هم‌قافیه با باران

۳۰۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

جانا، حدیث حسنت، در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت، در صد زبان نگنجد

سودای زلف و خالت، در هر خیال ناید     
اندیشهٔ وصالت، جز در گمان نگنجد

هرگز نشان ندادند، از کوی تو کسی را     
زیرا که راه کویت، اندر نشان نگنجد

آهی که عاشقانت، از حلق جان برآرند     
هم در زمان نیاید، هم در مکان نگنجد

آنجا که عاشقانت، یک دم حضور یابند     
دل در حساب ناید، جان در میان نگنجد

اندر ضمیر دلها، گنجی نهان نهادی     
از دل اگر برآید، در آسمان نگنجد

عطّار وصف عشقت، چون در عبارت آرد     
زیرا که وصف عشقت، اندر بیان نگنجد

عطار

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۵ ، ۰۶:۱۷
هم قافیه با باران

چه دورم از نفس هایت چه از تب کردنم دوری
چه بیرحمانه تن دادی به این دوری ِ مجبوری

تو را در خواب می بینم میان عطر گندم زار
که می بوسی نگاهم را نه در قابی نه هاشوری

تو را در خواب می بینم شمالی می شود حالم
شمال شعرهای من ! عجب احساس مغروری

ببین باران که می بارد تو از ذهنم نمی افتی
چه ردی مانده از یادت چه زخم تلخ و ناسوری

بجز من با کدامین زن گناه سیب را شستی
در آغوش که لغزیدی به تاکستان انگوری

صدایم کن صدایم کن حریری می شوم با تو
صدایم کن به آوازی به شور ِ ساز و تنبوری

زمانی بوسه هایم را به آغوش تو می دادم
ولی حالا چه ؟ دست باد عجب تصویر ناجوری

تو را چون روزهای دور پر از دلشوره می خواهم
تو را نزدیک می خواهم نگو دوری و مجبوری

بتول مبشری

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

او هم برایت شعر می بافد او هم به رویت گرم می خندد
او هم به روی شیطنت هایت ناباورانه چشم می بندد ؟

او هم مرتب رختخواب ات را با عطر لیدی خوب می شوید
دانه به دانه رخت هایت را دور از نگاهت خوب می بوید ؟

او مثل من دلشوره هایش را در گوش بالش می زند فریاد
او هم پی اَت بی حرف می آید تا هرکجا ... تا ناکجا آباد ؟

او هم بگوش ات ریز می گوید چیزی که در تو شور انگیزد
می بوسد او ته ریش زبرَت را تا حس وُ حال ات را به هم ریزد؟

او هم برایت مرز آغوشش خط عبور شرم وُ وسواس است
مردادی آشفته حالی که تا هفت پشتش پیر احساس است ؟

او هم اگر یک شب نباشی تو بغض اش مجال خواب می گیرد
او هم بدون لمس دستان ات چون ماهیِ بی آب می میرد ؟

او هم کنار اطلسی هایش دم می کند هر عصر چای ات را
می پایدت دزدانه و خاموش تا بشنود زنگ صدای ات را ؟

او هم شریک جام هایت هست یا بسترت یا طعم لب هایت
او هم مداوم عکس می گیرد از مستی وُ دیوانگی هایت ؟

او هم ...تو هم ...من هم ...خدا مُردم ..مُردم از این حال جنون وارم
زن نیستم در من شکست آن زن بعد از تو من یک گرگ خونخوارم

بتول مبشری

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

خسته از این ایل و تبارم هنوز
من که تعلق به تو دارم هنوز

ماه به آیینه وماهی به آب
من به هوای تو دچارم هنوز

ساده از این دشت نخواهم گذشت
وسوسه دارم که ببارم هنوز

دکمه ای از پیرهنت مانده است
با تو کمی فاصله دارم هنوز

گرچه بر آیینه ی تو من فقط
لایه ای از گرد و غبارم هنوز

آه نخواهی که پس از شانه ات
روی زمین سر بگذارم! هنوز..

شیرین خسروی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

لرزشی دارد دلم انگار دلتنگت شدم
خوب می دانی که من با عشوه ای خامت شدم

کاش می شد با غزل یک جرعه مهمانم کنی
نیست انگاری دلت با من، که درمانم کنی

من که از چشمان مست تو غزل خوان گشته ام
هر دری را غیر تو بر روی این دل بسته ام

منتظر ماندم که شاید یک نظر بر من کنی
ترسم اندوه مرا از کاه چون خرمن کنی

خمره ای دارد دلم، از آب انگور تو پُر
خمره را بگشودم و اشعار من شد همچو دُرّ

شد شکر ریز از لبت لبهای گرم مست من
مثنوی سر ریز شد با یک قلم در دست من. .

محمد عسگری

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

عشق تو گرفت از تن من تاب و توان را
ترسم که به پایان نرسانم رمضان را

آه ای رطب دورترین شاخه چه می شد؟
شیرین کنم از شهد لبان تو دهان را

باید که به دادم برسد آن که به من داد
لبریز تراز ظرف دلم این هیجان را

تا چند فقط طوطی خوشخوان تو باشم
انکار کنم این غم حاجت به بیان را

یک بار به من گوش کن ای سنگ صبورم!
تا پر کنم از قصه ی تو گوش جهان را

آن وقت تو مال من و من مال تو باشم
با جذبه ی یک اخم برانم همگان را

شیرین خسروی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

این بار محکم تر بزن شب را در ِ گوشم
ساکت نگاهت می کنم... این بچّه گستاخ است
این آب و این قبله خبرهای بدی دارند
که سرنوشت گوسفندان، دست سلاخ است
جایی نخواهم رفت جز میدان آزادی...
این را کسی می گفت که سوراخ سوراخ است

- «مرگ است قطعاً آخر عمری تمرگیدن»
سر را تکان دادند گویا چند تا برّه
بعداً بدون ترس و وحشت راه افتادند
بعداً علف خوردند تا شب داخل درّه!!
یعنی رفیق من به این مردم امیدی نیست
یعنی امیدی نیست! هرگز! هیچ! یک ذرّه!

در غار تاریک خودش خرس زمستانی
بیدار خواهد شد، نخواهد شد به این زودی
بودیم و هستیم و نمی مانیم تا فردا
هستند امّا کاخ های رو به نابودی
ماندیم با لبخند برجا و نفهمیدند
که گریه می کردیم پشت عینک دودی

که گریه می کردیم در جشن عروسی ها
که گریه می کردیم در هر مجلس شادی
که گریه می کردیم در چشمان قربانی
با آخرین آواز چوپان توی آبادی
که گریه می گردیم زیر بارش باران
در حسرت یک ذرّه از هر جور آزادی

ما داستان هامان بدل به واقعیّت شد
در قصّه های بچه ی امروز، غولی نیست
این داغ های روی پیشانی که قلّابی ست
در امتحان عشق، معیار قبولی نیست
از عهد دقیانوس تا امروز تاریک است
این غار خوابش برده و دیگر رسولی نیست

این آسمان حتماً دلش مثل دلم خون است
تا صبح پشت شیشه دارد اشک می ریزد
ساکت نشستیم و به این تکرار تن دادیم
ای کاش مردی باز حرف تازه ای می زد
روی مزار گوسفندان آب می پاشم
شاید که نسلی دیگر از این خاک برخیزد

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

پنهان نکن نام مرا زیر زبانت
بگذار تا شیرین شود طعم دهانت

با خنده هایت شعله ور کن پیکرم را
خاکسترم را پخش کن روی لبانت

بگذارتا جاری شود سیلابی ازخون
از زخم پنهان مانده در اعماق جانت

دیگر کجا باید به دنبالت بگردم
دنبال ردی از نگاه مهربانت

من آن پرستویم که راهش را بلد نیست
می ترسم آخر گم شوم در آسمانت

شیرینم اما تلخ می دانم ولی تو
پنهان نکن نام مرا زیر زبانت

شیرین خسروی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۱:۴۱
هم قافیه با باران

کرگدن پوستی از وحشتِ سرما دارد
کرگدن چشم به سرسختیِ فردا دارد!

می کشد طالعِ تنهاییِ خود را بر دوش
گرچه انگار تنی سخت شکیبا دارد

کرگدن بُهتِ زمان است که با اندوهش
روی پیشانیِ تبدارِ زمین جا دارد

توی یک دشت که از هر هَیَجانی خالی است
کرگدن، کوهتر از کوه، تماشا دارد!

کرگدن این مَنِ تنهاست که در چشمانش
بُغضِ یک نسل فروریخته را می بارد…!

یدالله گودرزی

۱ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۷
هم قافیه با باران

آه ای اتاق کوچک تو باغی از بهشت!
با جان و دل گذاشتمت خشت روی خشت

حالا بگو که بام کدامین کبوتری
دادی مرا به دست کدام آسمان_نوشت

اوکیست او که خواست تو تسکین من شوی
شیطان سرشکسته ی وامانده از بهشت!

اوکیست او که با همه ی مهربانی اش
خوی تو را به آتش خشم و جنون سرشت

ای کاخ سرنگون شده بر اشتیاق من
از تو چه مانده است به جز یک بنای زشت

نفرین به او! به او که مرا عاشق تو کرد
نام تو را به صفحه ی پیشانی ام نوشت

شیرین خسروی‬

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۰
هم قافیه با باران

مرا ، آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
 مرا باران صدا ده تا ببارم بر عطش هایت

 مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
 مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت

مرا روی بدان و یاری ام کن تا در آویزم
 به شوق جذبه وارت تا فرو ریزم به دریایت

 کمک کن یک شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
 کنار سایه ی قندیل ها در غار رؤیایت

 خیالی ، وعده ای ،‌وهمی ، امیدی ،‌مژده ای ،‌یادی
 به هر نامه که خوش داری تو ،‌ بارم ده به دنیایت

 اگر باید زنی همچون زنان قصه ها باشی
 نه عذرا را دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت
 
 که من با پاکبازی های ویس و شور رودابه
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت

 اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی
 کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت

 کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد
 شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت

 کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت

 مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
 که کامل می شود با نیمه ی خود ، روح تنهایت

حسین منزوی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران

دوستی عادی ام به شرطی که، بعد از این هی قشنگ تر نشوی
عاشقت می شوم اگر بشود عاشقت می شوم مگر نشوی

گاه باید سخیف صحبت کرد با کسی که زبان نمی فهمد
ای دل ساده باز رم نکنی! ای دل ساده باز خر نشوی!

سینه ات را برای تقسیم رازهایش کسی نمی خواهد
پیش این مردم کمان ابرو مطمئن باش تا سپر نشوی

می توان ظرف بود و دریا بود، با وجود سکوت غوغا بود
با چنان هیبتی شنا کن که توی امواج نیز تر نشوی

ساده بودی خلاصه ات کردند، نذری کاسه کاسه ات کردند
مختصر دل ببند تا دیگر سهم دل های مختصر نشوی

گرچه فرمان حضرت حافظ سخت در چشم بنده محترم است
صرفه ای در بزرگ بودن نیست هان پسر! سعی کن پدر نشوی*

مهدی عابدی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۹:۴۶
هم قافیه با باران

چون کوه گریه میکنم و رود میشود
عشقی که در مرام تو مردود میشود

این یک حقیقت است که دنیا برای من
تنها به چشمهای تو محدود میشود

اینجا تمام فلسفه (هست) های هست
کم کم دچار سفسطه ی (بود) میشود

سیگار عمر من چه غریبانه روزها
در پنجه های لذت تو دود میشود

وقتی هدف تویی همه ی جاده های شهر
با سنگهای فاصله مسدود میشود

با قصد صید بر لب دریاچه میروی
فوراً به پایت آب، گل آلود میشود

رامین عرب نژاد

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۸
هم قافیه با باران

همین که کنارم قدم میزنی ...زمین و زمان را بهم میزنی
تو زیباترین شعر من میشوی..زمانی که از عشق دم می زنی

خیابان بی انتهای غزل...به عشق تو امشب چراغانی است
دلم بیقرار قدم های توست...قراری که هر شب بهم میزنی

تو فردای شبهای یک شاعری ...که از انتظار تو خوابش نبرد
بیاد تو شبها قدم می زند تو هم در خیالش قدم میزنی

حضور تو یعنی رسیدن به صبح...از این معبر تنگ دلواپسی
شبیه خدا سرنوشت مرا...تو اینگونه داری رقم میزنی

محسن مهر پرور

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۱
هم قافیه با باران

باد مى آید و من دست و دلم مى لرزد
زلف اگر ریخت به هم شانه نباید بشود

لحظه اى خنده اى و لحظه ى دیگر اخمى
آدم از دست تو دیوانه نباید بشود!؟

مهدی فرجی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۸:۴۵
هم قافیه با باران

درختان جوان را در خیابان دفن می کردیم
برادرهایمان را زیر باران دفن می کردیم

زمین از اضطراب کفش هامان باخبر می شد
هوا تاریک می شد، بعد از آن تاریک تر می شد

درختان بریده زیر باران گریه می کردند
برادرهایمان در گورهاشان گریه می کردند

هوا دم داشت، با تکرار خِس خِس بازدم می شد
صدای جیغ می آمد ...دو کفش از جمع کم می شد

- هزاران سایه پشت سایه پنهانند ( کم گفتیم !)
- صدایت را ببُر ! ( با پچ پچی در گوش هم گفتیم )

میان شهرِ خالی می دویدیم و هوا بد بود
صدای تیر، سهم هرکسی که حرف می زد بود

به نوبت زخم هایی گوشه ی تصویر می خوردیم
به نوبت گریه می کردیم و در صف تیر می خوردیم

کسی هربار می افتاد و در خون دست و پا می زد
صدایی نام مان را پیش از افتادن صدا می زد

صدا روی درخت ِ پیر انجیر معابد بود
صدا مثل صدای کشتن ِ مرغ مقلّد بود

نفس با هر دویدن تنگ تر می شد، هدر می رفت
زمان تکرار می شد ،خانه هامان دور تر می رفت

زمان تکرار می شد ، در مسیر ابرها بودیم
دوباره در کنار نعش ها و قبرها بودیم

درختان شکسته زیر باران گریه می کردند
برادرهایمان در گورهاشان گریه می کردند

-تو بودی ؟ - نه!
– تو بودی ؟ - نه !
هوا بد بود ، دم کردیم
به هم سیلی زدیم و دیگران را متهم کردیم

کسی می شُست آنسو دست های سرخ رنگش را
کسی آن گوشه پر می کرد با سرعت تفنگش را

کسی را دیگران سمت طناب دار می بردند
کسی را چشم بسته سینه ی دیوار می بردند

جهان با ترس هایش زیر چشمان درشتت بود
صدایم کردی و چاقوی سرخی توی مشتت بود

مرا در اشک هایت مثل ماه ی تلخ ،حل کردی
مرا چاقو زدی و لحظه ی آخر بغل کردی

صدایت کردم و زنگ صدایت در صدایم بود
تو را بوسیدم و خون تو روی دست هایم بود

دو تا ماهی ِ مرده داخل یک طشت ِ خون بودیم
دو شاخه روی نعش ِ یک درخت واژگون بودیم

درختان جوان را زیر باران دفن می کردند
جوان بودیم و ما را در خیابان دفن می کردند...

حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۷
هم قافیه با باران

نازکن، عیبی ندارد، نازنین تر می شوی
با غم این روزهای من عجین تر می شوی

آتشی هستی که وقتی گر بگیری در دلی
از دل آتشفشان هم آتشین تر می شوی

لحظه ی لبخند، مانندِ... شبیهِ.... مثل یک...
وای من ... اصلن ولش کن... نقطه چین تر می شوی

خنده وقتی روی لب های تو جا خوش می کند
باز هم از آنچه هستی دلنشین تر می شوی

شیک می پوشی و زیبایی فراوان می شود
بین اول های دنیا اولین تر می شوی

گرچه من با نازِ چشمانِ تو ویران می شوم
ناز کن، عیبی ندارد ، نازنین تر می شوی

‏جواد مزنگی‬

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۹
هم قافیه با باران

ای یاد دور دست ، که دل میبری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

هر چند خط کشیده بر آیینه ات ، زمان
در چشمم از تمامی خوبان سری هنوز...

ای چلچراغ کهنه که ز آنسوی سالها
از هر چراغ تازه ، فروزان تری هنوز

حسین منزوی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران

نوشتم که از بغض خالی بشم
که خون دلم، توی خودکار بود
درو باز کردم به تنهاییام
که پشت ِ در ِ خونه، دیوار بود!

سر ِ کوه رفتم که خورشید رو
بیارم به رؤیای شهر سیاه
جنازه ش توی خواب، یخ بسته بود
نشستم به گریه پس از چند ماه

کشیدم توو هر کوچه عکس تو رو
که این شهر غمگینو عاشق کنم
دویدم به سمت زنی که نبود
که رو شونه ی باد، هق هق کنم

به سمت جهان باز شد پنجره
بپیچه توی خونه، کابوس و دود
به در زل زدم مثل دیوونه ها
به جز گریه هیچ کس به یادم نبود

کدوم دیو دزدید خواب منو؟
کدوم کوه یخ، دستمو سرد کرد؟
کدوم زن به من جرأت عشق داد؟
کدوم گریه آخر منو مرد کرد؟

کدوم چوبه ی دار تو مغزمه
که قایم شدن پشت من مشت هام!
خودم رو کجای خودم کشته ام
که خونی شده کلّ انگشت هام

توو این روزهای بد ِ لعنتی
امیدم به رؤیای عشقه هنوز
که خورشید پا می شه از خواب مرگ
که می ریزه دیوار حتماً یه روز...

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۷:۳۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران