هم‌قافیه با باران

۳۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

بفرما؛ آخرش این شد؛ هزاران شهر دور از هم
دوتامان غرق تنهایی و محو حالتی مبهم

خیالت خام شد؛بردند از ما مهربانی را
حواست پرت شد؛خشکید باغ عشقمان کم کم

فراق اینجاست می بینی؟ اگر دقت کنی حالا
جدایی را نگاه کینه توزت کرده ؛ خاطر جَم

از آن وقتی که خودخواهی به دنیامان فرود آمد
گمانم غصه ی دوری نشسته در دل آدم

تو گفتی راستی را دوست می داری ولی آخر ـ
تمام قول هایت شد ؛ شبیه منحنی ها ؛ خَم

پُر از زهرند انگاری عسل ها در نبود ِ تو
شراب ناب هم انگار مخلوط َ ست با یک سَم

پس از تو حال من خوبست؛یک تصویر میخواهی؟
شبیه ساعتی بعد از وقوع زلزله در بَم

جواد مزنگی
۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

 چیزی بگو بگذار تا هم صحبتت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم

ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم

تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در کنار قامتت باشم

از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر
تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم

سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت
با شعله واری در خمود خلوتت باشم

زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم

صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون آینه در خدمتت باشم

در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم

حسین منزوی

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۳۸
هم قافیه با باران
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بی‌زارتر است

بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است

مولانا

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۴
هم قافیه با باران

بر غربت من باز کن امشب دری از موج
ای حادثه ی ژرف، بر آور سری از موج

لبریز عطش، خیره بر این گستره ماندیم
این تشنگی تلخ نزد ساغری از موج

دریا دلی ام یکسره تبخیر شد اینجا
بیرون نشد اما سرِ عصیانگری از موج

چون صخره ی خاموش که در خویش تپیده ست
اینجا منم و حسرت بال و پری از موج

آرامشم آبستن طوفان شگفتی ست
کو خلوتی از تندر و کو بستری از موج

ای دل، به بهای کفنی نیز نیرزد
این کهنه گلیمی که به در می بری از موج

دریایی و من ساحلت، آه این چه مصاف است؟
من با تن عریان و تو با خنجری از موج

فریاد تو در حجم هیاهو زده گم بود
ای ساحل اگر نه، تو خروشان تری از موج

محمدرضا روزبه

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران

من باغ زمستان زده دارم تو نداری
من خرمن طوفان زده دارم تو نداری

از خاطره ی تلخ بهشتی که فرو ریخت
یک میوه ی دندان زده دارم تو نداری

"داش آکلم" و تنگ دلی درد نشان را
بر صخره ی "مرجان" زده  دارم تو نداری

من عهد نوشتم تو نه دیدی و نه بستی
من دست به قرآن زده دارم تو نداری

"گر همسفر عشق شدی"را که شنیدی؟
من اسب به میدان زده دارم تو نداری

من اینهمه گفتم و تو یک جمله نوشتی:
من سرمه به مژگان زده دارم تو نداری

 حامد عسکری

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

چون آفتاب خزانی، بی تو دل من گرفته است
جانا ! کجایی که بی تو، خورشید روشن گرفته است ؟

این آسمان بی تو گویی، سنگی است بر خانه امروز
سنگی که راه نفس را، بر چاه بیژن گرفته است

از چشم می گیرم آبی  تا پای تا سر نسوزم
زین آتش سرکشی که در من به خرمن گرفته است

ترسم نیایی و آید ،  خاکستر من به سویت
آه از حریقی که بی تو در سینه دامن گرفته است

از کُشتنم  دیگر انگار، پروا  نمی داری  ای یار !
حالی که این دیر و دورت، خونم به گردن گرفته است

چون خستگان زمین گیر، تن بسته دارم به زنجیر
بال پریدن شکسته است، پای دویدن گرفته است

آه ای سفر کرده ! برگرد،  ای طاقتم برده، برگرد
برگرد کاین بی قراری، آرامش از من گرفته است

حسین منزوی

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۳۶
هم قافیه با باران
جایی نرو! بچرخ فقط در مدار من!
ای ماه! ای ستاره ی دنباله دار من

باید جهان و نظم قدیمش عوض شود
هر کار می کنم که تو باشی کنار من

دادم عنان زندگی ام را به عشق تو
از اختیار عقل گذاشته است کار من

چون سنگ کوچکی ته یک رودخانه ام
اینگونه است در غم تو روزگار من

حالا بیا و مثل نسیمی عبور کن
از گیسوان مضطرب بی قرار من

حالابیا و ساده ترین حرف را بزن
پایان بده به سخت ترین انتظار من

شیرین خسروی
۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۰
هم قافیه با باران
به شغل جهان رنج بردن چه سود
که روزی به کوشش نشاید فزود

جهان غم نیرزد به شادی گرای
نه کز بهر غم کرده اند این سرای

جهان از پی شادی و دلخوشیست
نه از بهر بیداد و محنت کشیست

در این جای سختی نگیریم سخت
از این چاه بی بن برآریم رخت

می شادی آور به شادی نهیم
ز شادی نهاده به شادی دهیم

چو دی رفت و فردا نیامد پدید
به شادی یک امشب بباید برید

چنان به که امشب تماشا کنیم
چو فردا رسد کار فردا کنیم

غم نامده خورد نتوان به زور
به بزم اندرون رفت نتوان به گور

مکن جز طرب در می اندیشه ای
پدید است بازار هر چه پیشه ای

چه باید به خود بر ستم داشتن
همه ساله خود را به غم داشتن

چه پیچیم در عالم پیچ پیچ
که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ

گریزیم از این کوچگاه رحیل
از آن پیش کافتیم درپای پیل

خوریم آنچه از ما به گوری خورند
بریم آنچه از ما به غارت برند

اگر برد خواهی چنان مایه بر
که بردند پیشینگان دگر

اگر ترسی از رهزن و باج خواه
که غارت کند آنچه بیند به راه

به درویش ده آنچه داری نخست
که بنگاه درویش را کس نجست

نبینی که ده یک دهان خراج
به دهلیز درویش دزدند باج

چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج
که ویرانه را ساخت باروی گنج

چو تاریخ یک روزه دارد جهان
چرا گنج صد ساله داری نهان

بیا تا نشینیم و شادی کنیم
شبی در جهان کیقبادی کنیم

یک امشب ز دولت ستانیم داد
زدی و ز فردا نیاریم یاد

بترسیم از آنها کزو سود نیست
کزین پیشه اندیشه خوشنود نیست

بدانچ آدمی را بود دسترس
بکوشیم تا خوش برآید نفس

به چاره دل خویشتن خوش کنیم
نه چندان که تن نعل آتش کنیم

دمی را که سرمایه از زندگیست
به تلخی سپردن نه فرخندگیست

چنان بر زن این دم که دادش دهی
که بادش دهی گر به بادش دهی

فدا کن درم خوش دلی را بسیچ
که ارزان بود دل خریدن به هیچ

ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی درم گو مباش

مشو در حساب جهان سخت گیر
همه سخت گیری بود سخت میر

به آسان گذاری دمی می شمار
که آسان زید مرد آسان گذار

شبی فرخ و ساعتی ارجمند
بود شادمانی درو دلپسند

نظامی
۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۰
هم قافیه با باران
شبیه مسجد پرتی که از خدا خالی ست
تن از حرارت تو دست بر قضا خالی ست

به جز غم تو که گه گاه میهمان دل است
چهار گوشه ی این کاروان سرا خالی ست

دلم برای صدای تو لک زده وقتی
خیالهای تو تصویر از صدا خالی ست

سری بزن به خیالم خودت ببینی که
دلم بدون تو چون کاسه ی گدا خالی ست

برای من که توانی نمانده برخیزم
چقدر جای دو تا دست آشنا خالی ست

حسن حسن پور
۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۸
هم قافیه با باران
مطرب آنگونه بزن تا که طرب یار شود
مدعی کور و کر و خسته و بیمار شود

آنچنان بر دفِ خود ضربه بکوبان که فلک
برود مویه کنان،مویه کند خوار شود

به سراپنجۀ جادوی خود این پرده بدر
بدر این پرده که خون ِ دل ِ اغیار شود

خوشتر از پرده که در پرده تو داری نبود
بزن آن پرده که سر پردۀ بازار شود

ختمِ این غائله با حرف و سخن ها که نشد
بخدا این دف و نی بلکه جلودار شود

آدمی در عطش ِ جنبش ِ هر ذرۀ خویش
آدمیت بنمایانده پدیدار شود

ننشین گو زده ام،آنچه که باید نشده
تو بزن جان ِ دلم ، بلکه دگر بار شود

نزنی گر تو ز غیر آید و دیگر بزند
به بساطِ من و تو رهزن و طرار شود

هوش و از سر این تشنه ببر ، ضربه بزن
بزن آن ضربه که این معجزه تکرار شود

ناصر محمودیان
۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۱۷
هم قافیه با باران
هرکه مثل تو به پروانه شباهت دارد!
پایبندیش به افسانه شباهت دارد!

این منِ مانده به جا از غم عشق آشفته
بیش از پیش به دیوانه شباهت دارد

بغض تا خِرخِره ام پر شده و دنبالِ
آنچه هستم که به یک شانه شباهت دارد!

ریخت آوار جدایی سر من٬ بعد از تو
خانه ٬انگار به ویرانه شباهت دارد

شهر بی تو شده شیرازِ شراب آلوده
مسجدش نیز به میخانه شباهت دارد!

نشد از صید شدن تجربه ای کسب کنم
دامَت انقدر که به دانه شباهت دارد!

هر که از من پی تو خواست نشانی گفتم
آشنایی که به بیگانه شباهت دارد...

میرفواد میرشاه ولد
۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۵
هم قافیه با باران
در موی تو غرق پیچ و تابش کردند
سرگرم هنر بود ... خرابش کردند

از لحظه ی خندیدن تو عکس گرفت
عکاس نمونه انتخابش کردند

مرتضى لطفى
۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۱۴
هم قافیه با باران

فلک و قامتی که تا مانده ست
وافق غرق خون زپا مانده ست

شب رجزخوان و لشکر خورشید
پشت کوهی بلند جا مانده ست

باغبانی که مانده در پاییز
و به باغی تبر رها مانده ست

دلی از درد و غصه می جوشد
که گل از بلبلی جدا مانده ست

و قناری به شکوه می پرسد
کو بهاران، بگو کجا مانده ست

چه غریبانه می زند باران
تیشه از کوهکن جدا مانده ست
 
کاری از کس که برنمی آید
یک نفس تا شب دعا مانده ست

داد و بیداد از این جدایی ها
عالمی مست و مبتلا مانده ست


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۲۵
هم قافیه با باران
دیوار...میخِ تیز...تَرَک...در...وَ بعد از آن
شعله...سه آیه...سوره ی کوثر وَ بعد از آن
کوچه...غروب...بالِ کبوتر....وَ بعد از آن
خونابه....گوشواره ی مادر...وَ بعد از آن....

"تصویر خاطراتِ لگدمالِ مجتباست"

در امتداد سنگیِ دیوار تا شدن
در کوچه ها به ساحتِ مادر عصا شدن
با گریه هی نشستن و...با بغض پا شدن
یک جمله آاااه: "شاهدِ صد کربلا شدن"

"تقدیرِ زخم خورده در احوال مجتباست"

هر شب به یاد ضربه ی سنگینِ بی هوا
لبریز اشک...هق هقِ مردانه....بی صدا
سی سالِ بعد....زخمِ سلامِ مغیره را...
فریادِ کودکانه ی آن روزِ کوچه ها

"تلفیق در دقایقِ هر سالِ مجتبیاست"

چشمان خیس... حسرت یک لحظه خواب داشت
جعده که رفت...فاطمه قلبی کباب داشت
حتی " عروسِ فاطمه" چشمی پر آب داشت
ای کاش لااقل زنی همچون "رباب" داشت

این آفتاب "سایه ی" اقبال مجتباست...

 ظهیر مومنی
۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۲۳
هم قافیه با باران
لحن تو که سنگین شد و لبخند تو کم شد
دل، سخت فرو ریخت ، چو ویرانه ی بم شد

این کوه غروری که نلرزاند زمانه
قربان نگاهت! که به یک اخم تو خم شد

نفیسه سادات موسوی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران
زنده کن دل را به نور عشق، بر افلاک رو
ورنه خرج کرکسان خواهی شدن مرداروار

سر نمی پیچم ز خار سرزنش دیواروار
تیغ را جا بر سر خود می دهم کهساروار

بر نمی دارد ترا از خاک بوی پیرهن
تا نسازی ازگرستن چشم خود دستاروار

رگ عیشم چون خزان پا در رکاب رحلت است
یک دهن افزون نباشد خنده ام گلزاروار

میل عقبی کن زدنیا، کآدم خاکی نهاد
می فتد، مایل به هر جانب شود، دیواروار

بس که کردم سازگاری، غم به آن سنگین دلی
می کند اکنون پرستاری مراغمخواروار

صائب تبریزی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران
امشب که حضور یار جان افروزست
بختم به خلاف دشمنان پیروزست

گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا
آن شب که تو در کنار باشی روزست

سعدی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران
دیشب کــه یک آواره در پایانه جان داد
یک سوژه بی شک دست عکاس جوان داد

هی حرف پشت حرف جنجالـی به پا شد
هی عکس پشت عکس دست عابران داد

تقدیر شومی بر مدار شب رقم خورد
انگــار سرمایـی مضاعف بر خزان داد

یک زن نگــاه کــودکش را دورتــر کرد
وقتی که اشکش لحظه ای او را امان داد

راننده ای از دور با فرضیه هایش
افسانه ای مبهم به خورد این و آن داد

معتــاد یا بدکاره ، مجنـــون یا فراری
این صحنه را اخبار یک لحظه نشان داد

حالا چه فرقی می کند یک مرد یا زن
این واقعیت شهـــــر را یکجا تکان داد

یعنی به وجدان های بی دردی که خوابند
گاهـــی تلنگـــر یا تکانـــی می توان داد

پوریا بیگی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران
وقتی که عشق در دل ما ریشه می‌کند
فرهاد زندگی هوس تیشه می‌کند

در بیستون حادثه‌ها تا که می‌روی
شیرین فقط، به گام تو اندیشه می‌کند

این سبزه‌زار وحشی احساس مال تو
تا بنگری پلنگ، چه با بیشه می‌کند

هر روز وقت آمدنت پشت پنجره
یک باغ گل، نگاه به آن شیشه می‌کند

یک گل، نگاه دزدکی خود برید و گفت
این عاشقی چه بود که دل پیشه می‌کند؟

یک لحظه بیشتر به تماشا نمانده است
وقتی که عشق، در دل ما ریشه می‌کند

سید محمدرضا واحدی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران

شیرین منی، مزه لبخند تو قند است
این برق نگاهت به خدا سخت کشنده ست

ای کاش نریزد بهم آرامش روحت
من بند دلم، بر رگ اعصاب تو بند است

نفیسه سادات موسوی

۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران