هم‌قافیه با باران

۲۵۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

هی  می رویم  و جاده به جایی نمی رسد
قولی  که  عشق  داده، به جایی نمی رسد

چون کوه، پای حرف خودم  ایستاده ام
کوهی که ایستاده، به جایی نمی رسد!

دریا هنوز هست ولی مانده ام چرا
این رود بی اراده به جایی نمی رسد؟!

دنیا همیشه عرصه ی پیچیده بودن است
دنیا که صاف و ساده به جایی نمی رسد!

تاریخ را ورق زدم و مطمئن شدم
هرگز کسی پیاده به جایی نمی رسد

من حاضرم قسم بخورم مست نیستم
این چند جُرعه باده به جایی نمی رسد

ما را برای در به دری آفریده اند
هی می رویم و جاده به جایی نمی رسد

حسین طاهری

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۱
هم قافیه با باران

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی

ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی

به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حیرت فروبسته ا‌ست گویایی

تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی
که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی

گنه کن هر چه می خواهی و از دوزخ مکن پروا
که با این چهره در دوزخ در فردوس بگشایی

تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی
تو خواب آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشایی

گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی

دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخست شیرینست زان لب هر چه فرمایی

گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد
چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی

قیامت می‌کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی

سعدی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۱
هم قافیه با باران

باز این دل سرمستم دیوانهٔ آن بندست
دیوانه کسی باشد، کو بی‌دل و پیوندست

سرمست کسی باشد، کو خود خبرش نبود
عارف دل ما باشد، کوبی عدد و چندست

در حلقهٔ آن سلطان، در حلقه نگینم من
ای کوزه بمن بنگر، من وردم و شه قندست

نه از خاکم و نه از بادم، نه از آتش و نه از آبم
آن چیز شدم کلی، کو بر همه سوگندست

من عیسی آن ماهم، کز چرخ گذر کردم
من موسی سرمستم،کالله درین ژنده‌ست

دیوانه و سرمستم، هم جام تن اشکستم
من پند بنپذیرم، چه جای مرا پندست؟

من صوفی چرا باشم؟ چون رند خراباتم
من جام چرا نوشم؟ با جام که خرسندست؟

من قطره چرا باشم؟ چون غرق در آن بحرم
من مرده چرا باشم؟ چون جان ودلم زندست

تن خفت درین گلخن جان رفت دران گلشن
من بودم و بی‌جایی، وین نای که نالندست

از خویش حذر کردم، وز دور قمر جستم
بر عرش سفر کردم، شکلی عجبی بستم

بازآمدم از سلطان با طبل و علم، فرمان
سرمست و غزل‌گویان، اسرار ازل جویان

باز این دل دیوانه زنجیر همی برد
چون برق همی رخشد، مانند اسد غران

چون تیر همی برد از قوس تنم، جانم
چون ماه دلم تابان، از کنگرهٔ میزان

جان یوسف کنعانست، افتاده به چاه تن
دل بلبل بستانست، افتاده درین ویران

می‌افتم و می‌خیزم چون یاسمن از مستی
می‌غلطم در میدان چون گوی از آن چوگان

سلطان سلاطینم، هم آنم و هم اینم
من خازن سلطانم، پر گوهرم و مرجان

پهلوی شهنشاهم، هم بنده و هم شاهم
جبریل کجا گنجد آنجا که من و یزدان؟!

تو حلق همی دری از خوردن خون خلق
ور دلق همی پوشی، مانند سگ عریان

در آخر آن گاوان، آخر چه کنی مسکن؟!
مسکین شو و قربان شو، در طوی چنان خاقان

احمد چو مرا بیند، رخ زرد چنین سرمست
او دست مرا بوسد، من پا ای ورا پیوست

امروز منم احمد، نی احمد پارینه
امروز منم سیمرغ، نی مرغک هرچینه

شاهی که همه شاهان، خربندهٔ آن شاهند
امروز من آن شاهم، نی شاه پریرینه

از شربت اللهی، وز شرب اناالحقی
هریک به قدح خوردند، من با خم و قنینه

من قبلهٔ جانهاام، من کعبهٔ دلهاام
من مسجد آن عرشم، نی مسجد آدینه

من آینهٔ صافم، نی آینهٔ تیره
من سینهٔ سیناام، نی سینهٔ پرکینه

من مست ابد باشم، نی مست ز باغ و رز
من لقمهٔ جان نوشم، نی لقمهٔ ترخینه

گر باز چنان اوجی، کو بال و پر شاهی؟!
ور خرس نهٔ ، چونی با صورت بوزینه؟!

ای آنکه چو زر گشتی از حسرت سیمین بر
زر عاشق رنگ من تو عاشق زرینه

در خانقه عالم، در مدرسهٔ دنیا
من صوفی دل صافم، نی صوفی پشمینه

خاموش شو و پس در، تو پردهٔ اسراری
زیرا که سزد ما را جباری و ستاری
      
مولوی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

شهری عشقم، چو مجنون در بیابان نیستم
اخگر دل‌زنده‌ام، محتاج دامان نیستم

شبنم خود را به همت می‌برم بر آسمان
در کمین جذبهٔ خورشید تابان نیستم

دور کردن منزل نزدیک را از عقل نیست
چون سکندر درتلاش آب حیوان نیستم

بوی یوسف می‌کشم از چشم چون دستار خویش
چشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستم

گر چه خار رهگذارم، همتم کوتاه نیست
هر زمان با دامنی دست و گریبان نیستم

کرده‌ام با خاکساری جمع اوج اعتبار
خار دیوارم، وبال هیچ دامان نیستم

نیست چون بوی گل از من تنگ جا بر هیچ کس
در گلستانم، ولیکن در گلستان نیستم

نان من پخته است چون خورشید، هر جا می‌روم
در تنور آتشین ز اندیشهٔ نان نیستم

گوش تا گوش زمین از گفتگوی من پرست
در سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم

صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من

وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر ناگاهان
شود جان خصم جان من کند این دل سزای من

سحرگاهی دعا کردم که جانم خاک پای او
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من

چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان
چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من

یکی جامی به پیشم داشت و من از ناز گفتم نی
بگفتا نی مگو بستان برای من برای من

چو یک قطره چشیدم من ز ذوق اندرکشیدم من
یکی رطلی که شد بویش در این ره ره نمای من

مولوی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۸
هم قافیه با باران

چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد
چه بسی نعره مستان که ز گلزار برآمد

ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش
همه را بخت فزون شد همه را کار برآمد

ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان
دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد

غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل
به کف شحنه وصلش به سر دار برآمد

ز پس ظلم رسیده همه امید بریده
مثل دولت تابان دل بیدار برآمد

تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد
همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد

چو صلاح دل و دین را همه دیدیت بگویید
که چه خورشید عجایب که ز اسرار برآمد
      
مولوی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۸
هم قافیه با باران

گاهی انسان دروغ می‌گوید
نه که چاخان! دروغ می‌گوید
 
مثلاً حاج دکترِ استاد
تحتِ عنوان دروغ می‌گوید
 
مسجدی ساخته به نام خودش
قصد؟ احسان؟! دروغ می‌گوید
 
چشم در چشم مؤمنان به کنار
پیش شیطان دروغ می‌گوید
 
غالباً هر کجا، به هر چیزی
کرد اذعان، دروغ می‌گوید
 
تا کجا آب بسته در معنی
ضمن عرفان دروغ می‌گوید
 
انتظاری ندارم از این گرگ
تا که چوپان دروغ می‌گوید
 
هر زمان روبه‌روی آیینه‌ست
او دو چندان دروغ می‌گوید
 
خط تولیدی دروغ زده
که فراوان دروغ می‌گوید
 ::
 «فکر نان باش» شاعر بدبخت!
درد وجدان دروغ می‌گوید
 
شاعری دیده‌ام که محض ریا
دو سه دیوان دروغ می‌گوید
 
آدمی جایزالخطاست عزیز!
بله! انسان دروغ می‌گوید

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۳۴
هم قافیه با باران

بالابلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من

دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوقه باز من

می‌ترسم از خرابی ایمان که می‌برد
محراب ابروی تو حضور نماز من

گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من

مست است یار و یاد حریفان نمی‌کند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من

یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه کرمش کارساز من

نقشی بر آب می‌زنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من

بر خود چو شمع خنده زنان گریه می‌کنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من

زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من

حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من

حافظ

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران
تا نفس هست من از عشق تو دَم خواهم زد
بی تو برهستی خود مُهر عدم خواهم زد

چون قناری زتب هجر توهرشام و سحر
بال حسرت به سرو ناله زغم خواهم زد

گرکند قصد ستم با دل من پیر فلک
با تو آتش به سراپای ستم خواهم زد

آنقدر از مِی حُسن تو به وجد آمده ام
که شرر بر دل پیمانه ی جَم خواهم زد

گرچه هر پیچ و خَم راه وصال تو بلاست
با سر و دل به هوای تو قدم  خواهم زد

تا اشارت شود از سمت ضریح نگه ت
پنجه بر حلقه ی فولاد حَرم خواهم زد
 
تار زلف تو و چنگ من و سرمستی جام
توبه بشکسته و هم قید قسم خواهم زد
 
کوه عشقند اگروامق و مجنون و کسان
قله خواهم شد و این رتبه بهم خواهم زد

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

روزی از روزهای دانشگاه
دختری... لا اله الا الله!

عینهو آهوان رازِ بقا
خورد سهواً به تور من ناگاه

از لحاظ صدا و سیما بود
او به چشم برادری چون ماه

من ولی در قیاس با ایشان
حاصلِ جمع انتر و تمساح!

او زلیخاتر از زلیخا بود
لاجرم بنده هم شدم گمراه

فلذا زانوان من شل شد
او جلو، بنده پشت او همراه

چند ساعت پی‌اش روان بودم
گاه محسوس و گاه چون اشباح

کاسه‌ی صبر من که شد لبریز
دل به دریا زدم چونان ملّاح

سرعتم را زیادتر کردم
پیش رفتم به حالتی جانکاه

گفتم آیا غلام می‌خواهی؟
بدرقم عاشقم وَ خاطرخواه

ناگهان آن پری شد عین دیو
گفت شوتی تو؟ نیستی آگاه؟

بنده استاد تازه‌تان هستم
گیر چنگال شیری ای روباه!

اشتباهی به کاهدان زده‌ای
شد به جای هلو نصیبت کاه

با تمام وجود یادی کرد
بعد از عمّه جان و از ارواح

چون تماشاگران ورزشگاه
آه برخاست از نهادم... آه!

چه بگویم که آبروریزی‌ست
قصّه را می‌کنم لذا کوتاه

الغرض مخلص کلام اینکه
وضع ما شد چو جن و بسم‌الله!

رضا احسان‌پور

۱ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۶
هم قافیه با باران

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﯾﺖ ﺭﺍ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﺑﺎﺯ ﺳﻬﻢ ِ ﺑﺎﺩ ﺭﺍ ﺧﺎﻧــــﻪ ﺧﺮﺍﺑﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﻣﺎﻩ ﺁﻧﻬﻢ ﺭﻭﺯ ِ ﺭﻭﺷﻦ ﺩﯾﺪﻩ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﺴﯽ؟
ﮐﻮﭼﻪ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺁﻓﺘــﺎﺑﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﺗﺎﺟﺮ ِ ﻓﯿـﺮﻭﺯﻩ، ﻧﯿﺸـــﺎﺑﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﯼ
ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﯾﺸـــﻢ ﺍﺯ ﮔﻠﻬﺎﯼ ِ ﺁﺑﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﻫﻠﺶ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺗﻌﺎﺭﻑ، ﺑﺪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﮐﯽ ﻣﺮﺍ ﻣﻬﻤـــﺎﻥ ِ ﺁﻥ ﺑﺎﻍ ِ ﮔﻼﺑﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟

ﻫﺮﭼﻪ ﻟﺒﻬﺎﯾﺖ ﻓﺸﺮﺩﻩ ﯾﺎﺩﮔﯿﺮﯼ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ
ﺑﻮﺳﻪ ﺭﺍ ﮐﯽ ﺑﺮ ﻟﺒﻢ ﻗﻔﻞ ِ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟

ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﯼ ِ ﺗﻮ ﺷﻼﻕ ﻭ ﺟﺮﻣﻢ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺳﺖ
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺳﯿﻠﯽ ﺧﻮﺭ ِ ﺣﮑﻢ ِ ﻏﯿﺎﺑﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﭼﻮﻥ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﯼ ﺑﺠﺎﯼ ِ ﺗﻮ " ﺷﻤﺎ "
ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻣﺮﺍ ﺁﺩﻡ ﺣﺴــــﺎﺑﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﻣﺜﻞ ِ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺳﺮ ﺯﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﺴﺘﺮﻡ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﻧﯽ
ﭘﻠﮏ ﺭﺍ ﻧﺎﺑــــﺎﻭﺭ ِ ﺑﯿﺪﺍﺭﺧـــــابی ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﺳﻮﺧﺖ ﻧﺴﻠﻢ، ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﺮﺩﺍﺭ، ﺑﺲ ﮐﻦ، ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﯽ
ﺩﻟﺨﻮﺷﻢ ﺑﺎ ﻭﻋﺪﻩ ﻫــــــﺎﯼ ِ ﺍﻧﻘﻼﺑﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟

" ﺩﻭﺳﺘــﺖ ﺩﺍﺭﻡ " ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺟﺰ ﺳﮑﻮﺗﺖ ﭘﺎﺳﺨﯽ
ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻣﺎﺕ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﺿــــﺮﺟﻮﺍﺑﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ

شهراد میدری

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

زمین باید برقصد بی حضورت با چه سازی؟!
نګفتی مانده روی سینه اش ناګفته رازی ؟!

نګفتی بی تو می میرند شب بوهای اینجا
بیا خوش کن دل محرابشان را با نمازی

پناه آورده ام بر شعر ها دنبال یادت
به تلمیحی ... به ایهامی... به تشبیه و مجازی

فقط دلګیرم از پاهای لنګ و چشم کورم
ګمانم مانده تا دیدار تو راه درازی

دلم را پهن کردم زیر پای شهر و دیدم
به رویش می چکد اشک عروس بی جهازی

شکستم ؛ حیرتم را رفتګر ها جمع کردند
ولی جاماند روی خاک چشم نیمه بازی

همان چشمی که می ماند به راهت تا همیشه
که می کوبد به درهای دلت دست نیازی

حسنا محمدزاده

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۹
هم قافیه با باران

تا نیفتد وضعِ فرهنگی درون منجلاب
باز برپا شد نمایشگاهی از نشر و کتاب

عده‌ای ناشر کنارِ عده‌ای ناشرنَما!
اجتماعی بی‌مثال از فاضلان و فاضلان!

نقد کردم تا نمایشگاه را، گفتند: هیس! 
نیستی آیا به فکر دشمنان و آسیاب؟!

نیستی اصلاً به فکر وضع فرهنگ و ادب
آن طرف، این حرف‌ها دارد هزاران بازتاب

این معایب مال اینجا نیست، مال خارج است
نیست اصلاً بین ما و این قضایا انتساب

فکر کردی ما نمی‌فهمیم این‌ها را؟ بله؟!
واقعاً هم منتقد داریم ما، هم ارزیاب

با وجود این همه نقصان که می‌گویی شما
پس چرا مردم نکردند اعتراض و اعتصاب؟

این‌که هی هر سال، استقبال بهتر می‌شود
علّتش این است: هست اینجا محلّ اکتساب

هر کسی از ظن خود یار نمایشگاه ماست
دارد او اینجا هزاران جور، حقّ انتخاب

این نمایشگاه دارد امتیازاتی شگرف
فی المثل حمامِ جمعی زیر برق آفتاب

آخر شب، موقع برگشت با دستان پر
هی پاورلیفتینگ کردن! زیر نور ماهتاب

وَن به قدر کافی اینجا نیست عمداً، چون که بعد
خاطراتی می‌شود این‌گونه، ایّاب و ذهاب

آبِ مفتی را به نرخ خون خریدن؛ داغ داغ!
تا بیاید دست مردم، ارزش و مقدار آب

از «فلان‌برگر» گرفته تا فروش سیم‌کارت
از «فلان‌نِت» تا فروش ترشی و دوغ و کباب

از فروش فیلم تا جاجیم و کشک و خاویار
تا شود کارآفرینی، دارد اینجا انشعاب

تازه جذب ما اصولاً هست، حدّاکثری
در فضایی ناز و فرهنگی! به دور از التهاب، 

هر کسی هر کار لازم دیده، دارد می‌کند
هیچ کس حتی ندارد ذره‌ای هم اضطراب

کار فرهنگی شبیه آب خوردن ساده است
یک سر سوزن ندارد گیر و گور و پیچ و تاب

ضمن اینکه چون هدف عالی‌ست، هر کاری کنی
بی برو برگرد هم خیر است، هم دارد ثواب

«سخت می‌گیرد جهان بر مردمان» سخت‌گیر
این چنین تنها خودت را می‌دهی دائم عذاب

نقد باید با گل و بلبل شود همراه، پس
نقد تو اصلاً ندارد ارزشی با این حساب

جای ظاهر، تا درون را بنگری و حال را
حال خواهی کرد با هر چیزِ در ظاهر خراب

گرچه هرگز کار ما توضیح دادن نیست، لیک
این همه گفتیم و حالا گشته‌ای لابد مجاب 

پس بیا و چشم‌هایت را بشوی و بعد از این 
جور دیگر بین نمایشگاه را، عالی‌جناب!

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

هیچکس فکر جان مردم هست؟
یا به فکر روان مردم هست؟

احدی جز خدا از آن بالا
فکر سود و زیان مردم هست؟

شده حتی به قدر یک قوطی!
فکر جا و مکان مردم هست؟

فکر کرده به این که امروزه
زندگی در توان مردم هست؟

گاه‌گاهی ز روی بیکاری
فکر کار جوان مردم هست؟

در خوشی‌های شرعی‌اش فکر،
غصه‌ی بی‌کران مردم هست؟

پشت آن میزِ شکل تختِ روان
فکر قد کمان مردم هست؟

انتخابات‌ها شعار این است:
شغل، یارانه، خانه... مردم! هست!

تا که رد شد خر از پل آراء
چیزی اصلاً از آن مردم هست؟

«هست»ها می‌شوند از دم «نیست»
جز عدم در جهان مردم هست؟

از رجال سیاسی خاکی
یک نفر در میان مردم هست؟

یا فقط گرد و خاک آقایان
دائماً در مظان مردم هست؟

لابه‌لای خطابه‌ها دیگر
جمله‌ای از زبان مردم هست؟

یا از آن نفت‌ها که می‌گفتند
قطره‌ای لای نان مردم هست؟

دست بالا گرفته‌ام انگار
نانی اصلاً دهان مردم هست؟

مانده‌ام چند سال دیگر هم
ردی از دودمان مردم هست؟

بگذریم از نبودن و بودن
اینکه آیا فلان مردم هست؟

اینکه اصلاً ستاره‌ی بختی
داخل کهکشان مردم هست؟

اینکه مانند فیلم‌ها، جشنی
آخر داستان مردم هست؟

خنده‌ی توی عکس را ول کن
خنده‌ای بر لبان مردم هست؟

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

خوشا آنان که تام‌الاختیارند
و از این رو همیشه رشوه‌خوارند

همین باریکه آن‌قدری کلفت است
که شغل دیگری لازم ندارند

ولی با این وجود از پُست، چیزی
اگر باشد قویاً خواستارند

ندارد سیری اصلاً اشتهاشان
که مردانِ گرفتار ویارند

تقلّب، پولشویی، رانت‌خواری...
برای باد کردن بی‌قرارند

نه اینکه کارشان گیر کسی نیست
لذا در کار کردن نابِکارند

اگر هم کارشان گیر کسی بود
سه‌سوته شانه‌مال و پاچه‌خوارند

نمی‌لرزند با باد مخالف
به جای خویش چون میخ استوارند

بیفتد دست هر کس کار کشور
به خدمت کردن ایشان پایدارند

امور مملکت، دوری‌ست کلاً
لذا تا دور بعدی بردبارند

برای حفظ ارزش بی‌بخارند
برای حذف ارزش بی‌شمارند

اگرچه عاشق جنگ و جهادند
به وقت جنگ، حتماً عذر دارند!

ولی هنگام تقسیم غنایم
به نوبت پشت یکدیگر قطارند

و بعد از جنگ هم تا آخر عمر
برای کلّ تاریخ افتخارند

وسط باشد اگر پای منافع
به روی هر چه شد پا می‌گذارند

برای حفظ جان و مال و ناموس
وطن را هم به دشمن می‌سپارند

ولی با این وجود، اینان همیشه
برای کشور ما اعتبارند

منافق نیستند این دیپلماسی‌ست
به قول خویش، اهل ابتکارند

نمی‌ریزند روی آب «چیزی»!
برای هم‌قماشان پرده‌دارند

کلید و راه‌حلّ مشکلاتند
خوشا آنان که با این عدّه یارند

رضا احسان‌پور

۱ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

کنسرت نرو جانم! کنسرت خطر دارد
غیر از خطرش ایضاً کنسرت ضرر دارد

بی‌میلی و نازایی، بامیلی و اچ‌آی‌وی
تأثیر فلان‌طوری بر نسل بشر دارد

صد مسأله‌ی جسمی، هم کیفی و هم کمّی
جز مسأله‌ی جسمی، بر روح اثر دارد

کنسرت پر از فحشاست، چون تنبک و تار آن‌جاست
هم ساقی سیمین‌ساق هم مرغ سحر دارد

تا خواهر و مادر هست کنسرت نباید رفت
کنسرت نخواهد رفت هر کس که پدر دارد

کنسرت دقیقاً چیست؟ آلودگی صوتی‌ست!
این حجم فضاحت را کی عرعر خر دارد؟!

کنسرت بد و جیز است چون عامل هر چیز است
بر ریشه‌ی ما، تیشه، بر ساقه، تبر دارد

این وسوسه‌ی خنّاس، بر قلب عوام‌الناس
تأثیر بدی همچون گوساله‌ی زر دارد

آمار طلاق و جرم، بیکاری و الباقی
زیر سر کنسرت است، این‌قدر که شر دارد

«ای لولی بربط‌زن»! این‌قدر نکن شیون
تعطیلیِ کنسرتت اما و اگر دارد؟!

کنسرت اگر جبراً تعطیل شود حتماً
خیر است که از خیرش، مسئول خبر دارد

«هر کو نکند فهمی»، تو نیز نمی‌فهمی
«این کلک خیال‌انگیز» صد زیر و زبر دارد
::
از زور چماق ای دل! هرگز نشوی غافل
ارشاد به این صورت یک روز، ثمر دارد

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۴
هم قافیه با باران

من با همه، با خرد و کلان رابطه دارم
با مرد و زن و پیر و جوان، رابطه دارم

با هر کس و هر جا بشود یا بتوانم
می‌خواهم و در حد توان رابطه دارم

با هر که «چنین» است، «چنین» رابطه دارم
با هر که «چنان» است، «چنان»، رابطه دارم

گاهی جلوی چشم همه، گاه به خلوت
القصّه که پیدا و نهان رابطه دارم

از خلوت بنده خبری درز نکرده
باپرده! و بی‌نام‌ونشان رابطه دارم!

البته من از رابطه‌ام شرم ندارم
بی ‌واهمه در امن و امان رابطه دارم

چون با شعرا رابطه‌ام خوب و قشنگ است
با مرغ چمن، سروِ چمان رابطه دارم

هرچند پزشک است، ولی داخل شعرم
زشت است بگویم که چه‌سان رابطه دارم!

جز محکمه‌ی عدل الهی، همه جا من
با قاضی و با دادستان رابطه دارم

چون مملکت ارثِ پدران و پسران است
پس با پدران و پسران رابطه دارم

گفتند «نگو»! چشم! بدانید که من با
آن کس که نیاید به زبان، رابطه دارم

بهمان که به جای خود، اگر لازمتان شد
در رابطه با بحث فلان رابطه دارم!

از ضابطه با بنده نگویید عزیزان!
چندی‌ست که با ضابطه‌تان رابطه دارم

روزی اگر از رابطه‌هایم بنویسم
اندازه‌ی صد جلد رمان رابطه دارم

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۹
هم قافیه با باران

همین است ابتدای سبز اوقاتی که می گویند
و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که می گویند

اشارات زلالی از طلوع تازه ی نرگس
پیاپی می وزد از سمت میقاتی که می گویند

زمین در جست و جو، هر چند بی تابانه می چرخد
ولی پیداست دیگر آن علاماتی که می گویند

جهان این بار، دیگر ایستاده با تمام خویش
کنار خیمه ی سبز ملاقاتی که می گویند

کنار جمعه ی موعود، گل های ظهور او
یکایک می دمد طبق روایاتی که می گویند

کنون از انتهای دشت های شرق می آید
صدای آخرین بند مناجاتی که می گویند

و خاک، این خاک تیره، آسمانی می شود کم کم
در استقبال آن عاشق ترین ذاتی که می گویند

و فردا بی گمان این سمت عالم روی خواهد داد
سرانجام عجیب اتفاقاتی که می گویند

زکریا اخلاقی

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران

به نام خداوند نان آفرین
و دندان و نان توأمان آفرین

خداوند لبخند و شوخی و طنز
خداوند شیرین بیان آفرین

خداوند باحال و اهل صفا
خداوند حور و جنان آفرین

خداوند اقشار شاسّی بلند!
و بیچاره‌ها را ژیان آفرین

نوابخش موسیقی سنّتی
«سراج»، «افتخاری»، «بنان» آفرین

«حسین علیزاده» و «ذوالفنون»
و «پرویز مشکاتیان» آفرین

و خواننده‌ی آن‌ور آب را
به اصرار نسل جوان آفرین

برای بز و گوسفندان، شبان
برای شتر، ساربان آفرین

برای بشر، سازمان ملل
رییسی چو «کوفی عنان» آفرین

خداوند «ژول ورن»، «کافکا»، «چخوف»
«فهمیه رحیمی»... رمان آفرین!

نبوده به غیر از نویسنده‌ها
برای کسی داستان آفرین

و شاعر هم البته شاعر شده
به لطف خدای دُخان آفرین

نه! البته «سعدی» نبود اهل دود
لذا با چه شد بوستان آفرین؟!

خداوند همسر دِهِ مهربان
برای «سمن»، «ارغوان»، «آفرین»

چرا کاکتوسش رسیده به من
خداوند سرو چمان آفرین؟!

چه زخمی از این بدتر آیا بُوَد
که زخمت زند پانسمان آفرین؟

فلان طرح، ناقص شده افتتاح
به نام خدای روبان آفرین

خدایی که در سایه‌اش می‌شوند
همه دین‌فروشان، دکان آفرین

علی‌رغم تحریم هر دشمنی
خدا می‌شود راندمان آفرین

سر کوچه‌ای گوجه‌ها را گران
سر کوچه‌ای رایگان آفرین

و تحت فشار تورّم مرا
بسی قابل زایمان آفرین

برای سفرهای استانیِ،
فلان شخص هم ارمغان آفرین

برای مدیران این مملکت
مدیریّتی بی‌کران آفرین

و عمری زیاد و دراز و طویل
بلاانقضا، جاوادن آفرین
::
چه سرویس‌ها شد در این زندگی
دهانم! خدای دهان آفرین!

در آورده مو بس که هی غر زدم
زبانم! خدای زبان آفرین

اگر زهر شرط است ما خورده‌ایم
به جان تو ای استکان آفرین!

ولی باز با این تفاسیر شکر
تشکّر خداوند جان آفرین!

هزار آفرین! صد هزار آفرین!
همین‌طور، هی همچنان آفرین!

رضا احسان پور

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران

شاعر از خوشگلی یار بگوید خوب است
از دل و قلوه‌ی دلدار بگوید خوب است

شیخ در موعظه‌های رمضان جز روزه
اگر از لحظه‌ی افطار بگوید خوب است

شاه اگر خواست به لشکر بدهد قوّت قلب
چیزی از عمه‌ی اغیار بگوید خوب است

مرد، از دید زنش اکثر اوقات بد است
وقتی از گردش و بازار بگوید خوب است

خبر مرگ عزیزان بد و تلخ است ولی
با قر و غمزه، پرستار بگوید خوب است

بی‌گمان دختر همسایه اگر که حتی
«بله» با زور و به اجبار بگوید خوب است

تا که افکار عمومی به تو ایمان دارند
کذب را مجری اخبار بگوید خوب است

یا فلان کارشناس تلویزیون، وقتی
روی بردار و نمودار بگوید خوب است

انتخابات که شد هر که به رسم معمول
شرحی از وضع اسفبار بگوید خوب است

شاخ در جیب خلایق بکند تا زانو!
از پر و پاچه و منقار بگوید خوب است

یا اگر خواست بلافاصله معروف شود
از پس پرده و اسرار بگوید خوب است

از فلان شخص و پسرها و فک‌وفامیلش
از مدیران تبهکار بگوید خوب است

چون که تحقیق نشان داده که انسان گاهی
سخن راست هم انگار بگوید خوب است!

بحث از ریل گل و بلبلی‌اش خارج شد
طنز اگر از گلِ بی خار بگوید خوب است!

شاعران را چه به تحلیل سیاسی اصلاً؟
شاعر از خوشگلی یار بگوید خوب است!

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران