌قافیه با باران

۳۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

به لحنی گریه کردم تا وجودت را بلرزاند
تکان شانه لحن گریه ام را خوب می داند

کسی می خواهد آوازی بخواند تا سکوت من
ولی در حیرت تفسیر لحنم گنگ می ماند

کسی, شاید تو, شاید هیچ کس, شاید کسی دیگر
می آید تا مرا از فرصت ساحل بترساند

کسی می آید و پارو به دستش, روح قایق را
به سبکی تازه تا ساحل که نه, تا مرگ می راند

کسی می آید و لالایی محزون گیسویش
گمان دارد که باید این پریشان را بخواباند

پریشان مثل گیسوی تو اما با وجود این
پریشانی ما را هیچ کس گیسو نمی خواند

بیا در من نزول بارش آیات قرآن باش
به لحنی که تمام تار و پودم را بلرزاند.

هادی خورشاهیان
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران
آمدی، آمدنت حال مرا ریخت بهم
یک نگاهت همه ی فلسفه را ریخت بهم

آمدی و دل من سخت در این اندیشه:
آن همه منطق و قانون چرا ریخت به هم؟

قاضی عادل قصه به نگاهت دل باخت
یک نگاه کردی و یک دادسرا ریخت به هم

چهره ی شرقی زیبای تو شد موجب خیر
یک به یک انجمن غرب گرا ریخت بهم

شاعران، طالب سوژه، همه دنبال تو اند
سوژه پیدا شد و شعر شعرا ریخت بهم

جاذبه مال زمین است، تو شاید دزدی
که فقط آمدنت جاذبه را ریخت بهم

من همان آدم پر منطق بی احساسم...
پس چرا آمدنت، حال مرا ریخت بهم؟

حمیدرضا کامرانی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۱۳
هم قافیه با باران
عشق، دعوای میان خِرَد و احساس است
سرنوشت همه عشّاق جهان ، حسّاس است

لااقل عاشقِ معشوقه ی مردم نشوید
که به فتوای همه ، مظهر حق الناس است

نفیسه سادات موسوی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۵۲
هم قافیه با باران
در خم زلف تو از اهل جنون شد دل من
و اندر آن سلسله عمری است که خون شد دل من

در ازل با سر زلف تو چه پیوندی داشت
که پریشان شد و از خویش برون شد دل من

این همه فتنه مگر زیر سر لطف بود
که گرفتار بدین سحر و فسون شد دل من

سوخت سودای تو سرمایه عمرم ای دوست
می نپرسی که در این واقعه چون شد دل من

بی نشان گشتم و جستم چو نشان از دهنش
بر لب آب بقا راهنمون شد دل من

به تولای تو ای کعبه ارباب صفا
پیش اهل حرم و دیر زبون شد دل من

زلف بر چهره نمودی تو پریشان و نگون
که سیه روز از آن بخت نگون شد دل من

روی بنما و زمن هستی موهوم بگیر
سیر از زندگی دنیی ِ دون شد دل من

تا که از خال لبت نکته موهوم آموخت
واقف سرِّ ظهورات بطون شد دل من

ای صفا نور صفائی به دل شیدا بخش
تیره از خیرگی نفس حزون شد دل من

علی اکبر شیدا
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران
تمام دغدغه ام توی خواب و بیداری !
شمیم عطر تو در لحظه های من جاری !

چکید اشک من از چشم هام تا دیدم
تو رمز گونه نوشتی که دوستم داری !

نفیسه سادات موسوی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۳
هم قافیه با باران
رفتی تو ازین فاصله افسانه بسازی
من ماندم و یک شعر و تب قافیه سازی

دیگر هوس وایبر و واتزپ به دلم نیست
لعنت به نِت و بازی ِ دنیای ِ مجازی

نفیسه سادات موسوی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۳
هم قافیه با باران
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است

گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است

افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
تحریر خیال خط او نقش بر آب است

بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است

معشوق عیان می‌گذرد بر تو ولیکن
اغیار همی‌بیند از آن بسته نقاب است

گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است

سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است

در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ایام شباب است

حافظ
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۲
هم قافیه با باران
در سرم دختر پیری عصبی می رقصد
شهر بر روی سر من عربی می رقصد

این جهان با همــه ی دغدغه هایش دارد
روی یک جمجمه ی یک وجبی می رقصد

سال ها رفته و از برق نگاه تـــو هنوز
مرد دیوانه به سازی حلبی می رقصد

مـــاه افتـــــاده بر آب و منـــم افتاده در آب
اشک می ریزم و او نصفه شبی می رقصد

کاش آغـــوش مرا عطر تـــو معنـا می داد
بوسه یعنی که لبی روی لبی می رقصد

از سبا گیسوی بلقیس بـه همراهی باد
بر سر تخت سلیمان نبی می رقصد...!

سید محمدعلی رضازاده
۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۵
هم قافیه با باران

هست چشمم بر عطایت گر خطایی می کنم

ورنه می دانم سر از حکم تو پیچیدن خطاست

طالب آملی

۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۱
هم قافیه با باران
او اهل گریه بود و دو چشم نجیب داشت
با نام مجتبایی اش انسی عجیب داشت

او هم کریم بود و به هنگام بخششش
خورشید و ماه یا که ستاره به جیب داشت

آری تمام اهل مقاتل نوشته اند
دشمن هم از عنایت و لطفش نصیب داشت

مثل حسن حرم به مزارش وفا نکرد
دیدم که صحن خاکی و قبری غریب داشت

بوی گلوله می دهد آن صحن ها ولی
روزی شبیه کرببلا عطر سیب داشت

دستم به سمت چاک گریبان خویش رفت
وقتی که نام او به لبش عندلیب داشت

او دست خاک زلف پریشان خود نداد
بالا سرش به جای سنان او طبیب داشت

وقتی که زهر پا به روی سینه اش گذاشت
فرزند او به روی لب امن یجیب داشت

ابن الرضای سوم این خانواده هم
مرثیه ای شبیه به یابن الشبیب داشت

خاکی شده است صورت گلدسته های او
یعنی که میل روضه ی خدالتریب داشت

از روی نیزه ها سر او خورد بر زمین
این روضه سخت بود و فراز و نشیب داشت

محسن حنیفى
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۱۰
هم قافیه با باران
تخم مهری گر به دلها می فشاند روزگار
دانه از بهر درودن می دماند روزگار

برد چون خورشید هرکس رابه اوج اعتبار
بر زمین چون سایه آخر می کشاند روزگار

از سگ دیوانه نتوان آشنایی چشم داشت
زخم دندانی به هرکس می رساند روزگار

تا دل مغرور من جایی نمی گیرد قرار
گر به سهو از چهره ام گردن فشاند روزگار

از تو باشد گر همه روی زمین، از خودمدان
کانچه داد امروز، فردا می ستاند روزگار

می کند استاده دار عبرتی هم بردرش
هر که رابر کرسی زر می نشاند روزگار

با کمال بی حیایی، همچو شرم آلودگان
می دهد رنگی و رنگی می ستاند روزگار

دستگیری می کند بهر فکندن خلق را
نخل از بهر بریدن می نشاند روزگار

صائب لب تشنه راعمری است چون موج سراب
بر امید آب هر سو می دواند روزگار

صائب تبریزی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۰
هم قافیه با باران
دل کجا در سینه ویرانه می گیرد قرار؟
کوچه گرد زلف کی درخانه می گیرد قرار؟

غنچه منقار مارابر گریز ناله نیست
عندلیب است آن که بیدردانه می گیرد قرار

جوش سودامغز را چون گل پریشان می کند
مرغ چون بر تارک دیوانه می گیرد قرار؟

جز تو کز غمخانه دل می روی چون برق و باد
سیل گرآید به این ویرانه، می گیرد قرار

داروی بیهوشی عاشق بود هجران یار
صبح چون روشن شود پروانه می گیرد قرار

تادل از خون شدتهی، چشم از پریدن باز ماند
شیشه چون خالی شود پیمانه می گیرد قرار

عرض اهل درد پروانه بیدرد برد
زیر تیغ شمع نامردانه می گیرد قرار

پایتخت بیستون و دامن دشت جنون
عشق اگر خواهد، به این دیوانه می گیرد قرار

آستین در منع اشک ماعبث پیچیده است
طفل بازیگوش کی در خانه می گیرد قرار؟

می کند مژگان صائب قطع الفت از سرشک
تاک اگر از گریه مستانه می گیرد قرار


صائب تبریزی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
درمن غزلی درد کشید و سرِ زا رفت

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه ی قبله نما رفت

در بین غزل نام تو را داد زدم داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت

بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت؟

من بودم وزاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت

با شانه شبی راهیِ زلفت شدم اما
من گم شدم وشانه پیِ کشف طلا رفت

در محفل شعر آمدم و رفتم و گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت؟

می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت

 محمد سلمانی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۱
هم قافیه با باران
عطر تن درخت
 اندام نازنین بلندش
گرمای عاشقانه ی خونش
پستان غنچه اش
ساق خوش کشیده ی موزونش
در من ، بهار سبز نوازش را
بیدار می کند
گویی در انحنای کمرگاهش
در تنگنای جامه ی کوتاهش
یک چشم یا دهان
یا زین دو مهربانتر : یک دل
یک آشیان کوچک پنهان
سرچشمه ی طلوع و تولد
لبریز از محبت خورشید
با من حدیث شیفتگی را
تکرار می کند
من ، عاشق جمال درختم
دردش به جان عاشق
من باد
اندیشه اش موافق من باد

نادر نادرپور
۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۱
هم قافیه با باران
پر زد و پر داد از چشمم خیال خواب را
مانده ام تا کی بگیرد آه من، مهتاب را ؟

در کویر داغ خون باریده ام آن قدر که
سرخ می بینند مردم دانه ی عناب را

سیم های خاردار از جرات بالش نکاست
خار تا گل می رساند غنچه ی بی تاب را

پاک کرد از دفتر جغرافیایش "مرز" را
بر نمی تابند دل های هوایی ، قاب را

آسمان خاتون! کبوترها کفن پوش تو اند
می کند کرکس شکار این سوژه های ناب را

تا حرم هست و هوای آن ، کبوتر نیز هست
گم نخواهد کرد بنده ، خانه ی ارباب را

هر که پر زد سوی تو با شوق، پرپر باز گشت
عشق رونق داده رفت و آمدی جذاب را

عشق از بین قوافی با "دمشق" آمد کنار
آفریدند این دو با هم بیت هایی ناب را

کبری موسوی قهفرخی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۸
هم قافیه با باران
شکست بغض مرا عاشقانه‌ای دیگر
و از سکوت تو سر زد ترانه‌ای دیگر

چه شد نیامده رفتی؟ چه شددوباره مگر
نگاه خسته‌ی من شد بهانه‌ای دیگر

طمع به طعم گسی تا نبود آدم را
چرا نکرد تمنای دانه‌ای دیگر؟

دوباره آدم و ابلیس و باز هم تکرار
و خاطرات پدر زد جوانه‌ای دیگر

دوباره نیم نگاهی که در کف اش دارد
برای زخم زدن، تازیانه‌ای دیگر

و دل اسیر تنش‌های عنکبوتی شد
و مرغکی که ندید آشیانه‌ای دیگر

برای جان تب‌آلود من نمی ارزد
فضای یخ‌زده‌ای در کرانه‌ای دیگر

سید محمدرضا واحدی
۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

همه شهر عاشقت شده‌اند، شاه بانوی ماه‌پیشانی!
آخرین بازمانده تاریخ! فخر افسانه‌های ایرانی!

 در رگت خون آریایی‌هاست، در نفس‌هایت آتش زرتشت
دامنت را گره زدند انگار با زنی از تبار اشکانی

مرز‌ها را به وجد آوردی، آی زیبای روسری آبی!
نقشه‌ها را کشانده گیسویت، رو به جغرافیای حیرانی

 رام چشمان نیلی‌ات شده‌اند، گله اسب‌های دریایی
کوسه‌های هنوز سرگردان، موج‌های همیشه طوفانی

 در دل آب، فوج ماهی‌ها، غرق در رقص بندری با تو
این طرف مرغ‌های دریایی، آن طرف صخره‌های مرجانی

از صدف‌های ساحل بحرین، تا تب و تاب تنگه هرمز
باد‌ها گرم قصه‌پردازی، لنج‌ها در پی غزل‌خوانی

 بالش گرم و راحت قو‌ها! مایه افتخار جاشو‌ها!
قرص باش و نترس از طغیان! «فارس هستی و فارس می‌مانی»

حسنا محمدزاده

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران

چون میهمانان به سفره ی پر ناز و نعمتی
خواندی مرا به بستر وصل خود ای پری
هر جا دلم بخواهد من دست می برم
دیگر مگو : ببین به کجا دست می بری
با میهمان مگوی : بنوش این ، منوش آن
ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
بگذار مست مست بیفتم کنار تو
بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت
هر جا دلم بخواهد ، آری ، چنین خوش است
باید درید هر چه شود بین ما حجاب
باید شکست هر چه شود سد راه وصل
دیوانه بود
باید و مست و خوش و خراب
گه می چرم چو آهوی مستی ، به دست و لب
در دشت گیسوی تو که صاف است و بی شکن
گه می پرم چو بلبل سرگشته با نگاه
بر گرد آن دو نو گل پنهان به پیرهن
هر جا دلم بخواهد ، آری به شرم و شوق
دستم خزد به جانب پستان نرم تو
واندر دلم شکفته شود صد گل از
غرور
چون ببنم آن دو گونه ی گلگون ز شرم تو
تو خنده زن چو کبک ، گریزنده چون غزال
من در پیت چو در پی آهو پلنگ مست
وانگه ترا بگیرم و دستان من روند
هر جا دلم بخواهد آری چنین خوش است
چشمان شاد گرسنه مستم دود حریص
بر پیکر برهنه ی پر نور و صاف تو
بر مرمر ملایم جاندار و گرم تو
بر روی و ران و گردن و پستان و ناف تو
کم کم به شوق دست نوازش کشم بر آن
گلدیس پاک و پردگی نازپرورت
هر جا دلم بخواهد من دست می برم
ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
تو شوخ پندگوی ، به خشم و به ناز خوش
من مست پند نشنو ، بی رحم ، بی
قرار
و آنگه دگر تو دانی و من ، وین شب شگفت
وین کنج دنج و بستر خاموش و رازدار

اخوان ثالث

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

کفر زلفش رهزن دین است گویی نیست هست
کافری سرمایه‌اش این است گویی نیست هست

تا چه کرد آن سنبل نورسته در گل‌زار حسن
کش قدم بر فرق نسرین است گویی نیست هست

تا هوای عنبرین مویش مرا بر سر فتاد
مو به مویم عنبرآگین است گویی نیست هست

شانه تا زد چین زلفش را به همراه صبا
کاروان نافهٔ چین است گویی نیست هست

با صف مژگان به قتل مردم صاحب نظر
چشم مستش مصلحت بین است گویی نیست هست

با نظربازی که هرگز ترک مهر او نکرد
ترک چشمش بر سر کین است گویی نیست هست

تا ز دستم سر کشید آن گلبن باغ مراد
دیده‌ام پراشک رنگین است گویی نیست هست

وصل جانان قسمت اهل هوس شد ای دریغ
گل نصیب دست گل‌چین است گویی نیست هست

هر کجا کز عشق او عشاق ذکری سر کنند
الحق آنجا جای تحسین است گویی نیست هست

از دل خونینم ای زلف مسلسل سرمپیچ
زان که اول نافه خونین است گویی نیست هست

گر فروغی گفت من عاشق نی‌ام باور مکن
کوه‌کن را شور شیرین است گویی نیست هست

فروغی بسطامی

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران
ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی
هر جا که روی زود پشیمان به درآیی

هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان به درآیی

شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی

جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی

در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآیی

بر رهگذرت بسته‌ام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی

حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو
بازآید و از کلبه احزان به درآیی

حافظ
۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران