هم‌قافیه با باران

۳۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

هوای وصل و غم هجر و شورِ مینا مُرد
برو، برو، که دگر هر چه بود در ما ، مُرد

لبِ خموش مرا بین که نغمه ساز تو نیست
به نای من, چه کنم ,نغمه های گویا مُرد

به چشم تیره ی من راز عاشقی گم شد
میان لاله ی او , شمعِ شامْ فرسا  مُرد

به دامن تو نگیرد شرار ما، ای دوست
درون سینه ی ما آتش تمنا مُرد

ستاره ی سحری بود عشق بی ثمرم
میان جمع درخشید ،لیک تنها مُرد

ندید جلوه ی او چشم آشنایی را
گلی دمید به صحرا و، هم به صحرا مُرد

دریغ و درد! مگر داستان عشقم بود
شکوفه یی که شبانگه شگفت و فردا مُرد ؟

ز دیده ی کس و ناکس نهان نماند، دریغ !
چو آفتاب به گاه غروب، رسوا مُرد

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

در غربت ِعبورها    
یک نفر ایستاد
گل سرخی پیشکش کرد
جهان در هیاهوی یک لبخند
گیج خوردو  معطر شد  ...

نیلوفرثانی

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی

شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است
ستاره ای که بخندد به شام تار تویی!

جهانیان همه گر تشنگان خون منند
چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

بیا کز دوریت مژگان به چشمم سوزن است امشب
نفس در سینه ام چون خار در پیراهن است امشب

ز جوش اشک می لرزد چو اهل حشر مژگانم
قیامت در مصیبت خانه چشم من است امشب

سر پیوند دارد با گسستن رشته جانم
جهان بر دیده من همچو چشم سوزن است امشب

همان چشمی که با خورشید می زد لاف همچشمی
تهی از نور بینش همچو چشم روزن است امشب

شب دوشین، تبسم های پنهانی که می کردی
نمک پاش جراحت های پنهان من است امشب

عجب دارم که پیوند حیاتم نگسلد از هم
که پیچ و تاب زلفش در رگ جان من است امشب

چه سازم در سلامت خانه تجرید نگریزم؟
مرا یک دانه و برق بلا صد خرمن است امشب

همان دستی که صائب دوش با او داشت در گردن
ز هجران با غم روی زمین در گردن است امشب

صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۰۲
هم قافیه با باران

ساقیا برخیز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را

گر چه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده درده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینهٔ نالان من
سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود
کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را

حافظ

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۰
هم قافیه با باران

جنون مدد کن و برگردان مرا به جاده ی ویرانی
به انتهای برآشفتن در ابتدای پریشانی

چو تا ابد من سرگردان دچار عقل نخواهم شد
چه بسته ای در زندان را به روی حسرت زندانی؟

دلم اسیر تماشاها، زبان و شکوه ی حاشاها
بگو چگونه نیندیشم به عشوه های خیابانی؟

زبان به نام تو می گردد هنوز در دهنم ، امّا
نمانده جرئت ابرازی در این جسور بیابانی

چسور حوصله فرسا من ، که رنگ خواهش خاکستر
فرا گرفت وجودم را ز فرط بی سر و سامانی

بر آن سرم که برافروزم چراغ چشم خیالت را
مگر ز دل ببرم شاید هراس این شب ظلمانی

یوسفعلی میرشکّاک

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

ای سلسله در سلسله در سلسله مویت
وی آینه در آینه در آینه رویت

چشمان تو، چشمان تو، چشمان تو، هو هو
حق حق، چه بگویم چه من از این همه اویت؟

زیبایی سٌکر آورِ ربّانی آفاق
بی شبهه شرابی تو و افلاک،سبویت

هر سبز که از خاک برآید، کلماتت
در چاه فرو ریخته اسرار مگویت

ای زمزمه ی هر شب تنهایی جبریل
وی زمزم آواز خداوند،گلویت

دریایی و هر چشمه به ژرفای تو جاری
فردایی و هر لحظه شتابنده به سویت

قربان ولیئی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

تو می روی و دیده ی من مانده به راهت
ای ماه سفرکرده خدا پشت و پناهت

ای روشنی دیده سفر کردی و دارم
از اشک روان آینه ای بر سر راهت

بازآی که بخشودم اگر چند فزون بود
در بارگه سلطنت عشق ، گناهت

آیینه ی بخت سیه من شد و دیدم
آینده ی خود در نگه چشم سیاهت

آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت

بر خرمن این سوخته ی دشت محبّت
ای برق! کجا شد نگه گاه به گاهت؟

مجمدرضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران

در این محاکمه تفهیم اتّهامم کن
سپس به بوسه ی کارآمدی تمامم کن

اگرچه تیغ زمانه نکرد آرامم ،
تو با سیاست ابروی خویش رامم کن

به اشتیاق تو جمعیتی است در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن

شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نامم کن

شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...
اگر که باب دلت نیستم حرامم کن

لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو مرحمت کن و با بوسه ای تمامم کن

علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران

حاصل دل بردنت ,سر بر گریبان بردن است
شاعری دیوانه را تا مرز باران بردن است

دوستت دارم ولی این جمله ی از عمق جان -
-قایقی بی بادبان را سمت طوفان بردن است

هرچه می خواهد دل ِتنگت بگو  چشمان تو 
شاخه ای گل را به آغوش زمستان بردن است

شورش باد صبا در پیچش ِگیسوی تو
عطر دلتنگی یوسف را به کنعان بردن است

عقل خود را می شود انکار کرد اما غمت
بی گناهان را به جرم دل به زندان بردن است

می پرستم چشم های روشنت را روز و شب
گرچه ایمان از کف دست مسلمان بردن است

چهارده قرن است شاعر ها حکایت می کنند
شعر خواندن  پیش تو  زیره به کرمان بردن است

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۱
هم قافیه با باران

پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من

روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من

بر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم من

بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد
زارم بکشی کز که ستمکار ترم من

وحشی به طبیب من بیچاره که گوید
کامروز ز دیروز بسی زارترم من


وحشی بافقی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۸
هم قافیه با باران
تمام دنیا
محله‏ ی کوچکی ‏ست
که تو در آن متولد می شوی
و من
میان بازیِ بچه ‏های محله
به عشق تو
پیر می شوم..!

کامران رسول زاده
۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

نیستی و در نبودت غم مرا در هم شکست
زندگی باپشت خم کم کم مرا در هم شکست

با امید فتح قلبت آمدم نزدیک تر
این دژبسیار مستحکم مرا در هم شکست

ابروانت فاتحانه در نبردِ چشم , چشم
 وقت بالا  بردن پرچم مرا درهم شکست

قلب بی وجدان و نبض بی قرارم , عاقبت
هرچه کوشیدم نشد آدم مرا در هم شکست

زندگی آشفته بازاری شدو بی اختیار
دست در دست غمت باهم مرا در هم شکست

نیستی تا جای خالی خودت را پر کنی
سایه ی سنگین تو هر دم مرا درهم شکست

خواستم مانند ارگی سخت باشم رفتی و ...
زلزله آمد و مثل بم مرا درهم شکست

معجزه می خواستم اما حواست نیست که
پشت هم این زخم بی مرهم مرا در هم شکست

زندگی بی عشق تنها قاب خالی بود که
هرچه را از چشم تو دیدم مرا در هم شکست

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۰۲
هم قافیه با باران

ﻭﺍﻋﻈﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﯾﺶ
ﻫﯿﭻ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﭼﯿﺴﺖ؟

"ﺻﺪﻕ" ﻭ "ﺑﯽ ﺁﺯﺍﺭﯼ" ﻭ " ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ"
ﻫﻢ ﻋﺒﺎﺩﺕ،ﻫﻢ ﮐﻠﯿﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺖ

ﮔﻔﺖ " : ﺯﺍﯾﻦ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﺍﻧﺪﺭ ﺷﻬﺮﻣﺎ،
ﯾﮏ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻫﺴﺖ، ﺁﻥ ﻫﻢ ﺍﺭﻣﻨﯽ ﺳﺖ


پروین اعتصامی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۸
هم قافیه با باران
به نام حضرت حق ، السلام یا دریا !
بر آن سرم که بنوشم تو را ، ولی ، اما ...

چگونه از تو بنوشم ، منی که مردابم ؟
چگونه از تو بنوشم ؟ مگر شما مولا ...

دوباره آمده ام تا تو را بگویم سبز
و بشکفم ز نسیم ات ، بهار روح افزا

مرا به فطرت آیینه ها سفارش کن
که تا به مدحت نورت ، دلم شود گویا

تو را ز حضرت قرآن همیشه می پرسم
ز آیه های بشارت ، ز سورۀ  « اعلی »

تو را ز صبح و اذان ، سجده ، منبر و محراب
تو را ز بوی خوش « یاکریم » و « یاهو » ها

تو را ز مکه ، مدینه ، ز کربلا ، کوفه
تو را ز فصل زلال غدیر و عاشورا

تو را ز صبر مجسم ، ز حضرت زینب
تو را ز سورۀ مظلوم : حضرت زهرا

تو را ز نان و نمک ، وصله های وارسته
تو را ز سادگی و بی تکلفی ، مولا !

دوباره تنگ غروب است و در شب کوفه
کنار خلوت روحت ، نشسته ای تنها

تو کیستی که جهان در نگاه تو هیچ است ؟!
تو کیستی که جهان در نگاه تو ... آیا ؟

تو تا کجای خدا قد کشیده ای ، ای خوب !
که دست واژه به فهمت نمی رسد ، آقا ؟!

تو را به روی زمین خاکیان نمی فهمند
تو را به عرش خدا ، آسمانیان حتا !

تو در زمان و مکان و بیان نمی گنجی
به رنگ لهجۀ دنیا ، نمی شوی معنا

تو را قسم به خدا ، هیچ کس نمی داند
عجیب ، تشنۀ یک پاسخم تو را دریا !

تو حرف اول عشقی و آخر خوبی
چگونه از تو بگویم ، امام خوبی ها ؟!

زبان لال دلم را به عشق گویا کن
نگفته ام غزلی در خور تو ای مولا

رضا اسماعیلی
۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۰
هم قافیه با باران

نباشی کوچه ی دلتنگی ات آذین نمی خواهد
پس از ایمان به فصل سرد , فروردین نمی خواهد

ندیده خیری از دست تو هر کس دل به تو داده
دعایت پیش کش , این قوم ما نفرین نمی خواهد

بخز در لاکت ای عاشق که این همکاسه ی اسفند
میان برف و بوران  چشم ِ سر سنگین نمی خواهد

دل خوش داشتن دیگر نمی خواهد غزل گفتن
فقط این شعر را با خود بخوان , تحسین نمی خواهد

خودم کردم که لعنت برخودم بادو دل ِتنگم
که زخم عشق هرکس می خورد تسکین نمی خواهد

به یکباره بزن حرف دلت را و تمامش کن
که دست رد زدن بر سینه ام تمرین نمی خواهد

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۵۸
هم قافیه با باران

قهقه گریه...هق هقِ خنده، گَهی آرام و گاه طوفان است
یک نفر بین خنده می گرید، یک نفر بین گریه خندان است
 
لحظه ی سختِ ساده دل دادن، لحظه ای ساده...سخت دل کندن
درک آسان لحظه ای سخت است، لحظه هایی که سخت آسان است
 
شده ام مثل آن مسافر کش، روز های نخست فروردین
"پُرِ" درد است و...می رود "خالی"، خسته از آخرین خیابان است
 
حجم یک پادگان چه می فهمد، خبری تلخ...بغض یک سرباز
شب عقدِ تمامِ زندگی اش، او روی برجکی نگهبان است
 
باز باران...پیاده رو...دو نفر، زیر یک چتر همقدم با عشق
روبه روشان زنی ست کهنه فروش، صورتش خیس اشک و باران است
 
یک نفر در جنابتِ فکرِ، یک وجب شهوت از تن یک زن
دو وجب آن طرف پس از کاما،... یک نفر گیرِ یک وجب نان است

گرگِ باران ندیده بره شدو...بره هایی که گرگ دیده شدند
کاری از عشق بر نمی آید، تا صداقت دروغِ چوپان است....
 
 ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۰۹
هم قافیه با باران

گر مرا زنده بسوزانی پشیمان نیستم
عاشقت بودم و هستم , اهل ِ کتمان نیستم

سال ها مانند" آذر " بت تراشیدم تو را
موعظه کردن ندارد اهل ایمان نیستم
 
در نبردی نابرابر بر زمینت خورده ام
بی حسابم کن از این پس , مرد میدان نیستم

لشکرت را هرچه می خواهی بتازان درسرم
برتبارم پشت کردم سربداران نیستم

 راضی ام بر بوسه ای جاندار  از لبهای تو
یا بسوزان یا بمیرانم !, گریزان نیستم

پای ایمان خودم می ایستم تا پای جان
خم به ابرویت نیاور نامسلمان نیستم

شاعرم می خوانی و جز عاشقی دیوانه ات
از همه پنهان شود از تو چه پنهان نیستم

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۷
هم قافیه با باران

شبانه رد شدم از مرزهای تن‌پوشت
به من اقامت دائم بده در آغوشت

سیاه بخت تر از موی سر‌به‌زیر تو باد
هر‌آن کسی که سرش را نهاد بر دوشت

شبی ببوس در آیینه طلعت خود را
که بیم روز مبادا شود فراموشت

زمان خلق تو آهو بریده نافت را
دو مرغ عشق اذان گفته‌اند در گوشت

دلی که می‌شکنی از کسان حلالت باد
به شیشه خون‌جگرها که می‌کنی، نوشت!

به خواب می‌روی و چشم عالمی نگران
غمی‌ست منتظران را چراغ خاموشت

شهید اول این بوسه‌ها منم، برخیز
نشان بزن به لب آخرین کفن پوشت

علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۵۶
هم قافیه با باران

هر زمان می گفتم از درد درون
اِهدِ قومی إنّهم لا یعلمون

قل اللهمَّ را خواندم، تُعزُّ مَن تَشا دارد
تو مصداق تُعزُّ مَن تَشاءی مرحبا دارد

خمینی را عبایی بود از جنس بزرگی ها
نگار ما همان عمّامه و شال و عبا دارد

فروزاننده شمعی خطبه های آتشین بر لب
تمام شهر اگر پروانه اش باشند جا دارد

أنا العباس هر کس گفت دستش رفت هستش رفت
نپرس از عاشقی، عباس و دستش ماجرا دارد

حسین بن علی از اسب اگر افتاد باکی نیست
که زینب در دل شب تا علی دارد خدا دارد

نگار ما دلش می گیرد از نامردمی اما
که می داند دعایی را که بعد از ربّنا دارد

کسی می آید از آنسوی دریاها و باران ها
که در خیل سپاهش سیّد ما مردها دارد


مهدی جهاندار

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۵۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران