هم‌قافیه با باران

۳۷۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

در زیر ِ سایه روشن ِ ماه ِ پریده رنگ
در پرتوی چو دود ، غم انگیز و دلربا
افتاده بود و زلف ِ سیاهش به دست ِ باد
مواج و دلفریب
می زد به روشنایی ِ شب ، نقش ِ تیرگی
می رفت جویبار و صدای ِ حزین ِ آب
گویی حکایت ِ غم ِ یاران ِ رفته داشت
وز عشق های ِ خفته و اندوه ِ مردگان
رنجی نهفته داشت
در نور ِ سرد و خسته ی مهتاب ، کوهسار
چون آرزوی ِ دور
چون هاله ی امید
یا چون تنی ظریف و هوسناک در حریر
می خفت در نگاه
وز دشتهای ِ خرم و خاموش می گذشت
آهسته شامگاه
او ، آن امید ِ جان ِ من ، آن سایه ی خیال
می سوخت در شراره ی گرم ِ خیال خویش
می خواند در جبین ِ درخشان ِ ماهتاب
افسانه ی غم ِ من و شرح ِ ملال ِ خویش

فریدون توللی

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران

اول اندر کوی او جز نقش پای ما نبود

 آخر آنجا از هجوم خلق ، جای ما نبود

وصال شیرازی

۱ نظر ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران
زیرِ گوش دلم هزاران بار، خواندم از عشق بر حذر باشد
خیره‎سر یک‎نفس مرا نشنید، حال بگذار خون‌جگر باشد

این لجوج، این صمیمی، این ساده، خون نمی‌شد اگر، نمی‌فهمید
زود جا باز می‌کند در دل، عشق هر قدر مختصر باشد

من و دل هر چه نابلد بودیم، عشق در کارِ خویش وارد بود
من و دل را نخوانده از بر داشت، تا نگاهش به دور و بر باشد

آمد و با خودش دلم را برد، در دل کوچه‌های حیرانی
مانده‌ام با خودم: چرا آمد او  که می‌خواست ره‌گذر باشد؟

با بهار آمدی به دیدارم، با بهار از کنارِ من رفتی
گل من! فرصت تماشایت کاش می‌شد که بیش‌تر باشد

قول دادی که سال آینده با بهاری دوباره، برگردی
سال آینده ما اگر باشیم، سال آینده‌ای اگر باشد

سفرت خوش گل همیشه بهار! با تو بودن معاصرِ من نیست
این خزانی، سرشتش این گونه‎ست: بی تو بایست در سفر باشد

شُکر او که همیشه در همه حال جای شکر عنایتش باقی‌ست
عین شُکرست این‌که ابر بهار چشم‌هایش همیشه تر باشد

ما که در کنج غربتی ابری هی خبرهای داغ می‌شنویم
روزیِ صبحِ آسمانِ شما قاصدک‌های خوش‌خبر باشد

کلمات مرا نمی‌شنوی؟ دوست داری که بی‌صدا باشم؟
با تو بی‌واژه حرف خواهم زد، باز گوشَت به من اگر باشد

تو زبان سکوت را بلدی، بلدی بشنوی سکوت مرا
من سکوتم، تو بشنو و بگذار گوش اهل زمانه کر باشد

مبین اردستانی
۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

شکست عهد مودت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم

به خاک پای عزیزان که از محبت دوست
دل از محبت دنیا و آخرت کندم

تطاولی که تو کردی به دوستی با من
من آن به دشمن خون خوار خویش نپسندم

اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم

بیار ساقی سرمست جام باده عشق
بده به رغم مناصح که می‌دهد پندم

من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا
پدر بگوی که من بی‌حساب فرزندم

به خاک پای تو سوگند و جان زنده دلان
که من به پای تو در مردن آرزومندم

بیا بیا صنما کز سر پریشانی
نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم

به خنده گفت که سعدی از این سخن بگریز
کجا روم که به زندان عشق دربندم

سعدی

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران

منظور چه از خلق جهان بانی ما داشت ؟
کاینگونه سر بی سر و سامانی ما داشت

هر لحظه اجل خنده پر معنی و تلخی
بر این همه مغروری و نادانی ما داشت

خرم دل آنمرغ، کزین دام رها گشت
جز غم چه ثمر زندگی فانی ماداشت

هر ساز شنیدیم که سوزی بدل افکند
دیدیم اثر از ناله پنهانی ما داشت

تنها ره صحرای جنون عقده گشا بود
مجنون خبر از سر بگریبانی ما داشت

آشفتگی بید صفا بخش چمن بود
گاهی که شباهت به پریشانی ما داشت

بگذشت خلیل از پسر اندر ره معشوق
ای کاش پدر هم ، سر قربانی ما داشت

افسوس که این مرغ سبک روح دل ما
گر داشت غم ، از درد گرانجانی ما داشت

یک عمر امید دمی آزاد پریدن
در کنج قفس ، این دل زندانی ما داشت

معینی کرمانشاهی

۱ نظر ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۸
هم قافیه با باران

بانتظار نبودی ز انتظار چه دانی؟
تو بیقراری دلهای بیقرار، چه دانی؟

نه عاشقی که بسوزی، نه بیدلی که بسازی
تو مست باده نازی، از این دوکار ، چه دانی؟

هنوز غنچه نشکفته ای بباغ وجودی
تو روزگار گلی را که گشته خوار چه دانی

تو چون شکوفه خندان و من چو ابر بهاران
تو از گریستن ابر نو بهار چه دانی

چو روزگار بکام تو لحظه لحظه گذشته
ز نامرادی عشاق روزگار چه دانی

درون سینه نهانت کنم زدیده مردم
تو قدر این صدف ای در شاهوار، چه دانی

تو سربلند غروری و من خمیده قد از غم
ز بید این چمن ای سرو باوقار چه دانی

تو خود عنان کش عقلی و دل بکس نسپاری
زمنکه نیست ز خود هیچم اختیار، چه دانی

معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

گرداب شد و تمام دریا را خورد
توفان شد و سرتاسر صحرا را خورد

ما برّه‌ی کوچک و نحیفی بودیم
تنهایی ما گرگ شد و ما را خورد

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

گیسوان بلند انتظار

سپید شد

روزگار کوتاه عمرم

سیاه

چشمهای خسته را

به کدام جاده بسپارم

مریم عربلو

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران

روی دیدار توأم نیست، وضو از چه کنم؟
دیگر این جامه صد وصله رفو از چه کنم؟

قید هستی ، همه جا همره من می آید
با چنین نامه سیاهی ، به تو رو از چه کنم؟

من که مجنون نشدم ، دشت به دشت از چه روم ؟
نام لیلا چه برم ؟ کوی به کوی از چه کنم ؟

خود فریبی به چه حد ؟ خسته شدم زینهمه رنگ
من که درویش نیم ، این همه هو از چه کنم؟

من که بینم گذر عمر در این اشک روان
هوس سایه بید و لب جو ، از چه کنم؟

هر دم از رهگذری زنگ سفر می شنوم
تکیه بر عمر چنین بسته به مو ، از چه کنم.

روی به هر سوی کنم ، نقش تو آید به نظر
روی گفتار ، به یک قبله بگو از چه کنم ؟

معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران
بَلَم آرام چون قویی سبکبار
به نرمی بر سر کارون همی رفت

به نخلستان ساحل قرص خورشید
ز دامان افق بیرون همی رفت

شفق بازی کنان در جنبش آب
شکوه دیگر و راز دگر داشت

به دشتی پر شقایق باد سرمست
تو پنداری که پاورچین گذر داشت

جوان پارو زنان بر سینه ی موج
بَلَم می راند و جانش در بَلَم بود

صدا سر داده غمگین در ره باد
گرفتار دل و بیمار غم بود

«دو زلفونت بُوَد تار رُبابم»
«چه می خواهی از این حال خرابم »

«تو که با مو سر یاری نداری »
«چرا هر نیمه شو آیی به خوابم»*

درون قایق از باد شبانگاه
دو زلفی نرم نرمک تاب می خورد

زنی خم گشته از قایق بر امواج
سر انگشتش به چین آب می خورد

صدا چون بوی گل در جنبش آب
به آرامی به هر سو پخش می گشت

جوان می خواند سرشار از غمی گرم
پی دستی نوازش بخش می گشت

«تو که نوشم نئی نیشم چرایی؟»
«تو که یارم نئی پیشم چرایی؟»

«تو که مرهم نئی ریش دلم را
«نمک پاش دل ریشم چرایی؟»*

خموشی بود و زن در پرتو شام
رخی چون رنگ شب نیلوفری داشت

ز آزار جوان دل شاد و خرسند
سری با او، دلی با دیگری داشت

ز دیگر سوی کارون زورقی خرد
سبک بر موج لغزان پیش می راند

چراغی کورسو می زد به نیزار
صدایی سوزناک از دور می خواند

نسیمی این پیام آورد و بگذشت:
«چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی»*

جوان نالید زیر لب به افسوس
«که یک سر مهربونی، درد سر بی»*

فریدون توللی
۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران

کو چنان بختی ؟ که یکدم بی من و ما بینمت
چشم هم ، باید نباشد بین ما ، تا بینمت

هر کجا هستی و ، من پنهانم اندر خویشتن
وازگون بختانه کوشم که پیدا بینمت

خود حجاب خویشم و سرگرم خودبینی چو شمع
با درونی اینچنین تاریک ، آیا بینمت ؟

مست گاهی می شوم ، شاید بمینا بینمت
خواب گاهی می روم ، شاید برویا بینمت

خاطرم جمع است ، کاندر جمع صد رنگان نه ای
عاشق تنهایی از آنم ، که تنها بینمت

خلوتی ده ، تا مگر با حال مستی خوانمت
حالتی ده ، تا مگر با قلب بینا بینمت

طور عشق اکنون که زد برقی چنین در سینه ام
حاجتی دیگر نمی بینم به سینا بینمت

چون جلال الدین چنانم مست کن ، کز بیخودی
دست و سر افشانده در شور غزلها بینمت

معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۲
هم قافیه با باران
نیامدنت
در قاب هیچ پنجره
نمی‌گنجد

چه رسد
به آمدنت!

مریم عربلو
۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۰
هم قافیه با باران

می ‏آید آن مردی که با خود آسمان دارد
در دستهایش دانه‏ های کهکشان دارد

او را هزاران نام شفاف و درخشان است
هر بیکران روشنی از او نشان دارد

خورشید، این آیینه ی نورانی فردا
نام بهار آیین او را برزبان دارد

بر زخمهای کهنه ما می ‏نهد مرهم
او که نگاهی از حریر و پرنیان دارد

آیینه ‏ای از مخمل و ململ به دوش اوست
پیراهنی از نازکای ارغوان دارد

از متن رویاگون این راه پر از ابهام
می‏ آید آن مردی که با خود آسمان دارد


یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۷
هم قافیه با باران

در ره صبح سوختم بس که چراغ دیده را
دیدم و در نیافتم سر زدن سپیده را

دیده ی شب نخفته ام پنجره ای ست نیمه وا
تا به نظاره ایستد صبح ز ره رسیده را

هر سحر آفتاب را شوق به مشرق آورد
دل سوی شرق می کشد غربت غرب دیده را

مژده ی وصل چون رسد صبر و قرار می رود
خواب ز دیده می پرد بوی سحر شنیده را

بس که شده ست موج زن تنگدلی درین چمن
نیست امید وا شدن غنچه ی نودمیده را

زخمی تیغ زندگی جان ز اجل نمی برد
پای گریز کی بود صید به خون تپیده را

بار جهان ز دوش خود گرچه فرو گذاشتم
لیک امید راستی نیست قد خمیده را

یاد گذشته چون کنی حال ز دست می رود
در پی جست و جو مشو رنگ ز رو پریده را

گر دل روشنت بود قطع نظر ز رفته کن
چشم ز پی نمی دود اشک به رخ دویده را

مطلب اگر بزرگ شد خار و خس ره طلب
بستر پرنیان شود رنج سفر کشیده را

گر غم عشق را ز من کس بخرد به عالمی
کیست که رایگان دهد جنس به جان خریده را

موج ز خود رمیده ام در دل بحر پرخطر
شورش من ز جا برد ساحل آرمیده را

نیست عجب که پا کشد نقش قدم ز همرهی
بس که ز سر گرفته ام راه به سر رسیده را

محمد قهرمان

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۵
هم قافیه با باران
کجایی اى ستون آسمانها تکیه گاه تو
فضای عرش و فرش و کهکشانها خاک راه تو

خلایق، شب به شب، حیران ز خال رویت اى خورشید!
ملایک، صف به صف، رقصان به گرد روى ماه تو

دو ابروى تو شاهین وزین خلقت است آرى!
جهان، میزان شده از قاب قوسین نگاه تو

سپیده از سپیداى نگاهت رنگ می گیرد
و شب آغاز می گردد ز گیسوى سیاه تو

“شب تاریک و بیم موج و گردابى چنین هایل”
کجا دست نجاتى هست جز دست پناه تو؟!

تو آن خورشید رخشانى که بر این آستان هر روز
تمام آفرینش می گذارد سر به راه تو!

یدالله گودرزى
۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۶
هم قافیه با باران
به خواب پناه می برم

کاش مرا ببَرَد
یا تو را بیاوَرَد !

یدالله گودرزی
۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۹
هم قافیه با باران

زبان بر خاک می مالند از لب تشنگی جوها
چه می پرسی ز حال و روز سوسن ها و شب بوها

چمن در انتظار آب آتش زیر پا دارد
به جای سبزه برخیزد کنون دود از لب جوها

بهار آمد ولی آگه نمی گشتم ز دلتنگی
نمی آشفت اگر خواب مرا شور پرستوها

به رنگ زرد می سازند با رخسار گرد آلود
به سرسبزی سمر بودند اگر در باغ ناژوها

گشوده چتر خود را نارون با صد امید اما
نمی افتد گذار ابر بارانی به این سوها

به رنگ آمیزی گل ها چرا باید نهادن دل       
درین گلشن که وقت رنگ ها تنگ است چون بوها

ز پرواز پرستوها کسی را دل نمی جنبد
که داده اینچنین پیوند سرها را به زانوها

رجوع غم به دل های عزیزان است در عالم
چو زنبوران که برگردند از صحرا به کندوها

ز گوهرهای غلتان خویشتن داری چه می جویی
که آخر دانه های اشک می غلتند بر روها

محمد قهرمان

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۵
هم قافیه با باران

ای عاشقان خسته جان یار آمده یار آمده
از خلوت آن جان جهان اینک به بازار آمده

آن طلعت زیبنده را آن عارض رخشنده را
آن اختر تابنده را هنگام دیدار آمده

ساقی بزم کبریا ، بودند یک دور انبا
ساقی کوثر حالیا با جام سرشار آمده

قد افلحش ذکر زبان ، گوئی که آنقدسی بیان
از داستان عاشقان ، اینجا بگفتار آمده

تا حق پرستان برملا گیرند یزدان را لقا
زاطلاق و غیب و اختفا ، در قید اظهار آمده

در دور گیتی از وفا ، در هرزمان در هر کجا
بر انبیاء و اولیاء ، یار و مدد کار آمده

حق خواسته جل علا اثباب خودرا بر ملا
با ذوالفقاری شکل لا ، بر نفی کفار آمده

سازد صغیر از جان رقم ، اوصاف او را دم به دم
کز لطف آن بحر کرم ، طبعش گهربار آمده

صغیر اصفهانی

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۱۷
هم قافیه با باران

به دست راست نوشتم:بیا دلم تنگ است
بیاور آینه ات را...که دست من سنگ است!

بیا که یک-دو-سه پا در رکاب خواهی یافت
مرا معاف کن اما ... که پای من لنگ است!

به دوست نامه نوشتیم و بی خیال شدیم
که بیعتی که شکستیم، مایه ی ننگ است

کدام منجی تاریخ رو به شهری کرد
که دزد گردنه هایش وکیل فرهنگ است؟

رسیده کار به جایی که "حق" برای دوام
نیـازمند هزاران دروغ و نیرنگ است

برای صلح گلو می دریـم و معتقدیم
که راه چاره فقط در ادامه ی جنگ است

به عشق رنگ ریا می زنیم و صد رنگیم
اگرچه دشمنمان در نفاق یک رنگ است!

برای بردن منصور دیگری سـرِ دار
بیا که حلقه ی این روزگار دلتنگ است...

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۵
هم قافیه با باران

دلخوشم با کاشتن هر چند با آن داشتن نیست
گرچه بی برداشت کارم جز به خیره کاشتن نیست

سرخوش از آواز مستان در زمستانم که قصدم
لانه را مانند مور از دانه ها انباشتن نیست

حرص محصولی ندارم مزرع عمر است و اینجا
در نهایت نیز با هر کاشتن برداشتن نیست

سخت می گیرد جهان بر سختکوشان و از آنروز
چاره ی آزاده ماندن غیر سهل انگشاتن نیست

گر به خاک افتم چو شب پایان چه باک از آنکه کارم
چون مترسک قامت بی قامتی افراشتن نیست

از تو دل کندن نمی دانم که چون دامن ز عشق است
چاره دست همتم را جز فرونگذاشتن نیست

سر به سجده می گذارم با جبین منکسر هم
در نماز ما شکستن هست اگر نگزاشتن نیست

حسین منزوی

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران