بی روی تو گشت لاله گون مردم چشم
بنشست ز دوریت به خون مردم چشم
افتادی اگر ز چشم مردم چون اشک
در چشم منی عزیز چون مردم چشم
رهی معیری
بی روی تو گشت لاله گون مردم چشم
بنشست ز دوریت به خون مردم چشم
افتادی اگر ز چشم مردم چون اشک
در چشم منی عزیز چون مردم چشم
رهی معیری
روزی که برای اولین بار
تو را خواهم بوسید
یادت باشد
کارِ ناتمامی نداشته باشی
یادت باشد
حرفهای آخرت را
به خودت
و همه
گفته باشی
فکرِ برگشتن
به روزهای قبل از بوسیدنم را
از سَرَت بیرون کن
تو
در جاده ای بی بازگشت قدم می گذاری
که شباهتی به خیابان های شهر ندارد
با تردید
بی تردید
کم می آوری ...
افشین یداللهی
ما می توانستیم زیباتر بمانیم
ما می توانستیم عاشق تر بخوانیم
ما می توانستیم بی شک ... روزی ... اما
امروز هم آیا دوباره می توانیم ؟
ای عشق ! ای رگ کرده ی پستان میش مادر
دور از تو ما ، این برگان بی شبانیم
ما نیمه های ناقص عشقیم و تا هست
از نیمه های خویش دور افتادگانیم
با هفتخوان این تو به تویی نیست ، شاید
ما گمشده در وادی هفتاد خوانیم
چون دشنه ای در سینه ی دشمن بکاریم ؟
مایی که با هر کس به جز خود مهربانیم
سقراط را بگذار و با خود باش . امروز
ما وارثان کاسه های شوکرانیم
یک دست آوازی ندارد نازنینم
ما خامشان این دست های بی دهانیم
افسانه ها ،میدان عشاق بزرگند
ما عاشقان کوچک بی داستانیم
حسین منزوی
دل می رود از دست به شوق طلب عشق
سر پا شده در وادی پُر تاب و تب عشق
چون عاشق سرگشته دویده ست به هر سو
گه سوی بخارای رُخ و گه حلب عشق
گویند که از میوه ی ممنوعه چشیده ست
کاین گونه فتاده ست به دام غضب عشق
این مشکل جان سخت کجا سهل نماید
براوج نخیل است همیشه رطب عشق
بی رنج میسر نشودگنج که باید
پایان برسد غربت یلدای شب عشق
باید که قدی خَم شود و دیده پُر از آب
این آیه نوشته ست به صدر کُتب عشق
هرگز نگشاید لب خود را به گلایه
عاشق به پریشانی و بزم و طرب عشق
مجنونی و بد نامی و انگشت نمایی
یک شعله ی خُرداست به ذات لهب عشق
با این همه هرگز نشود راهی مقصود
هرکس نخورد باده زجام ادب عشق
مرتضی برخورداری
کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
که آن سوگند ها را نیز
همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است ، بر این کنده حک کرده
است ، با یار دگر اما
که
گر شمشیر بارد از
کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که باران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم....
منوچهر آتشی
بمون ولی به خاطر غرور خسته ام برو
برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمون
به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا
شکسته ام ولی برو ، بریده ام ولی بیا
چه گیج حرف می زنم ، چه ساده درد می کشم
اسیر قهر و آشتی میون آب و آتشم
چه عاشقانه زیستم چه بی صدا گریستم
چه ساده با تو هستم و چه ساده بی تو نیستم
تو را نفس کشیدم وبه گریه با تو ساختم
چه دیر عاشقت شدم چه دیرتر شناختم
تو با منی و بی توأم ببین چه گریه آوره
سکوت کن سکوت کن سکوت حرف آخره
ببین چه سرد و بی صدا ببین چه صاف و ساده ام
گلی که دوست داشتم به دست باد داده ام
بمون که بی تو زندگی تقاص اشتباهمه
عذاب دوست داشتن تلافی گناهمه
عبدالجبار کاکایی
اوراق خالی و دلی لبریز دارم
قدّ تمام سال ها پاییز دارم
دار و ندارم را به یغما برد دنیا
یعنی که بختی بدتر از چنگیز دارم
باقی نماند از تو مرا چیزی به غیر از
دفترچه ی خیسی که روی میز دارم
هی اشک می ریزم تو را هی می سرایم
من در سرودن ها چه افت و خیز دارم
هر روز صحبت از تو و نامهربانیتْ
با بوته های سبز ِ در جالیز دارم
از سهم دریای تو من تنها و تنها
موج غم و گرداب رعب انگیز دارم
آدم به آدم می رسد روزی یقیناً
جایی تو را می بینم و من نیز دارم
حنظله ربانی
شب تراوید از نگاه تو، آسمان شد از تهی سرشار
شب به چشمانم هجوم آورد، شد به روی شانه ام آوار
از فراسوهای ناپیدا آمدند اشباحِ هول آور
سرکشید از پشت سر، سایه، قد کشید از روبه رو دیوار
بی تو در اوج غریبی باز قصه ی دیرینه شد آغاز
این منم از بی کسی رنجور، این منم از عاشقی ناچار
این منم تنهاترین عاشق، بازگشته از کنار تو
ای نشان بی نشان ای عشق، ای بهار جاودان ای یار!
بی تو در این چرخه ی تکرار بر مدار خویش می گردم
گشته ا م از زندگانی سیر، گشته ا م از آسمان بیزار
حجم شب بر دوش من مانده ست، شب مرا تا تیرگی خوانده ست
پس بیا ای روشنا! شب را از نحیفِ شانه ا م بردار!
این که گفتم شب ترین شب بود، قصّه ی یلداترین شب بود
چشم های خسته خوابیدند، من ولی در طولِ شب بیدار…
یدالله گودرزی
روزه ام را باز با آغوش تو وا می کنم
تا سحر چشمان مستت را تماشا می کنم
بی مهابا صورت ماه تو را می بوسم و
از همین امروز عید فطر برپا می کنم
چشم وگوش وبینی ولب را به دنیا بسته ام
تشنـه ی عشـق تـوام اما مدارا می کنم
در نماز ظهر رکعتهای من گم می شود
عصر ها خود را در آغوش تو پیدا می کنم
ای عزیزان زندگی کاری که با یوسف نکرد
من پس از افطار آن را با زلیخا می کنم
روزه دارم هر چه می بینم دلم لک می زند
بین این مو گنـد میــها یاد حــوا می کنـم
هر که می آید نویدم می دهد عاشق شوم
تا برای عشق جایی نیست ، بی جا می کنم
در خیابان دختران خوب می بینم ولی
بــا زبــان روزه ام استـغـفــرالا می کنـم
روزه ی مریم نشسته بر لب معشوقه ام
آخرش یک روز من این روزه را وا می کنم.
فرامرز عرب عامری
دریایی و آوازه ات بدجور پیچیده ست
خورشید با إذن تو اینجا نور پاشیده ست
خورشید هم وقتی که می تابد بدون شک
« مرجع » شما هستی و او در حال « تقلید » است
دیریست آقا ! تختتان خالیست و این تخت
جنسش نه از تخت « سلیمان » و نه « جمشید » است
اینجا زمین خالیست از هرم وجودت آه !
اینجا زمین بی تو لباس مرگ پوشیده ست
من مانده ام تا عاشقانت سخت مجنون اند
« مجنون » چرا سهمیه ی آن « قیس » و این « بید » است
شاید کسی « کی می رسد باران ؟ » « نیما » را
از « قاصد روزان ابری » ها نپرسیده ست !
این « عید » ها یک روزه اند و کاش برگردید !
وقتی فرج نائل شود ، هر روز ما « عید » است
حنظله ربانی
اگَرَم خدا بخواهد به هوای عشق کویش
شب و روز آسمان را بزنم گره به مویش
چو سیه شود شبانه چه هراسی ای مسافر
که شبق بمیرد امشب همه از جلای رویش
سر و پا شکستهام بین که بهای تربت دل
همه دل اگر چه دریا، که یکی حباب رویش
به امید سایه داری، سر و سجده سایهام شد
همه پیرهن بشویم، به نَمِ نسیم خویَش
تو چه خامشی به خانه، خبرت دهم خدا را
همه در سماع و چرخش زِهیِ هوای هویش
تو نگر که در دوایر، همه هستی و زمانه
هم از ابتدای زادن، عجبا دَوَد به سویش
سید علی صالحی
خنده ات آیینه ی خورشید هاست
در نگاهت صد هزار آهو رهاست
میوه ای شیرین تر از تو کی دهد
باغ سبز عشق کو بی منتهاست
برگی از باغ سخن هات ار بود
هستی صد باغ و بارانش بهاست
پیش اشراق تو در لاهوت عشق
شمس و صد منظومه شمسی سهاست
در سکوتم اژدهایی خفته است
که دهانش دوزخ این لحظه هاست
کن خموش این دوزخ از گفتار سبز
کان زمرد دافع اژدهاست
محمدرضا شفیعی کدکنی
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه میکشد از روزگار هجرانش
زمانه از ورق گل مثال روی تو بست
ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش
تو خفتهای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک الله از این ره که نیست پایانش
جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد
که جان زنده دلان سوخت در بیابانش
بدین شکسته بیت الحزن که میآرد
نشان یوسف دل از چه زنخدانش
بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
که سوخت حافظ بیدل ز مکر و دستانش
حافظ
تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده
مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده
زمستان می رسد گلدان خالی حسرتش این است:
چرا شاخه گل مهمان خود را کم بغل کرده؟
چه ذوقی می کند انگشترم هربار میبیند
عقیقی که برآن نام تو را کندم بغل کرده
چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان را
که گویی ماه را یک هاله مبهم بغل کرده
لبت را می مکی با شیطنت انگار درباران
تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده
دلیل چاک پشت پیرهن شاید همین باشد:
زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده...
حامد عسکری
با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنها تر از ستارخان بی سپاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن آدم ست و اشتباه
سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند
"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"
حامد عسکری
من در شور عشقم
محبوب من !
چه نعمت بزرگی است
اینکه صبحگاهان چشم باز کنی
و کسی را ببینی
که صدایش می کنی
محبوب من !
چقدر خوب است که قهوه را
در دستهای تو بنوشم
و شب را در باغی معطربگذرانم
چه نعمت بزرگیست
اینکه زن
انسانی را بشناسد !
که کلید عیب را به او هدیه می کند
و حامی اوست
من به همه ی زبانها ی دنیا دوستت دارم
آیا تو نام دیگری
به غیر از «محبوب من» داری؟!
سعاد الصباح
مُختَلِسی پند به فرزند داد
«کای پسر،این پیشه پس از من توراست!»
ما به جهان کیف بسی کردهایم
جانِ پدر!نوبتِ کیف شماست!
بهر خوراکِ شکمت فکر کن
روز و شب این خیک به نشو و نماست!
خود به خود اَر قفلِ خزانه شکست
هیچ مخور غصّه، قضا و بلاست!
زود برو هر چه توانی بچاپ!
غفلت و تاخیر در آن نابجاست!
گر بدِ تو گفت حسودی، مرنج
رو سرِ خود گیر که بادِ هواست
دزدت اگر گفت، بگو:تهمت است!
مفسدت اَر خواند،بگو:افتراست!
غصّۀ پروندۀ خود را مخور
«مردِ غنی با همه کس آشناست!»
علمِ مدرنیست کنون اختلاس
نیک بیاموز که چون کیمیاست
هر که در این علم شود اوستاد
لایق احسنت و زِه و مرحباست
وانکه از آن غافل و بیبهره شد
از من و تو پاک حسابش جداست
گیر بیفتد ز پسِ چند ماه
طفلکِ بیعلم، «اوین»ش سراست!
بار خودت را که ببستی، برو!
(خاوری) السّاعه نبینی کجاست؟!
سعید سلیمان پور (بوالفضول الشعرا)
از ابرها بپرسید احوال ماه ما را
در آینه بجویید تصویر آه ما را
یک ماه با نگاهش شب تا سحر نشستیم
رفت و به خون نشانده حالا نگاه ما را
یک ماه با لبی خشک، افطار گریه کردیم
ای کاش شسته باشد باران گناه ما را
شب های قدر مویش یلدای عاشقی بود
صبحی نبود ای کاش شام سیاه ما را
در عید فطر چشمش از توبه، توبه کردیم
خط هلال ابروش کج کرد راه ما را
عشقش سفید کرد و معنای تازه ای داد
بخت سیاه ما را، عمر تباه ما را
قاسم اردکانی
همان روزى که چشمانت دچار اشتباهم کرد
سرت چرخید و گفتم خوش به حال من! نگاهم کرد
شبیه عاشقان بى وفایت نیستم، یک عمر
به دنبال تو بودم تا نگویی روسیاهم کرد
خدا را شکر قبل از مرگ عشقت در سرم افتاد
اگر بدخلق بودم با صبورى سر به راهم کرد
زبانم قاصر از توصیف عشق است و همین کافیست:
من یک لاقبا را از اسیرى برد و شاهم کرد
اگر رفتى، مگو از خاطراتت دست بردارم
خودت هم خوب می دانی فراموشت نخواهم کرد
مجید صحراکارها
از فیش حقوقىِ شما رانت جهیده
برق از سر هر عاقل و دیوانه پریده!
از شدّت پررویىِ تان، سنگ بیابان
هر ناخن خود را به خدا سخت جویده!
در حسرت این فیشِ پر از زرق و شگفتى
اقشار تهیدست، بسی آه کشیده
این حق یتیم است که بردید، که خوردید
وجدان شما دوره ىِ لیسانس ندیده؟!
انگار نه انگار که توفان شده، گویا
باد خنک از جانب خوارزم وزیده!
ای کاش فراموش نمى شد وَ نمى شد
کز خون جوانان وطن لاله دمیده
محمدصادق زمانی