هم‌قافیه با باران

۳۷۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش

نازها زان نرگس مستانه اش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش

ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش

کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش

حافظ

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران

من خسته ام، تو خسته ای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکسته ی تنها شبیه من

حتی خودم شنیده ام از این کلاغها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من

امروز دل نبند به مردم که می شود
اینگونه روزگار تو - فردا - شبیه من

ای هم قفس بخوان که ز سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من

از لحن شعرهای تو معلوم می شود
مانند مردم است دلت یا شبیه من

من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن
در شهر کشته اند کسی را شبیه من

نجمه زارع

۱ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۸
هم قافیه با باران

دیدنش حال مرا یک جور دیگر می کند
حال یک دیوانه را دیوانه بهتر می کند!

در نگاهش یک سگ وحشی رها کرده و این
جنگ بین ما دو تا را نابرابر می کند

حالت پیچیده ی مویش شبیه سرنوشت
عشق را بر روی پیشانی مقدر می کند

آنقدر دلبسته ام بر دکمه ی پیراهنش
فکر آغوشش لباسم را معطر می کند

رنگ مویش را تمام شهر می دانند ، حیف
پیش چشم عاشق من روسری سر می کند

با حیا بودم ولی با دیدنش فهمیده ام
آب گاهی مومنین را هم شناگر می کند

دوستش دارم ولی این راز باشد بین ما
هر کسی را دوست دارم زود شوهر می کند!!

علی صفری

۱ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۲
هم قافیه با باران

خبر از عیش ندارد که ندارد یاری
دل نخوانند که صیدش نکند دلداری

جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد
تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری

یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم
تو به از من بتر از من بکشی بسیاری

غم عشق آمد و غم های دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری

می حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست
نگذاری که ز پیشت برود هشیاری

می روی خرم و خندان و نگه می نکنی
که نگه می کند از هر طرفت غمخواری

خبرت هست که خلقی ز غمت بی خبرند
حال افتاده نداند که نیفتد باری

سرو آزاد به بالای تو می ماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری

می نماید که سر عربده دارد چشمت
مست خوابش نبرد تا نکند آزاری

سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی
مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری


سعدی

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۵
هم قافیه با باران
تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی
خون عشاق حلالست زهی شوخ حرامی

بیم آنست دمادم که چو پروانه بسوزم
از تغابن که تو چون شمع چرا شاهد عامی

فتنه انگیزی و خون ریزی و خلقی نگرانت
که چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی

مگر از هیت شیرین تو می رفت حدیثی
نیشکر گفت کمر بسته ام اینک به غلامی

کافر ار قامت همچون بت سنگین تو بیند
بار دیگر نکند سجده بت های رخامی

بنشین یک نفس ای فتنه که برخاست قیامت
فتنه نادر بنشیند چو تو در حال قیامی

بلعجب باشد از این خلق که رویت چو مه نو
می نمایند به انگشت و تو خود بدر تمامی

کس نیارد که کند جور در اقبال اتابک
تو چنین سرکش و بیچاره کش از خیل کدامی

آفت مجلس و میدان و هلاک زن و مردی
فتنه خانه و بازار و بلای در و بامی

در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش
مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی

طاقتم نیست ز هر بی خبری سنگ ملامت
که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی

سعدی
۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۳
هم قافیه با باران
دلخسته ام از شب، بیزار از نورم
این روزها دیرم، این روزها دورم

مانندِ هر سالیم، هستیم و خوشحالیم!
با اینکه مجبوری، با اینکه مجبورم

از روبرو مسدود، از پشت سر مسدود
راهی نخواهد بود، ماهی ِ در تورم

با گریه می خوابی، با گریه بیدارم
با موش ها خوبی! با سوسک ها جورم!

هستی در آغوشم، هستم در آغوشت
مأمور و معذوری، مأمور و معذورم

زنده ولی مرده، در خانه ای کوچک
مرده ولی زنده، مدفون ِ در گورم

با بغض می خندی، با خنده خواهم رفت
تلخ است منظورت، تلخ است منظورم

من اشک می ریزم، تو شام خواهی پخت
تو اشک می ریزی، من ظرف می شورم...

سید مهدی موسوی
۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۴
هم قافیه با باران

نصیبم از تو به جز قلب پاره پاره چه بود؟
به جز دوای کم و درد ِبی‌شماره، چه بود؟

به فکر ِفتح، به میدان ِعشق، رو کردیم
تو آمدی، سپر انداختیم.. چاره چه بود؟

تو آمدی که ببینند عاشقان جهان
دل تو را و بفهمند «سنگ خاره» چه بود؟

به برق چشم ِخود آنگونه سوختی ما را
که پاک برده‌ای از یادمان شراره چه بود؟

کمان کشیدی و شک کردی و رها کردی
به قصد ِکار ِچنین خیر، استخاره چه بود؟

تو -قلب ِسوخته!- یک بار خام عشق شدی
به حیرتم ز تو.. این جرأت دوباره چه بود؟

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۲
هم قافیه با باران

جنگل همه ی شب سوخت در صاعقه ی پاییز
از آتش دامن گیر ای سبز جوان بر خیز!

برگ است که می بارد! چشم تو نبیند کاش
این منظره را هرگز در عالم رویا نیز

هیهات نمی دانم این شعله که بر من زد
از آتش «تائیس» است یا بارقه ی «چنگیز»!

خاکستر من دیگر ققنوس نخواهد زاد؟
و آن هلهله پایان یافت این گونه ملال انگیز!

تا نیمه چرا ای دوست! لاجرعه مرا سرکش
من فلسفه ای دارم یا خالی و یا لبریز

مگذار به طوفانم چون دانه به خاکم بخش
شاید که بهاری باز صور تو دمد برخیز

محمد علی بهمنی

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

هان اى بهار خسته که از راههاى دور
موج صداى پاى تو مى ایدم به گوش !!

وز پشت بیشه هاى بلورین صبحدم ...
رو کرده‌اى به دامن این شهر بى خروش

برگرد ، اى مسافر گم کرده راه خویش !!
از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگرد !!

اینجا میا ، میا ، تو هم افسرده میشوى
در پنجهء ستمگر این شامگاه سرد

شفیعی کدکنی

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

دل مست و دیده مست و تن بی‌قرار مست
جانی زبون چه چاره کند با سه چار مست؟

تلخست کام ما ز ستیز تو، ای فلک
ما را شبی بر آن لب شیرین گمار، مست

ای باد صبح، راز دل لاله عرضه دار
روزی که باشد آن بت سوسن عذار مست

از درد هجر و رنج خمارش خبر دهم
گر در شوم شبی به شبستان یار مست

سر در سرش کنم به وفا، گر به خلوتی
در چنگم اوفتد سر زلف نگار، مست

لب برنگیرم از لب یار کناره گیر
گر گیرمش به کام دل اندر کنار، مست

اوحدی مراغه ای

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

برگ ریزانم ؛ بهارم را به یغما برده اند
 بادها صبر و قرارم را به یغما برده اند

حال پاییز من از شور زمستان، بدتر است
باغ پر بار انارم را به یغما برده اند

سال ها چنگیز ها با اسب های یکه تاز
 خانه ام ایلم تبارم را به یغما برده اند  

مثل انسان نخستینم ولی آواره تر
 سیل ها دیوار غارم را به یغما برده اند

چشم هایم را می آویزم به در، دیوانه وار
میخ ها دار و ندارم را به یغما برده اند

در دل انگشت هایم شور شادی مُرده است
تار تب دار ِ سه تارم را به یغما برده اند

جار می زد دوره گردی کوچه های شهر را
آی مردم روزگارم را به یغما برده اند

حسنا محمدزاده

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران

نگاه کردی و لرزید از تو، دست و دلم
زمان ِصلح و توان ِمصاف کردن، نیست

بکِش به روی من از ناز، باز تیغ و بکُش
به روز واقعه، وقت ِغلاف کردن نیست

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۱
هم قافیه با باران

لبم بدون تو هرگز به خنده، باز نشد
غمی چنین که غم توست، جانگداز نشد

کجا پناه بَرَم از غمت؟ که حتی شعر
برای من - من ِبیچاره - چاره ساز نشد

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران

همین دقیقه، همین ساعت آفتاب، درست
کنار حوض، کمی سایه داشت روز نخست

تو کنج باغچه، گلهای سرخ می چیدی
پس از گذشتن یک سال یادم است درست

ببین  چگونه  برایت  هنوز  دلتنگ است
کسی که بعد تو یک لحظه از تو دست نشست

چقدر نامه نوشتم دلم پر است چقدر
امید نیست به این شعرهای ساده ی سست

دوباره نامه ی من شهر بی وفا شده است
چــه خلوت است در این روزها اداره ی پست!

نجمه زارع

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۱
هم قافیه با باران

آخرش روزی بهار خنده‌هامان می‌رسد

پس بیا با عشق، فصل بغضمان را رد کنیم

قیصر امین پور

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۸
هم قافیه با باران

در مصاف من و تقدیر، خدا خوابش برد
تا مرا بست به زنجیر، خداخوابش برد

سرنوشت من و تو داشت به هم می پیوست
در همان لحظه ی تحریر، خدا خوابش برد

چشم یلدایی تو، بوسه ی بارانی من
وسط این همه تصویر، خدا خوابش برد

رود یک شب به هواخواهی تو لب وا کرد
مثل بت های اساطیر خدا خوابش برد

ختم لبهای تو را رخوت من رج می زد
آخر سوره ی انجیر، خدا خوابش برد

شب پرواز تو شاعر شدم و داد زدم
وای بر من! چقدَر دیر خدا خوابش برد

حامد بهاروند

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۸
هم قافیه با باران

می رود اینجا سر هر بی گناهی روی دار
بار کــج این روزها اغلب به منزل می رسد!

لطف قاضی بوده همراهش! تعجب پس نکن
خونبها اینجــا اگر دیدی بـــه قاتل می رسد

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۰
هم قافیه با باران

شراب سینه ی تنگ غروب یعنی تو
و هر چه هست در این چارچوب یعنی تو

بهانه داده به دستم دوگونه ی سیبت !
دعای حاجت اغفر ذنوب یعنی تو

برقص تا که برقصد به عشق تو امواج
نشاط مردم اهل جنوب یعنی تو

قسم به صبح و به مشق قلم که خواهد گفت
به نام عشق که هر چیز خوب یعنی تو

دمیده از نفست یا محول الاحوال
یقین شده است بهار قلوب یعنی ت

زبان قاصر هر سنگ و چوب یعنی من
دلیل بودن یک حس خوب یعنی تو

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۱
هم قافیه با باران
یک روز نوشتیم بر این آبی کاشی،
شاید کسی از راه بیاید که تو باشی...

یک چند گذشت و خبری از تو نیامد،
دلها متلاطم شد و کاشی متلاشی...

یک روز گرفتار شک و شاید و تردید،
یک روز غلط گیری و اشکال تراشی...

روشن تر از آیات و روایات خدا کو،
ما، متن رها کرده، به دنبال حواشی...

اما کسی از راه می آید، خبری هست،
سوگند به فیروزه و گلدسته و کاشی...

همسایۀ دیوار به دیوار کجایی،
وقت است که جارو بزنی آب بپاشی...

مهدی جهاندار
۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۶
هم قافیه با باران

کجاست بارشی از ابر ِ مهربان ِ صدایت؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت

به قصۀ تو هم امشب درون ِ بستر سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت

تهی است دستم اگر نه برای هدیه به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان ِ من به فدایت

چگونه می طلبی هوشیاری از من ِ سرمست
که رفته ایم ز خود پیش ِ چشم ِ هوش ربایت

هزار عاشق ِ دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایت

دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هر آینه غیر از تویی نشست به جایت

هنوز دوست نمی دارمت به تمامی؟
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت

در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت!

حسین منزوی

۱ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران