هم‌قافیه با باران

۲۵۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

برگشت پُر از گریه و یک خانه به هم ریخت
دلتنگیِ صد ساله ی یک شانه به هم ریخت

چرخید به دورش تب یک عمر اسیری
در شعله ی صد خاطره،پروانه به هم ریخت

یک جبهه پُر از بغض لب حوض نشست و
از گریه ی او حوض،صمیمانه به هم ریخت

پا شد ولی از سرفه ی خشکی به زمین خورد
خندید ولی هیبت مردانه به هم ریخت

آهنگ غمش پخش شد و چهره ی یک مرد
در غربت "یاران چه غریبانه"* به هم ریخت..

محمد شریف

۱ نظر ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۶
هم قافیه با باران

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم
زین جا به آشیان وفا می‌فرستمت

در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست
می‌بینمت عیان و دعا می‌فرستمت

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می‌فرستمت

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا می‌فرستمت

ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
می‌گویمت دعا و ثنا می‌فرستمت

در روی خود تفرج صنع خدای کن
کآیینهٔ خدای نما می‌فرستمت

تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر توست
بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت

حافظ

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۴
هم قافیه با باران

جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است
بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به روی تو گشادن غلط است
روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است
جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست
چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

وحشی بافقی

۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

قلم را، دفترم را دوست دارم
و این طبع ترم را دوست دارم

چقدر اینکه برایت، در زیارت
غزل می آورم را دوست دارم

یکی از این سحرها شاعرم کرد
سحرهای حرم را دوست دارم

سحرها در شبستان گوهرشاد
نماز مادرم را دوست دارم

نگینش را همین مشهد خریدم
اگر انگشترم را دوست دارم

میان عاشقان  دل شکسته
غم ِ دور و برم را دوست دارم

زنی برقع  زده از زائرانت
که گفت از بندرم را دوست دارم

تمام کشورم را دوست داری
تمام کشورم را دوست دارم

به لطف  آن سه باری که می آیی
جهان دیگرم را دوست دارم

شفا می خواستم اما کنارت
همین که بهترم را دوست دارم

وداعی نیست در رسم کریمان
سلام آخرم را دوست دارم

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۹
هم قافیه با باران

 ای ستونهای زمین! گلدسته های سربلند!
ای رواق زرنگار! آیینه های بندبند!

ای مقرنس های چوبی، گنبد زرین کلاه
بر سر آن آستان پر شکوه بی گزند

 بر سر هفت آسمان، آن مهربان افراشته است
چتری از بال کبوتر، از حریر و از پرند

 دست او اینک پناه آهوان خسته است
بال بگشایید از شوق، آهوان درکمند

 کفتران آسمانی هم اسیر دام او
می کشاند هر دلی را در رهایی ها به بند

 یاد او در عمق دل ها می شکفد مثل نور
نام او در کام جان ها می تراود همچو قند

 ای حضور هشتمین! افتادگان غربتیم
دست ما را هم بگیر از لطف، ای بالا بلند!

 یداللَّه گودرزى

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران

چمدان های خسته سنگین اند
سالن انتظار،سنگین تر
مثل دیشب نگاه ها ابری است
پشت شیشه پرنده ها پرپر

چشمه ای اشک و شور در چشمم
کاسه ای آب و دانه در دستم
با چه شوقی به قصد دیدن تو
بار و بندیل خویش را بستم


با خود آورده بود یک دل تنگ
تا ببارد شبانه یک دل سیر
برف بارید و آن شب برفی
شد زمینگیر این پرنده ی پیر

ای عزیزی که آهوان غریب
می گذارند سر به زانویت
چه کنم با نیاز این همه نذر
من محروم مانده از کویت

گیرم امشب برای اهل محل
ابرها را بهانه آوردم
من نالایق زیارت تو
با چه رویی به خانه برگردم....

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۹
هم قافیه با باران

چنان سخت سوزم که آتش بگیری
چنان تلخ گریم که باران بگیرد

جهان را به ما سخت کردی، بعید است _
خداوند ما بر تو آسان بگیرد...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۱۶
هم قافیه با باران

شلوغ
شلوغ  
 مثل همیشه شلوغ
آن قدر که از هیچ زاویه ای پیدایت نمی کنم
و هیچ گوشه ای از آسمان طلایی نیست...
شلوغ
شلوغ
مثل همیشه شلوغ
اما نه مثل همیشه معطر
اما نه مثل همیشه پر از حس کبوتر...
راستی  امروز چرا هیچ کس
وسط خیابان و پیاده رو
ناگهان به سمت روشن شهر
تعظیم نمی کند؟
چرا امروز ناگهان
تسبیح و جانماز و انگشتر
 نایاب شده است؟
اصلا از تشنگی مردم
فلکه آب کو؟
و در ظلمات مانده ام
فلکه برق؟
طبرسی غیبش زده
که راننده ای داد می زند:خاوران، مشیریه!
و راننده ای دیگر: امام حسین، هفت تیر!
و دیگری: شوش، راه آهن، ترمینال جنوب!

شلوغ
شلوغ
مثل همیشه شلوغ
مثل همین شعر شلوغ...
آب رفته ام
آب رفته ام
آب رفته ام
و مثل مورچه ای می پلکم
زیر دست و پاها
و مثل مورچه ای در خیابانها
از زیر چرخها
فرار می کنم
و مثل مورچه ای زورم نمی رسد به بلیط هواپیمای تو
به بلیط قطار تو
حتی به بلیط اتوبوس تو
زورم نمی رسد به صاحب هتل هایت
زورم نمی رسد به صاحب رستوران هایت
زورم نمی رسد به بازار رضایت
زورم نمی رسد به این شعر افسار پاره کرده...
پس حق دارم عقده ای شوم
ق دارم قاطی کنم
و حق دارم
میدان خراسان تهران را با خراسان تو اشتباه بگیرم.


حمیدرضا شکارسری
۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۳۹
هم قافیه با باران

بدون آنکه بیابد عصای موسی را
دل شکسته ام آخر شکافت دریا را

من آن خلیل به آتش نشسته ام که خدا
دریغ کرده از او  رنگ و بوی گل ها را

تبر به دوش به دنبال خویش می گردم
که بشکنم مگر این «لات» بی سر و پا را

کنارِ کفر تو مؤمن شدم ، نمی خواهم
صفای مسجد و آرامش کلیسا را

تو را به خاطر من یا مرا به خاطر تو ؟
خدا برای چه انداخت بر زمین ما را ؟

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۱۴
هم قافیه با باران

ای مبهمِ همیشه فراتر ز آرزو
تو کیستی و گم شده ای در کجا؟ بگو!

لرزید زانوان من از این همه سکوت
پوسید شور و شوقِ قدم های ِجست وجو

می روید از سکوتم و آوار می شود
اندیشه ی شکستن ِدیوارِ روبه رو

دیری است حسرتِ تو به جانم نشسته است
چون استخوان به چشمم و چون خار در گلو!

از این همه غروبِ پریشان، دلم گرفت
آیا کجاست ساحل امن نگاهِ او؟؟!

این است آن حقیقت همواره ای عزیز!
ما پیر می شویم در آیینه،مو به مو؟

یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران
فرعون طوس آورده امشب ساحرانش را
شاید بیندازد عصای میهمانش را

مهمان می آید در ید بیضایش آورده ست
دریاچه‌ای از نورهای بی کرانش را

با هر شگردی ریسمان‌ها را می‌اندازند
هر عالمی رو می کند اوج توانش را

موسای این قصه ولی ترسی به جانش نیست
او خوب می‌داند روند داستانش را

لب می‌گشاید نورباران می‌شود دربار
می‌گسترد بر عقلِ کل‌ها کهکشانش را

سرها فروافتاده و لب‌ها فروبسته
پس می‌کشد آرام هرکس ریسمانش را

امروز «یوم الزینة»ی دربار مأمون است
روزی که عشق از آنِ خود کرد آستانش را

شاهِ زمین خورده پشیمان زیر لب می‌گفت:
«لعنت به من! اصلا نمی‌کردم گمانش را

یا جای او اینجاست دیگر یا که جای من
یا باید از خود بگذرم یا اینکه جانش را...»

سقراط‌ها قربانیِ حکم حسودانند
روا مکن مأمون بیاور شوکرانش را

یک روز می‌خندد به ناکامیِ تو هرکس
خورده است با قصد تبرک زعفرانش را

انسیه سادات هاشمی
۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۳۶
هم قافیه با باران

هراس و حسرت و اندوه و یک خروار نفرین را...
چه مشکل می کشی بر دوش خود این بار سنگین را !
 
تو شاعر نیستی اما در آشوب تو می بینم
تپش های فروغ و بیقراری های سیمین را
 
تو چون قدّیسه ای پاک آمدی یک شب رفو کردی
به مژگان سیاهت رخنه ی افتاده در دین را
 
چه بی ذوق است استادی که با صد خون دل آموخت
به انگشتان زیبای تو این نُت های غمگین را
 
اگر از حال و روز من بپرسی، سخت مأیوسم
که چشمانم نمی بینند چشم انداز پیشین را
 
توگویی رفته ام از خاطر آن روزهای خوب
توگویی برده ام از یاد، آن شب های شیرین را
 
تکانم داد این تقدیر، اما من نفهمیدم
شبیه مرده هایی که نمی فهمند تلقین را...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۳
هم قافیه با باران
مریض آمده اما شفا نمی خواهد
قسم به جان شما جز شما نمی خواهد
 
برای پیش تو بودن بهانه‌ ای کافی‌ست
بهشت لطف کریمان بها نمی خواهد
 
دلیل ناله‌ ی ما یک نگاه محبوب است
وگرنه درد غلامان دوا نمی خواهد
 
فقیر آمدم و دلشکسته پرسیدم:
مگر که شاه خراسان گدا نمی خواهد؟...
 

همین قدر که غباری بر آستان باشد

رواست حاجت عاشق، دعا نمی خواهد
 
ببین به گوشه‌ ی صحنت پناه آوردم
مگر کبوتر آواره جا نمی خواهد؟
 
تو آشنای خدایی، کدام رهگذری
در این جهان غریب آشنا نمی خواهد؟
 
نگفته است، حیا کرده شاعرت آقا
نگفته است، نه اینکه عبا نمی خواهد

قاسم صرافان
۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۳
هم قافیه با باران

او که می بوسد مرا، باری گران تر می شوم
گویی از ده سال قبل خود جوان تر می شوم

بی امان می بوسد و خاکستر سرد تنم_
گر که می گیرد من از او بی امان تر می شوم

من به هر چیزی به جز این بوسه، در این روزگار
بد گمان بودم، از این پس بد گمان تر می شوم!

دود خواهم شد شبی در آتش آغوش او
بعد از آن از بادها هم بی نشان تر می شوم

بوسه اش اخم مرا وا کرد و بادم را نشاند
بعد از این با دوستانم مهربان تر می شوم...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۱
هم قافیه با باران

کیست این همزاد توفانی که در من جاری است؟
چیست این شور فراوانی که در من جاری است؟

از تمام شهر می پرسم، که پاسخ می دهد؟
چیست این اندوه تابانی که در من جاری است؟

برد از دستم خدایی را که روزی داشتم
سحر آن زلف پریشانی که در من جاری است؟

می برد با خویش هر سو چون پر کاهی مرا
عشق، این توفان پنهانی که در من جاری است

سبز خواهم شد شبیه دست های بالغش
از زلالی های بارانی که در من جاری است

جان شب آلوده ام را روز روشن می کند
لطف «خورشید خراسانی» که در من جاری است

محمود اکرامی فر

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

بر شانه های ضریحت تا می گذارم سرم را
انگار می گیری از من غوغای دور و برم را

حرفی ندارم به جز اشک، نه حاجتی نه دعایی
دست شما می سپارم این چشم های ترم را

عطر هوای رواقت، آهنگ هر چلچراغت
نگذاشت باقی بماند بغضی که می آورم را

حتی اگر دانه ای هم گندم برایم نریزی
جایی ندارم بریزم جز صحن هایت پرم را

هر بار مشهد می آیم، انگار بار نخست است
هی ذوق دارم ببینم گلدسته های حرم را

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۹
هم قافیه با باران

خانه‌های آن کسانی می‌خورد در، بیشتر
که به سائل می‌دهند از هرچه بهتر بیشتر

عرض حاجت می‌کنم آن‌جا که صاحب‌خانه‌اش
پاسخ یک می‌دهد با ده برابر بیشتر

گاه‌گاهی که به درگاه کریمی می‌روم
راه می‌پویم نه با پا، بلکه با سر، بیشتر

زیر دِین چارده معصومم اما گردنم
زیر دِین حضرت موسَی‌بن‌جعفر بیشتر

گردنم در زیر دیِن آن امامی هست که
داده در ایران ما طوبای او بر، بیشتر

آن امامی که «فداکِ» گفتنش رو به قم است
با سلامش می‌کند قم را معطر بیشتر

قم همان شهری که هم یک ماه دارد بر زمین
همچنین از آسمان دارد چل اختر بیشتر

قصد این بار قصیده از برادر گفتن است
ورنه می‌گفتم از این معصومه‌ خواهر بیشتر

من برایش مصرعی می‌گویم و رد می‌شوم
لطف باباهاست معمولاً به دختر بیشتر

عازم مشهد شدم تا با تو درد دل کنم
بودنم را می‌کنم این‌گونه باور بیشتر

مرقدت ضرب‌المثل‌های مرا تغییر داد
هرکه بامش بیش، برفش... نه! کبوتر، بیشتر

چار فصل مشهد از عطر گلاب آکنده است
این چنین یعنی سه فصل از شهر قمصر بیشتر

پیش تو شاه و گدا یکسان‌ترند از هر کجا
این حرم دیگر ندارد حرف کمتر، بیشتر

ای که راه انداختی امروز و فردای مرا!
چشم‌ بر راه تو هستم روز آخر بیشتر

از غلامان شما هم می‌شود دنیا گرفت
من نیازت دارم آقا روز محشر بیشتر

بر تمام اهل بیت خویش حسّاسی ولی
جان زهر چون شنیدم که به مادر بیشتر...

بیشترهایی که گفتم از تو خیلی کمترند...

حسین رستمی


۱ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۳
هم قافیه با باران

هر تپش در سینه ام صد آه و صد افسوس داشت
خنده هایم  نیز با خود حسرتی محسوس داشت

در دلم بیم جدایی، بر لبم لبخند وصل
چون کلاغی که به منقارش پر طاووس داشت

آرزوهای بزرگی در سرم بود و نشد
مثل مردابی که در دل شور اقیانوس داشت

عاشقان خورشید در دست آمدند و رد شدند
عقل من، سرگشته در دستان خود فانوس داشت

من سراسر اشتباهم دوستان! عفوم کنید!
بگذرید از خون مردی که شما را دوست داشت!!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۳
هم قافیه با باران

ما خسته ایم!خسته به معنای واقعی
دل های ما شکسته به معنای واقعی

ما لشکریم!لشکر پخش و پلا که دید؟
خیل ز هم گسسته به معنای واقعی

این زخم سجده نیست به پیشانی ام رفیق
جای دری ست بسته به معنای واقعی

از بادبان نخیزد و از ناخدا، بخار
کشتی به گل نشسته به معنای واقعی

تنگ است جای ما و چنین است حال ما:
باغی درون هسته!به معنای واقعی

حسین جنتی

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۳
هم قافیه با باران

در ماجرای ما سری سامان نمی گیرد
 بیدار شو! در دوزخی، باران نمی گیرد

 عشق این دبیر پیر با یک قطره اشک ما
 این امتحان سخت را آسان نمی گیرد

 پیغمبری هستم که قوم کافر خود را
 هرقدر نفرین می کند طوفان نمی گیرد

 تنهایی ام با هیچ جمعی پر نخواهد شد
 تن-ها خودش جمعست، دیگر "آن" نمی گیرد
 
 پشت سر از عشق برگشته دعایی نیست
 روی سر مرتد کسی قرآن نمی گیرد

 پا بر سرم بگذار و بالاتر برو ای دوست
 بی مرگ برفی، چشمه ای جریان نمی گیرد

وقتی بنا به زجر باشد عمر طولانیست
 با خوش خیالی عمر ما پایان نمی گیرد ...

حسین زحمتکش

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران