هم‌قافیه با باران

۲۵۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

ﺑﻐﺾ ﺍﻡ ﺣﺮﯾﻒ ﭘﭻ ﭘﭻ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ
ﻏﻢ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﮔﻢ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ

ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﻧﯿﺎ ﺩﭼﺎﺭ ﺳﻮﺀ ﺗﻔﺎﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ

ﺩﺭ ﻣﻦ ﺍﺛﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻡ ﭘﺸﺖ ﺟﺎﻡ
ﺣﺘﺎ ﺣﺮﯾﻒ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﻡ ﺧﻢ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ

ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﺘﺮﺳﮏ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﺰﺍﺭﻉ ﮔﻨﺪﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ...

مهتاب یغما

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۶
هم قافیه با باران

درخت منتظر ساعت بهار شدن
و غرق ثانیه های شکوفه بار شدن

درخت، دست به جیب ایستاده آخر فصل
کنار جاده، در اندیشه ی سوار شدن

درخت منتظر چیست؟ گاری پاییز؟
و یا مسافر گردونه ی بهار شدن ؟

و او شبیه به یک کارمند غمگین است
درست لحظه ی از کار برکنار شدن

گرفته زیر بغل، برگه های باطله را
به فکر ارّه شدن، سوختن، غبار شدن

 درخت، دید به خوابش که پنجره شده است
ولی ملول شد از فکر پر غبار شدن

و گفت پنجرگی .... آه دوره ی سختی ست
بدون ِ پلک زدن، چشم انتظار شدن

و دوست داشت که یک صندلی شود مثلاً
و جای دار شدن، چوبه مزار شدن

درخت،ارّه شد و توی کامیون افتاد
فقط یکی دو قدم مانده تا بهار شدن

 و سر در آورد از کارگاه نجاری
پس از بریده شدن، خیس و تابدار شدن

 ولی درخت ندانست قسمتش این بود
برایِ یک زن ِ آوازه خوان، سه تار شدن

محمدسعید میرزایی

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۹
هم قافیه با باران

من به او مشتاق بودم، بیش از اینها او به من
یادگاری داد او یک بوس کوچولو به من

هر کسی هر چیز می‌خواهد، بگوید! جان تو، 
بود انگاری فقط آنجا حواس او، به من!

من فقط درخواست بودم، من فقط غر می‌زدم
او ولی لبخند می‌زد با ضریحش رو به من

من فقط از او، تو و وصل تو را می‌خواستم
خاطرم جمع است آخر می‌رسی بانو به من

دفعه‌ی بعدی تو را هم می‌برم مشهد... ببین! 
در وداعم قول داده ضامن آهو به من

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۱
هم قافیه با باران

زنم، گر چه بیزارم از دلبری‌ها
که حظّی ندارند افسونگری‌ها

خدای من! این جا که جای شما نیست!
فقط کینه می‌آورد داوری‌ها

که این طایفه غیر نیرنگ‌هایش
چه پنهان کند زیر این روسری‌ها؟

نگهبانِ صندوقِ عفریته‌خانه
جهان را قُرُق کرده از مشتری‌ها

به زشتی قسم اعتقادم همین است
که نفرین به زیباییِ این پری‌ها

زمان بچه‌ای بود بکر و درخشان
دلش خون شد از مهر نامادری‌ها

نه از خوردنِ سهمِ باران و گندم
که ترکیدم از غصّه‌ی دیگری‌ها

سری نیست از شدّت بی‌خیالی
قلم مُرد از فرط بی‌جوهری‌ها

که در پیش چشمِ سفید و سیاهم
جلایی ندارند خاکستری‌ها

بدیع‌الزّمان! مُردم از بس که هر جا
پر است از ابوالفتحِ اسکندری‌ها*

سعادت نشد از جنابش بپرسم
چه می‌خواهد از این زبان‌آوری‌ها

همه حرف‌های مرا بد شنیدند
امان از هیاهوی پامنبری‌ها

حقیرم اگر فخر بفروشم این جا
که داغ است بازار ناباوری‌ها

چه سرها که با خاک یکسان شد آخر
به جز این چه مانده‌ست از سروری‌ها

زمین عار و بیکار و بار است باران
بهاری نمی‌روید از بی‌بری‌ها

بشر حقّ شیطانِ بیچاره را خورد
که پیری ندیدم به این لاغری‌ها

مریم جعفری آذرمانی

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت

محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت

گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت

خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب
بیمار بازپرس که در انتظارمت

صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذیر غمزه خنجر گذارمت

می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت

بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از دیده بارمت

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت

حافظ

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم
همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم

حرام دارم با مردمان سخن گفتن
و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم

هزار گونه بلنگم به هر رهم که برند
رهی که آن به سوی تو است ترک تاز کنم

اگر به دست من آید چو خضر آب حیات
ز خاک کوی تو آن آب را طراز کنم

ز خارخار غم تو چو خارچین گردم
ز نرگس و گل صدبرگ احتراز کنم

ز آفتاب و ز مهتاب بگذرد نورم
چو روی خود به شهنشاه دلنواز کنم

چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام
به مسجد فلک هفتمین نماز کنم

همه سعادت بینم چو سوی نحس روم
همه حقیقت گردد اگر مجاز کنم

مرا و قوم مرا عاقبت شود محمود
چو خویش را پی محمود خود ایاز کنم

چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل
چو ذره ها همه را مست و عشقباز کنم

پریر عشق مرا گفت من همه نازم
همه نیاز شو آن لحظه ای که ناز کنم

چو ناز را بگذاری همه نیاز شوی
من از برای تو خود را همه نیاز کنم

خموش باش زمانی بساز با خمشی
که تا برای سماع تو چنگ ساز کنم

مولانا

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۳
هم قافیه با باران

شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم

نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم

همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم

خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم

اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم

چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم

به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم

شهریار

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۸
هم قافیه با باران

ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که در آری به خروشم

چون صدف مانده تهی سینه ام از گوهر عشقی
ساز کن ساز غم امشب، که سراپا همه گوشم

کم ز مینا نیم ای دوست که گردش بزدایی
دست مهری چه شود گر بکشی بر بر و دوشم

من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هرچه بکوشم

تا به وقت سحرم چون گل خورشید برویی
دیده صد چشمه فرو ریخت به دامن شب دوشم

بزمی آراسته کن تا پی تاراج قرارت
تن چون عاج به پیراهن مهتاب بپوشم

چون خم باده دراین شوق که گرمت کنم امشب
همه شادی همه شورم، همه مستی همه جوشم

تو و آن الفت دیرین، من و این بوسه شیرین
به خدا باده پرستی، به خدا باده فروشم.

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۱
هم قافیه با باران

عشق یعنی بشوم آهوی آواره‌ی تو
بدهم دل به صدای خوش نقاره‌ی تو

و خدا خواست که از دست تو درمان برسد
خواست تا عطر علی‌ تا به خراسان برسد

قاسم صرافان

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۰
هم قافیه با باران
مَن اگر با مَن نباشم می شَوَم تنها ترین
کیست با مَن گر شَوَم مَن باشد از مَن ماترین

مَن نمی‌دانم کی‌ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است
آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن، روشن است

مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن !
ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن !

هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده ای
مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده ای

هیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد
این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد

ای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی
هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قوی

مَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست
هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیست

کیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر
این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟

زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست
ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیست

راستی ! این قدر مَن را از کجا آورده ام ،
بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟

در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن
مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد "مَن

 ناصر فیض
۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

گریه ام در حرم از روی پریشانی نیست
که پریشانی از آداب مسلمانی نیست

در طوافند چنان موج کبوترهایت
که در این سلسله انگار پریشانی نیست

دست خالی ست کسی که به حرم می آید
اول صحن نیازی به نگهبانی نیست

عربی آمده پابوس تو و می دانم
همه ی حسرتش این است که ایرانی نیست

شمس تبریز، مراد دل مولاناهاست
در دل ما که به جز شمس خراسانی نیست

گریه کردم که بدانند همه، از من و تو
هیچ یک اهل نظربازی پنهانی نیست

یک نفر بین من و توست که نامش عشق است
مگر او اهل گذر باشد و می دانی... نیست

محمدحسین ملکیان

۱ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۰
هم قافیه با باران
مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده , تا ببارم بر عطش‌هایت

مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت

مرا رودی بدان و یاری‌ام کن تا در‌آویزم
به شوق جذبه‌وارت تا فرو ریزم به دریایت

کمک کن یک شبح باشم مه‌آلود و گم اندر گم
کنار سایه‌ی قندیل‌ها در غار رؤیایت

خیالی، وعده‌ای،‌وهمی، امیدی،‌ مژده‌ای،‌ یادی
به هر نامه که خوش داری تو،‌ بارم ده به دنیایت

اگر باید زنی همچون زنان قصه‌ها باشی
نه عذرا دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت, 

که من با پاکبازی های ویس و شور رودابه 
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت !

اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی 
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت  

کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد 
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت

کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت  

مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان 
که کامل می شود با نیمه ی خود، روح تنهایت

حسین منزوی
۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران
چه رویست آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی
گواهی میدهد صورت بر اخلاقش به زیبایی

نگارینا به هر تندی که میخواهی جوابم ده
اگر تلخ اتفاق افتد به شیرینی بیندایی

دگر چون ناشکیبایی ببینم صادقش خوانم
که من در نفس خویش از تو نمیبینم شکیبایی

از این پس عیب شیدایان نخواهم کرد و مسکینان
که دانشمند از این صورت برآرد سر به شیدایی

چنانم در دلی حاضر که جان در جسم و خون در رگ
فراموشم نه ای وقتی که دیگرْ وقتْ یاد آیی

شبی خوش هر که میخواهد که با جانان به روز آرد
بسی شب روز گرداند به تاریکی و تنهایی

بیار ای لعبت ساقی بگو ای کودک مطرب
که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد یکتایی

سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد
زبان درکش که منظورت ندارد حد زیبایی

سعدی
۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۶
هم قافیه با باران

ﻣﻦ ﺭﻩ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﻡ ﻣﮕﺮ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﮐﻮﯼ ﺩﻭﺳﺖ
ﻣﻦ ﺳﺮ ﻧﻤﯽ ﻧﻬﻢ ﻣﮕﺮ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﺎﯼ ﻳﺎﺭ

گفتی ﻫﻮﺍﯼ ﺑﺎﻍ ﺩﺭ ﺍﻳﺎﻡ ﮔﻞ ﺧﻮﺷﺴﺖ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﺩ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻫﻮﺍﯼ ﻳﺎﺭ

سعدی

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۳۸
هم قافیه با باران

خبرم رسید امشب که نگار خواهی آمد !
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد

به لبم رسیده جانم، تو بیا که زنده مانم
پس از آن که من نمانم، به چه کار خواهی آمد؟

غم و قصه ی فراقت بکُشد چنان که دانم
اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد

منم و دلی و آهی ره تو درون این دل
مرو ایمن اندر این ره , که فگار خواهی آمد

همه آهوان صحرا سر خود گرفته بر کف
به امید آن که روزی به شکار خواهی آمد!

کششی که عشق دارد, نگذاردت بدینسان
به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد !

به یک آمدن ربودی، دل و دین و جان خسرو
چه شود اگر بدین سان دو سه بار خواهی آمد

امیرخسرو دهلوی

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۰
هم قافیه با باران

طرفه می‌دارند یاران صبر من بر داغ و درد
داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد

دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت
گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد

حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم
بنده‌ایم ار صلح خواهی جست با ما یا نبرد

عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست
با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد

عافیت می‌بایدت چشم از نکورویان بدوز
عشق می‌ورزی بساط نیک نامی درنورد

زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش
ور به میدان می‌روی از تیرباران برمگرد

حمل رعنایی مکن بر گریه صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد

هیچ کس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت
شمع می‌بینم که اشکش می‌رود بر روی زرد

با شکایت‌ها که دارم از زمستان فراق
گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد

هر که را دردی چو سعدی می‌گدازد گو منال
چون دلارامش طبیبی می‌کند داروست درد

سعدی

۱ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۳۵
هم قافیه با باران
معشوقه ی خواجه ای بوده ام شاید
روزگاری در بلخ یا قونیه
و یا تمام دلخوشی تاجری در ونیز .

سوز صدای خنیاگر پیری بوده ام شاید
در بزم پادشاهان جوان؛
و یا تمام رویای یک سرباز رومی
در چکاچک شمشیرها ی جنگ

به گمانم
بازرگانی
از همه ی بندر ها و خلیج ها و بار اندازها
عبورم داده در سینه اش زمانی؛

به گمانم
چوپانی
برای همه ی بره های معصومش
در دره های دور
یادم را نی زده روزی؛


شک دارم
که مر ا تنها تو زاده باشی مادر
معشوق مرا روزی
راهزنان به غارت برده اند
معشوق مرا
روزی، دریایی در خود غرق کرده است
معشوق مرا
روزی چکاچک شمشیر ها ... با آخرین
مکتوب عاشقانه ی من در جیبش.
 
بی گمان یک بار سر زا رفته ام
بی گمان یک بار گرگی مرا دریده است
بی گمان یکبار به رودخانه پرتاب شده ام
بی گمان یکبار در زمین لرزه ای ...
با اولین نطفه ی یک انسان در تنم

یقین که
اینهمه دلتنگی نمی تواند
فقط مال همین عصر باشد

مال همین غروب چهارشنبه ی دی ماه ...

رویا شاه حسین زاده
۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۶
هم قافیه با باران
دریا صدا که می زندم وقت کار نیست
دیگر مرا به مشغله ای اختیار نیست

پر می کشم به جانب هم بغضِ هر شبم
آیینه ای که هیچ زمانش غبار نیست

دریا و من چقدر شبیه ایم گرچه باز
من سخت بی قرارم و او بی قرار نیست

با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
دریا که از اهالی این روزگار نیست

امشب ولی هوای جنون موج می زند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست

ای کاش از تو هیچ نمی گفتم اش ببین
دریا هم این چنین که منم بردبار نیست

محمدعلی بهمنی
۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران
اگر سکوت
این گستره‌ی بی‌ستاره
مجالی دهد
می‌خواهم بگویم سلام

اگر دلواپسی
آن همه ترانه‌ی بی‌تعبیر
مهلتی دهد
می‌خواهم از بی‌پناهی پروانه
برایت بگویم

از کوچه‌های بی‌چراغ
از این حصار
از این ترانه‌ی تار

مدتی بود
که دست و دلم
به تدارک ترانه نمی‌رفت
کم‌کم این حکایت دیده و دل
که ورد زبان کوچه‌نشینان است
باورم شده بود

باورم شده بود
که دیگر صدای تو را
در سکوت تنهایی نخواهم شنید
راستی در این هفته‌های بی‌ترانه
کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من
و این دفتر سفید
به گوشت نمی‌رسید؟
آخر این رسم و روال رفاقت است؟
که در نیمه راه رویا رهایم کنی؟

می‌دانم
تمام اهالی این حوالی
گهگاه عاشق می شوند
اما شمار آنهایی
که عاشق می‌مانند
از انگشتان دستم بیشتر نیست
یکی‌شان همان شاعری
که گمان می‌کرد
در دوردست دریا امیدی نیست
می‌ترسیدم خدای نکرده
آنقدر در غربت گریه‌هایم بمانی
تا از سکوی سرودن تصویرت
سقوط کنم...

سید علی صالحی
۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۷
هم قافیه با باران
دلم باران
دلم دریا
دلم لبخند ماهی ها
دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور
دلم بوی خوش بابونه می خواهد
دلم یک باغ ِ پر نارنج
دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِ صبح شالیزار
دلم صبحی
سلامی
بوسه ای
عشقی
نسیمی
عطر لبخندی
نوای دلکش تارو کمانچه
از مسیری دورتر حتی
دلم شعری سراسر دوستت دارم
دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد
دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند
دلم آوازهای سرخوش مستان ِ بی دل
نیمه شب ها زیر پوست مهربان شب
دل ای دل گفتن شبگردهای عاشق ِدیروز
دلم دنیای این روز من و ما را
به لطف غسل تعمید کشیش عشق
از اول مهربان تر شادتر آبادتر
حتی بگویم زیرو رو وارونه می خواهد
دلم تغییر می خواهد ...
 
بتول مبشری
۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران