هم‌قافیه با باران

۳۰۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

منم و عکس مچالـــه شده در دستی که
منم و عشق که خوردیم به بن بستی که

خانه با سردی دیوار هماغوشـم کرد
از چراغی وسط رابطه خاموشم کرد

قفل زد روی دهانم که پر از خون شده بود
جسدی آن طرف پنجره مدفـــون شده بود

جسد ِ زندگی ِ کرده شده با غم ها
جسد زل زده به چشــم ِ تر ِ آدم ها

جسد خاطره هایی کـه کبودم کردند
مثل سیگار به لب برده و دودم کردند

جسدی که شبح ِ یک زن ِ دیگر می شد
جسد روز و شبـی که بد و بدتر می شد

جسد یک زن ِ خوشبخت ِ یقیناً خوشبخت
بسته ی خالـی سیگارم و قرصت در تخت

جیـــغ خاموشـــی رویای تـــو و مهتابی
با خودت غلت زدن در وسط ِ بی خوابی

با تنی خسته که آمیزه ای از لرز و تب است
در شبی تیره کــه از ثانیه هایش عقب است

در شبـــی از تــــو و کابــوس تـو طولانـــی تر
در شبی تیره که هر کار کنی باز شب است

فاطمه اختصاری

۱ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۷:۳۲
هم قافیه با باران

با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان                   
همه رفتند ازین خانه ، خدا را تو بمان

 من بی برگ خزان دیده ، دگر رفتنی ام                    
تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من                 
بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را ، لیک                 
دل ما خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان

 هر دم از حلقه ی عشاق ، پریشانی رفت                 
به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان

 شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم                        
پدرا ، یارا ، اندوهگسارا تو بمان

سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست         
که سر سبز تو خوش باشد ، کنارا تو بمان

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

ساقیا موسم عیش است بده جام شراب
لطف کن بسته لبان را به زلالی دریاب

قدح باده اگر هست به من ده تا من
در سر باده کنم خانهٔ هستی چو حباب

در حساب زر و سیم است و غم داد و ستد
کوربختی که ندارد خبر از روز حساب

بر کسم هیچ حسد نیست خدا میداند
جز بر آن رند که افتاده بود مست و خراب

هرکه را آتش این روزهٔ سی روزه بسوخت
مرهمش شمع و شرابست و دوا چنگ و رباب

وانکه امروز عذاب رمضان دیده بود
من بر آنم که به دوزخ نکشد بار عذاب

باده در جام طرب ریز که شوال آمد
موسم وعظ بشد نوبت قوال آمد

وقت آنست دگر باره که می نوش کنیم
روزه و وتر و تراویح فراموش کنیم

پایکوبان ز در صومعه بیرون آئیم
دست با شاهد سرمست در آغوش کنیم

سر چو گل در قدم لاله رخان اندازیم
جان فدای قد حوران قبا پوش کنیم

شیخکان گر به نصیحت هذیانی گویند
ما به یک جرعه زبان همه خاموش کنیم

چند روی ترش واعظ ناکس بینیم
چند بر قول پراکندهٔ او گوش کنیم

جام زر بر کف و از زال زر افسانه مخوان
تا به کی قصهٔ کاووس و سیاووش کنیم

لله الحمد که ما روزه به پایان بردیم
عید کردیم و ز دست رمضان جان بردیم

دل به جان آمد از آن باد به شبها خوردن
در فرو کردن و ترسیدن و تنها خوردن

چه عذابیست همه روزه دهان بر بستن
چه بلائیست به شب شربت و حلوا خوردن

زشت رسمی است نشستن همه شب با عامه
هم قدح گشتن و پالوده و خرما خوردن

مدعی روزم اگر بوی دهن نشنیدی
شب نیاسود می از بادهٔ حمرا خوردن

فرصت بادهٔ یکماهه ز من فوت شدی
گر نشایستی با مردم ترسا خوردن

رمضان رفت کنون ما و از این پس همه روز
باده در بارگه خواجهٔ والا خوردن

صاحب سیف و قلم پشت و پناه اسلام
رکن دین خواجهٔ ما چاکر خورشید غلام

خسروا پیش که این طاق معلی کردند
سقف این طارم نه پایهٔ مینا کردند

هرچه بخت تو طلب کرد بدو بخشیدند
هرچه اقبال تو میخواست مهیا کردند

جود آواره و مرضی ز جهان گم شده بود
بازو و کلک تو این قاعده احیا کردند

پادشاهان به حریم تو حمایت جستند
شهریاران به جناب تو تولی کردند

از دم خلق روانبخش تو می‌باید روح
آن روایت که ز انفاس مسیحا کردند

چرخ را تربیت اهل هنر رسم نبود
این حکایت کرم جود تو تنها کردند

ای سراپردهٔ همت زده بر چرخ بلند
امرت انداخته در گردن خورشید کمند

تا زمین است زمان تابع فرمان تو باد
گوی گردان فلک در خم چوگان تو باد

والی کشور هفتم که زحل دارد نام
کمترین هندوی چوبک زن ایوان تو باد

شیر گردون که بدو بازوی خورشید قویست
بندهٔ حلقه به گوش سگ دربان تو باد

تیر کو ناظر دیوان قضا و قدر است
از مقیمان در منشی دیوان تو باد

جام جمشید چو در بزم طرب نوش کنی
زهره خنیاگر و برجیس ثناخوان تو باد

روز عید است طرب ساز که تا کور شود
خصم بد گوهر بدکیش که قربان تو باد

مدت عمر تو از حد و عدد بیرون باد
تا ابد دولت اقبال تو روز افزون باد

عبید زاکانی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

من درنبود ِعشق
رنجور ِهر حرف و واژه ام
که اثر میکند به رگ های شعر
و انتحارش
سخت نیست
تو که نباشی
هر شب از حروف ِمعلق ِمانده در حنجره ام
سرب میریزد
و سینه ام
مذاب ِآتش ِبی شعله ای ست
که در سوگ پراونه اش
میگرید

نیلوفر ثانی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۲
هم قافیه با باران

گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست
اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست

مردم هلال عید بدیدند و پیش ما
عیدست و آنک ابروی همچون هلال دوست

ما را دگر به سرو بلند التفات نیست
از دوستی قامت بااعتدال دوست

زان بیخودم که عاشق صادق نباشدش
پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست

ای خواب گرد دیده سعدی دگر مگرد
یا دیده جای خواب بود یا خیال دوست

سعدی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بود
غم و اندوه توام در دل و جان خواهد بود

آخر از حسرت بالای تو ای سرو روان
تا کیم خون دل از دیده روان خواهد بود

گفتم آن روز که دیدم رخ او کاین کودک
آفت دین و دل پیر و جوان خواهد بود

رمضان میکده را بست خدا داند و بس
تا ز یاران که به عید رمضان خواهد بود

پا مکش از سر خاکم که پس از مردن هم
به رهت چشم امیدم نگران خواهد بود

هاتف این‌گونه که دارد هوس مغبچگان
بعد ازین معتکف دیر مغان خواهد بود

هاتف اصفهانی

۱ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت
صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت

این با طرب و خرمی و فرخی آمد
وان باکرم و محنت و رنج و مرضان رفت

عید آمد و شد عیش‌ و نشاط و طرب آغاز
مه رفت و خرافات خرافات خران رفت

ایام نشاط و طرب و خرمی آمد
هنگام بساط و شعب و زرق و فسان رفت

لاحول‌کنان آمد تا خانه ز مسجد
عابد که ز مسجد به سوی خانه دوان رفت

عید آمد و شد باز در خانهٔ خمّار
شاهد به میان آمد و زاهد ز میان رفت

این طُرفه‌ که با مسجد و سجاده و دستار
زاهد سبک از زهد پی رطل‌ گران رفت

ما هم چله سازیم دگر با می و معشوق
سی روزه به دریوزه انیمان‌که زیان رفت

رندانه به میخانه خرامیم وگذاریم
سر درکف آن پای که تا دیر مغان رفت

یعنی به در قبلهٔ عالم‌شه آفاق
سازیم ازین‌ روی ‌که بر یاد شهان رفت

ای ترک بپیما به طرب جام جهان‌بین
هان وقت غنیمت بشمر ورنه جهان رفت

چندی سپری‌ گشت‌ که بی‌خون دل خم
خوناب جگر ما را از دیده روان رفت

گلچهر بتا بادهٔ ‌گلرنگ بیاور
ما را نه جزآن قسمت برآب رزان رفت

مستم ‌کن از آن سان ‌که خراب افتم تا عید
واگه نه اگر دی شد وگر فصل خزان رفت

پیش آی و کن از بادهٔ ‌گلرنگ عمارت
ویرانهٔ دل را که به تاراج غمان رفت

یاقوت روان خیز مرا قوت روان دارد
ررزی نگری ورنه ز جسمم‌ که روان رهت

در مشرب چشم و لب تو باده حرامست
آن راکه‌کشد جام ز غم خط امان رفت

ای ترک کماندار که پیکان نگاهت
از را نظر ما را تا جوشن جان رفت

تو سروی و هرگز نشود سر‌و گرایان
وین طرفه‌ که با سرو روان‌ کوه ‌گران رفت

از موی میان‌کوه سرینت بود آون
پیوند چنین مو را باکوه چسان رفت

هر گه نگرم کوه تو چون چشمه که در کوه
بینندکه از حسرت آبم ز دهان رفت

بوسیدن آن لب هوسم باشد و از بیم
پیش تو حدیثیم نباید به زبان رفت

نشگفت ‌که رحمت ‌کند و کام ببخشد
پیری چو منی راکه به سر چون تو جوان رفت

پیش آی و بهل تا لب لعل تو ببوسم
کاندر غمت از جان و تنم تاب وتوان رفت

ای ماه زمین بوسه دریغ ار نکنی به
زان لب‌که درو مدحت دارای زمان رفت

دارای جوانبخت محمد شه غازی
کش صیت ظفر بر همه اقطار جهان رفت

شاهی‌که ز عدلش‌ن به چرا بی‌ژم و وحشت
آهو بره در خوابگه شیر ژیان رفت

ببریست عدو خوار چو در رزم عنان داد
ابریست‌گهربار چو در بزم چمان رفت

تا بوسه زند بر در او وهم بسی سال
بایدش فراتر ز برکاهکشان رفت

جز در دل بدخواه نشیمن نگزیند
پرنده عقابیش ‌که از ناف‌ کمان رفت

تیغش به وغا گرنه خلیفهٔ ملک‌الموت
چونست‌که بایدش پی غارت جان رفت

در دورهٔ عدلش شده عالم همه آباد
الاکه خرابی همه بر معدن و کان رفت

چون نعره‌کشدکوسش در ه‌قعه ز بیمش
از جان بداندیش بر افلاک فغان رفت

هرجاکه پی رزم‌ کند عزم به رغبت
سوزنده جحیمیست ‌که بایمش قران رفت

ماهیست فروزنده چو بر تخت خلافت
مهریست ‌درخشنده چو جامش ‌به ‌لبان رفت

آن روزکه می زد ازلی نقش دو گیتی
بر رزق دوگیتیش‌ کف راد ضمان رفت

شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
ای‌کایت حکمت به‌همه‌کون و مکان رفت

اوصاف جلال تو نهشتند به جایی
کانجا بتوان هرگز با پای‌ گمان رفت

تا هست جهان شاه جهان باش که ‌گیتی
با عدل تواش مسخره بر باغ جنان رفت

قاآنی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۳
هم قافیه با باران

بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟                                  
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟

بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم                              
ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را

ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من                   
ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را

کِی ام مجال کنار تو دست خواهد داد                              
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را

مباد روزی چشم من ای چراغ امید                                 
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را

دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود                       
مگر صبا برساند به من هوای تو را

چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان                     
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را

ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من                    
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را

سزای خوبی نو بر نیامد از دستم                                     
زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را

به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم                                 
کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را

به پایداری آن عشق سربلندم قسم                                
که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۶
هم قافیه با باران

ز داغ عشق تو خون شد دل چو لاله ی من
فغان که در دل تو ره نیافت ناله ی من

مرا چو ابر بهاری به گریه آر و بخند
که آبروی تو ای گل بود ز ژاله ی من

شراب خون دلم می خوری و نوشت باد
دگر به سنگ چرا می زنی پیاله ی من

چو بشنوی غزل سایه چنگ و نی بشکن
که نیست ساز تو را زهره سوز ناله ی من

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۳:۴۹
هم قافیه با باران

چشم گریان تو نازم ، حال دیگرگون ببین                        
گریه ی لیلی کنار بستر مجنون ببین

 بر نتابید این دل نازک غم هجران دوست                         
یارب این صبر کم و آن محنت افزون ببین

 مانده ام با آب چشم و آتش دل ، ساقیا                          
چاره ی کار مرا در آب آتشگون ببین

 رشکت آمد ناز و نوش گل در آغوش بهار                          
ای گشوده دست یغمای خزان ، کنون ببین

سایه ! دیگر کار چشم و دل گذشت از اشک و آه               
تیغ هجران است اینجا ، موج موج خون ببین

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۳:۴۸
هم قافیه با باران

همه رفتند، گدا باز گدا مانده هنوز
شب عید است و خدا عیدی ما مانده هنوز

دهه آخر ماه اول راه سحر است
بعد از این زود نخوابیم، دعا مانده هنوز

عیب چشم است اگر اشک ندارد،ور نه
سر این سفره ی تو حال و هوا مانده هنوز

کار ما نیست به معراج تقرّب برسیم
یا علیّ دگری تا به خدا مانده هنوز

گوئیا سفره ی او دست نخورده مانده است
او عطا کرد، ولی باز عطا مانده هنوز

گریه ام صرف تهی بودن اشکم نیست
دستم از دامن محبوب جدا مانده هنوز

وای بر من که ببینم همه فرصت ها رفت
باز در نامه ی من جرم و خطا مانده هنوز

یک نفر بار زمین مانده ی ما را ببرد
کس نپرسید که این خسته چرا مانده هنوز

هر قدر این فتنه گری رنگ عوض کرد ولی
دل ما مست علی، شکر خدا مانده هنوز

تا که در خوف و رجائیم توسل باقی است
رفت امروز ولی روز جزا مانده هنوز

هر چه را خواسته بودیم، به احسان علی
همه را داد، ولی کرب و بلا مانده هنوز

علی‌اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۵:۵۲
هم قافیه با باران

ز خال گوشه ابروی یار می ترسم
ازین ستاره دنباله دار می ترسم

چو مهره در دهن مار می توانم رفت
از آن دو سلسله تابدار می ترسم

ز رنگ و بوی جهان قانعم به بی برگی
خزان گزیده ام از نوبهار می ترسم

ز نیش مار به نرمی نمی توان شد امن
من از ملایمت روزگار می ترسم

شکست دشمن عاجز نه از جوانمردی است
ترا گمان که من از نیش خار می ترسم

به تنگ حوصلگان بر نمی توان آمد
از بحر بیش من از چشمه سار می ترسم

مرا ز آتش دوزخ نمی توان ترساند
ز شرمساری روز شمار می ترسم

ز سیل حادثه از جا نمی روم صائب
ز شبنم رخ آن گلعذار می ترسم

صائب

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۴:۱۷
هم قافیه با باران

گریه مستانه می سازم شراب تلخ را
می کنم چون ابر مروارید آب تلخ را

زاهدان طفل مشرب، امت شیرینی اند
می کنم در کار مستان این شراب تلخ را

عشق حیران چه می داند عتاب و لطف چیست؟
می خورد چون آب شیرین ریگ آب تلخ را

باده روشن علاج ظلمت غم می کند
می شکافد تیغ برق از هم سحاب تلخ را

تا کی از بیم اجل عمرم به تلخی بگذرد؟
می کنم شیرین به خود یک چشم خواب تلخ را

تا به تلخی های زهر چشم او خو کرده ام
می شمارم باده شیرین، جواب تلخ را

بس که صائب دیده ام تلخی ازین شکر لبان
می شمارم خنده شیرین، عتاب تلخ را

صائب

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۳:۱۶
هم قافیه با باران

نکند باده شب، سوختگان را سیراب
تشنه در خواب شود تشنه تر از خوردن آب

پیش از آن دم که کند خون شفق را شب مشک
همچو خورشید برافروز رخ از باده ناب

در بهاران مشو از باده گلگون غافل
که ز هر لاله در آتش بودش نعل شتاب

به جوانی نتوانی چو رسیدن، باری
جهد کن عهد جوانی جهان را دریاب

به جوانی نتوانی چو رسیدن، باری
جهد کن عهد جوانی جهان را دریاب

تا توان نغمه سیراب شنید از بلبل
مشنو زمزمه خشک نی و چنگ و رباب

هر چه داری گرو باده کن ایام بهار
در خزان از گرو باده برآور اسباب

تا بود نغمه بلبل، مشنو ساز دگر
تا بود دفتر گل، روی میاور به کتاب

با نفس سوختگی لاله برآمد از سنگ
به کدورت چه فرو رفته ای، ای خانه خراب

شور بلبل نمکی نیست که دایم باشد
نمکی چند ازین شور بیفشان به کباب

عارفان غافل از افسانه دنیا نشوند
بلبلان را نکند صبح بهاران در خواب

نوبت خواب به شب های دی افکن صائب
که حرام است درین فصل به بیداران خواب

صائب

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۵
هم قافیه با باران

سوز عاشق کم نگردد از فرو رفتن در آب
این شرر چون دیده ماهی بود روشن در آب

نیست امید رهایی زین سپهر آبگون
حلقه دام است اگر پیدا شود روزن در آب

چون حباب از سر دهد سامان کلاه خویش را
هرکه را باشد هوای محو گردیدن در آب

بر کف دریا بود موج خطر باد مراد
بر سبکباران بود آسان سفر کردن در آب

از شتاب عمر بی شیرازه شد اجزای جسم
چون تواند جمع کردن خویش را روغن در آب؟

در تجرد رشته واری بند دست و پا شود
بر شناور کوه آهن می شود، سوزن در آب

از ملامت می پرستان ترک مستی کی کنند؟
نیست طوفان ماهیان را مانع از خفتن در آب

تلخی مرگ است شکر، مور شهد افتاده را
نیست ماهی را حیاتی بهتر از مردن در آب

کوته اندیشی است پیش پای طوفان همچو موج
هر نفس بر خود بساط تازه ای چیدن در آب

نیست پروای علایق واصلان عشق را
خار نتواند گرفتن موج را دامن در آب

کی شود با یکدگر مژگان عاشق آشنا؟
نیست نبض موج را امکان آسودن در آب

چهره مه داغدار از منت خورشید شد
چون صدف از گوهر خود خانه کن روشن در آب

در سر مستی ز لب مهر خموشی برمدار
می دهد بر باد جان را دم برآوردن در آب

کوشش جان برنیاید با گرانی های جسم
آب در آهن گران سیرست، چون آهن در آب

مردی از دریا گلیم خود برون آوردن است
ورنه آسان است چون اطفال افتادن در آب

صائب از بار گرانجانی سبک کن خویش را
تا توانی همچو کف سجاده افکندن در آب
 

صائب

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۵
هم قافیه با باران

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند

وقتست اگر از پای درآیم که همه عمر
باری نکشیدم که به هجران تو ماند

سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
کاندوه دل سوختگان سوخته داند

دیوانه گرش پند دهی کار نبندد
ور بند نهی سلسله در هم گسلاند

ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
در آتش سوزنده صبوری که تواند

هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید
وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند

سلطان خیالت شبی آرام نگیرد
تا بر سر صبر من مسکین ندواند

شیرین ننماید به دهانش شکر وصل
آن را که فلک زهر جدایی نچشاند

گر بار دگر دامن کامی به کف آرم
تا زنده‌ام از چنگ منش کس نرهاند

ترسم که نمانم من از این رنج دریغا
کاندر دل من حسرت روی تو بماند

قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان
گر چشم من اندر عقبش سیل براند

فریاد که گر جور فراق تو نویسم
فریاد برآید ز دل هر که بخواند

شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت
پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند

زنهار که خون می‌چکد از گفته سعدی
هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند

سعدی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۰
هم قافیه با باران

کم کم این تاب و تب عشق زسر می افتد
قافله از ره و وادی زخطر می افتد

کوچه ی عشق که سرهای رقیبان بشکست
در غم بی کسی از شوق گذر می افتد

هم به تن جامه ی احرام کند زلف سیه
هم به افسون بتان رمی جمر می افتد

تکیه بر تخت زند عقل فراموش شده
دولت عشق به یک توطئه بر می افتد

خَم شود قامت و پاییز شود گونه ی سرخ
عقرب از دامن پُر مهر قمر می افتد

لشکر دل نشود یاغی چشمان سیه
که کلاه سر و شمشیر کمر می افتد

رسم ایام چنین است که بعد از گذری
ارث شیرین پدر سوی پسر می افتد

خالی ازرهرو عاشق نشود ساحت عشق
گرچه غم بردل و خونی به جگر می افتد

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۸
هم قافیه با باران

غزل مثل تو رنگین است ای یار
عسل مثل تو شیرین است ای یار!

مرا از راهِ دینداری به در برد
عجب چشمِ تو بی دین است ای یار!

نگاهِ تو صراطِ مستقیم است
و دینِ عاشقان این است ای یار!

ندارد طاقتِ روی تو دیدن
سَرِ آیینه پایین است ای یار!

کنارِ خیمه ی امنِ نگاهت
بساطِ عیش تامین است ای یار

خدا عشقِ تورا ازما نگیرد
زبانم مرغِ آمین است ای یار!

لّری می گویم و ساده که بی تو
دلِ من تا ابد خین است ای یار!!

یداللَّه گودرزى

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۶
هم قافیه با باران

دوباره امشب آمدی که بغض بالشم شوی
که شعله ور کنی مرا لهیب سرکشم شوی

کنار تخت و بسترم به من بگو چه می کنی

چرا سرک کشیده ای که میل شورشم شوی

پس از تو از شراب من کسی پیاله ای نخورد
کسی به جز خیال تو مرا به خلوتم نبرد

از این اتاق همهمه کسی عیادتی نکرد

مسیر هر مسافری به مقصد تنم نخورد

نمی شود نمی شود که شب به شب خطر کنی
به اشک وا دهی مرا به گریه جان بسر کنی

بیای وُ باز گم شوی به غم حواله ام دهی

من ِنفس بریده را مدام دربدر کنی

گذشته از گناه تو به پی نوشت سال ها
مرا به عمد خط زدن گذشتن از مجال ها

تو در کنار دیگری دچار جرم خانگی

و سهم بیکسی ِمن خیال با محال ها

برو دوباره هم برو به بسترش گناه کن
تو خوب زخم می زنی دوباره اشتباه کن

دوباره رختخواب او به آتش جنون بکش

برو به داغ بوسه ها تن وُ لبش سیاه کن

چه حس تلخ مبهمی به جان امشبم گرفت
بهانه شد عبور تو ببین مرا غم ام گرفت

چهار فصل عاشقی تداعی گذشته شد

بین دوباره عاصی ام جنون امشب ام گرفت ...

بتول مبشری

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۹:۰۲
هم قافیه با باران

به دعاهایمان امیدی نیست، این همه ذکر و نذر ییهوده است
رشته صبرشان گسسته شده، هرچه تسبیح شاه مقصود است..

خون شده سنگفرش معبرها، رفته بر دار کینه ها سرها
از هراس هجوم خنجرها هیچ چشمی شبی نیاسوده است...

آه از آن چشم ها که بسته شده، آه از آن گوش ها که خسته شده
آه از آن دست های آلت دست که به خون برادر آلوده است..

باغ هامان تبر شده است و به جاش، سر برآورده مزرع خشخاش
هرگلی هر کجا جوانه زده..همه را داس جنگ فرسوده است..

باد پاییز سهم برگ شده، همه اش مرگ و مرگ و مرگ شده
که به جز گور هیچکس آغوش، رو به این فصل زرد نگشوده است

در دلم بس که غم فراوان است، لعل خونین دل_ بدخشان است
خاک من با غمت مدارا کن، تا که بوده است اینچنین بوده است...

سیده تکتم حسینی

۱ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۴:۱۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران